۱۳۹۵ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

ا

انقلاب؛ تاملی بر محتوی و شکل

پرویز دستمالچی
انقلاب، درعامترین و کلی ترین معنایش، یعنی تغییرات اساسی و  بنیادی در یک پدیده که (معمولا) دارای حرکتی به پیش و تکاملی است و در نتیجه به هر تغییر و»دگرگونی» نمی توان و نباید نام انقلاب نهاد. هر انقلابی دارای قواعد و قانونمندیهایی مربوط به همان پدیده است. 
انقلابات صنعتی موجب دگرگونیهای اساسی در شیوه تولید، روابط و مناسبات اجتماعی و در پی آن روابط و مناسبات سیاسی شدند. هواپیما، انقلاب در صنعت حمل و نقل و ارتباطات، همچنانکه رایانه (کامپیوتر) انقلاب در ارتباطات و گسترش اطلاعات و دانش است. امروز هر کس، تنها با دسترسی به یارانه، میتواند از تمام اطلاعات موجود و قابل دسترس برای عموم، در هر جای دنیا، استفاده کند. او از این راه به مطبوعات دنیا، به هر زبان، به کتابخانه ها، به علوم و فنون و دانش، دسترسی دارد، با هر کس، در هر جای دنیا که باشد، از راه اینترنت، میتوان ارتباط مستقیم برقرار کرد، گفتگوی (پالتاک) با- یا بی تصویر کرد، تلفن همراه به هر کس امکان می دهد تا با سرعت برق، با هر کس، درهر جای دنیا که باشد ارتباط برقرارسازد. اگر سد سال پیش، ارسال یک نامه از آمریکا به آسیا شاید بیش از سه ماه زمان لازم داشت، امروز تنها چند ثانیه است.
اما، موضوع من در اینجا نه انقلاب در صنعت و غیر، که انقلابات اجتماعی است. همواره باید توجه داشت که انقلابات صنعتی یا اکتشافات دگرگون کننده تنها در محدوده صنعت و تکنیک نمی مانند و تاثیراتی عمیق و وسیع بر روی جامعه، روابط و مناسبات اجتماعی و ساختارهای حکومت داشته اند و در آینده نیز خواهند داشت. ماشین ظرفشوئی، ماشین رختشوئی، جارو برقی و…، و سایر اکتشافات و اختراعات خانگی رها کنندگان واقعی زنان از کار خانه بودند و نه ایدئولوژیها، هرچند برخی از ایدئولوژیها پیش شرطها (شرایط ذهنی) را آماده کردند. سرانجام قرص ضد بارداری بود که به زنان امکان داد تا خود بتوانند در رابطه با «تنظیم خانواده» مستقلا تصمیم بگیرند.
انقلاب می تواند فراگیر (انقلاب فرانسه، آمریکا، روسیه یا چین) ، یا تنها در بحشی انجام گیرد ( انقلابات صنعتی یا الکترونیک، اینترنت به عنوان انقلاب در ارتباطات، حق رای زنان در جوامع پیشرفته و…)، می تواند با خشونت یا بی خشونت باشد، می تواند پیشرو یا پسرو باشد.
در هر صورت، نه انقلاب یک «جبریت» تاریخ است و نه خشونت ابزار بی چون چرای انقلاب. ما در دو سده پیش شاهد انقلابات قهرآمیز موفق و ناموفق، شاهد هر دو بوده ایم. و نیز انقلابات بی خشونت موفق یا ناموفق. هر دو می توانند «حقانیت» داشته یا نداشته باشند، بسته به اهداف. اگر انقلاب برای حاکمیت ملت، به معنای برقراری ساختاری از سازمان اداره امورعمومی جامعه (حکومت) باشد که در آن حکومت شوندگان بتوانند حکومتگران را کنترل کنند و حکومتگران بر اساس رای و اراده آزاد شهروندان، در یک انتخابات دمکراتیک، آزاد و سالم بیایند و بروند، در آنصورت «انقلاب» علیه نظام غیردمکراتیک، یا دیکتاتور از حقوق ملت است. به سخن دیگر: کاربرد خشونت در سیاست تنها زمانی مجاز است که حکومتگران امکان هرگونه دگرگونی و اصلاحات را از مردم سلب کرده باشند. اگر با ارائه یک پیشنهاد یا لایحه به مجلس شورای اسلامی می توان به تساوی حقوقی زنان و مردان در برابر قانون دست یافت (فرض محال)، دست یازیدن به خشونت نه تنها مجاز نیست که محکوم، عملی غیرمنطقی و بی خردی محض است که می تواند به عکس خود بدل شود. به این ترتیب، در یک نظام دمکراتیک استفاده از قهر در سیاست اصولا مجاز نیست، مگر آنکه خود نظام دمکراتیک در»خطر» باشد. هدف انقلاب، با- یا بی زور، باید برقراری نظامی باشد که در آن اصلاحات، بدون خشونت، ممکن شود، یعنی آزادی. بدون آزادی نه خرد حاکم خواهد بود و نه صلح اجتماعی و استفاده بی جا از زور به حاکمیت زرومندان منتهی خواهد شد. انقلاب اسلامی ایران دیکتاتوری سلطنت را برچید، اما یک نظام تامگرا را به جای آن نشاند، همچنانکه انقلاب کمونیستی روسیه یک نظام تامگرا را به جای حکومت مستبد و غیردمکرات تزار نشاند. هدف انقلاب، در دنیای امروز، تنها می تواند برچیدن استبداد و برقرای دمکراسی پارلمانی متکی به اعلامیه جهانی حقوق بشر باشد تا شهروندان بتوانند آزادانه حکومتگران را عزل و نصب نمایند و از این راه بر روی آنها کنترل داشته باشند.
   
الف: انقلاب قهرآمیز
۱- انقلاب ایالات متحده آمریکا
انقلاب آمریکا، که در واقع نبرد استقلال مستعمرات بریتانیای کبیر در قاره آمریکا از سرزمین مادر است، در اعلامیه استقلال (۱۷۷۶ م.) خود، تحت تاثیرافکار و اندیشه های جنبش روشن- و خردگرائی اروپا، برای اولین بار در تاریخ، از حق ملت و قرارداد میان حکومت کنندگان و حکومت شوندگان سخن می گوید، «حقی» که به ملت اجازه می دهد تا در صورت لزوم (اگر حکومت کنندگان به وظائف خودعمل نکردند)، قرارداداش را با حکومتگران فسخ کند.
اصل اول اعلامیه استقلال آمریکا می گوید: » تمام انسانها، به دلیل ذات طبیعی اشان، مستقل و برابر و دارای حقوقی طبیعی هستند. این حقوق در هیچ جامعه ای و توسط هیچ قراردادی خدشه پذیر نخواهد بود. این حقوق عبارتند از حق حیات و زندگی، حقوق مربوط به آزادیهای فردی، مانند حق آزاد کسب و کار، حق مالکیت، حق بهرمندی از امنیت و حق دستیازی به سعادت و خوشبختی…». به علاوه، حقوق افراد در انتخاب آزاد دین و مذهب، یا مرام و مسلک، آزادی اندیشه و بیان، مصونیت شهروند از تجاوز خودسرانه حکومتگران، ، حق بهرمندی از وکیل مدافع و…، چنین «حقوقی» که برای اولین بار توسط یک بیانیه رسمی به رسمیت شناخته می شدند، یک انقلاب و دگرگونی بنیادی در تصویر از انسان، حقوق ملت، و روابط و مناسبات میان حکومت کنندگان وحکومت شوندگان بود.
اما انقلاب آمریکا در محدوده جنبش استقلال طلبانه، برای جدائی از بریتانیای کبیر ماند. در این دوران، هر چند هنوز در آمریکا برده داری رواج دارد، اما پذیرش حقوق شهروندی، منتج بودن قوای حکومت از ملت (هر چند هنوز محدود) تقسیم و کنترل متقابل قوای حکومت (قدرت سیاسی) و پذیرش سازماندهی فدرال کشور و حکومت، به معنای تمرکز زدائی و تقسیم عمودی قدرت سیاسی، انقلابی عظیم در فلسفه سیاسی و شکل حکومت و»تقدس» زدائی از آن است. در انقلاب آمریکا، تقدم با استقلال (از استعمار بریتانیای کبیر در یک جنگ هفت ساله برای حقوق ملت) و آزادی (عدالت سیاسی) بود و حل مشکل اجتماعی (عدالت اجتماعی) تابعی از آن شد.
واقعیت سد سال اخیر اشکال حکومت نشانگر رشد، پیشرفت، رفاه و فقرزدایی در جوامع دمکراتیک است. یعنی در جوامعی که عدالت سیاسی مقدم برعدالت اجتماعی شکل گرفت و شهروند توانست خود را سازماندهی کند و بدون ترس و با ابراز آزاد عقیده و اندیشه به نبرد با بی عدالتی و ظلم رفت، در آنجا بهتر توانست کمبود ها و بی عدالتیها را بر طرف سازد. به زبان دیگر، ریشه پیشرفت «غرب» در آزادی است، همان آزادیهایی که همواره به نام آزادی هایی «بورژوائی» از سوی عمدتا چپ مورد نقد و نفی قرار گرفتند و ملایان دشمنان قسم خورده آن هستند. آزادی دشمنان فراوان و رنگارنگ دارد که وجه مشترک تمام آنها دشمنی با نظم دمکراتیک پارلمانی متکی به حقوق بشر است، از نازیسم و فاشیسم تا…، تا ولایت فقیهیان یا بنیادگرایان رنگارنگ اسلامی که حکومت دینی می خواهند.
در آن زمان، در سیزده «ایالات متحده ای» که پایه اولیه ایالات متحده آمریکای امروز را تشکیل می دادند، کمتر از سه میلیون (عمدتا مهاجران اروپایی) زندگی می کردند و از فقر به معنای اروپایی آن اثری نبود. در آنجا، هر کس برای خود قطعه زمینی داشت، آن را می کاشت و زندگی می کرد، حق رای داشت و گرسنه سر بر زمین نمی گذاشت. به این دلیل، در انقلاب استقلال آمریکا حل مشکل اجتماعی، فقرزدایی، محوریت نیافت و انقلاب برای رهایی از سلطه استعمار بریتانیای کبیر و برای آزادی بود. آمریکا در انقلاب خود راه دیگری را به غیر از راه انقلابهای اروپا پیمود. و آزادی پایه ای شد برای رشد و شکوفایی انسان. زیرا بدون آزادی، انسان سترون، نازا، خواهد شد.
«منشور حقوق ویرجینیا» (۱۷۷۶) قدیمی ترین بیانیه حقوق اساسی دنیای مدرن است که در آن در باره انسان، حکومت و حقوق بشر از جمله چنین آمده است:
» …
ماده۱: تمام انسانها، در ذات و طبیعت خود، بگونه ای یکسان، آزاد و مستقل و بهرمند از حقوق طبیعی معینی هستند… این حقوق عبارتند از حق زندگی و آزادی و بهرمندی از دست یازیدن به کسب ملک و املاک و تصاحب آن، و نیز حق تلاش و کسب سعادت و امنیت.
ماده ۲: تمام قوا(ی حکومت) نهفته در ملت و منتج از او است. کارمندان و صاحب منصبان حکومت تنها کارگزاران و موکلان ملت اند که همواره در برابر او مسئول و پاسخگو می باشند.
ماده ۳: هر دولتی موظف است برای رفاه عمومی، برای حراست و تامین امنیت ملت و کل جامعه اقدام کند. از تمام انواع و اشکال حکومتها تنها ان نوع و شکلی بهترین است که بتواند بالاترین درجه و حد از سعادت و امنیت را برای ملت ایجاد نماید، و در برابر خطر دیوانسالاری بد مصون و موثرتر از همه باشد…
ماده ۴: هیچ کس یا هیچ گروهی از انسانها را نمی توان محروم از حقوق اشان نمود، یا از سوی حکومت امتیازات یا حقوق ویژه ای برای آنها در نظر گرفت…
ماده ۵: قوای قانونگذاری و اجرایی حکومت باید از قوه قضایی مجزا و با آن متفاوت باشد، اعضای دو قوه اول می بایست… در محدوده زمانی معینی از مقام و منصب (حکومتی) خود مرخص و به این ترتیب دوباره به همان محیطی بازگردند که ابتداء از آن آمده بودند…
ماده ۶: انتخاب نمایندگانی که به عنوان موکلان ملت در مجلس خدمت می کنند، باید آزاد باشد. تمام مردانی که علاق دائمی و پیروی خود از مصالح عمومی را همواره به اثبات رسانده اند، برخوردار از حق رای هستند…
ماده ۸: هر کس حق دارد، در تمام موارد اتهامات سنگین یا جنایی، از علت و نوع اتهام خود مطلع، و با شاکیان و نیز شاهدان روبرو شود، او حق دارد از شاهدانی که به نفع او شهادت می دهند استفاده نماید و خواهان بررسی پرونده اش در کوتاه ترین مدت باشد… او نباید مجبوربه بیان اعترافاتی باشد که علیه خودش شود، از هیچکس نمی توان سلب آزادی نمود، مگر با حکم قانون کشور یا… صدور رای محکومیت…
ماده ۱۲: آزادی مطبوعات یکی از پایه ها و ستونهای اساسی آزادی است…».
فقر و بی عدالتی همواره در تمام طول تاریخ بشر وجود داشته است. تفاوت انسان امروز با انسان «دیروز» در این مهم نهفته است که انسان امروز دیگر به فقر و جنگ یا بی عدالتی سیاسی یا اجتماعی به عنوان سرنوشت خویش یا خواست و مشیت الهی، یا امری «طبیعی» نگاه نمی کند، و نباید بکند. استقلال انسان از نظم «الهی» و قائم به ذات شدنش، برش از روابط و مناسبات سنتی است که در پی آن از میانه سده هژده ایده «حق حاکمیت ملت» تبدیل به خواست اصلی و عمومی او در جنبشهای اجتماعی- سیاسی می شود. انسان از «رعیت» بی چهره و بی حقوق بیرون می آید و»فردیت» می یابد و آزادی را به جای امنیت از بالا می نشاند. او در می یابد که مناسبات اجتماعی یا سیاسی ساخته و پرداخته خود او است و می تواند آنها را دگرگون کند و می کند، با کمک خرد، دانش و تکنیک. و دگرگونی تنها یک راه حل ندارد، می تواند گام به گام باشد یا «انقلابی»، با- یا بی خشونت. با شکلگیری جنبشهای (به ویژه) کمونیستی بر پایه اندیشه های فیلسوف بزرگی چون مارکس، و با پیروزی انقلاب اکتبر، بشریت ( یا بخش بزرگی از توده های تحت ستم) بر این توهم می شوند که گویا راه نهایی (علمی) گذر از فقر و جنگ و نکبت را یافته اند. راهی که تمام مشکلات را یکجا و رادیکال حل خواهد کرد و با یکسان سازی همه مشکل عد الت اجتماعی را به یکباره و برای همیشه حل خواهد کرد، که متاسفانه چنین نشد و این راه حل رادیکال پاسخ مناسب نداد.
انقلاب آمریکا و روسیه هر دو به معنای خویش پیروز شدند، به اهداف تعریف شده خود دست یافتند. آمریکا در پی استقلال از استعمار انگلیس و آزادیها بود و به آن رسید، به همان معنایی که تعریف می کرد. و در روسیه نیز انقلابیان به اهداف خود رسیدند. آنها می خواستند با سرنگونی تزار از راه انقلابی و با از میان بردن مالکیت خصوصی بر ابزار تولید و»اشتراکی» کردن آن، پایه های آزادی واقعی انسان را پی بریزند، که چنین نیز کردند، اما آن راه منتهی نه به آزادی، که به یک نظام تامگرا شد، نظامی که در نهایت در خود و از درون فرو ریخت.
تجربه کشورهای واقعا موجود سوسیالیستی که گویا در آنها «استثمار»نیروی کار انجام نمی گرفت، نشان داد که فقر صرفا نتیجه استثمار نیست تا بتوان با از میان بردنش به فقر نیز پایان داد. در کشورهای پیشرفته سرمایه داری، سیاست موفق به کنترل خوی وحشی سرمایه شد و آن را به میزان زیادی زیر کنترل و هدایت خرد و بر اساس منافع کل جامعه و در چهارچوبی متمدنانه قرار داد. اصولا یکی از وظایف سیاست در دنیای مدرن کنترل «سرمایه» و مهار آن به سود کل جامعه است. در این جوامع با وجود بالا بودن درجه مطلق استثمار سرمایه از کار، فقر و زندگی نکبت بار دوران پیشاسرمایه داری و دوران ابتدایی انباشت و تراکم سرمایه، به میزان زیادی تعدیل یافته است. یعنی به علت تولید و خدمات بهتر، و اصلاح نظامهای اجتماعی و تقسیم مناسب تر ثروت تولید شده، فقرزدایی انجام گرفت. تولید انبوه و ارزان کفش، سرانجام به پای هر کس کفش کرد. تجربه سد سال اخیر و آزمایش اشکال گوناگون نظامهای حکومت باز و بسته نشان داده اند که برای حل مشکل اجتماعی (عمدتا فقر و بیکاری) دو عامل اساسی و تعیین کننده اند، آزادی و تکنیک. تکنیک، تا بتوانیم به اندازه لازم و کافی تولید کنیم و آزادی برای آنکه بتوان کالای تولید شده را عادلانه تقسیم نمود، و تقسیم عادلانه خیابان یکسویه نیست. بدون آزادی، همه چیز فرو خواهد ریخت، همچنان که با وجود رشد علمی- تکنیکی نسبتا بسیارموفق درکشورهای سوسیالیستی واقعا موجود ( به ویژه شوروی)، جامعه در هم فرو ریخت. زیرا، علم و تکنیک طبیعت بی طرفانه دارند و می توانند در هر شکلی از اشکال حکومت محقق شوند، در حالیکه آزادی امکان تحقق در هر شکل از اشکال حکومت را ندارد.
در ج.ا.ا.، بخشی از فقرا، مستضعفان، پس از فقرزدایی از خود، از راههای غیر اخلاقی-غیر قانونی و دست اندازی به ثروت و محصول کار و تلاش دیگران، پس از مدتی، خود شروع به همان کاری کردند که گویا «طاغوتیان» کرده بودند و توجیه گر انقلاب اسلامی بود، یعنی انباشت ثروت و سرمایه از راههای قانونی- اخلاقی مجاز یا غیر قانونی-غیراخلاقی غیرمجاز یا ممنوع. این دور باطل در کجا باید پایان یابد؟ به غیر از انقلاب آمریکا، در تمام انقلابها فقرزدایی توجیه گر حقانیت حکومت «فقرا» یا برای فقرا شد. آن «مستضعفی» که با انقلاب اسلامی و از راه سرکوب و نابودی دگرباشان و دگراندیشان به قدرت و ثروت رسید، به راهی گام نهاد که برای موفق بودنش «زور» و ریا لازم بود و نه استعداد و تلاش، پس کافی است فاسد بود تا موفق شد. و این همان رمز فساد و سرانجام فروپاشی نظام تامگرایی است که پیروانش یکشبه، بنابر ضرورت و نیاز، «مسلمان» و انقلابی، و در نهایت «براداران قاچاقچی» شدند.
در جایی که فضیلت «یقه چرکی» یا جای مهر بر پیشانی، یا ترکیبی از هردو، یعنی مومن مستضعف یقه چرک، به جای فضلیت آزادی و حقوق مساوی همه در برابر قانون بنشیند، هر ناکسی آتش بیار معرکه و برای خود «کس» خواهد شد. همدردی با رنج و محنت همسایه یا «کسی» معین که فضیلتی است درست، نباید با همدردی انتزاعی با «پرولتاریا» یا «تودهها» یا » مستضعفان» یا… یکسان گرفته شود و به جای خرد بنشیند. همدردی می تواند آنچنان انتزاعی- ابستراکت شود که خود تبدیل به ماشین کشتار کسانی گردد که همدرد آنان بود، زیرا مستضعف انتزاعی با واقعی دو تا است. همچنان که مسلمان تجریدی با واقعی دو تا است. گذر از فقر و دست یازی به عدالت اجتماعی نیازمند خرد است نه شور «انقلابی» یا ایمان کور.
انقلاب اسلامی هم به اهداف خود رسید. این سخن که گویا بنیادگرایان اسلامی انقلاب را دزدیدند، ادعایی بس نادرست است. نیروهای سیاسی- اجتماعی گوناگونی در انقلاب ایران شرکت داشتند، هر یک با پندارها و تصورات خود. الگوی چپ سنتی ایران برای جامعه بهتر، یعنی آنچه او برای آن انقلاب می خواست، یا اتحاد جماهیر شوروی بود، یا چین، آلبانی، رومانی یا کوبا و کره شمالی و…، که مجموعه آنها به شهادت تاریخ همگی نظامهای تامگرایی بودند (و هستند) که یا فروپاشیدند یا درآنها آنچه اصولا وجود خارجی نداشت و ندارد، آزادی بود و هست (چین یا کره شمالی). نیروهای «آزادیخواه» جامعه نیزعمدتا رهبری خمینی را پذیرفتند و به دنبال او برای جمهوری اسلامی روان شدند، جمهوری که ریشه در واپشگرایی محض داشت. اما نیروی عمده سیاسی- اجتماعی انقلاب ایران همان نیروهای فدائیان اسلام، جمعیتهای موئتلفه اسلامی، ولایت فقیهیان و… بودند که همگی از دشمنان آزادی بودند و جامعه اسلامی در محدوده احکام و موازین شرع می خواستند و توانستند با کسب قدرت سیاسی، مخالفان را نیز سرکوب کنند و جامعه ایده آل امت- امامتی (ولایت فقیه) خود را بسازند. آنها به انقلاب خیانت نکردند، صادق ماندند و آن حکومتی را ساختند که همواره خواهان آن بودند. آنها همواره گفته بودند که موافق آزادیها، آزادی زنان و… هستند، اما تنها و تنها در چهارچوب احکام و موازین شرع. و احکام و موازین شرع ضد تمام آزادیهای انسان است. آنها نظام سلطنت را برچیدند تا ولایت فقیه(حکومت اسلامی) را بر جای آن بنشانند (و نشاندند)، حق قانونگذاری را از انسان سلب نمودند تا آن را در اختیار «الله»، و درعمل در اختیار فقها و مجتهدان بگذارند (و گذاردند). آنها خود را نمایندگان (خود خوانده) امام پنهان می پندارند که باید در زمان غیبت او بر تمام مردمان جهان (امت واحد جهانی) حکومت کنند، که چنین نیز می کنند. تصور آنها از انسان، جامعه و حکومت همان چیزی بود که کردند، می کنند و همواره آن را گفته بودند. دیگران بودند که شناخت درست از آنها نداشتند. مبارزه با استبداد یا دیکتاتوری همواره از سوی نیروهای آزادیخواه انجام نمی گیرد. بنیادگرایان اسلامی برای برگشت به عقب، به دوران طلایی اسلام، برای امامت ( شیعه، ولایت فقیهیان) یا خلافت (اهل سنت، داعش و…)، برای شکل حکومت در دوران محمد، برای قانون الهی، به مبارزه با دیکتاتورها و نیز آزدایها و حقوق بشر پرداختند. و در این برگشت واپسگرایانه همه چیز هست مگر آزادی و عدالت به معنای معرفت بشر در سده بیست و یکم.
پس از گذشت حدود چهار دهه از پیروزی انقلاب ارتجاعی و واپسگرایانه اسلامی در ایران، امروز که بنیادگرایی اسلامی برای تشکیل حکومت اسلامی از آسیای میانه تا قفقاز تا درون روسیه و چین و تقریبا تمام خاورمیانه و خاور نزدیک و شمال تا میانه قاره افریقا را در اشکال گوناگون طالبان، ولایت فقیهبان، وهابیان، داعشیان، حزب الله، بوکوحرامیان، و… فراگرفته است، باید درک کرد که انقلاب اسلامی ایران شروع یک جنبش تاریخی بنیادگرایی برای برگشت به دوران»طلایی» اسلام بود و هست که پیروزی آن در ایران الزاما ربطی به اشتباه کوچک و بزرگ این یا آن نداشت، می امد، دیر یا زود، همچنان که در سایر کشورها آمد. زندگی طولانی، سرسخت، گسترده و رو به گسترش این پدیده سیاسی- دینی- مذهبی نشان می دهد که ما با یک جنبش تاریخی-ارتجاعی روبرو هستیم و نه با گروهکهایی کوچک که بتوان آن را به سادگی مهار کرد. هنوز چند دهه زمان می خواهد تا انرژی این عکس العمل ارتجاعی به مدرنیسم و درستاوردهای آن به آخر رسد، تا کشش ایدئولوژیک خود را از دست بدهد، تا در عمل روشن شود که حکومت اسلامی سرآبی بیش نیست و همچنان که حکومت طالبان و ولایت فقیهیان و داعش و… نشان دادند آنها نمادی از ورشکستگی و سرشکستی و سقوط در تقریبا تمام ابعاد جامعه، از اخلاق تا اقتصاد خواهند بود. حکومت اسلامی همین بی حقوقی ها، همین تبعیض و بی عدالتی ها، همین بی حقوقی زنان و بی حرمتی به آنها، همین سرکوب آزادیها، همین کشتار دگرباشان و دگراندیشان، همین سنگسار و قصاص و چشم درآوردن است. همین ولایت فقیه ( نوع شیعه) و طالبان و القاعده و حماس و بوکوحرام و داعش و وهابیان (نوع سنی) است. برگشت به دوران بربریت است. نگاه کنید به بنیادگرایان رنگارنگ اسلامی، از حزب الله تا طالبان، از حماس تا القاعده، از بوکوحرام تا داعش، از ولایت فقیهیان تا وهابیان و… کدام یک بویی از دمکراسی یا حقوق بشر یا آزادی انسان برده اند.
مبارزه رو در رو در میدانهای جنگ با بنیادگرایان اسلامی که خواهان حکومت اسلامی اند، یکسوی مبارزه با این پدیده واپسگرا- ارتجاعی است. سوی دیگر آن، مبارزه روشنگرانه و خردگرانه روشنفکران آزادیخواه با هدف خلع سلاح ایدئولوژیک- فکری آنها است. زیرا نقد یک «ایده» اساس یک اندیشه نوین است و تسلیم در برابر جهالت و خشونت تنها نشان بزدلی است و حقارت. باید از شناخت «حسی» عبور و به شناخت عقلی- علمی رسید. و معیار سنجش راستی و ناراستی خرد، انسان است، و نه «الله».

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر