۱۳۹۴ آذر ۲۰, جمعه

از انقلاب قبلی تا انقلاب بعدی




                   رامین کامران       

ا
ز هنگام انتشار «براندازی»، بسیاری از کسانی که خواستار تغییر نظام سیاسی ایران هستند، مستقیم یا به واسطهُ سایت ایران لیبرال، با من تماس گرفته اند و نظرات خود را با من در میان نهاده اند. دو مصاحبه ای که اخیراً با همین سایت در بارهُ «براندازی» انجام گرفت، موج جدیدی از واکنشها را در پی آورد و باعث شد بحث صورت دقیقتری به خود بگیرد. سؤالاتی که برای من فرستادند، پرشمار بود و متنوع. تصمیم گرفتم، به جای نوشتن پاسخهای شخصی جداگانه، همهُ حرفهایم را در قالب مقالهُ واحدی بریزم تا هم خودم را ملزم به پاسخگویی منظم تر کرده باشم و هم ابعاد گوناگون پاسخ را یکباره به نظر همگان برسانم.


تغییری که ما خواستار آنیم، چه این صفت را بپسندیم چه نه، تغییری به تمام معنا انقلابی است زیرا قرار است چارچوب حیات سیاسی را تغییر بدهد نه این و آن گوشه اش را. برای ارزیابی موقعیت فعلی، اول به جنبش اعتراضی بعد از انتخاب مجدد احمدی نژاد که نام جنبش سبز گرفت، برمیگردم چون تا این تاریخ آخرین فرصت بزرگی است که از دست ایرانیان رفته است. بازگشت به آن لازم است چون به تصور من، بسیاری از عواملی که مانع استفادهُ مردم از فرصت به دست آمده شد، هنوز بر سر راه است و میتواند به آسانی حرکت آینده را هم که دیر یا زود پیدا خواهد شد، از مسیر درستش خارج کند. همینجا روشن کنم که مقصود من از «مسیر درست» راهیست که به برقراری نظامی دمکراتیک، لیبرال و لائیک ختم شود، نه چیز دیگر.

انقلاب قبلی
معمولاً جنبش های اجتماعی وسیع، درست به دلیل همین وسعت و صرفنظر از اهدافی که تعقیب کرده اند، در ذهن عموم مردم حرمتی پیدا میکنند که مزاحم تحلیل و نقد است. بخصوص که شرکت کنندگان در این حرکتها، همیشه تمایل به ارزیابی واقع بینانهُ آنها ندارند و مایلند به جای این کار، حفظ آبرو کنند. باید این آبروداری نابجا را کنار گذاشت و جداً به مطلب پرداخت.

نکته ای اساسی را که شاید بتوان در این هیاهوی اختلاف نظر ها، بر سرش توافقی کلی سراغ کرد، این است که ابتدایی ترین تفاوت بین کودتا و انقلاب، در این است که بازیگران اولی گروهی معدود هستند که به قدرت و بخصوص اسباب دولتی قدرت دست دارند و دومی به دست مردم، در تقابل با نیروی دولت و بدون بهره وری از این اسباب، انجام میپذیرد. اینکه هر کس کودتا کرد، بخواهد محض کسب مشروعیت، قیام جلوه اش دهد، طبیعی است، نمونه اش انقلاب های رنگی این دوران و آخرین نمونه اش کودتای مصر. تودهُ مردم در این بازی ها سیاهی لشکرند، نه به این خاطر که ساده لوحند یا از این جهت که به ابعاد واقعه ای که در جریان است، ناآگاهند. به این دلیل که امکان اثرگذاری بر سیر آنرا ندارند. جنبش سبز نمونه ای بود از تلاقی حرکت مردمی که خواستار تغییر بودند (حال اگر درجه اش روشن نبود، جهتش روشن بود و میرفت به سوی داشتن اختیار بیشتر برای تعیین سرنوشت خود)، با رهبری بی قابلیت و شاید بتوان گفت ناخواستهُ دو نفر از ارکان رژیم، به علاوهُ فرصت طلبی و حتی فرصت سازی نیروهای خارجی که میخواستند از آب گل آلود ماهی بگیرند.

جنبش سبز بر سر اتهام تقلب در انتخابات به راه افتاد و هدفش مخالفت با باند احمدی نژاد و فراتر از او صاحب منصبان اسلامی بود که ادعا میشد در برابر این دو نفری که اصلاً معلوم نبود در عمرشان چه معجزی کرده اند که لایق این جبهه گیری باشند، صف بسته اند تا مانع رسیدنشان به مقام ریاست جمهور شوند! هیچگاه دلیل معقولی برای توجیه این ممانعت ذکر نشد. فقط راهی برای خیالپردازی همه گشوده شد و باز ماند تا هرکس به قدر وسعش تصور کند این دو نفر میخواسته اند چه کارهایی بکنند که دیگران بازشان داشته اند. تعیین مقدار خوشبختی که هر کس با تقلب از آن محروم گشته بود، ماند بر عهدهُ خودش. چک سفید و البته بی محلی بود که در وجه همه صادر گشت. در اول کار برای اثبات تقلب دلیل قانع کننده ای ذکر نشد و در پایان، یا به عبارت دقیقتر بعد از فروکش کردن اعتراض از سر واماندگی و نه از شدت سرکوب، آنهایی که خود را بیشتر به ضرب رو، رهبران یا سخنگویان جنبش معرفی میکردند، اتهام تقلب را پس گرفتند و تتمهُ اعتبار فرضی را هم که برای جنبش مانده بود، در جو خالی کردند که خیال همه و در صدر همه، حکومت اسلامی، کاملاً راحت شده باشد.

این سردرگمی، در نهایت روشن کرد که حرکت پدید آمده از نتیجهُ انتخابات، حرکت هرزی بوده. نه به دلیل بی فکری و کارنادانی آنهایی که درش شرکت جستند، به این دلیل که اختیاری بر این جنبش وسیع نداشتند و به همین دلیل در معرض آلت دست شدن و نیز تن دادان خواه ناخواه به دینامیسم حرکتهای جماعتی، قرار گرفته بودند. حرکتهایی که چون موجی نیرومند، مردم را به این سو و آن سو میکشد. به هر حال، خاصیت حرکتهای جماعتی این است که میتوان هزاران آدم هوشمند را در آنها جمع کرد و در نهایت نتیجه ای از دلشان بیرون آورد که گویی آدم کم شعوری یکتنه آنرا برگزیده و تحقق بخشیده است. در این شرایط، بازی دادن مردم آسان میشود و برای همین هم هست که هرکس بخواهد با آنها چنین کند، میکوشد تا در چنان وضعیتی قرارشان بدهد.
شعار اصلی داستان، همین حکایت تقلب و رأی من کو و این حرفها بود که با خواست دو نفری که در مقام رهبری قرار گرفته بودند و طبعاً باند اصلاح طلبی که لشکریان اصلی شان بودند، کاملاً هماهنگی داشت. البته از طرف دیگر، بازیگران خارجی نمایش را نیز باید به حساب آورد. همانهایی که انواع و اقسام رسانه های فارسی زبان و غیر از آن را به کار انداختند تا به هر ترتیب که هست، از نمد کلاهی ببرند. شعارهایی که اینها از خارج به داخل تلقین کردند و احتمالاً عده ای همکار هم در محل داشتند که رواجشان بدهند و در فرصت مناسب در دهان جمعیت بیاندازند، همه مربوط بود به سیاست خارجی و بر خلاف آنهایی که مربوط به داخل بود، بسیار رادیکال . هر گروه میخواست مردم حرفی بزنند که در جهت سیاست و منافع خودش باشد و هر دو هم موفق شدند، چون هر کدام سهمی بردند بدون اینکه کوششهایشان با یکدیگر اصطکاکی پیدا کند: شما بیایید بیرون و لب بزنید، ترانه و موسیقی از ما — همزیستی مسالمت آمیز برای سؤاستفاده از این مردمی که بعد از سالها به خیابان آمده بودند و حصار ترسی را که حکومت گردشان کشیده بود، شکسته بودند.

نبود شعار درست، بارزترین نقطهُ ضعف حرکتی بود که ضعف ساختاریش نبود رهبری بود و طبعاً نبود استراتژی. یا شاید باید گفت که مرئی ترین مشکل وجود کسانی بود که در مقام رهبری قرار گرفته بودند و جلوتر از نوک دماغ نظام را نمیدیدند. حرفهای بی سر و ته و گاه مضحکی که در توجیه و حتی تکریم این وضعیت زده شده به یاد همه هست و حاجت به تکرار ندارد.
آنهایی که از خارج وسیله بسیج کرده بودند، همه در این خیال بودند که انقلاب رنگی ترتیب بدهند و آنهایی که در داخل سر و صدا بر پا کرده بودند، به این امید که با سواری گرفتن از مردم از رقبا پیشی بگیرند. بازی دادن مردم از بیرون کشور برای کسی که از خارج اخبار را تعقیب میکرد به خوبی در معرض دید بود. اسباب ارتباطی جدید از قبیل فیسبوک و توئیتر هم که تا همه به خودشان و دوز و کلک هایشان عادت بکنند، طول میکشد و فرجهُ خوبی برای سؤاستفاده، ارزانی اهل فن میکند، مددکار بازی دادن مردم شده بود. روش کار، ایجاد یک جمعیت انقلابی مجازی بود که ادعا میشد تصویر واقعیت است که نبود، تا مانند شبحی بالای سر تظاهرکنندگان حرکت کند، راهنماییشان نماید و در رسانه ها به جای آنها نظر بدهد و حرف بزند. این تصویر مجازی در فانوس خیالی که رسانه ها برای ما ساخته اند، از خود واقعیت نیرومندتر شده بود. تأثیر این تصویر دروغین بر خود مردمی که به خیابان آمده بودند، بیش از آن بود که بر دیگران، میبایست هم که چنین میبود، هدف اصلی همینها بودند. بی رهبری جریان که لافش زده میشد و مزایایش به همگان یادآور میگردید این بود، هدایت مردم با ایجاد این توهم که فقط داریم تصویر و حرف خودتان را منعکس میکنیم و خود شمایید که دارید به این راه میروید.
آن بخش از این مساعی که تقلید خشک و خالی انقلاب اسلامی بود، به خوبی نشان میداد که حوزهُ دید و نوآوری کسانی که میکوشند در پنهان به حرکت جهت بدهند، چه اندازه محدود است. در نهایت ایراد عمده ای هم نمیشد به آنها گرفت، نوآوری واقعی که معمولاً نشانهُ اصالت حرکت است، در جریان حرکت زاده میشود و نمیتوان از قبل در طرح گنجاندش. این هم یکی از تفاوت های عمدهُ انقلاب و کودتاست که همیشه به آن توجه کافی نمیشود. نه نهضت ملی مثل انقلاب مشروطیت بود و نه انقلاب اسلامی مثل نهضت ملی، دلیلی هم نیست که انقلاب بعدی مثل انقلاب اسلامی باشد. خبر انداختن راجع به الله اکبر گویی مردم بر سر بامها و حرفهایی از این قبیل، احتمالاً از ذهن بازیگران خارجی ماجرا نشأت گرفته بود که تصور میکردند «مردم عمیقاً مسلمان ایران» هنوز در حال و هوای انقلاب اسلامی هستند و لابد به دلیل داشتن «بستگی عمیق به اسلام» که به جز عده ای آخوند و مستشرق و سرویسهای اطلاعاتی که از افکار اینها تغذیه میکنند، کس دیگری آنرا باور ندارد، همینطور قرار است تا ظهور حضرت، شعار اسلامی بدهند. به هر صورت بازیگران داخلی هم که همه از زیر عبای این و آن آخوند درآمده بودند، نمیبایست مخالفتی با این قضیه میداشتند.

یکی از داستانهایی که از انقلاب اسلامی به این طرف، در دهانها میگردد این است که یکی از این آخوندهای بلندگو به دستی که به تظاهرات سامان میداده، محض مرتب کردن صف به تظاهرکنندگان گفته «گشاد گشاد راه نرین» و مردم تکرار کرده اند و موقعی که محض روشن کردن مقصودش اضافه کرده که «گشاد گشاد شعار نیست» باز هم مردم با او دم گرفته اند. نمیدانم داستان واقعیست یا نه و به هر صورت هیچ بعید نیست که دسته ای محض شوخی چنین کرده باشند. هر انقلابی یک وجه کارناوال مانند هم دارد که از شکستن نبایدهای معمول برمیخیزد، همه در عین انقلاب تفریحی هم میکنند. ولی شعارهایی نظیر «نه غزه نه لبنان...» یا «مرگ بر چین و روسیه» که به تظاهرکنندگان تلقین کردند و بعد نسبت دادند، حتماً نابجاتر و مضحک تر از این حکایت «گشاد گشاد» بود و دیدیم که با چه جدیتی در همه جا تبلیغ شد.
آنچه در این انقلاب مجازی به هدر رفت، نیرو و امید ملتی بود که به امید تغییر و بهبود حیاتش به میدان آمده بود و ناچار شد سرخورده و وارفته به خانهُ خویش بازگردد. آنهایی که مردم را به این ترتیب بازی دادند، آیندهُ آنها را دزدیدند. ملت هر دو روز یک بار فرصت و نیروی مصاف دادن با حکومتی اینچنین خشن را پیدا نمیکند. باید نیرویی که به این ترتیب هدر شد، جایگزین شود تا بتوان دوباره حمله ای را سازمان داد.

اپوزیسیون
برگردیم به امروز و بیاییم سر مخالفت جدی. در باب اینکه اپوزیسیون کیست و چیست، بسیار صحبت شده و تعاریفی که در این زمینه عرضه میشود، بیش از آنکه برخاسته از تحلیل نظری باشد، از مرزبندی های سیاسی سرچشمه میگیرد. نفس امر هیچ ایرادی ندارد، چون تحلیل نظری در این باب اصلاً لقمهُ دندانگیری نیست و نمیتوان مرزبندی سیاسی به کمک کلماتی را که عمق مفهومی چندانی ندارد، اساساً ناروا شمرد.

اگر در این باب حرفی میزنم فقط به این دلیل است که تکلیف خودم را با مطلب و دیگران را با خودم، روشن کرده باشم. به عقیدهُ من، نام اپوزیسیون کسانی را میتواند شامل گردد که از اصل و اساس با نظام موجود مخالف و طرفدار تغییر آن باشند. از روز اولی هم که این اصطلاح در بین ایرانیان باب شد، به همین معنا به کار رفت، چون اول به بختیار و گروهش اطلاق شد و بعد با آنهایی که خود را از سر صدق یا ریا، طالب همین هدف نشان دادند. کسانی را که به نوعی مایل به حفظ نظام موجود در عین تکمیل، تصحیح، تنظیم، تنقیح، تهذیب... آن هستند نمیتوان جدی گرفت. برای اینکه خیال ناممکن دارند و برنامهُ عمل ندارند. روشن است که روی سخن من مثل همیشه با آنهایی است که میخواهند نظام فعلی را با نظامی دمکرات، لیبرال و لائیک، جایگزین نمایند. هر سه کلمه مهم است و آخری از بابت عملیاتی مهمتر از باقی.

در اینجا، باز هم از فرصت استفاده میکنم و یادآوری میکنم که سکولار برابر لائیک نیست، اگر هم در فرهنگ لغت چنین بنویسند، مصادیق تاریخی آنها بسیار با هم متفاوت است. اگر بود یک مشت از این اسلامگراهایی که چهره عوض کرده اند و اصلاح طلب و اصلاحگر و اصلاح جو و اینها شده اند، حاضر نمیشدند سکولار بودن را بپذیرند و حتی شعارش را بدهند. سرمشق اکثر اینها وضعیتی از آن نوع است که در آمریکا برقرار است که مذهب، در عین نداشتن نقش رسمی، در همه جا رسوخ دارد و همینطور که میبینید، هر سیاستمداری از رئیس جمهور گرفته تا پایین، تا چیزی میشود پای خدا و انجیل را به میان میکشد و قسم میخورد و دعا میخواند و... اصلاً یکی از ارکان شارلاتان بازی سیاسی در تمامی آن خطه همین استفاده از مذهب است و تأثیر گفتار مذهبی مسیحی هم در سیاست بسیار بارز. دعوای اصلی اینهایی هم که صحبت از رفرم مذهبی میکنند، کم کردن زحمت روحانیت سنتی است تا خودشان جایش را بگیرند و سیاست و مذهب را هم به میل خود قاطی کنند و برای همین هم هست که تا صحبت از جدایی سیاست و مذهب میشود فوری سر و صدایشان درمیاید. خواستار این اختلاط نامیمون هستند منتها به سبک خودشان. سکولار حاضرند بشوند ولی لائیک؟ معاذالله! این را هم بیافزایم که فرق سکولار و لائیک را میتوان از واکنش جمهوری اسلامی نسبت به این دو مفهوم نیز به خوبی اندازه گرفت. با هر دو البته مخالفند ولی دومی اصلاً برایشان قابل تحمل نیست. برای همین هم هست که به نادرست به بی خدایی تعبیرش میکنند. به هر حال خوب میدانند آنچه که سر نظامشان را بر باد خواهد داد، این یکی است.

متأسفانه این مسئله هنوز نه در خارج درست روشن شده و نه در داخل. به هر حال کلید پیروزی اینجاست. شعار درستی که باید برای ساقط کردن رژیم به کار برود، این است نه این حرفهای آبکی حقوق بشری و مبارزهُ بی خشونت که همه جا زده میشود و به هیچ جا هم نمیرسد و فقط به درد تظاهرات جلوی دفتر سازمان ملل میخورد. اینها کلی تر است از مسئلهُ نظام سیاسی و به همین دلیل برایی آن را ندارد ، در مورد نظام سیاسی هم همین صفت لائیک است که برایی را تأمین میکند و پیروزی هم در درجهُ اول محتاج شعار درست و براست وگرنه هر کس حرف مغشوشی بزند یا درست نداند که چه باید بگوید، در نهایت دچار همان عاقبتی خواهد شد که مشارکت کنندگان در جنبش سبز دچارش شدند. اگر میخواهید فرق لائیک و سکولار را درست بفهمید، ببینید طرفداران این دو راه، در ایران آینده چه اندازه برای مذهب حق دخالت در سیاست قائلند و از خودتان بپرسید که اگر قرار باشد زحمت یک انقلاب تمام عیار را به جان بخرید برای اینکه باز هم مذهب در سیاست دخالت داشته باشد، تمامی زحماتتان چه معنا و ارزشی خواهد داشت.

این اپوزیسیونی که از آن صحبت میکنم، بدنه اش جز در داخل و رهبریش جز در خارج نمیتواند باشد. اولی برای اینکه بتواند مؤثر عمل کند و دومی برای اینکه مجال عمل داشته باشد. خواب و خیال های اپوزیسیون بی رهبر یا پر رهبر یا همه رهبر، ره به جایی نمیبرد. رهبری باید متمرکز باشد، حال چه در فرد چه در گروه وگرنه قادر به انجام کاری نخواهد شد، نه مردم را خواهد توانست به سوی خود بکشد و نه مبارزه را درست هدایت کند. همین رهبری هم هست که باید به محض سقوط نظام اسلامی، ادارهُ مملکت را به طور موقت به دست بگیرد و ترتیب نگارش قانون اساسی جدید را بدهد و اولین انتخابات آزاد را بر اساس این قانون، به انجام برساند. اینها ترتیبات عملی و منطقی کار است که باید از همین الان در نظر داشت و برایش آماده شد. ظرف این مدت که حقوقدانان «وضعیت فوق العاده» اش میخوانند، افکار عمومی و رسانه ها مراجع اصلی کنترل قدرت سیاسی موجود خواهند بود چون نهادی سیاسی در کار نخواهد بود که بتواند این کار را انجام بدهد. نهادهای سیاسی باید از دل قانون اساسی جدید دربیاید، چون قرار نیست که نهادهای اسلامی بر جا بماند. انتخابات هم قبل از نگارش قانون اساسی ممکن نخواهد بود چون بدون قانون تکلیف نهادهای سیاسی روشن نخواهد شد. در فترت نظام سیاسی، غیر از این نمیتوان کرد.

جزء و کل در برنامه ریزی
استراتژی و تاکتیک و سازماندهی، هر سه، هم وجه نظری دارد و هم وجه عملی، این طور نیست که هر چه کلی بود نظری باشد و هر چه جزئی عملی. وحدت عمل از استراتژی برمیخیزد و برای همین هم هست که رهبری باید در طول مبارزه عمل کند؛ نه برای ورود در جزئیات، بل برای معین و مرتب کردن آنها و هماهنگ ساختنشان در طرح کلی. همانطور که حرکت خوبخود راه نمیافتد، عملیات پراکنده و نامرتبط هم خودبخود مرتب نمیشود. وحدت بخشیدن به آنها و مرتب کردنشان، در سطح استراتژی است که انجام میپذیرد. هر کدام این سطوح، دینامیک خود را دارد و طبعاً آنی که اصولاً باید بر همه مسلط باشد، دینامیک استراتژی است. ولی نکته در این است که این یکی نمیتواند فقط به اتکای خودش، با هر سرعتی پیش برود. محتاج آن دو دیگر است و بسا اوقات معطل آنها میماند. کل نمیتواند فارغ از اجزایی که به آن شکل میدهد، به استقلال و جداگانه تحول پیدا کند. بخصوص که تحول استراتژی تحول زمانی است و مرحله این مادهُ اولیهُ پیشرفتش با پیروزی های تاکتیکی تأمین میشود. نکته در این است که تاکتیک همیشه تمایل به این دارد که هر جا پیروزی آسانتر یا نزدیکتر یا لااقل دم دست تر است، عمل نماید و اگر به حال خود رهایش کنند، در بهترین حالت در یک رشته پیروزی خلاصه خواهد شد که هرچند در پی هم میاید ولی معنای کلی از آنها برنمیخیزد و در نهایت هم به جایی ختم نمیشود مگر از نفس افتادن نیروهایی که در سطح تاکتیک عمل کرده اند.
در هر حال، شکل کلی کار، از دیدگاه وحدت کلی حرکت، این است که مقداری نیرو داریم و باید آرایش و عمل آنها را در زمان مرتب کنیم، چه در جزء و چه در کل و هم طرح های کلی و هم جزئی در معرض بازبین و تغییر به اقتضای شرایط هستند. آنچه که مطلقاً تغییرکردنی نیست، هدف است. هر چه که از آن دورتر بشویم، دست برای تغییر بازتر است، در استراتژی حداقل و در تاکتیک و سازماندهی بسیار زیاد.

محدودیت های سازماندهی
حال میروم سر یکی دو تا از حرفهایی که در «براندازی» هم آمده و باید دوباره از نظر گذراند.

اولین محدودیتی که من میباید در طرح استراتژی در نظر میگرفتم و تغییراتی هم که در صحنهُ جامعه و سیاست ایران واقع شده است، به هیچوجه از قاطعیت آن نکاسته است، محدودیت در زمینهُ سازماندهی است. به تصور من، آنچه که در شرایط فعلی، دست ما را برای عمل انقلابی، بیش از هر چیز میبندد، محدودیت امکاناتمان در سازماندهی است. ما در این شرایط با حکومتی طرفیم که دستگاه های اطلاعاتی قوی دارد و برای سرکوب مخالفان از هیچ سبعیتی فروگزار نمیکند، و از سوی دیگر با مردمی که نیروی اصلی عملمان هستند و تا به حال چند بار هزینهُ امید بستن به افراد بیفکر و بی مسئولیت و بیعار یا بدتر، عاری از حسن نیت را پرداخته اند و مثل مردم همه جای دنیا، اصلاً تمایلی به افزودن بر مخارج کاری که انجامش را بدانها توصیه میکنیم، ندارند. مردمی که چندان تجربه ای در کار مخفی ندارند و معلوم هم نیست که خیلی از عهدهُ این کار بربیایند. بنابراین امکان ایجاد سازمان قوی و پیوسته و منسجم و دارای سلسه مراتب محکم و تقسیم کار عقلانی نداریم. این وضعیت از کارآیی عملیاتی میکاهد، میدانم، ولی غیر از این راه حلی نمیبینم. باید هسته های تبلیغ و عمل ناپیوسته و کوچک ایجاد کرد که در کلیات از مرکز رهنمود بگیرند و در جزئیات خود تصمیم بگیرند. وحدت سازمان و عمل از وحدت هدف، وحدت شعار و در نهایت پیروی از رهبری که در خارج قرار دارد و استراتژی که او تجویز میکند، برمیخیزد نه از امر دیگری. انتخاب جزئیات سازماندهی گروه های تبلیغ امروز و عمل آینده و همچنین گزینش شعارهای موضعی در کنار و در امتداد شعار اصلی، همه میتواند در آزادی نسبی و در محل انجام بپذیرد و اصلاً قرار نیست که از این بابت همه عین هم باشند و عین هم عمل کنند.

این سازماندهی برای تماس با مرکز عملیات، محتاج ایجاد خطوط ارتباطی سنگین نیست، حتی سبکش هم که از راه الکترونیکی باشد، امروزه توسط عرب و عجم ردگیری و شنود میشود و خیلی آسان میتواند همه را به زحمت بیاندازد. مگر موارد فوق العاده و نادر، ارتباط باید در حدی طرح و حفظ شود که به آسانی از طریق رسانه ها قابل ایجاد و حفظ باشد و حداکثر با تماس آزاد اینترنتی، رفتن روی این و آن سایت یا صفحه. این عوامل هم امکانات سازماندهی را محدود میکند و ما را به سوی تشکیل هسته های ناپیوسته سوق میدهد و هم حد و حدود و فرجهُ زمانی دستورالعمل هایی را که به این طریق میتوان رد کرد، محدود میسازد ولی چیزی نیست که کار را لنگ کند.
بی جهت نباید تصور کرد که سازماندهی سنگین، به خودی خود ما را به پیروزی نزدیک میکند. مثال مجاهدین را نگاه کنیم که بعد از حزب توده، دومین نمونهُ موفق سازماندهی شبه نظامی لنینی را در ایران ایجاد کرده اند. نگاه کنید ببینید تیغ اینها تا کجا بریده است و وضعیت کلی شان را بسنجید تا معلوم تان شود سازماندهی سنگین به خودی خود ضمانت هیچ چیز نیست و بیخود حسرت این آرتیست بازی ها را نخورید.

گروه های مدنی موجود، از هر قسم و جنس که باشند و حوزهُ فعالیتشان در هر زمینه هم که باشد، میتوانند در این راه فعال بشوند. به هر صورت، سیاسی شدن همه چیز و همه کس، به نوعی جزو منطق انقلاب است و دیر یا زود پیش میاید. پس چه بهتر که آگاهانه و به طریق درست پیش بیاید تا کارسازتر گردد. در این زمینه یا باید ساخت یا باید تبدیل کرد. هرکس در هر گروهی از هر نوع که شرکت دارد، باید بکوشد تا دیگران را به سوی فعالیت سیاسی جلب کند و در جهت هدفی که باید.

توجه داشته باشیم که برای شکل دادن به جریان، نمیتوان به مخرج مشترک حداقلی اکتفا کرد. بخصوص که اصلاً معلوم نیست این حداقل چیست. وقتی پایه بر حداقل گذاشته شد، حکایت ممکن است فقط به حذف نظام کنونی ختم شود، درست مثل انقلاب اسلامی که حذف رژیم آریامهری هدف بود و بعد دیدیم که باقی جریان به چه شکل تعیین شد. نقطهُ حساس همین است، هدف نمیتواند حداقلی باشد و شعار هم باید هدف را به بهترین شکل در خود خلاصه نماید. هدف اصلی را نه میتوان کم و زیاد کرد و نه به اقتضای شرایط تغییر داد، قیمت مقطوع است.

شروع حرکت
حال میرسیم به بخشی که تصور میکنم بیشترین سؤالاتی که از من شده و گاه بیشترین راهنمایی هایی که خواسته شده، مربوط است به آن: مشکل به حرکت انداختن چرخ مبارزه، آغاز دینامیسمی که باید در نهایت به سقوط رژیم فعلی بیانجامد. اگر بخواهم از اصطلاحی عامیانه استفاده کنم، زدن استارت یا به قول آنهایی که از بابت تکنولوژیک به روز نشده اند، زدن هندل حرکت. دغدغهُ اصلی بسیاری این است و منطقی هم هست که باشد. برخی این را جزو تاکتیک میشمرند که نیست، این جنبه را دارد ولی نقطه ای و موضعیست. سؤال اصلی اینست که ما خود میتوانیم با طرح و برنامه ریزی، حرکت را به راه بیاندازیم یا نه.

همانطور که قبلاً هم متذکر شده ام، تصور نمیکنم که این کار با برنامه ریزی از سوی ما ممکن باشد. چون علیرغم حالت موضعی و واحد کار که باعث میشود ساده بنماید، ایجادش محتاج داشتن امکانات سازماندهی و مادی و کلاً عملیاتی، بسیار وسیعی است که اصلاً از ظاهرش مستفاد نمیشود.

یکی از تفاوتهای عمدهُ کودتا و انقلاب که بالاتر به برخی از آنها اشاره شد، درست همین ماهیت برنامه ریزی شدهُ یکی و خودجوش بودن دیگری است. درست است که انقلاب بدون فکر و طرح نداریم چون چنین چیزی مترادف ایجاد شورش کور است ولی با تمام این احوال، تفاوتی بین این دو هست که نباید از قلم انداخت. این تفاوت خود را در نقطهُ شروع بسیار خوب نشان میدهد. کودتا حرکتی است که از ابتدا و بخصوص در ابتدا، حساب شده است. قطاری است که ساعت حرکتش معین است و توسط طراحان انتخاب شده است. در انقلاب مطلقاً این طور نیست، نقطهُ شروع هیچگاه از پیش تعیین نمیگردد. جرقه ای زده میشود و به دلیل وجود شرایط مناسب یا آمادگی گروه هایی که میخواهند وارد عمل بشوند یا... حرکتی راه میاندازد و سلسله وقایعی را موجب میگردد که در نهایت به تغییرات

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر