محمد رهبر
شاید این چند کلمه را ملحدی غمگین مینویسد که در آرزوی حضور خداست. حضوری که در هویت ایرانی ما -مگر نه اینکه هر کس در اقلیم تاریخ و زبان و خاطره دینیاش، نفس میکشد و تغییر جغرافیایی، تاریخ را عوض نمیکند- امروز حفرهای خالی است، بی جایگزینی و اخلاقِ ایرانی که پشتوانهاش نه بر فلسفه و قانون که بر ایمان و خوف و رجای به” او ” استوار بوده، همچو بید لرزان است.آیا خداوند و حضورش از ایرانِ ما گریخته است، آیا ما از عطری دلاویز که روزگاری در زجاجی بی غباری، روشنی میداد، حالا تنها گلابدانی خالی در چنگ داریم که آنقدر دست به دست و فرتوت و چرکین شده که شکاکانه میپرسیم اصلاً عطری هم بوده است.ماه رمضان است و شبهای قدر. بسیاری از همنسلان من به ایامِ شباب و در این شبها به جستجوی کسی بودند و حالی. راهی میشدند به همین مجالسِ قرآن به سر گیری و ناله و افغان.مداح که انگار نزدیکترین فرد به خدا و بلندگو بود، در محراب مسجد ارگ مینشست و تا صبح دل خدا را نرم میکرد. آن بیرون در خیابانهای خلوت و تاریک که صبح اش پر میشد از هیاهوی بازار و تنازع بقایِ فقر و ثروت، روی زمین آسفالت نشسته بودیم و منتظر تجلی که هیچگاه رخ نداد و تنها یکباری مداح و حضار در مسجد مدعی شدند که امام زمان آمده و رفته و ما بیرون از در هیچ ندیدیم و گذاشتیم بهحساب چشمِ بیبصرمان. هر چه بود خدا نیامده بود.قرار بود توبه کنیم از جوانی، از دیدار اتفاقی دختری در صف اتوبوس که نگاهمان چند لحظهای به چشمش گرفتار شد، یا از کارهای در خلوت و مداحِ پشت بلند گو، بعضی وقتها صاف و پوستکنده آدرس میداد، فیلمهای مستهجنی که احیاناً دیده بودیم. و خدا شاهد است در آن شب قدر که ملائکه بر زمین نازل میشدند، مردها از زنها توبه میکردند و زنها از مردها. سپیده که میزد همه شهوات بر میگشت و دوباره شب قدر بعدی، خدا از ما خسته و ما از خود و خدا.وضع آنقدر خراب بود که مداح هم فهمید و یکبار در شب بیست و سوم که آخرین شب قدر بود، وقتی گفت گناهکاران دستها را بالا ببرند و همه دستها را بالا دید، تشری زد که مگر در این دو شب قبل بخشیده نشدید و مگر در این بیست و چهار ساعت چه غلطی کردید و ما حیرتزده نه باورمان به بخشش بود و نه از دست و دلمان مطمئن بودیم که گناهی کردهایم یا نه.چه وقتی تلف کردیم و چه خدایی گم کردیم در شبهای قدر. خداوند در حد گشت ارشاد و محتسبِ غیبدانی که هیچ راهی جز اعتراف در حضرتش نبود به حضیض مسجد ارگ هبوط میکرد. حتی یک دعای ما مستجاب نشد و دوباره سال بعد با کوله باری از گناهانِ هورمونی، پشت در مسجد بست نشسته بودیم.گریختن از خدا از مسجد شروع شد وگرنه آنها که از جامُهری این سوتر نیامده بودند، مسئله خدا آنقدر برایشان جدی نمیشد که از حفره سیاه نبودنش در محراب بگریزند. آنها که مسئله خدا ندارند، حداقل از کنار خدا عبور میکنند و پی زندگیشان میرود و نه اینکه بحران خدا را تجربه کند و دست خالی بشکنند و بریزند و خرد شوند. بحران خدا برای مفلوکانی مثل ما بود که بالا و پایین منبر و زیر عبای هر آخوندی را گشتیم بلکه نوری و صفایی ببینیم و نبود و نجویید که گشتهایم ما. بزرگترین درد این دنیا فروریختن ایمان است و ایبسا که در این سی هفت سال که از انقلاب اسلامی میگذرد، آنقدر ایمان فروریخت که حالا زمین خشک ایران، پر از برادههای سوزناک و سوزنی ایمانهای شکسته است.خدایی که با خمینی آمد ما را فریفت. بسیاری به بتهای جسمانی و روحانی دل بستند و این آیات الله، چنان پوک و توخالی درآمدند که ایمانهای لطیف متلاشی شد و مؤمنینی که بر همان دین آیتاللهیان ماندند به درندگانی مبدل شدند که دیگران را دریدند و از خدا گریزان کردند.در ایران، خداوند در سیاست محو شد، دیانت عین سیاست شد و ظلم به نام خدا و قتل برای رضای خدا و زنجیر کردن مردم به احکام اجباری خدا، کاری کرد که بسیاری نه از رمضان راضی هستند و نه شب قدر و خدا را باور دارند.فقط در ایران است که میتوان فهمید، میکدههای گشوده و حضور نازنین و آزاد خداناباوران و بیخیالان نسبت به خدا، چه برکتی برای مسجد و مؤمنان است. آزادی در انتخاب خداباوری یا خداناباوری، آزادی در روزهداری و روزهخواری و شستن شهر از تمام اسماء الهی و برداشتن نام تمامی ائمه از خیابانها و کوچهها، تنها راهی است که میتواند خدا و ایمان را بازگرداند. وگرنه در این شهر که میکدهها را بستهاند، مساجد هم خالی از آن عطر قدیمی، خواهند مرد.و اما خداوند، آن سکوت و صبر بیانتها که گاه میتواند دلیل بر نبودنش باشد و نشانهای بر توهم بودنش. شاید باید تا لحظه احتضار و تا دروازه مرگ در حیرت بودن و نبودنش باشیم. اما ایکاش که باشد که اگر نباشد همه امیدها بربادرفته است.
برگرفته از زیتون
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر