حوزه سياست و انديشه، و ديرينگى معضل فرهنگى ايرانيان
نیکروز اعظمی
آزادى امرى برخواسته از حوزه سياست نيست بلكه امريست در حوزه سياست و مربوط به طبيعت و منش آدمى كه محافظت آن درجامعه بر عهده مديريت سياسى است و اين مديريت، جامعه را به سوى هنجارهاى معين و متناسب با آزادى پيش مى برد. در واقع درانواع سياست و مديريت سياسى حاكم و معين، موضوعاتى مطرح هستند كه امور انسان به حساب مى آيند و بسته به نحوه نگرش انسانبدانها،آنها بوسيله قدرت سياسى اِعمال مى شوند.
حوزه سياست، حوزه مديريت موضوعات آدمى و پيشبرد آنهاست. فرهنگ و جامعهاى كه مبرا از آزادانديشى باشد، مديريت سياسى نيز متناسب با همين فقدان اِعمال قدرت مى كند. وظائف مديريت سياسى معطوف بهجنبه هايى از فعاليت انسان است كه مى تواند ممكناتى را در آزادى عقايد و انديشه و شكوفايى فرهنگ مهيا سازد اما خالق آنها نيستبلكه صرفاً محافظ آنهاست در راستاى زايش و پويش و در اين روند، خود نيز با تأثر از آنها پويا مى شود. خالق آزادى، خويشينگىانديشيدن است و در اين خويشينگى ست كه نيروى خفته فرد به جنبش در مى آيد و خود را آزاد مى كند. اگر اراده و توانى در ايجادچنين خويشينگى اى در ما پيدا شود و عزم را جزم كند تا بخواهد از بافت هاى تننده گذشته رويدادهاى فرهنگى كه در فقدان آزادگىاش، ما نيز روحاً و حساً بدان بسته ايم، سر در آورد بى ترديد چنين امرى از طريق حوزه انديشه قابل حصول است تا حوزه سياست كهاين حوزه و مديريت آن فرهنگن و تاريخن مبتنى بر چنين فقدانى بسامان مى شده است.
آنچه كه در رويدادهاى فرهنگ ما در قرون متمادى رخ نمود به همان مضمون و ترتيبش، مديريت سياست تبلور يافت . ناكارآمدى وبى رمقى دستگاه نظام سياسى كه در انقلاب مشروطه همچون دُمل سرباز كرد دقيقاً مربوط مى شد به نحوه نگره ما به كل هستى وامور. دليل اينكه موضوع اسلام و نيز انطباق شرع و قوانين مدرن غرب كه در اين زمان در فضاى روشنفكرى ما مطرح شده بود برمى گردد به اسلامزدگى و نحوه نگرش اسلامى ما به امور. نيروى بالقوه درونىِ روشنفكرى ما در زمان مشروطه در مهار قدرت اسلامبود (و همچنان هست) كه در فضاى فرهنگى و جامعه، اين نيرو را در همان مهاربودگى اش به تاخت و تاز وامى داشت بدون اينكه ايننيرو بتواند معناى اصيل خويش را در حوزه انديشه بيابد و بر همين مبنا بالفعل گردد. نمونه روشن قدرت اسلام در مهار نيروىروشنفكرى ما، ميرزا فتحعلى آخوند زاده است كسى كه، با وجودى مى گفت اسلام عرب را نگون بخت و ايرانيان را بيچاره كرد درعين حال به "پرتستانيسم" كردن اسلام فكر مى كرد. تلاش روشنفكرى ما در اين برهه از زمان بر اين استوار بوده كه اعتقاد اسلامىيعنى نوع نگرش حاكم بر ذهن ايرانى بايست با قوانين مدرن همداستان شود تا از اينطريق بتوان مديريت جديد سياسى را در راستاى قانونگرايى (عدالتخانه) پيش بُرد. ضعف كار روشنفكرى ما در اين بود كه نمى توانست بفهمد و هنوز هم نمى فهمد كه آن قوانين مدرنمحصول انديشه و عقل نقاد غربيان در مناسبات خود بوده است و اگر مسيحيت در اين روند خويش را هماهنگ و همراه مى كند به دليلسابقه سنت قوانين جارى در شهرهاى بزرگ نظير رُم بوده كه مسيحيت در آن رُشد كرد. اسلام كه اصلاً، نه از امكان جارى بودنقوانين در قلمروى شكل گرفته بود و نه هيچگاه مانند يونانيان باستان و ايرانيان، تجربه "دولت شهرها و ايرانشهرى" داشته و دربرهوتى از تاريكى ها و جهل و جنگ قبيله اى ظهور كرده و به همين پايه هاى قبيله اى متكى بوده، چگونه مى توانست يا مى تواند"پرتستانيسم" شود كه روشنفكرى ما براى ناگشايندگى چنين امرى گشاينده اش مى شود و بدين ترتيب نيروى خفته درون خويش را درخفتگى اش تداوم مى بخشد؟
دينى همچون مسيحيت كه در شهرهاى بزرگ و در ميان قوانين جارى در امپراتورى روم رُشد كرد نمى توانست تابع سنت قوانينرومى كه خود تحت تأثير و نفوذ انديشه آزاد يونانى بوده است، نباشد. يكى از دلايل مهم كه مسيحيت به "علم فقه" نگراييد همين بودهاست. در حاليكه اسلام در ميان قبايل به شدت عقب مانده و در ميان شمشيركشى هاى آنها ظهور كرد و به همين جهت براى گسترش بهمناطق ديگر به ضرورت مناسبات و هنجار دينى ايجاد مى كرد و اصلاً قبايل به شدت عقب مانده عرب در چهارچوب نوع مناسباتشان،نمى توانستند داراى تجربه سنت قوانين رومى و يونانى باشند و حتى آنها را نمى شناختند و ذهن آن را هم نداشتند. بنابراين مناسباتجديد اسلامى در مناطقى كه تصرف مى شد لاجرم مى بايست به تنظيم مناسبات و هنجارها در نوع خود مى انجاميد. بر چنين بسترى ازمناسبات و هنجار اسلامى بود كه "علم فقه" ظهور كرد.
بارى، مى بينيم هر حوزه سياسى در هر قلمرو جغرافيايى مقبوليتش را از نوع نگرش غالب در فرهنگ معين مى گيرد. ديرينگىمعضل ما ايرانيان نتيجه نوع نگرش مان به هستى و امور است كه راه هر نوع منفذ نورِ انديشه آزاد و نقاد در آن مسدود شده و بتبعتحول ناپذير. نوع نگرش ما شرقيان و ايرانيان در گذشته هاى دور متأثر از فرهنگ بين النهرينى بوده كه باور به بندگى آدمى به خداهسته مركزى آن را تشكيل مى داد. زردتشت نيز از خدا مى خواهد تا به او بگويد كه او مى بايست چه كند و دين زردتشت نيز بر ايناساس و در سه گانگىِ پايه اى اخلاقى و نيك سرشتى اش در گفتار، كردار و پندار بنا نهاده شد. و اين سه گانگى، حكم پند و اندرزخدايى دارند و راهنماى آدمى، و نه اينكه از ميان عمل تجربى آدمى بدست آيند و در تداومشان به گونه هاى متكثرى از آن سه گانگىدر ابعاد مختلف منجر شوند و در زايش و پويش درونى شان مدام آن سه را در نوزايى اش بيافرينند. مانند، عمل تجربى يونانيان كهخلق بهترين و عاليترين چيزها و اثرها برايشان جلوه خدايى داشت و نه بالعكس كه مثلاً در اسلام يا بطوركلى باورهاى دينى در شرق،خدا بهترين و عالى ترين است در حد خالق، كه ما انسانها مخلوق او هستيم. پايه اصلىِ نگرش ايرانشهرى را آموزه هاى زردتشت پىمى ريزد و به ستيز ميان اهورمزدا و اهريمن باور دارد. اساس اديان ابراهيمى را- با كمى تغيير و متناسب با شرايط زمان و مكان -ثنويت دين ايرانى و زردتشت مى سازد. همانطور كه گفته شد آموزه زردتشت نبرد ميان اهورمزد و اهريمن است و براى اين نبرد دوحالت محرز است؛ حالت اول اينكه نبرد را پايانى نيست و اين يعنى، آدمى همواره و هميشه بر حسب آموزه اخلاق زردتشتى در قيد وبند چنين نبردى زندانى ست، حالت دوم اينكه اين نبرد را پايانى است و اهورمزدا بر اهريمن غلبه خواهد كرد و اين يعنى، پايان تاريخ.در هر دو حالت انسان بعنوان موجود انديشنده، از ويژگىِ طبيعت آزاد خويش باز مى ماند.
نظام سياسى بافت تننده فرهنگ هاست و نه بالعكس . فرهنگ ها كه، از نوع نگرش و رفتارهاى ما انسانها در ابعاد گوناگونش پىريزى و ساخته مى شوند. اگر نگرشِ نقاد يونانى به خدايان و به كل هستى و امور منجر به نوع خاص نظام سياسى در "دولت-شهرها"و "دموكراسى مستقيم" مى شود، بر حسب نگرش اعتقادى ايرانى كه اصلاً روش نقد از منشأ تفكر در باره تفكر را هيچگاه نمى شناختهو تجربه نكرده و زيرساخت هاى فرهنگ او را هم نمى سازد و همواره در بندگى به "بارى تعالى" باقى مانده، طبيعى بود كه باناكارآمدى و كم مايگى نظام سياسى در راه ترقى و پيشرفت مواجه باشد. از اينرو معضل ما ايرانيان قبل از اينكه سياسى باشد، معضلدر نوع نگرش ما به هستى و امور است و نگرش، همواره در حوزه انديشه قابل حل و فصل است. و از آنجائيكه سياست و مديريتسياسى بر مبانى نوع نگرش و رفتارهاى اجتماعى شكل مى گيرند و تنظيم مى شوند، در نتيجه تحول در نگرش عمومى منجر به تحولدر حوزه سياستگذارى نيز مى شود.
بنابراين حوزه سياست و مديريت سياسى نيروى توليد انديشه نيستند محافظ آنند در زايش و بالش. و از آنجائيكه مشكل و معضل ديرينهما، در نوع نگرش به كل هستى و سطح ارزشى فرهنگ ماست و ما بالحاظ حسى و روحى با گذشته آنها پيوند داريم و مرتبطيم درنتيجه چنين ارزشها و پيوندى مى بايست در حوزه انديشه سنجيده شوند و درقالب مفاهيم تنظيم گردند. رسوخ در ديرينگى و كهنگىِمعضل ما كه همچنان در سنگوارگى اش تداوم دارد و مانع هر نوع پيشرفت در حوزه سياست شده، از طريقه حوزه انديشه ميسر مىشود اگر توانايى، دانايى و اراده اى در اين زمينه بوجود آيند، در غير اينصورت حوزه سياست و مديريت سياسى در يكنواختگىهميشگى شان باقى خواهند ماند.
نيكروز اعظمى
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر