۱۳۹۶ خرداد ۱۲, جمعه

ادامه مطالب

انتخابات ، تآملات و ملاحظات


محمد رضا نیکفر
هر رخدادی امکانی عرضه می‌کند برای مشاهده چیزهایی که پیش از آن چندان آشکار نیستند. انتخابات − که استخوانی است لای زخم نظام ولایی − از آن رخدادهایی است که چیزهای بسیاری را برملا می‌کند، هم در مورد حکومت و جناح ‌های آن، هم در مورد منتقدان و مخالفان نظام و هم در مورد جامعه.

با نظر به این موضوع، من از ابتدای رقابت‌های انتخاباتی در دور اخیر شروع به دقت بر کنش‌ها و واکنش‌ها کردم و بنابر عادت مشاهدات و تأملاتم را برنگاشتم تا بعداً یادداشت‌ها را بازخوانی کنم برای اینکه دریابم چه چیزهایی را ندیده‌ام و به چه چیزهایی کمتر یا بیشتر از وزن واقعی‌شان بها داده‌ام. من همواره این شیوه تصحیح برداشت‌های خود را مؤثر و آموزنده یافته‌ام.
نوشته زیر مبتنی بر یادداشت‌های دوره انتخابات است. برای نشر آنها را ویراسته‌ام، با وجود این حالت تکه‌پاره‌شان حفظ شده است. سه تکه اصلی نوشته اینهایند: جامعه، حکومت، موضع و تئوری سیاسی.

1. جامعه
جامعه: پر ابهت، اما کم‌توان
مشاهدات ایام انتخابات چه چیزی درباره جامعه به ما می‌آموزد؟ جامعه مسئله اصلی این ایام و قاعدتاً هر دوره دیگری است، چون اصلْ جامعه است.

جالب، حضور “غیرمستقیم” مردم است در مناظرات و تبلیغات انتخاباتی، به ویژه در اشاره‌ها به مردمی که مسئله‌شان بیکاری، گرانی، فقر و محرومیت است. دستگاه حکومتی از جامعه می‌ترسد. جامعه در سخنرانی‌ها و مناظرات انتخاباتی مقامات همچون نیرویی حضور دارد که بی‌صبرانه منتظر حل مسائلش است و مسئولان به آن باید حساب پس دهند. مردم در این انتخابات به عنوان بدبخت، فقیر، بیکار و محتاج صدقه مطرح شدند.

در مناظرات و سخنرانی‌ها اشاره مشخصی به خواست‌های مشخص طبقه کارگر نشد: برخورداری از حق تشکل، امنیت شغلی، بالا بردن حداقل دستمزدها، دست برداشتن از تغییر قانون کار به نفع سرمایه‌داران، دولت سرمایه داری و عوامل آن. صدای زنان به سختی شنیده می‌شد، دانشجو و دانشگاه در مجموع ساکت بودند، اقلیت‌های قومی و مذهبی تحرک مشخصی علیه تبعیض نداشتند، صدای شهرهای آلوده به لحاظ زیست‌محیطی، بلند نبود. از میان روشنفکران، به ویژه روشنفکران مقیم داخل، صدایی برنخاست که محتوایی درخور تأمل و به یادماندنی داشته باشد. در خارج از کشور، گروه‌های مخالف اعلامیه‌های کسالت‌بار همیشگی را منتشر کردند. گروه‌های اجتماعی صداهایی داشتند، صداهایی گم‌شده در انبوه صداها. تفکیک به سختی میسر بود.

روشن بود که حکومت از جامعه می‌ترسد و خود را زیر تهدید این نیرو می‌بیند؛ از طرف دیگر این امید و اراده را دارد که آن را کنترل کند. هم از آن می‌ترسد، هم بر آن چیره است. چگونه چنین چیزی ممکن است؟ این ممکن است در حالتی که جامعه به عنوان توده و جمعیت مطرح باشد، چونان شبحی بدون سیمایی مشخص. اگر در این دوره چند حرکت بزرگ کارگری صورت گرفته بود، اگر دانشگاه حرکتی بزرگ داشت، اگر زنان توانسته بودند حضور اعتراضی پرجلوه‌ای داشته باشند، اگر بیکاران دست به تظاهرات زده بودند، اگر نویسندگان و هنرمندان و ناشران به دادخواهی علیه سانسور و اعمال محدودیت برخاسته بودند، آنگاه حرف‌های دیگری از زبان کاندیداهای انتخاباتی و سران نظام می‌شنیدیم.

این نکته جدیدی نیست، اما تکرار آن تنها به معنای اهمیت و اعتبار پایدار آن است: تا گروه‌های اجتماعی و خواست‌های طبقاتی و گروهی سیمای مشخصی به خود نگیرند و به عنوان سوژهٴ کنش‌گر یا آگاهی و اراده و خواست چنین سوژه‌ای مطرح نباشند، جامعه با انبوه مسائل و مشکلاتش در نهایت به یک موضوع وحشت‌انگیز تبدیل می‌شود که به طبقه حاکم تنها انگیزه می‌دهد برای کنترل بیشتر و عوام‌فریبی بیشتر.

جامعه به عنوان تودهٴ رأی‌ دهنده کمک می‌کند به بازتولید مناسبات قدرت که روشن است هر سیکل آن تکرار ساده سیکل قبلی نیست. و این در حالی است که در سطح افراد به نظر می‌رسد که اکثریت جامعه تحول‌طلب باشد.

از سطح کلان (macro level)، به سطح خُرد (micro level) که می‌رسیم جامعه سیمای مشخص‌تری می‌یابد و قادر می‌شود خود را تبیین کند. مشکل ما نبودن میانجی میان کلان و خرد است. جامعه در سطح خرد به شدت مخالف‌خوان است. در صحبت‌های دونفره و چندنفره، در محافل خانوادگی و شغلی، و در اجتماع‌‌های اتفاقی در تاکسی و صف و پارک، صدای مخالفت‌های تند شنیده می‌شد، چیزی که در ایران تازگی ندارد.

موضع افراد در سطح خرد، معمولا تعیین کننده رفتار آنها در جمعیت نیست. مشکل کجاست؟ مُدل‌سازی کنیم: الف حرکت خود را تابع حرکت ب، پ، ت، ث … می‌کند، ب به همین‌سان به الف، پ، ت، ث … می‌نگرد و پ به الف، ب، ت، ث… الی آخر. شبکه روابط در ایران گسترده و پیچیده است، بسیار گسترده‌تر و پیچیده‌تر از سال ۱۳۵۶. الف، ب و پ (مثلا) اگر با هم گروهی تشکیل دهند و بخواهند در شبکه روابط اجتماعی تحرکی ایجاد کنند، در کار خود موفق نمی‌شوند، چون قادر به ایجاد رزونانس (بازآوایی، تشدید resonance) نیستند، یعنی ت و ث و ج با آنان هم‌آوا نمی‌شوند، چون هر کدام دارند ساز خود را می‌زنند. هر کس ساز خود را می‌زند اما در نهایت با بقیه هماهنگ می‌شود، “بقیه”ای که با منطق پیروی از ریتم “بقیه” پدید می‌آید. اگر چنین باشد، ایجاد رزونانس تابع یک اتفاق فرخنده می‌شود. در حال حاضر مشکل اصلی این است که گروه‌های همصدا که کوچک هستند، به هم پیوند نمی‌خورند.

ما حالت رزونانس را از انقلاب ۵۷−۱۳۵۶ می‌شناسیم، آن هم به صورت یک خیزش کوچک، به دنبال آن یک خیزش بزرگتر و تکرار این زنجیره. در جاهای دیگر نیز چنین حالتی را دیده‌ایم، در دوره اخیر مثلا در تونس.

اما حالتی ویژه هم وجود دارد که یکباره یک توده بزرگ نامنسجم، منسجم می‌شود. در آن اراده‌ها و حرکت‌ها به همگنی و همسانی می‌گرایند. این حالت را در جنبش سبز دیده‌ایم. آن را هم می‌توان از نوع رزونانسی دانست، با این ویژگی که در آن ضربه اول قوی است. شکل عمومی حالت نخست این است: خُرد – بزرگتر – بازهم بزرگتر، و شکل عمومی حالت دوم این: بزرگ – بزرگ‌ / بزرگتر.

هر دو حالت ممکن است در ایران پیش آید، اما مشاهدات همین روزها نشان می‌دهد که رژیم در حال حاضر بیشتر از حالت دوم می‌ترسد و برای آن تدارک می‌بیند.



طبقهء متوسط

وقتی از جامعه حرف می‌زنیم، داریم درباره چه حرف می‌زنیم؟ بستگی به آن دارد که چه چیزی جلوی چشممان بیاید، ذهن ما به اشغال چه تصویرها و مفهوم‌هایی درآمده باشد.

مفهوم‌هایی چون مردم و جامعه در گفتار ما کمتر از طریق ساختارها تعین می‌یابند. مشخصه ایدئولوژی فراگیر ایرانی نیندیشیدن در قالب ساختارهاست. تصویرهای ما ذهنی هستند. منبع خلق تصویرها، پردازش و بایگانی کردن آنها در ایران معاصر طبقه متوسط شهری است. خمینی و پیروانش از میان قشرهای سنتی تصویرهای دیگری خلق کردند. جامعه را برای مدتی مترادف با “مستضعف” کردند. این تصویر به تدریج رنگ باخت.

تصویری که خمینی و قشرهای سنتی پیرو آن از جامعه خلق کردند، رنگ باخته است و این تصویر زودتر رنگ می‌باخت اگر جنگ در نمی‌گرفت و بسته‌بندی نمادها و تصویرهای مربوط به جامعه در گفتار دینی ولایی سنگین‌تر و احساساتی‌تر نمی‌شد و پیوندی هم با نمادپردازی ملی‌گرایانه نمی‌یافت. تغییر تصویر از زمان “دولت سازندگی” رفسنجانی ایجاد شد. جامعه دوباره به تدریج آن چیزی شد که در گفتمان غالب پیش از انقلاب بود: طبقه متوسط. مادون این طبقه در گفتمان چیره یا دیده نمی‌شد یا با اشاراتی تحقیرآمیز مشخص می‌شد. جریان احمدی‌نژاد تلاشی بود برای زنده کردن جامعه در قالب مستضعف که نجات‌دهنده‌ای لازم دارد تا آن را از استضعاف درآورد. (خمینی تصور می‌کرد می‌تواند خودش این کار را انجام دهد، احمدی‌نژاد اما یاری امام زمان را هم نیاز داشت. این به ولایت فقیه برخورد که معنای بی‌تعارف آن این است که امام زمانی در کار نیست و امام همین کسی است که ولی فقیه نام گرفته است.)

گفتار استضعاف در جامعه وجود دارد، به صورت خاطره، به صورت امکانی برای اتکا به قدرت سیاسی برای برون شدن از محرومیت، به عنوان مجموعه‌ای از کُدها و نمادها که رابطه‌ای را با قدرت ولایی تعیین می‌کنند. احمدی‌نژاد روایتی از آن به دست داد، ابراهیم رئیسی نیز؛ و باز باید مطمئن باشیم که داستان ادامه پیدا خواهد کرد. اما احمدی‌نژاد نتوانست گفتار برانگیزاننده دوره انقلاب را احیا کند و رئیسی هم قادر به تکرار احمدی‌نژاد نشد. نفر بعدی به احتمال بسیار ناموفق‌تر خواهد بود. چرا؟ ساده‌ترین پاسخ این است که مردم دیگر گول عوامفریبی را نخواهند خورد.

گفتار استضعاف گفتاری کنترل شده است. آنانی که تبلیغاتشان را بر این اساس پیش می‌برند، سخت مواظب هستند که “مستضعفان” از محدوده کنترل شده خارج نشوند، نظم را به هم نزنند و فقط نیروی کوبیدن رقیبان باشند. از طرف دیگر محیط حرکت برای “مستضعفان” مساعد نیست، مساعد نیست هم آن گونه که دویدن در جنگل یا در مسیری پر گل و لای به سختی میسر است. در ایران فضای فرهنگی و اجتماعی به تصرف طبقه متوسط درآمده است، طبقه‌ای شهری، کمابیش متجدد، که ذهنیتش بر عینیتش غلبه دارد. بخش بزرگی از آن به طور عینی و در معنایی دقیق به لایه‌ای تعلق ندارد که دستش به دهانش می‌رسد و در معرض این تهدید واقعی نیست که با حادثه‌ای معمولی در زندگی فردی، مثل بیماری یا از دست دادن شغل فعلی، برای گذران زندگی دچار مشکل جدی نشود. ذهنیت غالب، چشم‌پوشی هراس‌آلود از موقعیت واقعی خود و تلقین این موضوع به خود است که باید تلاش کرد، باید کاری کرد که وضع بدتر نشود، باید خود را نجات داد. کسی که گرفتار این ذهنیت است، هم الکی‌خوش است هم افسرده است. “ایران وضعش خوب شود، وضع من هم خوب شود”: این رویکرد همخوانی دارد با آنچه که بدان فقدان میانجی میان سطح خرد و سطح کلان گفتیم. اما وضع من و وضع ایران بهتر می‌شود، اگر من به تشکل رو آورم، اگر مقاومت کنم، اگر این مقاومت صنفی و حزبی و جسورانه باشد و گفتار و نمادهای رزمی آشکار خود را داشته باشد. افراد اندکی به این نوعی مقاومت می‌گرایند. همبستگی، همدلی و اطمینان به یکدیگر ضعیف است. “وضع من خوب شود و ایران هم وضعش بهتر شود” یا به تعبیری دقیق‌تر “وضع من و ایران از این که هست بدتر نشود” بینشی است که نسبت به رویکرد “وضع کشور و من بهتر می‌شود اگر مقاومت متشکل کنیم” به منشی دیگر میدان می‌دهد که در انتخابات به بد می‌گراید تا بدتر را دفع کند. تحریم به منش مقاومت تعلق دارد که از مخاطره ابایی ندارد. منش غالب اما هنوز پرهیز از خطر است.

گروه‌ها و روشنفکران سیاسی مخالف، معمولا ذهنیت غالب بر جامعه را به عامل سرکوب و ترس برمی‌گردانند. این ساده‌سازی است. همه تحلیل‌های دولت‌محور ساده‌نگر هستند. توانایی حکومت برای کنترل و سرکوب، که در فکر سیاسی دولت‌محور نقش اصلی را ایفا می‌کند، وقتی که تبیینی جامعه‌محورانه بیابد، به صورت ضعف جامعه در مقاومت تقریر می‌شود. وقتی این ضعف را تحلیل کنیم و دوباره به موضوع سرکوب و کنترل برگردیم، آنگاه تصویر پیچیده‌‌تر و واقعی‌تری از آن خواهیم داشت. اصل جامعه است. به جای فرمول “دولت – جامعه” لازم است فرمول “جامعه – جامعه – دولت” قرار گیرد. چرا “جامعه – جامعه – دولت” و نه “جامعه – دولت”؟ پاسخ این است که رفتاری که آحاد و گروه‌های اجتماعی با خود دارند (جامعه – جامعه) رابطه‌شان را با دولت تعیین می‌کند.

“جامعه – جامعه − دولت”: این جامعه میانی، طبقه متوسط است که گفته شد یک ذهنیت است، یک بینش است. طبقه متوسط عهده‌دار نقش آن چیزی است که بنابر درکی کلاسیک می‌بایست بر عهده جامعه مدنی باشد، یعنی جامعه متشکل، خودآگاه، مرزگذار در درون خود و میان خود با دولت. طبقه متوسط از پس این کار برنمی‌آید. ملامتی‌گری‌ای که برخی از روشنفکران به آن دچار شده‌اند، بازتاب همین ناتوانی است.



جامعهء پنهان

بخش بزرگی از جامعه ایران پنهان است. رسانه‌ها به ندرت درباره آن گزارش می‌دهند. این بخش در شبکه‌های اجتماعی مجازی حضور ضعیفی دارد. حضور اصلی از آن طبقه متوسط است، آن گونه که وصفش شد.

جامعه پنهان جامعه محرومان است، این جامعه وجود دارد، زیر خط فقر است، دچار مشکل بیکاری است، اسیر معضلاتی چون اعتیاد است، له شده است‌، نمی‌تواند از حاشیه به متن بیاید.

اما این همه ماجرا نیست. در آن به اصطلاح طبقه آشکار متوسط هم یک سویه پنهان وجود دارد، سویه‌ای پر از هراس، پر از نگرانی، درب و داغان. با این جامعه از لابلای سطور، از دل سکوت‌ها و گاهی ناله‌ها و فریادها آشنا می‌شویم.

زمان انتخابات، زمان غوغای آن طبقه میانی آشکار است. نمی‌دانیم این جامعه پنهان چه می‌کند. این جامعه هم یکدست نیست. بخشی از آن حتما به رئیسی رأی داده است. رفتار مردمی که از طبقه متوسطِ میان میدان می‌گسلد بسیار مهم است. اما متأسفانه توجه به این مهم اندک است. نگاه کنید به بیانیه‌ها و مقاله‌های “چپ”ها: آکنده هستند از بحث‌های دولت‌محورانه؛ جامعه را نمی‌بییند. آنانی که می‌بایست کاشفان جامعه پنهان باشند، سرشان به چیزهایی دیگری گرم است. جامعه و محرومان در ادبیات آنها به عنوان مفاهیمی انتزاعی و بر حسب عادت حضور دارند.

2. حکومت
بحران اتوریته
وضع حکومت خراب است. حکومت دارد توانایی حکومت بر خو را از دست می‌دهد؛ امکان آن برای خودسامانی به شدت رو به کاهش نهاده است. رژیم دچار بحران اتوریته است. آخوندی صاحب‌نظر با بررسی وضعیت تشکیلات حزبی−حوزوی “جامعه روحانیت مبارز” و “جامعه مدرسین” و دسته موسوم به اصول‌گرا در دوره انتخابات به این نتیجه رسیده که کل جریان دچار بحران “شیخوخیت” شده‌ است، یعنی دیگر شیخی وجود ندارد که از او حساب ببرند. (نگاه کنید به این مصاحبه در سایت انتخاب با حجت الاسلام سیدمهدی طباطبایی عضو ارشد جامعه روحانیت مبارز)

اصل ولایت بر شیخوخیت است، یعنی سرسپردگی به یک شیخ؛ و این سرسپردگی یک سیستم است، یعنی در تشکیلات زیر شیخ معظم هم، همین قاعده شیخوخیت برقرار است. اما شیخان دارند می‌میرند، منش تن دادن به قاعده شیخوخیت هم به شدت ضعیف شده است. در آن چه که در گفتار روزمره در ایران “دولت” خوانده می‌شود، که بخش بوروکراتیک اصلی دستگاه است (قوه مقننه و بخش بزرگی از قوه قضاییه هم جزو دستگاه بوروکراتیک هستند) قاعده شیخوخیت عمل نمی‌کند و هر چه ولی فقیه زور می‌زند که رئیس جمهوری سرسپرده ولایت باشد، تلاشش به نتیجه نمی‌رسد.

بحران شیخوخیت در دوره انتخابات پرجلوه بود. این بحران البته از دوره پایانی خمینی وجود دارد اما اینک ابعادی یافته است که ولایت فقیه را که عمود خیمه نظام است تهدید می‌کند. به نظر نمی‌رسد که بتوانند بحران را حل کنند. از حسن روحانی شاید به عنوان شیخی نام بریم که پایان قطعی دوره شیخوخیت را رقم زد، بی آنکه خود بخواهد.

این ضعف رژیم، نشان دهنده قوت جامعه است. سرزنش کرده‌اند این جامعه را با گفتن اینکه گرفتار منش “شبان−رمگی” است، اما واقعیت این است که مردم هیچ‌گاه در کلیتشان ولایت‌پذیر نبودند و اکنون به طور قطع شیخوخیت را برنمی‌تابند.

نظام به اتوریته نیاز دارد. اگر اتوریته از حد معینی پایین‌تر رود، دیگر سگ صاحبش را نمی‌شناسد. شیخوخیت رو به زوال است. اما خمینی نظامش را تنها بر شیخوخیت استوار نکرد: دستگاه سرکوب رکن دیگر نظام است. رکن شیخوخیت که ضعیف شود، باید از رکن سرکوب مایه گذاشت تا اتوریته حفظ شود. معمای نظام معمای رفتار فرماندهی دستگاه سرکوب است، معمای شکاف‌های درونی این دستگاه است که ما درباره آن کم می‌دانیم.

3. موضع و تئوری سیاسی

بحث تحریم یا شرکت
در هر دوره انتخابات در جمهوری اسلامی در میان منتقدان و مخاطبان نظام این پرسش طرح می‌شود که: چه کنیم؟ تحریم کنیم یا شرکت کنیم؟ شرکت کنیم مثلا به قصد کمک به جناحی که کمتر به سرکوب و سلب آزادی‌ها گرایش دارد؟

طرفداران تحریم عمدتاً این ویژگی را دارند که پاسخی که به پرسش در این دور از انتخابات می‌دهند، فرقی با پاسخ‌شان در دوره‌های پیشین ندارد. اکثر قریب به اتفاق آنان می‌توانند اعلامیه‌ای بنویسند و موضع خود را به این صورت بیان کنند: تا زمانی که این جمهوری اسلامی با این وضع و حالش (ولایت فقیه، شورای نگهبان، نظارت استصوابی، تبعیض در مورد کاندیداها، نبود امکان کنترل مردمی نیرومند بر امر شمارش آرا…) وجود دارد، ما در هر انتخاباتی که برگزار کنند شرکت نمی‌کنیم و همگان را به تحریم فرا می‌خوانیم.

در اعلامیه‌های گروه‌های سیاسی تحریم‌گر یک چیز بارز است: بی‌حوصلگی و عصبانیت. انگار یکی برای رفع تکلیف و اعلام وجود شتابزده چیزی نوشته است، با زبانی پر از کلیشه و صفت و تصویر. چرا کار خود را ساده نمی‌کنند و به اعلامیه دوره‌های قبل ارجاع نمی‌دهند؟

این موضع ثابت، بی‌زمان یا فرازمان ، از داوری‌ای عمومی درباره نظام ولایی “جمهوری اسلامی” عزیمت می‌کند و در مورد حادثه‌ای که به صورت تناوبی در آن تکرار می‌شود و نام آن “انتخابات” است، نظر می‌دهد. این یک منش دکترینر (doctrinaire) است، راضی به سیاست‌ورزی در حد برنهادن یک دکترین (اصل و آموزه) است.

این اما برای سیاست‌ورزی کافی نیست. ما بایستی مورد به مورد با موضوع سیاسی درگیر شویم، هر چند از نظر ما این یا آن مورد پیشاپیش چرند، وقت تلف کُن و از نظر موضع‌گیری تکلیف صد در صد روشنی داشته باشد. این که به چه چیزی باید پرداخت به چه چیزی نه، پرسشی نیست که تنها با اتکا به اصول (یعنی همان دکترین) بتوان به آن پاسخ داد. ما برای سیاست‌ورزی افزون بر یک نظر دوربُرد به یک نظر میان‌بُرد و گاه به یک نظر کوته‌بُرد نیاز داریم.

اشکال موضع‌گیری‌های معمول درباره انتخاب با رهنمود تحریم در این است که روایتی از دیدگاه دوربرد هستند، نه یک دیدگاه میان‌برد یا کوته‌برد، در حالی که انتخابات در جمهوری اسلامی در هر دور به برخورد مشخصی نیاز دارد و نظردهی دکترینر درباره آن برای سیاست‌ورزی کفایت نمی‌کند.

تکلیف جناح‌های رژیم، از جمله اصلاح‌طلبان روشن است. اما اصلاح‌طلبانی هم وجود دارند که در دایره قدرت نیستند و اکثر آنان پیشتر حتا از مخالفان نظام بوده‌اند. جالب این است که اینان نیز به شکلی دکترینر موضع می‌گیرند. درست است که هرباره تحلیلی سیاسی عرضه می‌کنند در این باره که رأی دادن ضروری است، کشور در خطر است، و اگر به فلان کس رأی ندهیم چنین و چنان می‌شود، اما اصل حرفشان تکرار یک تصمیم است: تصمیم اصولی به حمایت از اصلاح‌طلبان حکومتی.

یک نظر میان‌برد (و همچنین کوته‌برد) سیاسی را می‌توان به دو گونه برگذاشت: ۱. با نظر به دولت (دولت‌گرایانه)، ۲. با نظر به جامعه (جامعه‌گرایانه). ترکیبی از این دو هم ممکن است، اما می‌توان تشخیص داد که در هر ترکیبی اولویت با چه دیگاهی است.

دولت‌گرایانه داوری می‌کنیم اگر تأکید اصلی خود را بر این بگذاریم که در رأس نظام و آپارات چرخاننده نظام چه می‌گذرد، و جامعه‌گرایانه داوری می‌کنیم اگر درنگریم که جامعه و گروه‌های مختلف آن چه نگاهی به حکومت دارند.

در ایران قالب کلی یک نگاه دولت‌گرا در مواجهه با موضوع انتخابات چنین است: آرایش قوا در پهنه قدرت دولتی در ایران این گونه است، کاری کنیم که بدتر نشود. قالب کلی نگاه جامعه‌گرا می‌تواند به این شکل باشد: باید توجه کنیم که مردم یا گروه‌های اجتماعی مورد نظر ما چه نگاهی به نظام و درگیری جناح‌ها آن دارند و در مقطع کنونی کدام رفتار که از افق تجربه ممکن واقعی آنان فراتر نرود به آنان قدرت و آگاهی بیشتری می‌دهد.



استعاره نمایش

در زبان و فرهنگ ما استعاره و تصویر و مثال و تشبیه در فهم و تبیین جهان نقش درجه یکی دارد، در حالی که رجوع به فَکت ثانوی و فرعی است. کسی که نخستین بار تصویری یا تشبیهی را به کار می‌برد شاید با این کار پرتوی بر روی واقعیت تاریک می‌افکند و ادراک بهتر آن را ممکن می‌کند. آن تصویر و تشبیه به مرور در جریان کاربست‌های تکراری به کلیشه تبدیل می‌شود، کلیشه‌ای که محتملا به جای آنکه برنماید، پنهان می‌کند. هر دریچه‌ای برای دیدن منظره‌ای خاص مناسب است. خوب می‌شود اگر ما تصمیم بگیریم از تصویرها و تشبیه‌های تکراری استفاده نکنیم، مثلا تصمیم بگیریم از تشبیه انتخابات به نمایش و توصیف آن با عنوان‌هایی چون مضحکه خودداری کنیم. این توصیه، توصیه به تغییر نظر نیست. اما اگر در مورد چیزی بنویسیم و پیش از نوشتن تصمیم بگیریم از کاربست کلیشه‌های رایج درباره آن خودداری کنیم خواهیم دید که نظرمان در مورد آن به نوعی تغییر می‌کند. حتا خوب است فراتر رویم و اراده کنیم که از کاربست صفت هم اجتناب‌ ورزیم و آنچه را که با صفت بیان می‌کنیم در قالب اشاره به رخدادها، باشنده‌های مجسم، و ذکر آمار و ارقام بیان کنیم. این امر برای واقع‌بین شدن چنان مهم است که می‌توانیم به این توصیه برسیم: می‌خواهید واقع‌بین باشد، از صفت‌ها اجتناب ورزید، صفت‌ها نمی‌گذارند امر واقع را ببینیم. صفت، عامل تحریف است.

برگردیم به موضوع: هر نظری که می‌خواهید داشته باشید، تصمیم بگیرید که درباره انتخابات از کلیشه نمایش استفاده نکنید، منظور خود را به گونه‌ای دیگر بیان کنید.

عنصر درام

به کلیشه نمایش در نوشته‌های اصلاح‌طلبان هم برمی‌خوریم، آن هم به در قالب تصوری که از یک درام القا می‌کنند.

شگرد تبلیغی اصلاح‌طلبان خارج از دایره قدرت (شاید در این یا آن مورد در هماهنگی با اصلاح‌طلبان داخل دایره قدرت) برای فرا خواندن مردم به شرکت در انتخابات نسبتا ساده است: توصیفی دراماتیک از درگیری جناح‌ها ارائه می‌کنند و چنین برمی‌نهند که اگر کاندیدای مقابل میانه‌روها پیروز شود، وضع ایران تراژیک خواهد شد. برای آشنایی با این شگرد به عنوان نمونه نگاه کنید به مقاله «ضرورت رأی به حسن روحانی!» (نوشته مصطفی مدنی) که شاه‌بیت آن چنین است:

«اگر ایران برنخیزد، اگر جوانان کشور جنبش دوم خرداد دیگری را علیه رئیسی سازمان ندهند، تردید نباید داشت که انتخابات پیش رو، پرده پایانی “جمهوریت” نظام اسلامی را بازی خواهد کرد.»

اکبر گنجی از کسانی است که در دوره اخیر تقریباً هر روز در این راستا قلم زد، راستایی که این چنین مشخص می‌شد: وضع به شدت خطرناک است، اگر رئیسی رئیس جمهوری شود، فاتحه ایران خوانده است.

وضع بحرانی است،اما دراماتیک نیست؛ و ابراهیم رئیسی هم اگر رئیس جمهوری می‌شد، تغییر رادیکالی پدید نمی‌آید: برجام، که می‌رود غیر خودی شود، خودی می‌شد؛ برگشتی صورت می‌گرفت به برنامه‌های اقتصادی احمدی‌نژاد آن هم به صورت نیم‌بند، و وضع در مجموع آشفته‌تر می‌شد، آشفتگی‌ای که ضررش را بیشتر رژیم می‌دید و چیز چندانی را در وضعیت مردم تغییر نمی‌داد. می‌گفتند رئیسی اگر رئیس جمهوری شود، حتما در گام بعد رهبر خواهد شد. بشود! این احمقانه‌ترین تصمیم برای آینده ولایت فقیه خواهد بود و از مواردی خواهد بود که حتما باید از حماقت دستگاه خوشحال شد. اگر یک فسیل دارای وجاهت حوزوی را رهبر کنند، کار برای زدن او مشکل‌تر است تا زدن کسی که حجت الاسلام زورکی است. می‌گفتند قدرت به دست نظامیان و امنیتی‌ها می‌افتد. هم اکنون هم آنان به قول سعید حجاریان deep state یعنی ژرفنای دولت را می‌سازند. علاوه بر دولت پنهان، در کابینه حسن روحانی هم حضور روشنی دارند. (نگاه کنید به این لیست رسانه امنیتی مشرق‌.) و همچنین می‌گویند فروبستگی فرهنگی و سرکوب‌گری اجتماعی تشدید خواهد شد. چنین خواهد شد، اما تغییری کیفی پدید نخواهد آمد. تغییر، گذار از گشودگی و آزادی به فروبستگی و سرکوب نخواهد بود، به این دلیل ساده که هم اکنون نه گشودگی وجود دارد، نه آزادی؛ بنابر این نباید دچار هیجان دراماتیک شد. آنچه از آزادی نسبی عمل وجود دارد، محصول سرپیچی است. سرپیچی را تشویق کنیم، و به مقاومت و نافرمانی امید بندیم، نه به نسخه دوم کابینه امنیتی حسن روحانی.

البته از موضعی جامعه‌گرا و مخالف نظام مستقر هم حتما باید در نظر گرفت که آیا وضعیت در بالا تلاطمی دراماتیک دارد یا نه. این امر را دکترین ما نمی‌تواند تشخیص دهد. برای تشخیص آن به تحلیلی نیاز داریم که نزدیکی بیشتری به موضوع داشته باشد، یعنی آنچنان که گفتیم از نوع میان‌برد یا کوته‌برد باشد.

ممکن است تحلیل میان‌برد هم وضعیت را دراماتیک تشخیص ندهد، چنانکه اگر در اواخر 1387 یا اوایل 1388 بودیم و وضع را تحلیل می‌‌کردیم، در آن امکان یک تلاطم دراماتیک را نمی‌دیدیم. اما یک تحلیل کوته‌برد در اردیبهشت 1388 می‌توانست به ما بگوید که وضع بحرانی است و دیگر نمی‌توان در تقابل جناح‌ها موضع شکاک و فاصله‌گیر همیشگی را داشت. نیروی منتقد و مخالف نیز در آن هنگام ناچار از وارد کردن عنصر درام در موضع خود بود.

اکنون چنین نیست! درام در ذهن اصلاح‌طلبان جریان دارد، نه در واقعیت. عقل حکومتی پارسنگ برنداشته که به تغییر یا دخالت دراماتیک صحنه رو آورد. سعید حجاریان، یک ایدئولوگ حکومتی خوش‌فکر و دقیق، به درستی می‌گوید که «اگر راست‌ها عقلانی عمل کنند، باید ناز روحانی را بکشند تا رئیس دولت در ایران باشد.» او هم البته اوضاع را دراماتیک نشان می‌دهد: «روحانی امروز بیشتر از هر کاندیدای رأی‌سازی به کار آینده ایران می‌آید. آن‌هایی که از روی ناآگاهی به شرایط موجود و آینده انتخابات را تحریم می‌کنند، باید بدانند که شرکت نکردن در این انتخابات‌ چه معنایی پیدا می‌کند و چه آینده‌ای را پیش روی ما می‌گذارد.» آینده‌ای که رئیسی یا قالیباف در آن نقش رئیس جمهوری را ایفا کنند ، از نظر او تیره و تار است. حجاریان دستگاه را می‌شناسد. احمدی‌نژاد هم از ژرفنای آن اطلاع دارد. او گفته بود فرقی نمی‌کند که از میان کاندیداهای موجود چه کسی رئیس جمهوری شود.

حکومت دچار بحران اتوریته است، شیخان دارند می‌میرند و شیخوخیت دارد زوال می‌یابد. اما صحنه هنوز به حد آشفتگی نرسیده است. صحنه دراماتیک است وقتی تقسیم نقش‌ها به هم بخورد، هم نقش‌ها در بالا، هم در نقشی که گروه‌های اجتماعی مختلف در قبال نظام ایفا می‌کنند. این هر دو عنصر در حال حاضر غایب هستند، هر چند می‌شود علایم ظهورشان را دید. نقش‌ها در بالا چندان عوض نشد و فرصتی پیش نیامد تا مردم به صورت دراماتیکی درگیر رقابت‌های کاندیداها شوند.



تئوری سیاسی

یک مشکل اساسی در تبیین انتخابات در ایران تئوری سیاسی است. نکته‌هایی در این باره:

پاردایم سیاسی‌ای که فکر سیاسی همه ما را در ایران شکل می‌دهد، از حکومت گرفته تا اصلاح‌طلبان درون و حاشیه نظام و مخالفان راست و چپ، پارادایم انقلاب است. رژیم به تعبیر خودش انقلابی است، به تعبیر بخش چپ مخالفان ضد انقلابی. اصلاح‌طلب اصلاح‌طلب است چون یک انقلاب دیگر را لازم نمی‌داند و اصلاح را در کنتراست با انقلاب تعریف می‌کند و مخالفان مخالفان اصلاح‌طلبی هستند چون آنان نیز اصلاح را در برابر براندازی قرار می‌دهند.

در پارادایم “انقلاب” تکلیف انتخابات به شکلی دکترینر روشن است: اگر به براندازی فکر کنی، تحریم می‌کنی، اگر به اصلاح فکر کنی، شرکت می‌کنی. بحث پیش نمی‌رود. یک طرف می‌گوید اگر مخالف شرکت در انتخابات باشی، مخالف مشی اصلاح هستی، پس براندازی می‌خواهی، پس خواهان انقلاب هستی، پس در نظر نمی‌گیری خطر جنگ داخلی و دخالت نیروهای بیگانه را. و حریف در مقابل می‌گوید: تو خواهان تداوم وضع موجود هستی، داری به نظام خدمت می‌کنی، نوکر بی‌جیره و مواجب ولی فقیه شده‌ای، همدست شکنجه‌گران و فاسدان و غارت‌گرانی.

اصلاح‌طلبان به رژیم به عنوان پدیده‌ای نرمال می‌نگرند که البته پیچیدگی‌ها و مشکلات خودش را دارد، مخالفان اما رژیم را از ابتدا نابهنجار و ناجور دیده‌اند. مردم عادی چه می‌گویند و چه می‌کنند؟ آنان درگیر این موضوع نیستند. در منطق آنان دوگانه‌های بهنجار−نابهنجار، اصلاح−انقلاب، سرسپردگی−براندازی اعتبار ندارد. مردم پارادایم انقلاب را ترک کرده‌اند، خیلی وقت است که ترک کرده‌اند. بخش بزرگی از آنان تحول‌خواه هستند، اما بررسی‌های میدانی قابل اتکا نشان می‌دهد که همه تحول‌خواهان انتخابات را تحریم نکردند. اصلا در ذهن مردم دوگانه‌هایی که دکترین‌های سیاسی ما را می‌سازند عمل نمی‌کنند. آیا لازم نیست که در تئوری سیاسی تجدید نظر کنیم؟ پس از انتخابات مقاله‌های متعددی منتشر شد با مضمون تحقیر مخالفان که دیدید که مردم به حرف شما گوش نکردند. مقاله‌های بی‌ارزشی بودند، و جالب این است که مبنایشان همان دکترین‌های رایج است، از همان دوگانه‌ها عزیمت می‌کنند، با همان مقولات کار می‌کنند.

تئوری سیاسی ما دولت‌مدار است. این تئوری تا بخواهید ساده است: با دولت / بر دولت. همین. از مردم هم که حرف بزند یا برای پشتیبانی از دولت است، یا برای برافکندن آن. این تئوری به اوج ابتذال رسیده است. در قالب آن دیگر بحث‌ها پیش نمی‌روند؛ تئوری حقیقتی را نمایان نمی‌کند، حاصلش یاوه‌گویی تکراری است.



آلترناتیو: جامعه‌گرایی و گذاشتن یک Theory of Transformation به جای Theory of Revolution.

نکته‌های درباره نظریه دگرگونی:

اصل جامعه است. تحول در اصل یعنی تحول اجتماعی. آن روز نخواهد آمد که از فردای آن عالمی دیگر داشته باشیم و آدمی دیگر. جامعه انقلاب نمی‌شناسد. ایده انسان‌سازی و جامعه‌سازی با انقلاب را باید کنار گذاشت.

آرمانِ رهایی نوین از درون جهان تجربه‌های ممکن برمی‌آید، نه از بیرون با تزریق یا تحمیل. جامعه منبع بی‌پایان گسست و رهایی است. باید تلاش‌های بدیل را در دل همین وضعیت موجود شناخت و تقویت کرد. ایده رهایی‌بخشی از بیرون را فراموش کنیم. نقد واقعی، نقد درونمان است.

جامعه‌های امروزین بسیار پیچیده‌تر از جامعه‌های دوران انقلاب هستند. انقلاب یعنی انگیزشی حاصل تودهٴ برانگیخته و رهبری برانگیزاننده. اما دیگر نه آن توده وجود دارد، نه آن رهبری. جامعه ما هنوز توده‌وار است، اما افراد، طبقات، گروه‌ها و فراکسیون‌های آن به مراتب خودآگاه‌تر از 40سال پیش هستند. آنان منافع خود را تشخیص می‌دهند. دیگر آن دوران گذشته است که می‌بایست پیشاهنگی سربرآورد که به توده مردم بگوید که منفعتشان در چیست. ما با عامل‌ها مواجه هستیم و عامل‌ها را باید در عاملیتشان به رسمیت بشناسیم.

بازی و کنش و واکنش عامل‌ها دگرش‌هایی را ایجاد می‌کند که روند آن را دگرگونی (ترانسفورماسیون) می‌نامیم. دگرگونی هم اکنون شروع شده است. بحران اتوریته در رژیم (بحران شیخوخیت یا ولایت) شاخص آن است. ارزیابی از هر پدیده‌ای، از جمله درگیری انتخاباتی، بستگی به ارزیابی ما از روند و موقعیت لحظه دارد.

تئوری دگرگونی (ترانسفورماسیون) پیچیده است، آن هم به دلیل نظرش به جامعه و برشناسی گروه‌ها و طبقات به عنوان عامل‌ها – به عنوان عامل‌ها و نه کسانی که یا پیرو پیشاهنگ انقلابی هستند، یا نادان و گول خورده‌اند.

این تئوری نمی‌تواند چیزی مثل تئوری رایج انقلاب در میان ما باشد که از این ور ماشین حساب آن نهاده‌ٴ (input) انتخابات را وارد کنیم، و در آن طرف فوراً بازده (output) آن را ببینیم. این تئوریِ تازه به ما به اجازه می‌دهد که بحث کنیم، چیزی که در میان ما تعطیل شده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر