۱۳۹۴ اسفند ۲۱, جمعه

ده سال دیگه ولایت کیلویی چند ؟

یک: گفت: ده سال دیگر که تمامیِ منابعِ آبیِ کشور تمام شد، حالا هی بگو پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد. گفت: ولایت فقیه یعنی قحطی. یعنی تحقیر. یعنی به زانو در انداختن ملتی پیشِ پایِ بی خردی. گفتم: درست می گویید: ذره ای اگر خردمندی در این بختک های اساطیری بود، لااقل مثل یوسف پیامبر که خوابِ شاه را به قحطیِ هفت ساله تعبیر کرد، برای آینده ی آب و آبروی کشور آستین بالا زده بودند از سالها پیش. دریغ اما که آستینِ اینان برای دریدنِ آبروها و ریختنِ خونِ مردم و بالا کشیدن هست و نیست شان بالاست از سی و هفت سال پیش.

دو: جوانی آمد نفس زنان. با دو پرسشی که بر برگه ای زرد رنگ نوشته بود. دانشجوی علوم سیاسیِ دانشگاه تهران بود. می گفت: پرسیدنِ این پرسشها در دانشگاه و اصرار به پاسخ گرفتن از استاد همیشه برای من با هراس همراه بوده. آنهم جلوی چشم دانشجویانی که زل زده اند به تو و تو می دانی که عده ای از آنها بسیجی اند و به این دلیل به دانشگاه راه یافته اند که گزارش کنند آدم های مسئله داری چون مرا. گفتم: بپرس. پرسید:
چرا توهین به رهبری زندان و شکنجه دارد در این نظام؟ و حال آنکه در غرب، انتقاد و حتی نثارِ بد و بیراه به پادشاه و رییس جمهور و مسئولانِ رده بالای کشور از بدیهیات است. گفتم: در اینجا نه که رهبر را در صف پیامبران و خدا جا داده اند و حتی مقام عظمایِ وی را از خود خدا نیز برتری تفسیر فرموده اند، لاجرم توهین به رهبر را در همان امتداد قانونی کرده اند. با این اغماض که: اگر توهین به رهبری جرم است، نیز خسارت هایی که شخص رهبر به کشور وارد آورده باید جرم تلقی کرد. و گفتم: مگر می شود یکطرفِ دعوا را قضاوت کنیم و تحقیرها و غارت ها و سرشکستگی های ملی ای را که مستقیماً از جانب رهبر به ریختِ کلیِ کشور و به ریختِ کیِ اخلاقِ مردم تزریق شده، نادیده بگیریم و هیچ از رهبر نپرسیم: این آیا کشوری بود که شما از شاه تحویلش گرفتید؟

پرسش دوم؟ پرسید: چرا امامان شیعه هیچ اختراعی و اکتشافی نداشته اند؟ مثلاً علاجِ یک بیماری را کشف می کردند و ما به زخم معده که بر می خوردیم، با غرور می گفتیم: مردمِ دنیا علاج زخم معده را از امام علی دارند. و یا ادامه ی فرمول های فیثاغورث را از امام حسن و فلان ماده ی حقوق بشری در باره ی زنان را از فاطمه ی زهراء و علاج تراخم و طاعون و آب مروارید را از امام حسین و همینطور تا به آخر؟ گفتم: پسرم، این سخن را مسکوت بگذار و سرِ این رشته را وا بِنِه که مرا تابِ پاسخ گفتن به این پرسشِ تو نیست.

سه: تصمیم داشتم وسایل نقاشی ام با خود ببرم و در همان پای دیوار زندان اوین شروع کنم به نقاشی. همین کار را هم کردم. تکه تکه در فرصت هایی که پیش می آمد کار می کردم. اما آمدن دوستان مرا از فرو شدن به حس و حال نقاشی باز می داشت. با این همه، نیمی از یک تابلو را کار کردم. مابقی اش ماند برای فرصتی و روزی دیگر. رفت و آمد به دادسرا مثل روزهای دیگر با سرگردانیِ مردم در پشتِ در دادسرا همراه است. مردم باید از یک دریچه ی کف دستی خواسته ی خود را به سربازی در آنسوی دریچه بگویند تا اگر بصلاح بود و قاضیِ مربوطه پشت میزش حضور داشت و منشیِ فلان شعبه سرِ حال بود به داخل روند و چند ساعتی را نیز در سالن انتظار منتظر بمانند. عهد بوقی ترین شکلِ پاسخگویی به ارباب رجوعِ نگران و سرگردان و مستأصل را همینجا می شود بچشم دید هر روز.

چهار: همان مأموری که نشانی منزل و حتی شماره ی زنگ درِ خانه ی مرا می دانست، آمد و گفت: من از بچگی مشتاق بودم به مزار مصدق سربزنم هرساله. این مأمور لباسِ شخصی، که سیاهپوش ایام فاطمیه بود، احتمالاً نوشته ها و عکس های مرا تعقیب می کند و از سفرِ ما به احمدآباد مصدق با خبر بود. عجبا که حرف های درستی می زد این مأمور. مثلاً من وقتی گفتم: مأموران اطلاعات، احمد آباد را پر کرده بودند تا مبادا یکی دو نفر دست به دیوار باغ مصدق بسایند، در آمد که: گاه یک تصمیم غلط از جانب یک احمق، آنقدر ماندگاری پیدا می کند که بصورتِ یک اصل قانونی در می آید. و گفت: این منم که باید به میزم شخصیت بدهم نه این که میز به من. و پرسید: پس تا فردا صبح هستی؟ گفتم: بله. پرسید: مطالبت را همینجا می نویسی یا در خانه؟ گفتم: در خانه. و ادامه دادم: همان خانه ای که شما نشانی کوچه و پلاک و شماره ی زنگ درش را می دانید. دست داد و تشکر کرد و رفت. شاید خواسته بود بداند: جرمِ نوشتن های روز به روزِ من، در بیخِ دیوار زندان اوین – که مسئولیتش با اوست – انجام می پذیرد یا محلِ وقوعِ جرم، جای دیگر است!؟

پنج: قدم می زدم که از بالا دیدم آرش صادقی با جوانی مثل خود از شیب راه بالا می آیند. گمانم بر این رفت که به دادسرا می روند یا ای بسا برای ورود به زندان، فراخوانده شده اند. آرش صادقی بابت جرم های خنده داری که برایش پرونده کرده اند، نوزده سال باید در زندان باشد. و همسرش: شش سال. بالاتر که آمدند به استقبالشان رفتم. دانستم نه، برای دیدن من آمده اند. کمی که صحبت کردیم گفت: برادران اطلاعات، دوسال است که اموال شخصیِ مرا و دوستم را برده اند و نداده اند. ترغیب شان کردم که نامه ای بنویسند و تحویل دادسرا بدهند. گرچه این نامه ها تیری است در تاریکی اما برای حالی کردنِ اطلاعات و سپاه به این که: بردن و پس ندادن اموال مردم، همجنس دزدی است، قدمی رو به جلو محسوب می شود.

شش: دوستی آمد که نمی شناختمش. دست داد و گفت: به من نگاه کن ببین مرا می شناسی؟ هرچه خیره نگریستمش، دیدم نه، نمی شناسمش. گفت: من و شما سی و چهار پنج پیش با هم در یک مدرسه ی جنوب شهری همکار بودیم. اوه بله، مدرسه ی راهنمایی ارمغان دانش. عجب دوران مزخرفی بود سالهای پس از انقلاب. که با هر انگِ برخاسته، دودمان ها به باد داده می شد و آبروها فرو می ریخت. در همان مدرسه، من دیوانه وارغوغایی از تلاش و ابتکار را بکار بستم و در گوشه ی حیاطِ همان مدرسه ی محقر یک کارگاه متنوع فنی برای ساعت های حرفه و فنِ دانش آموزان دایر کردم. سه ماه نگذشته بود که: با این انگِ " تو خیلی فعالیت می کنی پس مشکوکی" عذرم را خواستند.

هفت: خانم شکوفه آذر که چند شب پیش آزاد شده بود، آمد و به جمع ما پیوست. او نیز برای پس گرفتنِ اموال شخصی اش آمده بود. عجب حکایتی است این اموال شخصی. که آیا بدهند یا ندهند!؟ زن و شوهری که هر دو وکیل اند، نرم نرم و ترسان ترسان به دیدنم آمدند. مرد گفت که من سال هشتاد و یک بخاطر نگارش یک مطلب در باره ی ولایت مطلقه ی فقیه همینجا زندانی بودم. چه نوشته بودی مگر؟ نوشته بودم اگر ولایت فقیه، مطلقه و بی قید و شرط است، پس مجلس خبرگان این وسط چکاره است. خب این که حرف درست و محکمه پسندی است. نخیر، تعرض به ساحت مطلقه، جرمی است انکار ناپذیر! آقای موسوی آمد. همو که در رودبار طلبه بوده و بچشم خود حضرت استاد حوزه را می بیند که در حجره ای با طلبه ای جوان جفت شده و حجره را به آتش می کشد و باقی ماجراها. در میان صحبت هایش گفت: در سال 73 تعداد پرونده های لواط در دادگاه ویژه ی روحانیت شهرستان قم، از کل پرونده های لواط در کل کشور افزون تر بوده است. بقول جوونا چی؟

هشت: جوانی کمی تپل و سیاهپوش و ریش به صورت آنچنان نفس نفس می زد که من نشاندمش بر بساط خود تا کمی آرام بگیرد. کمی که آرام گرفت گفت: من تا سطح چهارِ حوزه که معادل دکتری است درس خوانده ام و در کلاس های خودِ آقای خامنه ای داشته ام. و فوق لیسانس دارم از دانشگاه معارف. این جوان، برای استحکام سخنش هراز گاه به آیه های حک شده بر نگینِ انگشترش سوگند می خورد. چه می گفت مگر؟ من و یکی از دوستانم از شمال برمی گشتیم. رسیدیم قزوین. رفتیم پمپ گاز که گاز بزنیم. ناگهان مأموران اطلاعات ریختند وهمه ی کسانی را که آنجا بودند بازداشت کردند. مرا در یک دخمه سه روز می زدند که بگو چرا گفته ای: آقا مجتبی خامنه ای به کار زیر خاکی مشغول است. من روحم از این گفته خبر نداشت.

بعد از سه روز متوجه شدند که من کاره ای نیستم در این میان. اما ای بدا که همان بازداشتِ سه روزه و کتک خوردن های سه روزه، مثل سایه مرا تعقیب کرده و می کند بی آنکه جرم و خطایی مرتکب شده باشم. گفت: از درسِ آقای خامنه ای اخراجم کردند به این بهانه که: همسرت مانتویی است. گفتم: من که هنوز ازدواج نکرده ام. گفتند: این مانتویی بودنِ همسر، تخفیفی است برای تو. اما یک به یکِ راهها را بر من بستند و من امروز هر چه را که ریز ریز فراهم آورده بودم، از دست داده ام. به گندمزاری می مانم که ملخ بر او نشسته. این گندمزار چرا باید از داس بترسد؟ آمده بود وکیلی به وی معرفی کنم دقیق و پیگیر و ارزان. که چه بکنی؟ می خواهم از اطلاعات قزوین و آقا مجتبی خامنه ای و بیت رهبری شکایت کنم.

نه: آسو رستمی که چند وقتی است از زندان به مرخصی آمده، آمد و سلام و علیکی کرد و به دادسرا رفت. این جوان آنقدر فهمیده و دوست داشتنی و زلال است که من هم لذت می برم از فشردگی فهمش و افسوس می خورم که چرا همچو اویی باید در زندان باشد بجرم کمک به کودکان کار و .... ؟ می گفت: آمده ام ببینم برای فلان زندانی می شود آیا کاری کرد و وثیقه ای نهاد و خلاصش کرد موقتاً؟ آسو دستبندهای دست بافی را که "علی زاهد" در زندان بافته بود، به یک یکِ ما هدیه داد. این دستبندها شکلی از پرچم ایران داشت. و خود، یکی از آنها را به دست مادر سعید زینالی بست که برایمان غذا آورده بود. این علی زاهد به جرم توهین به مقدسات اکنون به اعدام محکوم شده و در بند 350 زندان اوین چشم به راه روزِ اعدام خویش است. توهین به چی و کی؟ به پیغمبر. کجا؟ در یکی از نوشته هایش. می گویم: عجب حکایتی شده این توهین به مقدسات! یکی را به جرم توهین به یونس پیامبر اعدام می کنند و دیگری را به جرم توهین به پیغمبر. توهین های خودشان را به هست و نیست بشریت هیچ نمی بینند اما فلان ناسزای یکی را که از فساد ملایان به ستوه آمده بهانه ی اعدام او می کنند.

ده: هرچه به مادر سعید زینالی گفتم: خواهر من، شما را بخدا رها کنید این غذا پختن ها و کشاندنِ این همه ظرف و ظروف و سبزی و ترشی و نوشابه و چای و استکان و قند به اینجا را. گفت: چه کنم؟ دوست دارم. مثل همیشه، خودش هیچ نخورد. کناری ایستاد و همه را به تناول دستپختش تشویق کرد. استانبولی پلو پخته بود. دید همه با اشتها می خورند، یکی دو بار گفت: کمی برای نعمتی باقی بگذارید. کمی بعد نعمتی آمد. نعمتی با خشم آمد. نرسیده به سربازی غرید که ارشدِ شما کیست؟ این روزها نامه هایی را که به دادسرا می نویسند، تحویل نمی گیرند. بایکوتش کرده اند. همین است که دم به ساعت، پوستر شاه و فرح را بیرون می کشد که بیایید و مرا اعدام کنید.

یازده: ساعت دو بود که دیدم دمِ درِ بزرگ زندان شلوغ شد. گویا مراسمی در داخل بر پا بود و میهمانان یک به یک می آمدند و به داخل می رفتند. یکی از میهمانان را شناختم. آقای طالقانی، رییس فدراسیون اسبق کشتی بود. سوار بر یک اتومبیل شاسی بلند سفید آمد و به داخل رفت. دو مأمور لباس شخصی فهرستی از اسامی میهمانان را در دست داشتند و یکی یکی راه می گشودند.

در همین شلوغی بود که مردی مرا شناخت و جلو آمد. پرونده ای داشت در دادسرا. مهندس آب بود. می گفت: پرونده ای برایم ساخته اند به این قطر. و دستهایش را از هم گشود تا قطر پرونده را برایم مشخص کند. گفت: ده سال دیگر که تمامیِ منابعِ آبیِ کشور تمام شد، حالا هی بگو پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد. گفت: ولایت فقیه یعنی قحطی. یعنی تحقیر. یعنی به زانو در انداختن ملتی پیشِ پایِ بی خردی. گفتم: درست می گویید: ذره ای اگر خردمندی در این بختک های اساطیری بود، لااقل مثل یوسف پیامبر که خوابِ شاه را به قحطیِ هفت ساله تعبیر کرد، برای آینده ی آب و آبروی کشور آستین بالا زده بودند از سالها پیش. دریغ اما که آستینِ اینان برای دریدنِ آبروها و ریختنِ خونِ مردم و بالا کشیدن هست و نیست شان بالاست از سی و هفت سال پیش.

دوازده: دکتر ملکی و یکی از دوستان آمدند با غذا. گفتم: ما که خورده ایم. خودتان مشغول شوید. نشستند به خوردن. دکتر ملکی گفت: دیروز ( سه شنبه 18 اسفند) شانزده نفر از دوستان دنایی دادگاه داشتند. من رفتم و پیش ازشروع دادگاه به قاضی پرونده گفتم: من دکتر محمد ملکی هستم. خب؟ من و نوری زاد بساط دنا و اوین را بپا کردیم. این ها که شما امروز دادگاهی شان می کنید، اشخاصِ جانبی اند. اگر جرمی هست، من و نوری زاد باید پیش از همه مجازات شویم. قاضی چه گفت؟ گفت: بیرون!

سیزده: دوست خندانی که من همیشه او را با چهره ای گشاده دیده ام از فسادِ جاری در بنیاد شهید گفت. این که: من گزارشی از فساد در بنیاد شهید را به کمیسیون اصل نود مجلس و به دفتر مراجع و به چند شخصیت دادم. که: خودتان ببینید و قضاوت کنید. دست برپشت دست زدند که ای وای از این همه مفسده. چند روز بعد ناگهان دیدم چند نفر بطرف من می آیند با شتاب. مرا داخل گونی کردند و در صندوق عقب ماشین شان جای دادند و رفتند و رفتند و رفتند. مرا در دخمه ای تاریکی از گونی بدر آوردند بی آنکه مرا حمامی باشد و حتی ناخنگیری برای ناخن هایی که روز به روز بلند و بلندتر می شدند. سه ماه مرا شکنجه کردند و بر من سخت گرفتند که این آمار و ارقام را از کجا گیر آورده ای و اساساً تو کیستی و از کجا خط می گیری؟ نه خودم می دانستم کجایم نه بستگانم. بعد از سه ماه با سر و روی و لباس آشفته و ناخن های بلند، مرا در یک بیابان رها کردند و رفتند. نیمه شب بود و من سویِ کورسوی چند چراغ را گرفتم و پیش رفتم. رسیدم به رهگذری. پرسیدم اینجا کجاست؟ گفتند: قزوین.

چهارده: شب آمد. شب با نسیمی خنک آمد. بانویی آمد با چهره ای خندان. این بانو را یکبار در نمایشگاه نقاشی هایم دیده بودم. پسرعمه ی این بانو را که چهارده ساله بوده، بجرم هواداری یکی از این گروه ها و گرایش ها دستگیر و زندانی می کنند در همان دهه ی شصت. این پسر عمه، از چهارده سالگی تا بیست و یک سالگی را در زندان می گذراند. و بعد، اعدامش می کنند. به همین راحتی. می گویم: عجب اعجوبه ای است این نظام مقدس به ابوالفضل العباس قسم! دوستی با دسته ای گل آمد. با اجازه ی او، دسته گلش را تقدیم این بانو کردم.

پانزده: حسین رونقی ملکی را که با یک پراید سفید بیرون برده بودند، حالا با همان پراید آوردند که به داخل ببرند. باز من بودم و حسین و نگاههای مهربان. مأموران احاطه اش کرده بودند. مثل همیشه با صدای بلند گفتمش: حسین، دوستت داریم. خنده های صورتش را به من هدیه داد و به سمت درِ کوچکِ زندان رفت. می رفت و بر می گشت و تتمه ی تبسمش را به من می بخشود. می خواست بداند من نیز چشم به او دارم هنوز؟ آنقدر ایستادم و نگاهش کردم که در وا شد و او رفت. بی آنکه لبخندی به لب داشته باشد. همه را به من داده بود پیش از رفتن.

شانزده: کارگری آمد از جنوبی ترین نقطه ی تهران. با همان لباس کار و کارگری اش. از سرما می لرزید. گمان نمی کرده لابد که اینجا سرد باشد اینگونه. پتوی خود را از کوله پشتی بیرون کشیدم و پشتش را سپردم به پتوی خویش. شاید یک ساعتِ تمام از ناروهایی گفت که از جماعتِ رفیق بر او باریده بود. همه ی درها به رویش بسته شده بود از بیچارگی. تا این که یکی به او پیشنهاد داده بود که: بیا برو سوریه. اگر زنده برگشتی چهل پنجاه میلیون کاسب شده ای و اگر کشته شدی اسمت می رود توی لیست بنیاد شهیدی ها و کمِ کم دویست میلیون می دهند به خانواده ات. همسری و دو فرزند کوچک داشت. کارش؟ برق اتومبیل. در کارش استاد بود. اما بدهی ها و ناروهای دوستان زمینگرش کرده بود سخت.

هفده: داشتم آماده می شدم که بخوابم دیدم سه جوان داش مشتی از شیب راه بالا می آیند. آمدند و حالی گرفتند و کلی به من حال دادند و رفتند. با این وعده که: باز هم می آییم و تنهایت نمی گذاریم به مولا. آنها که رفتند، نرم نرم به داخل کیسه خواب خزیدم. هوا سرد بود و من باید از تمامی استعداد لباس هایم استفاده می کردم. کم کم داخل کیسه خواب گرم شد و بر چشمانم خواب نشست. در خواب بودم که بوسه ی یکی را بر پیشانی ام حس کردم. بلند شدم. ساعت دوازده نیمه شب بود. جوانی بود از راهی دور آمده. هر چه نگهبان گفته بود فلانی خواب است التماس کرده بود که یک تک پا می روم و می بینمش و باز می آیم. بلند شدم و نشستم و در همان حس و حال خواب و بیداری کمی با وی گپ زدم. براستی من برای این همه محبت، چقدر قیمت بگذارم خوب است؟

روزهای زوج هستم!!



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر