فرید هاشمی*
از همون اوایل کودکی دوست داشتم یک قهرمان باشم ولی همون اولین بار که قدم در انفرادی گذاشتم فهمیدم که من یک قهرمان نیستم. بلافاصله کم آوردم، سر به دیوار زدم، با پا تو در رفتم، التماس کردم، مشت زدم …
ولی بهاره همون قهرمانی بود که من همیشه دوست داشتم باشم. بهاره یک تکنوکرات نیست، یک عملگرا نیست، یک مدیر نیست ولی یک نماد برای روزهای خزان جامعه اس، یک قهرمان برای زمانی که قلب ها یخ میزند و امیدها پژمرده میشود. بهار عاشق زندگی است و همین عشق هم هست که از او یک قهرمان میسازد.
دوبار با بهار بازداشت شدم و هر دو بار در شجاعت بهار حیران ماندم. من آدم خیلی ترسویی نیستم ولی وقتی اولین بار بهار سیلی محکمی بر گوش سرهنگ قاسملویی نواخت و شروع کرد جواب یاوههای او را دادن، از ترس میخواستم زمین رو با دست بکنم و خودم رو قایم کنم مبادا ترکش هاش من رو هم بگیرد. از طرف دیگه غیرتم هم بالا زده بود که منم یه دونه بزنم زیر گوش سرهنگ. ولی تو نمیری همون کندن زمین عملی تر بود…
بهار هم مثل هر انسان دیگری دوست داشت آزاد باشد، مثل هر انسان دیگری ترس در وجودش وجود داشت ولی وقتی پای اصول و آرمانهایش وسط می آمد اراده ای قوی میل به ایستادن را در وجودش تقویت می کرد، اراده ای که می خواست زندگی کند ولی نه به قیمت زنده بودن. زندگی کند ولی نه به قیمت گذشتن از لطافت های زندگی.
من هیچوقت قهرمان نبوده و نمیشم. من سیب سرخ ممنوعه را نمی خورم. ولی بهار به شوق زندگی از گاز زدن بر سیب سرخ ممنوعه ابایی نداشت. وقتی بگو مگوها و بحث های دامنه دارش را رخ در رخ بازجو می دیدم لذت می بردم. دلم می خواست جای او باشم. ولی همان زمین را کندن و قایم شدن راحت تر بود…
بهار موجود عجیبی است. یک زن با تمام خصائص زیبای یک زن. یک زن بهاری در یک زمستان سرد و سوزان. همانی که جامعه یخ زده سالهای وحشت بدان نیاز داشته و دارد. سال های وحشتی که زندگی را می کشد ولی بهار نوید بهار زندگی را زنده نگه می دارد.
بهار قابل ستایش است. او شایسته تمامی محبوبیتی است که امروز دارد و حتی بسیار بیشتر.
زمستان به سختی شاید روزی برود ولی بهار و بهارها هستند که امید رسیدن بهار را هنوز در قلبهای یخ زده زنده نگه می دارند.
هیچ زندانی نمی تواند لطافت ها و زیبایی های زندگی را از بهار بگیرد…
*عضو سابق شورای مرکزی تحکیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر