اومبرتو اکو، در جایی با درستی و ایجاز و مختصری طنز، نوشته است که توضیح یک چیز یعنی در ارتباط گذاشتنش با چیزی دیگر. ما در هنگام توضیح هر امر تاریخی، در امتداد دو خط حرکت میکنیم: قدمت و شباهت. با اموری در ارتباطش میگذاریم که قبل از آن واقع شده است، روشن است که غیر از این نمیتوان کرد، سیر یکسرۀ زمان جهت توضیح تاریخی را به ما نشان میدهد. در انتخاب اینها هم دنبال شباهت میگردیم چون به این ترتیب است که میتوان امور مختلف را با یکدیگر در ارتباط گذاشت.
افراد نوخاسته و ناآزموده، در این دو راه چنان با سبکبالی حرکت میکنند که مایۀ رشک هر کارآزموده ایست. ولی اینجا هم مانند بسیاری موارد دیگر، سبکبالی از خامدستی برمیخیزد. میتوان به آسانی و به خط مستقیم تا هر کجا عقب رفت و تقریباً هر چیزی را صرفاً به حساب شباهت، با هر چیز دیگر مقایسه نمود و در ارتباط گذاشت. گفتارهایی که بر اساس شباهت، از ارتباط جادویی بین چیزهای مختلف سخن در میان میاورند، به همین ترتیب عمل میکنند. باید راه درست را جست.
از شباهت شروع میکنم. جستن شباهت، در عین اینکه ما را از یگانگی مطلق اشیأ دور میکند و با رفتن به سوی کلیت، توضیح را ممکن میسازد، خود به خود در حکم توضیح نیست. به عنوان مثال میتوان بین دو چهره در دو نقاشی که از دو کشور مختلف است و دو دورۀ مختلف تاریخی کشیده شده، شباهت دید، حتی شباهتی بارز، ولی این امر چیزی را توضیح نمیدهد. توضیح از دستگاهی مفهومی میاید که شباهت را میجوید و تعریف میکند و با پذیرفتنش در دل خود، توضیحی به ما عرضه میدارد.
در حقیقت این یافتن شباهت کاریست به تمام معنی سهل و ممتنع. سهل، به خاطر اینکه بین بسیاری چیزهای دور از هم میتوان شباهت یافت. ممتنع، به این دلیل که یافتن شباهتی که بتواند پایۀ توضیح قرار بگیرد، بسیار مشکل است. فرق است بین شباهت ظاهری و شباهت مفهومی. در حقیقت آنچه که شباهت جویی ما را به راه خطا میبرد، توجه نداشتن به این امر است و البته به پسزمینۀ تاریخی.
بیاییم سر زمان. همینطور که نگاه کنیم، مسئلۀ ترتّب زمانی روشن و بی ابهام مینماید. مشکل از جای دیگر برمیخیزد. تمایل به هر چه عقب تر رفتن در زمان و ارزش دادن به نفس این کار، امر رایجی است که هم میتوان نزد مردم عادی دید و هم متخصصان. البته اصل کار تاریخ، این است که امروز را به کمک دیروز درک کنیم و توضیح بدهیم، پس اساساً جایی برای انتقاد نیست. ولی این بازگشت به گذشته حساب و کتاب دارد. صرف اینکه عواملی هر چه قدیمی تر برای توضیح امری پیدا کنیم، در حکم این نیست که توضیحی عمیق تر و احیاناً دقیق تر برای موضوع مورد نظر یافته ایم.
مثلاً بسیاری دوست دارند تا هنگام توضیح وضعیت امروزین ایران، از دعواهای آقا نجفی و امثال او در دوران پیش از مشروطیت شروع کنند و همینطور عقب بروند تا هر کجا که شد، از یک طرف تا صدر اسلام و از طرف دیگر تا موبدان دورۀ ساسانی.
این نگرش را میتوان کلاً نوعی از عتیقه دوستی شمرد. از این دیدگاه همانطور که یک کاسۀ گلی، صرفاً از این جهت که متعلق به دو یا سه هزار سال پیش است، به دلیل همین قدمت، بهایی پیدا میکند که اصلاً با قیمت کاسۀ مشابه امروزین قابل مقایسه نیست، ارزش عوامل توضیحی هم به نسبت قدمتشان بالا میرود. لااقل، هر چه عقب تر رفتید توضیحتان کاملتر مینماید. عناصر توضیح تاریخی مثل عید نوروز نیستند که به دلیل قدمتشان اعتبار بسیار داشته باشند.
این ارزشگذاری عتیقه شناسانه، از دیدگاه روش تحقیق ،مقبول نیست. زیرا قدمت هیچ عاملی، مستقیماً ضامن تأثیر بیشترش در امروز ما نیست. اهمیت هر عنصر توضیح، باید به اعتبار جا افتادنش در آن دستگاه مفهومی که مورخ به کار میگیرد، معین شود، نه فقط بر اساس قدمت. اگر صرفاً به این شاخص توجه کنیم، عوامل اساسی که با واقعه فاصله ای کم دارد، به هنگام توضیح ته صف قرار میگیرد و توجهی بسیار کمتر از آنچه که باید، به خود جلب میکند، در صورتی که میتواند — به دلایل مختلف — به نهایت مهم باشد. کسانی اینطور به قدمت عوامل بها میدهند که در حقیقت دستگاه مفهومی برای تحلیل وقایع ندارند. گذشته در نظرشان دشتی یکدست و بی پست و بلند جلوه میکند که میتوان تا چشم کار میکند، در آن عقب رفت و از هر نقطه اش خط صافی تا امروز ترسیم کرد. این روش در حقیقت به توضیح در فیزیک مکانیک شباهت دارد که در آن همینطور میتوان رد علت ها را به طور خطی و یکدست گرفت و رفت تا رسیدن به «علت العلل». در صحنۀ تاریخ، زمان جایگزین این نیرویی میشود که در مکانیک سلسلۀ علل را به راه انداخته است.
بر خلاف این تصور، نمای گذشته یکدست نیست. اگر در نظر ما کل تاریخ دشتی صاف و بی انتها جلوه بکند، برای این است که نگاه تربیت شده برای دیدن پست و بلندش و دستگاه مفهومی برای دوره بندی اش و مجزا کردن بخشهایش نداریم و به همین دلیل تصور میکنیم که ذهن همینطور میتواند به دلخواه در آن جولان بدهد. چنین گذشته ای تاریخی نیست، همان سطح صافی است که در دروس مکانیک میبینیم و هر گویی بدون اصطکاک در آن میغلطد.
نقطۀ ترسیم دورنما
باید اول از خود پرسید که روحانیت کی بر ایران حکومت کرده و اگر هم نکرده کی خواستار و مدعی حکومت شده است. تا آنجا که من دیده ام، روحانیت، بر خلاف انواع و اقسام سخن پراکنی ها، داستانسرایی ها و بخصوص تفاسیر یک سویه و نامعقولی که رواج دارد، هیچگاه در جمع یا حتی در اکثریت خود، خواستار حکومتگری نبوده است و به این صورت و در این جهت عمل نکرده. این که کسی در گوشه و کنار چیزی گفته باشد یا ادعایی کرده باشد، حتماً ممکن است، ولی اینرا نمیتوان موضع جمعی و کلی و یا حتی غالب به حساب آورد و به پای همه نوشت. روحانیت بارها در سیاست دخالت کرده، ولی تفاوت است بین دخالت و بازی کردن نقش گروه فشار، یا حتی باجگیری به اقتضای تعادل قدرت از یک سو، و حکومتگری، یعنی گرفتن جای آنهایی که بر کشور فرمان میرانند، از سوی دیگر. شاید دلیل این احتراز فقط تنبلی بوده، یا فرار از بار مسئولیت، یا آگاهی به ناتوانی خویش، یا تمایل به تمتع بدون قبول زحمت که به هر صورت با روحیۀ معمول این گروه سازگارتر است. هرچند شاید بتوان نبود وحدت را که لازمۀ ادعای جدی و بخصوص نفس حکومت کردن است، دلیل اصلی شمرد. ولی هر چه بوده، اصولاً از فکر حکومتگری بازش داشته، حتی اگر از بیان اینکه حقی بر حکومت، یا لااقل بر سیاستگذاری دارد، بازش نداشته باشد. اینرا هم اضافه کنم که هر ادعایی با هدف و به امید تحقق کامل مطرح نمیگردد و بسا نقطۀ شروعی است برای چانه زنی و امتیاز گرفتن. روش معمول تر از آن است که بخواهیم از نظر دورش بداریم.
در یک کلام، دیالوگ بین روحانیت و قدرت سیاسی را در نظام قدیم ایران، نمیتوان مبنا و منشأ اصلی وضعیت فعلی شمرد، نه فقط بدین جهت که چنینی نتیجه ای یا نتیجه ای مشابه به بار نیاورده، بل از این جهت که قرار هم نبوده بار بیاورد. در مورد قدرتگیری اسلامگرایان باید حساب عصر جدید و دوران پس از مشروطیت رااز قبل از آن جدا کرد. عقب تر رفتن از این حد همیشه ممکن است و میتواند جذاب و گاهی مفید هم باشد، ولی توضیحی که بخواهد پایگاه خود را از این حد عقبتر ببرد، در حقیقت مهمترین خصیصۀ نظام موجود ایران را که مدرن بودن آن است، ندیده گرفته است. مدرن بودن به این معنا که نه تنها در ایران قدیم وجود نداشته، بل اینکه اصلاً در چنان شرایطی امکان وجود نداشته. این نظام، خود بیان واکنشی است به تجدد به طور عام و شکل اصلیش در زمینۀ سیاست که دمکراسی لیبرال است، به طور خاص. تا اینها وارد ایران نشده بود، واکنش بدانها هم ممکن نبود.
دوران معاصر
وقتی برسیم به دوران بعد از مشروطیت، یعنی میزان بازگشت به گذشته را در حد معقول نگاه داریم، به حدی که از انقلاب «دورانساز» مشروطیت، عقب تر نمیرود و اگر هم برود این تغییر اساسی حیات ایرانیان را محور میگیرد، نکاتی را میتوان دید و ذکر کرد که به تصور من، بسیار به تحلیل وضعیت وفعلی و حتی محدود کردن سهم روحانیت در این افتضاحی که گرفتارش هستیم، یاری میرساند. هرچند، ممکن است از رضایت خاطری که معین کردن مجرم واحد و احیاناً شستن دست خودمان از هر شراکتی در کار، برای ما فراهم میاورد، بکاهد.
وقتی به اینجا رسیدیم باید ببینیم که آیا روحانیت در دوران مدرن خواستار حکومت بوده است یا نه. از شیخ فضل الله نوری شروع کنیم که پیشتاز خمینی بود و بسیار مورد علاقه و احترام او. نوری با تمام مشکلاتی که در راه برقراری مشروطیت ایجاد کرد و با وجود تأثیرات بسیار نامطلوبی که در نگارش قانون اساسی گذاشت، خواستار حکومت نبود. او هنوز در قالب نظام قدیم فکر و عمل میکرد — البته در شرایط بحران انقلابی — و پادشاه مستبد و اسلام پناه میخواست، همانطور که خمینی هم تا سال ۱۳۴۲ همین را میخواست. سؤاستفاده ای که وی کوشید تا از جنبش مشروطیت بکند، ارتقأ و تثبیت موقعیت روحانیت بود، در قالب جدیدی که داشت برای سیاست کشور ایران ریخته میشد. داستان هیئت نظاری که او پیشنهاد کرد و شکل نگرفت و عملاً در مجلس دوم به گور سپرده شد، کوششی بود برای برتری بخشیدن به قانون شریعت و در عین حال ایجاد وحدت روحانیت، از طریق تشکیل و ریاست همین هیئت.
بعد هم که نگاه بکنیم، چه سید کاشی که بعد از نوری، شاخص ترین روحانی سیاست باز بود و سپس خمینی قبل از ۱۳۴۲ که دنبالۀ کار را گرفت، ادعایی بر حکومت نداشتند و همان شاه نظام قدیم را میخواستند که به قانون شرع میدان بدهد. تغییر موضع خمینی و گسست اساسی، در زمانی واقع شد که دیگر به روشنی معلوم همه شد که شاه به تظاهر به بازی قدیم که قاعدتاً با مشروطیت بی موضوع شده بود، ولی در یارگیری علیه لیبرال ها، به شیوه ای که میتوان مجازیش خواند، ادامه یافته بود، میلی ندارد. از اینجا خمینی رسماً مدعی حکومت شد و کورمال کورمال گفتارش را سازمان داد تا رسید به ولایت فقیه.
استفاده از اسلام
آنچه در دوران بعد از مشروطیت رواج داشت و البته با خود این انقلاب شروع شده بود، استفادۀ سیاسی از اسلام بود. نه محض محدود کردن قدرت شاه با تکیه به نیروی روحانیتی که قدرت مستقل داشت و در قبل از مشروطیت هم میتوان نمونه های بسیارش را سراغ کرد، بل به سودای استفاده از اسلام به عنوان یاور ایدئولوژی های مدرنی که در عصر جدید وارد حیات سیاسی ایرانیان شده بود و در حقیقت هرکدام جایگزینی بود برای مذهبی که تا قبل از این دوران، عملاً انحصار تولید ایدئولوژی سیاسی را داشت.
به اینجا که رسیدیم، میبینیم که وارد شدن اسلام در سیاست جدید، یا به عبارتی تداوم نقش سیاسی اسلام در عصر جدید، حتماً در درجۀ اول زادۀ عطش روحانیت برای حکومتگری نبوده است ( تا قبل از انقلاب گفتار خمینی چدان رواجی بین روحانیان نداشت) بلکه از تمایل به استفاده از دین و بخصوص از نفوذ روحانیت، در میدان سیاست که توسط خانواده های مختلف سیاسی ایران، نشأت گرفته است. متقاضیان از همه طرف، از اسلام، برای پیشبرد نظرات خود، یاری طلبیده اند یا حداقل کمکش را پذیرفته اند.
چرا چنین کرده اند؟
اول از همه برای اینکه به این ترتیب میشد از نیرویی کمکی و گاه قابل توجه استفاده کرد، بخصوص در مواقع بحرانی که هر ذرۀ نیرو به حساب میاید و ممکن است که کارساز گردد. ازصدر مشروطیت تا به امروز، روحانیت به نوعی در هر جنبش بزرگی که در مملکت واقع شده است، نقشی ایفا کرده و نیروهایش را در بیش از یک جبهه به کار انداخته است.
عامل دوم، نرمش ایدئولوژیک اسلام است که هرچند مطلق نیست، ولی میتوانسته به تأیید تقریباً هر ایدئولوژی بیاید، از لیبرالیسم در صدر مشروطیت گرفته تا اقتدارگرایی پهلوی و اوهام ایدئولوژیک ملی — مذهبی ها و در نهایت مارکسیسم در اسلام پیچیدۀ شریعتی و مجاهدین. امروز هم که اسلام خود مدعی استقلال ایدئولوژیک است، اگر درست نگاه کنیم میبینیم که جز این نیست. از اجرای شریعت و نگهبانی بالا تنه و پایین تنه که بگذریم، ایدئولوژی اسلامگرا، سراسر وامهایی است که از چپ و راست گرفته و از خود مایه ای ندارد، ولی با این وجود مدعی است که برای هر سؤالی جواب دارد! البته مقصود این است که باید اجازه بدهد، نه اینکه جوابی از خودش دارد.
این یاری خواستن و گرفتن، هیچگاه نتوانسته است به راحتی و بدون دست انداز پیش برود. مانع اصلی، وجود قوانین شریعت بوده و تمایل و گاه اصرار روحانیت بر اجرای آنها — حقاً دستمایۀ دیگری هم نداشته اند. طی سالها، این عامل، همراهی کامل اسلام و تحلیل بردنش در ایدئولوژی های دیگر را ناممکن کرده، تنش زا بوده و گاه کار را به جدایی و ستیز کشانده است. داستان دعواهای مربوط به نهضت مشروطیت که برای همه آشناست؛ در مورد نهضت ملی که وقتی مصدق زیر بار درخواستهای بیجای سید کاشی نرفت، طرف به جبهۀ دربار پیوست؛ در مورد حکومت پهلوی با اصلاحات ارضی بود که گسستی واقع شد که در نهایت خمینی بیانش کرد و از آن حربه ساخت؛ بازرگان و دار و دسته اش، همین که از خدماتشان استفادۀ کافی شد، دور انداخته شدند؛ در مورد مجاهدین هم که بعد از انقلاب تنش بالا گرفت و کار به کشتار رسید. این اختلافات منطقی و بنیادی و اجتناب ناپذیر بود، نه عرضی و تصادفی و قابل اجتناب.
عامل سوم، نبود وحدت و مرکزیت در سازمان روحانیت بود که به هر مجتهد، صرفنظر از مرتبه اش در پایگان روحانی، فرصت میداد تا نظرات خود را قاطعاً به عنوان برداشت درست از اسلام به دیگران عرضه نماید — حتی اگر در میان تمامی شیعیان تنها کسی باشد که از این نظرات دفاع میکند. همین نبود رهبری واحد، نه تنها عرضۀ انواع و اقسام اسلام را ممکن میساخت، بل همزمان خطر این را که کسی یا مرجعی بتواند بابت این استفاده از اسلام، فشاری به متقاضیان بیاورد و مدعی ریاست بشود، مرتفع میکرد.
آنچه ما با انقلاب اسلامی شاهدش شدیم، در درجۀ اول ادامۀ همان روش بازی قدیم بود از سوی بازیگران صحنۀ سیاست ایران، استمداد از اسلام از سوی گروه های مختلف، برای حمله به رژیم شاه و البته فلج شدن همین رژیم در برابر اسلامی که خود ترویج کرده بود و اینهمه از آن بهره برده بود. ولی همزمان دو تحول مهم واقع شد که این بازی ادواری با اسلام را که از مشروطیت به این سو، در سیاست ایران برقرار بود، متوقف ساخت و داستان را به راهی دیگر انداخت. یکی اینکه خمینی آدمی پیدا شد که از بین روحانیان بلند مرتبه، حکومت را حق فقها شمرد و در این زمینه، با استمداد از افکار مدرنی که میخواست به جنگشان برود، نظریه ای، هرچند ابتدایی و در نهایت غیر قابل دفاع از منظر تشیع، برای توجیه این حق سر هم کرد. از اینجاست که میتوان از خواست روحانیت برای حکومتگری سخن گفت، خواستی که توسط خمینی عبارت بندی شده بود و از دهان همو بیان گشت. دوم اینکه همین شخص توانست در طی انقلاب، رهبری واحدی را که روحانیت قرنها آرزویش را داشت، ولو به طور موقت و به بهانۀ مبارزه با رژیم شاه، برقرار سازد و با استفاده از پیروزی تداومش بخشد و نظام جدیدی را پی بریزد. یعنی هم مسئلۀ تنوع گفتار اسلامی و هم تعدد رهبری که روال عادی استفادۀ سیاسی از اسلام را شکل داده بودند و نمیگذاشتند اسلام چهرۀ واحد و ریاست واحد پیدا کند، منتفی شد. این بار که روحانیت به میدان آمد، دیگر صحنه را ترک نکرد و داو بازی را صاحب شد. هنوز هم سر جایش نشسته.
طلب حکومتگری از سوی روحانیت اگر یک نمونه داشته باشد خمینی است. این امر را نمیتوان به قبل از او تعمیم داد و در دوران خودش هم باید به شرایط خاص سیاسی و طرز عمل طرفدارانش در تحمیل این موضع به باقی روحانیت توجه نمود. ولی بیش از این باید به این نکته توجه کرد که موفقیت خواست او، تا آنجا که به پیشینۀ تاریخی معقول، یعنی از آغاز مشروطیت به این طرف، مربوط میشود، تابع سابقۀ قبول دخالت دادن اسلام در سیاست از سوی گروه هایی است که اصولاً ایدئولوژی خاص خود را داشته اند و کوشیده اند تا از اسلام و روحانیت به عنوان یاور برنامۀ خود استفاده نمایند. در کوتاه مدت هم، البته که ظهور خمینی اهمیت اساسی داشت، ولی بدون اصرار همانهایی که دهه ها پای اسلام را در سیاست نگاه داشته بودند و به استفادۀ سیاسی از اسلام خو کرده بودند، کار به اینجا نمیرسید.
خلاصه کنم، آنچه در نهایت پایۀ حکومت روحانیان را ریخت، این دست دراز کردن ها و کمک خواستن دیگران از روحانیت بود، نه حرص و طلب حکومت از سوی این گروه. عادی شدن قبول این دخالت بود که با انقلاب توانست به ناگهان و بدون توجه آنهایی که بنا به عادت، منتظر کنار رفتن روحانیان بعد از پیروزی بودند، به مجرایی جدید بیافتد و کار را به اینجا برساند که شاهدیم.
چاره دست خود ماست
مشکل را قدیمی یا باستانی شمردن و به قرنهای پیشین حواله کردن، کاریست نادرست و تصویری از سرنوشت ایران و ایرانیان رقم میزند که به نوعی جبر تاریخی شبیه است و حتماً ارزش توضیحی ندارد. از آنجا که پیدا کردن چاره هم تابع صورتبندی مسئله است. از اینجا که شروع کنیم میتوانیم تا دوران زایش اسلام عقب برویم و فرضاً برسیم به اینکه اصلاً مشکل از پیغمبر است یا از اسلام است، یا حداقل از روحانیت است. اگر میبینید که اصلاح اسلام را به عنوان داوری همۀ دردها تجویز میکنند که نیست، به دلیل همین صورتبندی نادرست است. از این حرفها زیاد میشنویم. کسانی هم که از این حرفها میزنند، چنین تصور میکنند که «ریشۀ» مشکل و طبعاً راه حل را جسته اند! در صورتی که آنچه اسباب دردسر و حتی میتوان گفت که فاجعه آفرین گشت، این نبود که روحانیت اصولاً در سیاست مداخله میکرد، این بود که ظرف چند دهه، این مداخله از همه سو از روحانیت (و نه اسلام) طلب میگشت.
مشکل بزرگتر و امروزین اینکه این رفتار هنوز هم ادامه دارد. مجاهدین را نگاه کنید: از بابت ایدئولوژی با چهل سال پیش فرقی نکرده اند، هرچند رفتارشان از مبارزه با امپریالیسم رسیده به نقطۀ عکس. پهلوی طلبان، همانطور که از روز اول از گفتار رضا پهلوی معلوم بود و هنوز هم هست، دنبال پیدا کردن مخاطب روحانی هستند تا کار خود را پیش ببرند. تا یک آخوند لکنتو هم پیدا میکنند، ذوق میکنند و همه جا جار میزنند. در بین ملی گرایان هم کم نیستند آنهایی که در حقیقت باید ملی — مذهبی شان خواند و معلوم نیست مصدقی هستند یا منتظر ظهور. و البته در پایان همین ملی - مذهبی ها هستند که از هر گروه دیگری در زمینۀ تداخل اسلام و سیاست فعال ترند و زیان و ضررشان بیشتر. همۀ اینها را که از نزدیک نگاه کنید، یا دنبال آخوندی میگردند که به کارشان بخورد، یا پز میدهند که با روحانیت ارتباط دارند و چنان رفتار میکنند که گویی این ضمانت پیروزیشان است. بعضی هم که مدعیند از بالای سر روحانیت، اسلام راستین را کشف کرده اند! مشکل اصلی ما این است. خمینی مرده و رفته، ولی این طور است که مرده ریگ نکبتش زنده مانده.
نکته ای را که میخواهم بر آن بیشتر تأکید کنم این است که در این میان، ملی — مذهبی ها فقط فعالتر نیستند، مشکل زا تر هم هستند. زیرا از اعتبار لیبرالیسم سؤاستفاده میکنند که امروز باد به بیرقش میوزد و جایگزین طبیعی نظام اسلامی است، ولی در عین حال میکوشند تا با سؤ استفاده از آن، حکومت اسلامی را از گزند حفظ نمایند. مصالح مخالفان لیبرال را شبانه باز میزنند و میبرند برای حصارکشی دژ اسلامی! این است ضرری که به همۀ ما میزنند و به خاطر نرمش گفتار و رفتار برخی شان و بعضاً حسن شهرتشان، کسی به آن دقت نمیکند.
حل کردن مشکل نظام اسلامی از راه مبارزه با اسلام که برخی تصور میکنند رادیکال ترین و لابد قاطع ترین نوع مبارزه است، یا احیاناً مبارزه با روحانیت که قرار است تنها مقصر اوضاع فعلی باشد، ممکن نیست. این توهم هم قوی است و هم رایج، در ایران و خارج از ایران، ولی این دلیل اعتبارش نمیشود. مبارزه باید با اختلاط سیاست و دین و در پلۀ اول آن تقاضای اختلاط سیاست و دین، صورت بپذیرد وگرنه کارساز نخواهد بود. درست است که روحانیت از رژیم فعلی منتفع است، مایل به ادامۀ این وضع است و منطقاً میتوان گفت که اگر هم تا انقلاب داعیۀ ریاست سیاسی نداشت، حالا پیدا کرده است. ولی در جمع، وضع روحانیت معلوم است و تکلیفش روشن که کلاً در کدام جبهه قرار گرفته است. هنوز هم مشکل بیشتر از آنهایی برمیخیزد که میخواهند پای اسلام و روحانیت را به سیاست بکشند و در اینجا نگهش دارند. اگر این رفتار نبود، هیچگاه دست روحانیت به قدرت نمیرسید، تا این رفتار باشد، هیچوقت از آن کوتاه نخواهد گشت.
این نفس اختلاط سیاست و مذهب است که باید آماج تیر مخالفان باشد و هر کس و هر گروهی که به هر نوع خواستار این کار است. هر چه بیشتر اسلام را به سیاست بطلبید، وزنه اش در سیاست بزرگتر میشود و هر چه پسش بزنید، کوچکتر. انداختن همۀ گناه ها بر گردن اسلام و روحانیت، فرار از مسئولیت است، نه واقعبینی. نه اسلام از ایران زدودنی است و نه روحانیت حذف کردنی. از این طرح ها ریختن، همان سنگ بزرگی است که کسی نخواهد زد.
چندی پیش، روی اینترنت دیدم که در بین عقاید عامیانۀ مردم کردستان، صحبت از موجودی خیالی است به نام «مردآزما». خاصیت اصلی این موجود که در پی آزار انسانهاست، این است که هر چه از او بیشتر بترسید، بزرگتر میشود. به سختی میتوان تصویری موجزتر و گویاتر از این برای بیان مکانیسم ترس پیدا کرد. اسلام و روحانیت هم چیزهایی هستند از همین دست. هر قدر جدی ترشان بگیرید و از آنها کمک بیشتر بطلبید، نیرومندتر میشوند و در نهایت از پا درتان میاورند. پسشان بزنید تا به اندازۀ واقعی خود باز گردند. آن هنگام خواهید دید که پیروزی در برابر این حکومت چه آسان است.
این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده است و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر