رامین کامران
خبرهایی که همۀ ما همه روزه در رسانه ها، بخصوص رسانه های مخالف یا مخالف نمای
خارج، میخوانیم، بسا اوقات نشان از نوعی بی صاحب ماندن کشور ایران دارد، هر کس از
هر گوشه اش چیزی میدزدد و البته هیچکس هم جوابگو نیست، آثار باستانیش به حال خود
رها شده و در معرض تخریب قرار دارد و دولت هم اعتنایی ندارد، محیط زیستش که سپرده
شده به دست حوادث و هر کس هر چه خواست میکند، روزگار مردمش هم که این است که هست.
به هر صورت هر کشور حالت ملک متعلق به مردمانش را دارد و مثل هر ملکی نیاز به
سرکشی و مراقبت دائم که البته بر عهدۀ حکومت است. ولی در اینجا مملکت حالت ملک بی
صاحب را پیدا کرده که هر کس در آن هر کار میخواهد میکند، امری که در تصور معمول،
با دیکتاتوری منافات دارد. خلاصه اینکه کشوری هم دیکتاتوری باشد و هم بی صاحب،
اسباب تعجب است و تصور نمیکنم بتوان نمونه های بسیاری از آن یافت. ببینیم چگونه
میتوان این امر را توضیح داد.
دیکتاتوری اسم عامی است برای
نظامهایی که حقوق مردم را غصب میکنند و نه به خواست آنها، که به خواست خود، کشور
را اداره مینمایند. این نظامها، در عین داشتن این عیب اساسی و عمده، معمولاً مدعی
کارآیی هستند و حذف نهادهایی را که نمایندگی مردم را بر عهده دارند و کار را از
طریق انتخابات و بحث و تبادل نظر انجام میدهند، به این ترتیب توجیه مینمایند که
ادارۀ مملکت را بدون واسطۀ این اسباب دست و پا گیر و استفاده از این روشهای
وقتگیر، انجام میدهند. این ادعا در رژیمهای اتوریتر که معمولاً وجود خویش را در
درجۀ اول با کارآیی توجیه مینمایند، بسیار رایج و مرکزی است، ولی رژیمهای توتالیتر
نیز، در عین اینکه پشتوانۀ اصلیشان ایدئولوژی است، همیشه مدعی کارآمدتر بودن از
دمکراسی، هستند. اینها البته ادعاست، ولی به هر صورت در این موارد، حال هر قدر
مفتضح، معمولاً آن بی در و پیکری که در نظام اسلامی شاهدش هستیم، دیده نمیشود. از
آنجا که این یکی از نوع توتالیتر است، مقایسه را از مثالهای این نظام سیاسی شروع
میکنم.
دو مثال توتالیتر
روسیۀ استالینی و آلمان هیتلری دو مثال بارز این نوع حکومت است و محورهای اصلی
تحقیق در بارۀ این نوع رژیمها. مورد روسیه، نمونۀ حکومتی است که در آن حزب بیشترین
تسلط را بر دستگاه دولت پیدا کرده بود و آنرا کاملاً به خدمت ایدئولوژی خود و
اهدافش گرفته بود. البته نفس حضور شخصیتی مانند استالین که در رأس قدرت، صاحب
اختیار تام بود، در عین اینکه عامل اختلال ثابتی برای کار منظم و ساعت وار دستگاه
حزبی به حساب میامد و دائم ساز و کار دیوانسالاری حزبی را که مثل هر دستگاه اداری
دیگر، متکی به کار از روی قاعده بود، بر اساس اولویت های سیاسی که اهم آنها ضمانت
قدرت مطلقۀ خودش بود، منحرف میکرد، نقطۀ مرجع وحدت و ضامن اصلی آن بود. انتظام
حکومت که البته هیچگاه مطلق نیست، بسیار زیاد بود و اگر هم ممکن بود کارهایی بدون
اطلاع استالین انجام بگیرد، امکان اینکه خلاف خواست او انجام بگیرد بسیار کم بود.
مورد هیتلر و حزب نازی تفاوتهای
عمده با مورد قبلی داشت. اول از همه اینکه هیتلر در عمل هم لنین بود و هم استالین،
یعنی هم کسی بود که انقلاب را به پیروزی رسانده و هم معمار اصلی جامعۀ نازی. نکتۀ
دوم اینکه همراهان قدرتگیری هیتلر، به استثنای چند نفر که تصفیه شدند و معروف
ترینشان ارنست روهم است، عملاً در اطراف وی ماندند و تا به آخر قدرت را اداره
کردند؛ در صورتیکه استالین با نظم و پیگیری تمام، عملاً همۀ همراهان لنین را از
میان برداشت. سوم اینکه حزب نازی، به دلایل مختلف که احتمالاً مهمترین آنها
ترتیبات قدرتگیری نازیها بود که به شکل قانونی به قدرت رسیدند و بعد کودتا کردند و
نیز استحکام سنت دولتداری آلمان و اهمیت ارتش و نخبگان محافظه کار در دادن یاری یا
لااقل رضایت به صعود هیتلر، هیچگاه نتوانست در حدی قابل مقایسه با کمونیستها بر
دستگاه دولت مسلط گردد. با بروز جنگ این تسلط بیشتر شد ولی نه به حد دشمن شرقی.
در مورد نازیسم، اهمیت نقش
رهبر، نه فقط به سیاق دیگر نظامهای فاشیستی، بلکه به دلیل نوع خاص رابطه ای که
هیتلر با پیروانش ایجاد کرده بود و اصرار در بیواسطه نگاه داشتن این رابطه، بسیار
بیشتر از مورد استالین بود. هیتلر آدمی نبود که از درون دستگاه اداری حزبی سر بر
کرده باشد و به ریاست رسیده باشد، او کانون و مرکز ثقل حزب نازی بود. علاوه بر
این، با ایجاد رقابت و حفظ تعادل بین سرکردگان نازی، مهار آنها را در دست حفظ کرده
بود. حضور همراهان قدرتگیری و قرار داشتنشان در حلقۀ اول قدرت، به نظام نازی حالتی
داده بود که شماری به فئودالیسم تشبیهش کرده اند.
یک مثال سنتی
به اینجا و داستان فئودالیسم که رسیدیم، مثالی هم از نظامهای قدیم میاورم تا
موضوعی که میخواهم طرح کنم روشنتر بشود.
نقطۀ شروع بنیان نهادن هر
امپراتوری فتوحات نظامی است. سرداری پیدا میشود که به اتکای توانایی های خویش،
یاری همرزمان قابل و بخت مساعد، موفق به زیر نگین آوردن قلمروی میشود. مرحلۀ اول
کشورداری، تقسیم ادارۀ ولایات است بین همرزمان. اینها ملزم به فرمانبری هستند و
بسا اوقات حتی مالیات هم نمیپردازند، فقط لشکریان خویش را ساخته و آماده نگاه
میدارند تا در موارد لازم به خدمت فرمانروا بشتابند. ولی در عین حال، خط تحول هر
امپراتوری ، متمرکز شدن و اداری شدن است. یعنی همرزمان حاکم جای خود را به کسانی
میدهند که از طرف فرمانروا یا بهتر از آن، از سوی وزیر و کارگزارش، تعیین شده اند،
انواع و اقسام مالیات را برای مرکز جمع میکنند و در صورت امکان، حتی حقوق خودشان
هم از مالیاتی که میگیرند پرداخت نمیگردد، بلکه از جای دیگر حواله میشود، طبعاً
لشکریان هم دیگر ابواب جمع حاکم محل نیستند، تابع مرکز و شخص فرمانروا هستند.
نمونۀ ساده و نزدیک این امر را میتوان در تحول صفویه دید که ایران را پس از مدتها
متحد کردند و این مراحل را از سر گذراندند تا حکومتشان صورت امپراتوری اداری و
تثبیت شده، چنانکه مطابق سنت کشورداری ایرانیان بود، پیدا کرد. حکومت شاه عباس را
میتوان نقطۀ رسیدن به این مرحله شمرد. میدانیم که پراکندگی قدرت در نظامهای قدیم
هم، بدون اینکه الزاماً همانند فئودالیسم اروپایی باشد، گاه، به قصد تشبیه و از سر
تساهل، فئودالیسم خوانده میشود.
قدرتگیری خمینی
حال بیاییم به امروز و این حکومت اسلامی خودمان.
اول از همه باید به یاد داشت که خمینی از بابت فکر حکومتی، هیچ نداشت جز همان
خیالپردازی های سست ولایت فقیه که نمیتوانست به چیزی جز زیر و رو کردن نگرش تاریخی
تشیع و باطل کردن سیر رهایش این مذهب و البته تبدیل اسلام به ایدئولوژی حکومتی
منجر شود و شد. اصلاً اینکه حکومت کردن در جهان امروز یعنی چه، در مخیلۀ او نمیگنجید
و احتمالاً همین باعث شده بود تا واقعاً تصور کند که این کار از او و روحانیت شیعه
برمیاید.
به هر صورت قدرت گرفتن همان و
افتادن به راه حکومت توتالیتر همان و حاکم کردن ایدئولوژی من درآوردیش بر سرنوشت
مردم ایران، همان. این هم باز امری بود که خمینی نه از آن درکی داشت و فهمی که
مثلاً در جهان مدرن بر پا کردن چه نظامهایی ممکن است و طرح مضحک سیاسیش راه به کجا
میبرد. تصورش از حکومت این بود که یکی امر کند و دیگران تبعیت، سازمان کار و
پیچیدگیش و اینها… همه از محدودۀ ذهن او بیرون بود. توجه به اینکه حزب نوع لنینی برای
طرح سیاسیش لازم است و بدون آن نمیتوان توتالیتاریسم بر پا کرد و اینها که دیگر
جای خود دارد…
طی انقلاب و پس از آن، ایفای
نقش حزب واحد بر عهدۀ اسلامگرایان و در حقیقت هستۀ اصلی آنها که روحانیت است،
افتاد. ولی مشکل این بود که خمینی حتی از سازماندهی روحانیت هم تصوری بیش از آنچه
که در باب پیغمبر نقل شده و عبارت از در مرکز قرار گرفتن رهبر و تبعیت بقیه است،
در ذهن نداشت و البته باید اضافه کرد که از بابت سیاسی امکان این را هم که روحانیت
را از نو سازماندهی کند نداشت، چون نمیتوانست با عملیات آکروباتیک تکیه گاه اصلی خود
را از پشت خویش بردارد.
روحانیت، به رغم ذلیل شدن
شریعتمداری که کینه اش به دل رهبر انقلاب بود، هیچگاه به طور سازمان یافته زیر حکم
خمینی نرفت. البته امر رهبر مطاع بود، ولی او در عوض، رعایت افراد شاخص را که به
هر ترتیب، اگر هم شده با تأیید ضمنی، قدرتگیری وی را تأیید کرده بودند، میکرد و
مهمتر از آن، برای همۀ آنها امتیازاتی منظور میداشت، بخصوص در غارت انقلابی.
اگر سه مثالی را که در بالا
آوردم از نظر بگذرانیم، خمینی مثل استالین حزب واحد نداشت که به یاریش تسمه از
گردۀ ملت بکشد و خود تسمه از گردۀ حزب. مثل هیتلر رهبری نبود تا هرکس در قدرت
سیاسی ـ مذهبی که سر هم کرده، سهمی دارد، مطلقاً به او مدیون باشد و تابع کامل
اوامرش و بتواند با بازی دادن سران نظام، حکومت مطلق خویش را تداوم ببخشد. آنها که
در قدرتگیریش به نوعی نقش بازی کردند و از غنائم انقلابی به حد وفور برخوردار
گشتند، چه روحانی و چه اسلامگرای سیویل، عملاً نه در دستگاه دولت که بر آن چنگ
انداخته اند، تحلیل رفتند، چون با در نظر گرفتن ساز و کار این دستگاه، چنینی چیزی
ممکن نبود و نه هیچگاه در سازمان روشنی منتظم گشتند. داستان ظهور و سقوط حزب
جمهوری اسلامی را همه میدانند، وضعیت روحانیت شیعه هم این است که میبینیم. خلاصه
کنم، نه حزب لنینی در کار بود، نه رهبر هیتلر صولت و نه همت شاه عباسی، وضع این
شد.
در نتیجه
در نتیجه، حکومت ایران وضعیتی پیدا کرده که یک بخش متمرکز و نسبتاً منتظم دارد که
دستگاه دولت است و ارث پهلوی است و ملایان در بنایش کوچکترین سهمی ندارند و چند و
چون کارش را در قانون اساسی معین کرده اند، به علاوۀ یک بخش بسیار بزرگ و مهم ولی
پراکنده و نظم نایافته که اسلامگرایان و بخصوص روحانیت «مبارز» یعنی طرفدار و جیره
خوار رژیم را شامل میگردد و انگل دستگاه دولت است. نکته در اینجاست که بخش اخیر
هیچ انتظام سازمانی ندارد، بر خلاف آنچه که از حکومت مدعی یکی کردن سیاست و دیانت
انتظار میرود، در قانون اساسی از آن صحبتی نشده و در خارج از این محدودۀ حقوقی هم
نظم و ترتیب معینی ندارد. اصطلاح «فئودالیسم» که در مورد نازی ها در مقام تشبیه به
کار میبردند، اینجا هم کاربرد دارد، ای بسا درست تر. بخصوص که بعد از مرگ خمینی
تشدید هم شده است، به دلیل ورشکستگی ایدئولوژی و سستی پیوندهایی که به آن متکی
بوده است. البته خود اسلامی ها اسم این هرج و مرج را آزادی یا کثرت گرایی گذاشته
اند، ولی همه میدانند که اینها حرف مفت است.
طبعاً کاری که خمینی نکرد، از
خامنه ای هم برنیامد و از رهبر دیگری هم برنخواهد آمد. موضعگیری های رهبر فعلی در
باب فقه که بخش سیاسی آنرا برای خود میخواهد و باقی را به دیگران وامیگذارد،
اعترافی صریح است به شکست یکی کردن دیانت و سیاست در حکومت اسلامی و اینکه اینجا
هم منطق برتر، منطق سیاست است، به علاوۀ پذیرش عیان اینکه نظام اسلامی حتی از عهدۀ
یکدست کردن روحانیت هم برنمیاید. همه در باب خامنه ای صحبت از مرجع تقلید بودن یا
نبودن او میکنند که بی مورد است و هر چه که میکند یا نمیکند به حساب ضعفش
میگذارند. به تصور من، اصولاً روشی که وی برای حکومت کردن دارد و متناسب مقامی است
که در قانون اساسی اسلامی دارد (خمینی مؤسسی بود که در حقیقت بیرون از این قانون
بود و ماند)، جا برای ادارۀ مستقیم باقی نمیگذارد و کسی که شاغل این مقام بشود
باید به دخالتهای موضعی، در موارد مهم و بیشتر برای بازداشتن از کار نادرست تا امر
کار درست، اکتفا کند. بیخود نیست اگر برداشتی هم که یزدی از عصمت رهبر عرضه میکند،
از همین قماش است: منفی و منقطع. گذشته از متعادل بودن این برداشت حداقلی، قرابتش
با روش رهبری روزمرۀ خامنه ای هویداست. عجالتاً نکته ای را هم محض درددل اضافه
کنم: جداً تصور میکنم اگر محمدرضا شاه دست نخست وزیران منتصب خودش را همانقدر باز
گذاشته بود که خامنه ای دست این رؤسای جمهور به اصطلاح منتخب مردم را باز میگذارد،
هیچگاه در آن مملکت انقلاب نمیشد و بنده و امثال بنده هم اوقاتشان را صرف آزمایش و
تحلیل پسماندۀ نکبت خمینی نمیکردند تا بنشینند و از این قبیل مقالات بنویسند.
چاره؟
دولت اسلامی هم فضول است و به همه کار کار دارد و هم سست، یعنی از عهدۀ هیچ کاری
جز همین فضولی و البته سرکوب مردم برنمیاید، خلاصه اینکه یک گام از برداشت خمینی
از حکومت، جلوتر نیامده است. تازه باید در این مورد آخر یادآوری کرد که در اینجا
هم سستیش هویداست چون برای سرکوب جنبش سبز ناچار شد به سبک بیست و هشت مردادی، دست
بزند به دامن لشوش که این هم در حکومت توتالیتر واقعاً مایۀ سرشکستگی است. این همه
ادعا و امکانات و نداشتن گروهان منظم و کارآمد سرکوب، نشان میدهد کار حکومت به کجا
کشیده است…
درآمدن مملکت ایران از این بی
صاحبی، در درجۀ اول مستلزم ایجاد یکدستی است در نظام قدرت. این کار به سه راه ممکن
است. اول از همه درست کردن حزب لنینی که اختیار کامل دولت را بگیرد. این تندروان
یا اصولگرایان که دائم داد و فریاد میکنند، منطقاً میبایست در این راه بکوشند، چون
خواستها و برنامه هایشان بدون چنین دستگاهی اجرا شدنی نیست، ولی در این مورد
عقلشان از بنیانگذار نظام بیشتر نیست، فقط میتوانند دست و پا بزنند و به جناح
مقابل بد بگویند.
راه دیگری هم هست که متمرکز و
منتظم کردن اقتدار مذهبی در تمام ابعاد آن است، نه فقط بخش سیاسیش که اسلامگرایان
تصور میکنند کرده اند. این راه از اولی هم مشکلتر است زیرا اگر با حزب جمهوری
اسلامی در راه اول کوششی شد، در باب قدرت مذهبی، حتی خمینی هم کوششی نکرد، چون آگاه
بود که قادر نیست.
میماند راه سوم که روحانیان
هوشمند حتماً تا اینجا حدس زده اند: جدایی. جدایی و فهمیدن اینکه حکومت کار شما
نیست. نه به این دلیل که اصولاً برای این کار بی استعدادید، به هیچوجه. بدون شک در
بین روحانیان افرادی را میتوان سراغ کرد که در این باب قابلیت بالای معمول دارند و
حتماً از عهده برمیایند و البته راه را عوضی جسته اند و به جای رفتن دنبال سیاست
رفته اند حوزه. ولی مسئله، مسئلۀ فرد نیست،
مسئلۀ جمع است. به این دلیل که
گروهتان از بابت ساختاری از عهدۀ این کار برنمیاید. اصلاً اگر فکر میکنید بر سیاست
حقی دارید، به این دلیل است که هیچگاه نتوانسته اید تکلیف اقتدار مذهبی را درست
روشن کنید. تمرکز و انتظام این اقتدار با تعریف و تحدید آن هماهنگ است، نه این را
کرده اید و نه آنرا. در نتیجه همه حقی برای خود قائل میشوید و حاصل هم این بلبشویی
است که میبینید و میبینیم.
قبول راه حل واقعی در حکم جمع
کردن این بساط مفتضح است که همه را به تنگ آورده. میدانم خیال چنین کاری را
ندارید، قدرت شیرین است و مزایای جنبیش هم که جای خود دارد. ولی به هر حال این
حکومت ساقط خواهد شد و ملت عذرتان را خواهد خواست. اقلاً خود را برای آن روز آماده
کنید، نه با پول فرستادن به کانادا، چون پولها به مردم ایران برخواهد گشت؛ با
مختصری صرف وقت و تعمق برای فهمیدن اینکه راه حل درست همان جدایی است در قالب
لائیسیته و آماده کردن خودتان. از عهدۀ امتحان قدرت که برنیامدید، حال که فراغتی
هست، اقلاً درستان را برای امتحان جدایی حاضر کنید که در راه است.
۲۳ ژانویۀ ۲۰۱۶
از: ایران لیبرال
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر