۱۳۹۴ دی ۲۵, جمعه

راز بقای حکومت اسلامی در ایران







                   فاضل غیبی

۳۶ سال از انقلاب اسلامی ۵۷ می‌گذرد و حکومت برآمده از آن همواره استوار‌تر و پرنفوذ‌تر گشته است.

برخی ناظران، ویژگی مذهبی حکومت اسلامی را پایگاه قدرت آن می‌دانند. برخی دیگر گسترش نیروهای سرکوبگر را وسیلۀ حفظ رژیم قلمداد می‌کنند؛ گروه سوم نبود جبهۀ متحد مخالف را باعث میدان‌داری حکومت اسلامی می‌شمرند و بالاخره گروهی بزرگ مماشات قدرت‌های خارجی را باعث پایداری آن بحساب می‌آورند...

در سوی دیگر، هواداران حکومت اسلامی برقراری آن را هدف «مبارزات ملت مسلمان به رهبری روحانیت» می‌دانند. آنان حکومت اسلامی را ابدی نیز می‌خوانند، زیرا که مشروعیت آن گویا بر مسلمانی مردم ایران استوار است و «وثیقه‌»‌اش خون شهدای انقلاب.
در میان مخالفان نیز بسیاری ابدیت رژیم اسلامی را تأیید می‌کنند! به‌دین صورت که برقراری و تداوم آن را ناشی از ویژگی‌های جمعی «ایرانی» می‌دانند و از آنجا که این ویژگی‌ها ثابت هستند عواقب ناشی از آن‌ها نیز منطقاً ابدی‌اند. در هزاران صفحه‌ای که تا بحال دربارۀ انقلاب ۵۷ نوشته شده، هر نارسایی و ضعف قابل تصوری (از ساده‌لوحی و مذهب‌زدگی تا خیانت‌کاری و نمک‌نشناسی..) به ایرانیان نسبت داده‌اند و هر یک را به نوبۀ خود باعث «حماقت ملی ۵۷» دانسته‌اند.
البته رویداد ۵۷ و پیامدهای آن از پیچیده‌ترین رویدادهای تاریخ است و ذهن ساده‌اندیش و ناآگاه از دست آوردهای دانش نوین نمی‌تواند گره‌ای از آن بگشاید. خوشبختانه دانش‌های اجتماعی بویژه در دو سه دهۀ گذشته به پیشرفت‌های بزرگی دست یافته‌اند و نوشتار حاضر کوششی ابتدائی است برای بدست دادن تحلیلی منطقی با استفاده از این پیشرفت‌ها.
نخستین گام در این راه این است که بپذیریم، هرچند پدیده‌ها در گذشت زمان دستخوش تغییر و تحول‌اند، اما حقیقت دربارۀ هر پدیده‌ای در زمانی مشخص یکی است. بنابراین جستجوی حقیقت به عقل سالم و روش علمی باید به یافت حقیقت مشترکی دربارۀ هر پدیده‌ای بیانجامد.
دومین اصل این است که در میان هزاران عاملی (فاکتوری) که در پدیده‌ای زنده مؤثراند، باید بتوان «عامل عمده» را تشخیص داد. اگر نتوانیم عامل عمده در تعیین سرنوشت پدیده‌ای زنده را بیابیم، نخواهیم توانست تحولاتش را درک کنیم و با انبوهی از داده‌ها (فاکت‌ها) روبروییم که پرداختن به آن‌ها جز سردرگمی و پریشانی حاصلی ندارد.
اصل سوم این است که در هر پدیدۀ زنده‌ای خواه جامعۀ بشری و خواه پیکر انسان و یا حتی یک سلول زنده، اندام گوناگونی در هماهنگی با هم عمل می‌کنند. هرگاه در میان دو پارۀ اصلی، که عامل عمده را تعیین می‌کنند، هماهنگی به تضاد بدل شود، پدیده دچار بحران گشته، هماهنگی دیگر اندام‌ها نیز مختل می‌گردد و پدیده بسوی نابودی به پیش می‌رود.
چهارم آنکه عوامل بیرونی تنها غیرمستقیم و از راه تأثیرگذاری بر اندام‌های درونی می‌توانند بر پدیده اثر کنند. بنابراین هیچ عامل خارجی نمی‌تواند بی‌واسطه سرنوشت پدیده‌ای را تعیین کند، مگر آنکه عوامل درونی را دستخوش تغییراتی نماید. هر موجود زنده‌ای و یا پیکر هر جامعه‌ای در هماهنگی اندام و اجزایش قادر به زندگی است و هرگاه در درونش اختلالی رخ دهد، باید ترمیم گردد، وگرنه رفته رفته به ناتوانی و انحطاط منجر خواهد شد.
تفاوت مهم فرد انسان با جامعه در این است که اولی ناگزیر از گذراندن مراحل بالندگی، بلوغ و پیری است، درحالیکه جامعۀ بشری با زایش هر نسل همواره نو گشته و بدین سبب حتی اگر به بحرانی جانکاه دچار گردد، پس از «حلّ تضاد عمده» نیز از میان نمی‌‌رود، بلکه به مرحلۀ دیگری وارد می‌شود.
چون با این مصالح فکری به تاریخ معاصر ایران بنگریم در درجۀ نخست باید بپذیریم که همۀ تصورات دربارۀ قدر قدرتی بیگانگان و همۀ «تئوری‌های توطئه» واهی‌اند و قدرت‌های خارجی مادامی که کشور را تصرف نظامی نکرده‌اند، تنها از راه اقناع گروهی از ایرانیان ممکن است بر رویداد‌ها تأثیر بگذارند. فرا‌تر از آن باید این اصل علمی را پذیرفت که هیچ حکومتی نمی‌تواند بدون پشتیبانی بخش بزرگ جامعه به قدرت برسد و اگر حکومت اسلامی در ایران نزدیک به چهار دهه دوام آورده، دلیل آن پشتیبانی بخش بزرگ جامعه بوده است.
بنابراین به منظور درک روند جامعه باید ویژگی‌های اجتماعی ایران را در نظر گرفت. از این دیدگاه، آغاز دوران معاصر را ۲۸ مرداد ۳۲ می‌یابیم. از این تاریخ به بعد، حاکمیت سیاسی ایران تا وقوع انقلاب اسلامی به مدت ۲۵ سال از ساختار کمابیش ثابتی برخوردار بود. حکومت بر زمینۀ قانون اساسی مشروطه قرار داشت؛ با این نارسایی که شخص شاه رهبری قوای سه‌گانه و تعیین خط مشی سیاسی را در دست گرفته بود، بدون آنکه مسئولیتی متوجه او باشد!
صرفنظر از این نارسایی، دستگاه دولت و کلیۀ نهادهای وابسته به آن از حیثیت قانونی برخوردار بودند و کشور در نتیجۀ کار و کوشش مردم و استفاده از درآمد نفتی در راه توسعۀ صنعتی و پیشرفت‌های فرهنگی، در شمار کشورهای رو به رشد قرار داشت.
با این‌همه جامعۀ ایران نه تنها از هماهنگی برخوردار نبود، بلکه از تضادی ژرف رنج می‌برد. در یک سو حکومت شاه با تکیه بر اکثریت مردم، که حکومت نوع دیگری نمی‌شناخت، می‌کوشید با دامن زدن به پیشرفت، مشروعیت خود را ثابت کند و در سوی دیگر جامعۀ روشنفکری، هرچند خود به دموکراسی اعتقادی نداشت، شاه را به دیکتاتوری متهم می‌ساخت و همکاری با «دستگاه» را تحریم می‌کرد!
جامعۀ روشنفکری ایران که بکلی تحت تأثیر حزب توده قرار داشت شاه را به هیچ‌وجه برنمی‌تافت و به او کینه‌ای‌ آشتی‌ناپذیر داشت. درحالیکه «انقلاب سفید» که جامعۀ ایران را از «فئودالیسم» به «سرمایه‌داری» متحول ساخت از دید مارکسی نیز انقلابی واقعی بود و باید مورد پشتیبانی چپ‌ها قرار می‌گرفت! (جالب است که «جناح اسکندری رادمنش» در حزب توده (که متهم شدند دلشان برای کرسی‌های مجلس تنگ شده!) در این دوران حاضر به تفاهم با حکومت بود، اما زیر نفوذ شوروی برکنار شد.) بعد‌ها به آذین در این باره اعتراف کرد:  «عناصر پیشرو ایران، غافل از وظیفۀ روشنگری و رهبری خویش، در موضع نفی و انکار جا خوش کردند و همه چیز را به نیرنگ و عوامفریبی دستگاه باز آوردند و خود را آسوده داشتند.»(۱)
در این میان تحریم رژیم شاه از سوی روشنفکران، به بخشی از ملایان (به نمایندگی از ارباب زمین‌دار) فرصت داد تا به شورش ارتجاعی خرداد ۴۲ دست زنند. در این میان با درماندگی سیاسی «جبهۀ ملی» امکان هرگونه تفاهم ملی نیز از میان رفته بود و در چنین میدانی تهی از خردمندی دیری نپایید که دو گروه جوان «چریک»‌ها و «مجاهدین» در «فضای قهر و مبارزه» پدید آمدند. این دو گروه در رقابت برای جلب جوانان خود را ناگزیر می‌دیدند شعارهای هرچه افراطی‌تری مطرح کنند و در ‌‌نهایت حکومت شاه را صد در صد ضدملی جلوه دهند.
البته که حکومت شاه با توجه به تجربیات گذشته به آزادیهای سیاسی مجال نمی‌داد، اما با رژیم‌های نوع صدامی و قذافی ماهیتاً متفاوت بود، هرچند برای چپ‌ها و «مسلمانان مبارز» چنین تفاوت‌هایی اهمیت نداشت و نارسایی اندیشه باعث می‌شد که سرنگونی «رژیم ضدملی شاه» به کمترین هدف جنبش انقلابی بدل شود. گلسرخی دورنمای این همصدایی را در دفاعیات خود (بسال۵۲) نشان داد: «در یک جامعۀ مارکسیستی اسلام حقیقی به‌عنوان یک روبنا قابل توجیه است.»!
از چنین منظری هیچگونه گفتمان ملی معنا نداشت و هر نوع کوشش حکومت برای تفاهم با جامعۀ روشنفکری به اظهار ضعف و عقب نشینی تعبیر می‌شد! در چنین بن‌بستی که هم حرکت سرکوبگرانه و هم اقدام دمکراتیک باعث شدت و قدرت مخالفان می‌شود، دیگر هرگونه ابتکار سیاسی محکوم به شکست است.
به‌سال ۱۳۵۶ش. پس از آن که «سیاست فضای باز»، آزادی زندانیان سیاسی، برگزاری «ده شب شعر» و اقداماتی مانند «مبارزه با گرانفروشی»، به تشدید مبارزه با «رژیم» منجر شد، جامعه دیگر بسوی حل تضاد عمده به پیش می‌رفت و هر حرکت سیاسی و یا اجتماعی می‌توانست ناقوس انقلاب اجتناب ناپذیر را به صدا درآورد.
بنابراین عوامل ذهنی و عینی انقلاب ایران را می‌توان چنین برشمرد:
۱)  جامعه در نتیجۀ رشد صنعتی و فرهنگی دیگر حکومت فردی را برنمی‌تافت و مدیریت کشور به دمکراتیزه کردن سیستم سیاسی نیاز داشت. اما در نبود نهادهای دمکراتیک فضای باز سیاسی امکان نمی‌یافت. این بن‌بست به نارضایتی همگانی دامن می‌زد و حرکت‌های سیاسی و اجتماعی به سال ۵۶ش. را باید کوشش برای غلبه بر آن دانست.
۲) در نتیجۀ رشد صنعتی کشور میلیون‌ها روستائی به‌دنبال کار به شهر‌ها روی آورده، با گسست از فرهنگ و باورهای سنتی، در شهر به بحران فرهنگی شدیدی دچار گردیده بود. چنین روندی در همۀ کشورهای پیشرفته رشد صنایع را همراهی کرده است. با این تفاوت که کشورهای با ثبات اجتماعی و ملی (مانند انگلیس، فرانسه، آمریکا و ژاپن..) این توده به خودآگاهی ملی نوینی جلب شد. اما در کشورهایی دیگر (مانند آلمان، روسیه، ایتالیا و اسپانیا..) که خودآگاهی ملی دچار بحران بود، احزاب توتالیتر توانستند ایدئولوژی خود را به‌صورت آیین نوینی گسترش دهند و با تکیه بر همین قشر به قدرت برسند.
۳) در ایران نیز از رشد خودآگاهی ملی به سبب شکاف میان روشنفکران و حکومت جلوگیری شد و حکومت که باید نماد هویت ملی می‌بود، به سبب آنکه عامل خارجی قلمداد می‌شد، از ایفای نقش تاریخی خود بازماند. از تلفیق مارکسیسم مبتذل و اسلام، ایدئولوژی انقلابی پرداخته شده بود که ستیزه را به‌جای همیاری اجتماعی تبلیغ می‌کرد. ملایان توانستند با استفاده از آن و طرح شعارهای افراطی توده‌های میلیونی را به حرکت درآورند و این توده‌ها با غلبه بر احساس حقارت پایگاه قدرتی را فراهم آوردند که جنبش دمکراسی خواهی را به تسلط «اسلام سیاسی» چرخش داد.
باید توجه داشت که تنها نیمی از «اسلام سیاسی» اسلامی است و نیمۀ پنهان و مهم‌تر آن را مارکسیسم جهان سومی تشکیل می‌دهد. مارکسیسم پیش از انقلاب روسیه در اروپا «ایدئولوژی کارگری غربی» بود، اما بدست کمونیست‌های روسی به مارکسیسم جهان سومی بدل شد که چیزی جز «مذهب ارتجاعی ضدغربی» نبود. (۲)
باور این مذهب نوین آن بود که جهان عقب افتاده، تمدن جهانی را نابود می‌کند و بر خرابه‌های آن تمدن نوینی برپا خواهد ساخت که سراسر آن عدالت، صلح و رستگاری خواهد بود! گفتن ندارد که پروراندن چنین باوری جز سفاهت نیست! زیرا بنا بر آن جوامعی که از گردونۀ تمدن بشری عقب افتاده‌اند و از هرلحاظ (از جمله ابزار جنگ!) وابسته به جهان پیشرفته‌اند بخواهند در راه نابودی آن بکوشند.
انقلاب ایران نه «شوخی تاریخ» بود و نه «توطئۀ خارجی»، بلکه ناشی از ناتوانی از مهندسی روند گذار به مدرنیته بود. مهندسی این روند به همکاری و همیاری همۀ اقشار ملت نیاز داشت و شکاف میان حکومت شاه و جامعۀ روشنفکری از آن جلو می‌گرفت.
ایدئولوژی انقلاب در واقع بر آنچه شاه می‌گفت و نسل ما آن را دروغی بیش نمی‌‌انگاشت شکل گرفت و آن «ائتلاف ارتجاع سرخ و سیاه» بود. چپ‌ها پس از دو دهه انزوای سیاسی با دفاع از «اسلام حقیقی» (گلسرخی) توانستند بالاخره «جزیرۀ روشنفکران را به ساحل مردم» پیوند دهند.
با کوشش‌های آل احمد و شریعتی از یک سو و «روشنفکران» (مانند طبری، شایگان و فردید) معجونی پدید آمد که یک روی آن اسلام بدوی بود و روی دیگرش انتقاد از ارزشهای مدنیت نوین! یک طرفش به «بازگشت به خویش» و «آنچه خود داریم» فرامی‌خواند و طرف دیگرش را انتقاد چپ‌روانه از سرمایه‌داری، دمکراسی و «آزادی‌های غربی» تشکیل می‌داد.
جای شگفتی نیست که این معجون در همۀ اقشار اجتماعی از استادان دانشگاه گرفته تا کم سواد‌ترین لایه‌ها و از خرافی‌ترین گروه‌ها تا رده‌های بالای دولتی رسوخ می‌کرد، زیرا جوانب گوناگون آن بوسیلۀ آثار هنری، از داستان و شعر گرفته تا تئا‌تر و سینما، بطور وسیع در رسانه‌های گروهی تبلیغ می‌شد.
نمونه‌وار، پیام فیلم «گاو»، در «دفاع از پاکی روستایی و اصالت بومی در برابر فرهنگ فاسد شهرنشینی» و دست اندازی خارجی («بلوری‌ها»)، با پشتیبانی گستردۀ روشنفکران در میان همۀ اقشار رسوخ یافت. چنانکه می‌توان گفت، اکثر آثار ادبی و «موج نو» در سینما چیزی نبودند، جز جواب منفی روشنفکری ایران به نوسازی فرهنگی و ارزش‌های نوین مدنی.
پیام اصلی روشنفکران در این دوران این بود که عقب ماندگی و نارسایی‌های جامعۀ ایران، نه ناشی از سرشت قرون وسطایی، بلکه فقط نتیجۀ استبداد و غارت شاه و خارجیان حامی اوست. نه تنها نیازی به کوشش برای غلبه بر سرشت قرون وسطایی جامعه نیست، بلکه باید باورهای توده را محترم شمرد و از آن در برابر «تهاجم فرهنگ منحط غرب» دفاع انقلابی کرد. آنان در جامعه‌ای که می‌رفت به قانون‌گرایی و رفتار مدنی خو گیرد، قانون‌شکنی را فضیلت می‌دانستند و ستیزه‌جویی را بعنوان حماسه آفرینی ستایش می‌کردند.
بنابراین در سال‌های پیش از انقلاب اسلامی مبانی فکری آن در گسترده‌ترین اقشار جامعۀ ایران «جاافتاده» بود و از آنجا که مورد پشتیبانی نخبگان قرار داشت و از هاله‌ای روشنفکرانه برخوردار بود، از منزلت اجتماعی بالایی برخوردار شد.
در آستانۀ انقلاب ۵۷ نگرش مبارزه جویانه، در نتیجۀ کوشش‌های هواداران نگرش چپ، به ارزش عام اجتماعی بدل شده بود. در این میان ملایان توانستند رهبری حرکت عمومی را بدست گیرند، زیرا که با همین شعار‌ها اقشار زیرین و مذهبی جامعه را جلب کردند. گفتن ندارد که در این مرحله از «فقه اسلامی» خبری نبود و ملایان سخنی جز شعارهای وام گرفته از چپ‌ها بر زبان نمی‌آوردند. آنان تنها از این راه توانستند آبرویی مثبت برای خود دست و پا کنند، در میان «امت» گوش شنوا بیابند و بالاخره گوی سبقت را از چپ‌ها بربایند.
بدون رسوخ جهان‌بینی چپ‌روانه در اذهان عمومی قابل تصور نیست که اسلام‌گرایی می‌توانست جانی دوباره بیابد. بی‌سبب نیست که هواداران سازمان‌های چپ در ماه‌های پیش از انقلاب از آنجا که می‌دیدند توده‌های میلیونی در خیابان‌ها شعارهایی را فریاد می‌زنند که آنان پیش از این در خفا نیز جرأت بیان آن‌ها را نداشتند، نسبت به نفوذ خود دچار توهم شدند، درحالیکه مدت‌ها بود که ملایان شعارهای چپ‌روانه را به سرمایۀ قدرت و نفوذ خود بدل ساخته بودند.
ملایان با همین سرمایه به قدرت رسیدند و تازه بر اریکه قدرت وجه دیگر معجون یاد شده، یعنی اسلام سنتی را نمایان ساختند. تا به امروز نیز، در درجۀ اول نه دفاع از اسلام سنتی، بلکه «مبارزه‌جویی انقلابی» است، که حکومت اسلامی را بر موضع قدرت تثبیت کرده و نه تنها «امت انقلابی»، بلکه قشر وسیعی از ایرانیان غیرمذهبی نیز برای آنجانشینی تصور نمی‌توانند. نکتۀ مهم آنکه سرمایۀ قدرتی که ملایان با استفاده از شعارهای وام گرفته شده از جریان چپ فراهم آوردند، چنان عظیم بود که به آنان جرأت داد، اسلام سیاسی را با آنکه حتی اقشار عقب ماندۀ جامعه با آن بیگانه بودند بر جامعه حاکم کنند.
از همه اسفبار‌تر موقعیت چپ‌ها است که هرچند با خشونت مورد سرکوب و کشتار قرار گرفتند، اما به «ذهنیت مبارزاتی» هنوز هم مجبور به پشتیبانی از «نخستین حکومت مستقل و انقلابی در تاریخ معاصر ایران» هستند!
البته زیان‌مند‌تر از چپ‌ها، ایرانیانی هستند، که شیفتۀ مبارزات حکومت اسلامی با «ابرقدرت‌ها»، انتظار دارند این حکومت نابسامانی‌های ایران را نیز جوابگو باشد! بدآموزی چپ‌ها به آنان فهمانده است کشورهای پیشرفتۀ جهان با غارت کشورهای عقب مانده موجب عقب ماندگی آن‌ها شده‌اند و همۀ ویژگی‌های آن‌ها مانند دمکراسی، حقوق بشر، آزادی بیان و تساوی زن و مرد... جز ظاهری آراسته برای استثمار سرمایه‌داری بیش نیست و بدین سبب تمدن و فرهنگی منحط را نمایندگی می‌کنند که محکوم به فنا است و جای آن‌ را تمدنی نوین خواهد گرفت که بنیانش بر ظلم ستیزی ضدسرمایه داری قرار خواهد داشت.
ستیزه‌جویی در میان بخش بزرگی از ایرانیان چنان به‌عنوان ارزش بر‌تر رسوخ یافته که فراموش کرده‌اند، تنها یک راه به بهروزی هر جامعه‌ای می‌انجامد و آن کوشش ملی در راه آبادانی و پیشرفت در فضایی امن و در محیطی صلح آمیز است.
چنانکه جوامع پیشرفته نشان می‌دهند صد‌ها میلیون مردم دنیا در سایۀ نظام سرمایه‌داری و دمکراسی ناشی از آن به رفاه، امنیت و حقوق شهروندی زندگی می‌کنند و هیچ راه دیگری برای رسیدن به جایگاه این کشور‌ها وجود ندارد. بنابراین پیش شرط حرکت به‌سوی بهبود همه جانبۀ زندگی اجتماعی آموختن از مردم کشورهای پیشرفته است. انتقاد جهان سومی از نظام سرمایه داری آن نقطۀ کوری است که نگرش ایرانیان نسبت به جوانب مثبت زندگی در کشورهای پیشرفته را تیره ساخته و بر این واقعیت پرده کشیده است که در این کشور‌ها جوانب مثبت زندگی اجتماعی پس از برقراری نظام سرمایه داری ممکن گشته و دمکراسی اجتماعی، حکومت بهبود بخش و آزادی‌های سیاسی تنها بر بستر اقتصاد آزاد شکل گرفته است.
ممکن نیست که حکومتی هم در راه ستیزه با جهان متمدن بکوشد و هم بتواند در درون کشور به سازندگی و پیشرفت دست یابد. جالب است که حکومت‌گران اسلامی در این مورد به توهمی دامن نزده‌اند و هیچگاه آبادانی ایران را در زمرۀ اهداف خود اعلام نکرده‌اند. تنها چپ‌ها هستند که از درک این تضاد ناتوانند که در «مبارزه با امپریالیسم» نمی‌توان به نظام اقتصادی و سیاسی بهتری دست یافت و انتقاد جهان سومی به سرمایه‌داری به استقرار بد‌ترین شکل‌های بدوی استثمار و بی‌عدالتی می‌انجامد و تنها از راه نزدیکی و همکاری با کشورهای پیشرفته و انباشت سرمایۀ مولد می‌توان گام به گام نارسایی‌های سرمایه‌داری را بر طرف کرد.
سرمایه‌داری و ویژگی‌های اجتماعی ناشی از آن به‌‌ همان اندازه انسانی و عدالت‌پرور است که اعضای آن از سطح رشد بالاتری برخوردار باشند و با جدیت بیشتری در جهت رسیدن به جامعه‌ای مطلوب تلاش کنند. اما قدر مسلم اینستکه ظلم را با ظالم‌ستیزی بدوی و عدالت را به ستیزه و خشونت نمی‌توان بدست آورد. دمکراسی اجتماعی و سیاسی لازمۀ پیشرفت است و تحکیم هرچه بهتر آن می‌تواند به میزان بالاتری از نارسایی‌های سرمایه داری بکاهد.
از این نظر کشور سرمایه‌داری سوئد الگوی جالبی است. در این کشور با آنکه انباشت و تمرکز سرمایۀ صنعتی و مالی به‌حدی است که کل آن در مالکیت تنها ۱۵ خانواده قرار دارد، با اینهمه به سبب همیاری ملی در شمار پیشرفته‌ترین و عادلانه‌ترین کشورهای جهان قرار دارد.
هر جامعه‌ای تنها در محیط امن و آرام می‌تواند نیروهای خود را در راه پیشرفت بکار برد و از راه داد و ستد با دیگر کشور‌ها به ثروت و آبادانی مادی و معنوی برسد، بدین سبب کوشش برای حفظ صلح و همزیستی با همۀ کشورهای جهان، بویژه همسایگان، مهم‌ترین وظیفۀ هر حکومتی است.
بنابراین در برابر ایران دو راه بیشتر نیست. یکی آنکه در ادامۀ تحقق آرمانهای چپ‌روانه در سراشیب سقوط مدنی به سوی فاجعه گام بردارد و یا با ترک ستیزه‌جویی و «مبارزۀ ضدامپریالیستی» بکوشد به پیش شرط سازندگی، یعنی دوستی با کشورهای پیشرفتۀ جهان دست یابد.
بنابراین بقا و تحکیم حکومت اسلامی نه چنانکه اغلب ادعا می‌شود ناشی از مذهب زدگی اقشار عقب مانده، یا «ضعف‌های روانی، اخلاقی و تاریخی ایرانیان»، بلکه تنها ناشی از سیاست زدگی چپ روانه‌ای است که همچنان پشتیبان «سیاست مستقل و ضدامپریالیستی» حکومت است.
بدین سبب نمونه‌وار می‌توان گفت، ایرانیانی که
* حاضر به دفاع از حق حیات اسرائیل نیستند،
* دوستی همه جانبه با ایالات متحده آمریکا را مخالف منافع ملی ایران می‌دانند
* و یا «دمکراسی غربی» را تنها سیستم مطلوب حکومتی نمی‌شناسند..،
حتی اگر خود را مخالف حکومت اسلامی بدانند ناخواسته پشتیبانش هستند! 
آذر۱۳۹۴
———————————-
(۱) به آذین، از هر دری، چاپ اول، ص ۸۶
(۲) ارتباط مارکسیسم با الهیات هگل، مصاحبه با یدالله موقن

نظر خوانندگان:

■ مثل همه مقالات ديگرتان جالب و مدلل. - سؤال اينستكه چطور و به چه دلائلي اين فرهنگ چپ روانه تا اين اندازه در فرهنگ ما نفوذ كرده - ضمن اينكه عمده ترين دليل سقوط را در درازي سلطنت ٣٧ ساله شاه ميدانم.


■ آقای غیبی گرامی، ضمن همراهی با گفت شما مبنی بر؛ «... قدر مسلم اینستکه ظلم را با ظالم‌ستیزی بدوی و عدالت را به ستیزه و خشونت نمی‌توان بدست آورد. دمکراسی اجتماعی و سیاسی لازمۀ پیشرفت است...».
معتقدم لازمه‌ی وفاداری به این گفت خوب شما، داشتن نگاهی عادلانه و در سمت منافع ملی مردم به تاریخ کشور است. اگر آنگونه که شما میپنداری بواقع، «... کشور در نتیجۀ کار و کوشش مردم و استفاده از درآمد نفتی در راه توسعۀ صنعتی و پیشرفت‌های فرهنگی...» قرار داشت، به قسمی که «...جامعه در نتیجۀ رشد صنعتی و فرهنگی دیگر حکومت فردی را برنمی‌تافت ...» چرا مردم بانی این «رشد» را برنمی تافتند؟ چرا این مردم و جامعه ی رشد فرهنگی یافته در «...بن‌بست...» قرار داشت؟ 
کوششهای انجام یافته، «...در سال ۱۳۵۶ش. ... سیاست فضای باز، آزادی زندانیان سیاسی، برگزاری ده شب شعر و اقداماتی مانند مبارزه با گرانفروشی...» به جهت عدم صراحت شاه در اعتراف به تخطی‌اش از قانون مشروطه، و عدم کناره گیری ایشان از حکومت و اکتفا به سلطنت، عملا نمیتوانست منشاء اثری مثبت باشد. 

و وقتی شاه نهایتاً زنده یاد شاپور بختیار را رئیس دولت قرار داد و سخنرانی معروفش”صدای انقلابتان را شنیده ام” را ایراد کرد، اینهمه نه به عنوان قدمی در سمت بهبود اوضاع، بل به عنوان آخرین تیرهای ترکش شاه برای حفظ حکومت استبدادیش تلقی گردیدند.

شاه در سال ۳۲ حکومتی را که منشاء وفاق و تفاهم ملی بود با دستان خون آلود خود خفه کرد، و جبهه ی ملی را با اعدام و حبس رهبران خوشفکر و صاحب نفوذش به «... درماندگی سیاسی...» کشاند. و از شکم پر مهر آن، خوشه های خشمی چون «... دو گروه جوان «چریک»‌ها و «مجاهدین» را متولد ساخت. 

به درستی و راستی می نویسی، «... جامعۀ روشنفکری، هرچند خود به دموکراسی اعتقادی نداشت، شاه را به دیکتاتوری متهم می‌ساخت و همکاری با «دستگاه» را تحریم می‌کرد!...» نمیخواهم مانند بحث حل معمایِ اول تخم مرغ آمد یا مرغ، وارد بحثی فرسایشی و بی نتیجه شوم، واقع مطلب این است که، اگر شاه میتوانست، واقعگراتر بوده، و بجای شرکت در توطئه سرنگونی حکومت ملی زنده یاد مصدق در کنارش باشد، نه خودش و نه خانواده اش، و نه میلیونها ایرانی درگیر مصائب سی و هفت ساله‌ی گذشته نمی شدند.

در باره‌ی اصلاحات شاه می نویسی؛ «...”انقلاب سفید” که جامعۀ ایران را از “فئودالیسم” به “سرمایه‌داری” متحول ساخت ...» با مراجعه ای امانتدارانه به آمار و ارقام میتوان دید، که فئودالیزم (بخوان نظام ارباب رعیتی) بکل از بین نرفت. و آنچه حکومت فردی(بخوان استبداد محمدرضاشاهی) در پس اصلاحات خود آفرید، اضمحلال روستاهای کشور و رشد بیقواره و سرسام آور شهرهای کشور بود، که متأسفانه تا به امروز همچنان ادامه دارد. 

حکومت شاه حکومتی صد در صد ضدملی بود، اولین، مهمترین و جانسوزترین اقدام ضدملی آن، ساقط کردن دولت ملی زنده یاد مصدق، و سپس تحمیل خفقان شدید بر کشور به قسمی که تمامی روزنه های مستقل تنفس مردم در صحن علن جامعه مسدود بود، الی مساجد و معممین که فعالیتی چشمگیر و بی رقیب در اقصی نقاط کشور داشتند. 
هنوز هم غالب به اکثر نیروهای موجود در اپوزیسیون از تاریخ یکصد و نه ساله گذشته نیاموخته، و به امر اتحاد پیرامون منشوری منبعث از فراگیرترین خواستها و مطالبات وقعی نمی نهند. و لذا ج.ا. همچنان میتواند هر ساعت و هر روز مردم را تحت نفوذ بی رقیب خود داشته باشد. اما از جایی که همچون دستگاههای حکومتی ماقبل خود استبدادی است، سرانجام توسط مستبدی قهارتر از خودش مضمحل، و دور باطل استبداد به چرخه ی منفور خود ادامه خواهد داد. 
شاد و سرافراز باشی
البرز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر