احمد فعال
وقتی بازگرداندن دین از صحنه زندگی اجتماعی و از سیاست نه ممکن است و نه مفید، جز ایجاد رابطه قهر با چنین جامعهای چه راهی باز میماند؟ اگر واقعاً نگرانی ما در دینستیزی، مسئله حقوق و آزادی انسان و جامعه است، آیا راه حل این نیست که ضمن همدلی با روشنفکران و روشناندیشان دینی، به آنها کمک کنیم که در اهدف حقوقمدارنه خود موفق شوند؟
چندی پیش در یک جمع اتفاقی بحثی در باب دین، آزادی، حقوق انسان و دموکراسی به میان آمد. یکی از افرادی که از نظر من در زمره بنیادگرایی محسوب میشود، در موضع مخالفت و در واکنش با صحبتهای اینجانب اظهار کرد: استناد شما به آزادی کدام آیات قرآن است؟ به او، و خطاب به جمع گفتم : روشن نیست چرا هرگاه سخنی از حقوق و آزادی انسان در قرآن به میان میآید، دو گروه بشدت و با هیجان و عصبانیت، با این نظرات مخالفت میکنند؟ اکنون سخن من هر چند یک بحث عمومی است و بکار همه کسانی میآید که اهل اندیشه و کنش سیاسی و مسئولیت اجتماعی هستند، اما مشخصاً خطاب به همین دو گروه است. پرسش عمومی نویسنده این است که در فعالیتهای اجتماعی خود و در کنشهای سیاسی به دنبال چه چیزی هستیم؟ اگر کسی بگوید که من به دنبال کسب بیشترین لذت هستم، ادعای او و فعالیت او کاملا قابل درک است. و یا اگر کسی بگوید که من به دنبال بیشترین شهرت و یا قدرت هستم و کوشش دارم تا از راه کسب قدرت بر همه چیز مسلط شوم و میل به جاه و جلال و شکوه را در خود ارضاء کنم، بازهم دیدگاههای او و فعالیتهای او کاملاً قابل درک است. یا اگر کسی بگوید، کوشش او به منظور حفظ محیط زیست است و در راستای حفظ حیات حیوانات، پرندگان و پوشش گیاهی شهرها و یا کره زمین تلاش میکند، بازهم این دیدگاه تا حد بسیاری هم ارزشمند و هم قابل درک است. چون میتواند بگوید، با حفظ محیط زیست، نوعی شادمانی، بهجت و سرخوشی و لذت شخصی به او دست میدهد. و یا نوعی احساس همدلی با حیات، و احساس خودانگیختگی در آدمی بر میانگیزد. در مجموع تمام تلاشها و مکتسبات افراد و گروههای اجتماعی که با هدف تأمین نیازها و تمنّیات فردی و گروهی صورت میگیرد، تلاشها و مکتسباتی است که قابل درک هستند. از این جهت، کسی خیلی نیازی به استدلال کردن برای اثبات نیازها و تمنّیات خود ندارند. همینکه بگویند، دوست دارم، میل دارم، یا اینجوری دلم میخواهد، نیازی به استدلال کردن و اثبات کردن ندارد. اما اگر فردی یا گروهی و یا هر اجتماعی از اجتماعات انسانی بگوید، به دنبال کسب بیشترین لذت برای جامعه و یا بیشتر از آن، به دنبال کسب لذت برای نوع بشر هستم و هستیم، سخن او و ادعای او ابهام آمیز است؟ ابهام از این نظر که برای اثبات دیدگاه خود باید استدلال کند و دلیل اقامه کند.
گفته میشود، هدف از فعالیت احزاب کسب قدرت و دستیابی به دولت است. اما هیچ حزبی در هیچ کجای دنیا نمیگوید، هدف او از مبارزه سیاسی، کسب قدرت فینفسه است، یعنی قدرت برای قدرت. هیچ حزب و گروهی نمیگوید که کسب قدرت را برای ارضاء میل جاهطلبانه و کسب جاه و جلال و شکوه خود میخواهد. اگر حزبی این هدف را انتخاب کند، هیچ آدم ابلهی در دنیا پیدا نمیشود که از برنامهها و اهداف چنین حزبی حمایت کند و یا به برنامههای او رأی بدهد. احزاب و گروهبندیهای سیاسی به درست و یا نادرست، کسب قدرت را وسیلهای برای رسیدن به یک هدفِ قابل توجیه طلب میکنند. هدفهایی چون، آزادی، توسعه و رفاه اجتماعی، کم کردن و یا از میان بردن فاصله اقتصادی، اخلاق و دینداری، بازگشت به سُنن و فرهنگ ملی و... اینها و هدفهای دیگر یک رشته از اهدافی هستند که فعالیت یک حزب را در کسب قدرت توجیه میکند.
انتخاب هر هدف به جز آنچه که صراحتاً و مستقیماً به امیال و تمنّیات انسان مربوط میشود، تا مادامیکه توسط استدلال یا یک رشته از دلایل بیان نشود، قابل درک نیست. ممکن است یک استدلال ما را به دلایل و استدلاهای دیگری هدایت کند. رشته دلایل باید به جایی برسد که خود گویای خود باشد. مانند اینکه بگوئیم آفتاب آمد دلیل آفتاب. اما گویا بودن هر چیز دلیلی بر درست بودن آن چیز نیست. به عنوان مثال امیال و تمنّیات دلیل وجودی خود هستند، برای اثبات آنها هیچ دلیلی جز خود آنها وجود ندارد. کسی که بگوید دلم میخواهد، یا دوست دارم که اینچنین باشد، یا باشم، دیگر دلیلی برای برای رد یا اثبات آن وجود ندارد. رشته دلایل در اینجا به پایان میرسند. تنها قصد و هدف او را از عمل، روشن و قابل درک میکند.
هدف از استدلال دو چیز است، نخست آنکه موضوع یا هدفی که استدلال در باره آن صورت میگیرد، قابل قبول و یا دستکم قابل درک باشد، دوم اینکه رشته استدلال، ما را به آخرین هدف برساند. به این معنا که گاه یک چیز را هدف قرار میدهیم، اما هدف نهایی ما نیست، بلکه هدف فرعی است که حاوی یک هدف نهایی است. یا به عبارت دیگر، وسیلهای است برای رسیدن به یک هدف نهاییتر. به عنوان مثال، اگر بگوئیم هدف از مبارزه دسترسی به قدرت سیاسی است، این پرسش به میان میان میآید که هدف از کسب قدرت سیاسی چیست؟ اگر پاسخ داده شود، قدرت سیاسی برای استقرار دین یا استقرار سوسیالیزم و یا استقرار فلان آئین فکری است، پرسیده میشود که هدف از استقرار دین یا استقرار سوسیالیزم چیست؟ اگر در پاسخ گفته شود که هدف از استقرار دین، و یا فلان مرام، رسیدن به اخلاق و یا رسیدن به آزادی و یا رسیدن به عدالت است، آنگاه پرده از هدف نهایی برداشتهایم.
استدلال کردن یا باید قابل درک باشد، و یا مورد قبول و تصدیق انسان در وضعیتی باشد که از عقل آزاد کمک میگیرد. وضعیت عقل آزاد، وضعیتی است که هر فرد در وضعیت آرمانی دست به همان انتخابی میزند، که عقل فینفسه دست به همان انتخاب میزند. عقل فینفسه یا عقل آزاد، عقلی است که تحت تأثیر هیچ سود و زیانی قرار نگرفته باشد. عقلی که اگر هر کس در همان وضعیت آرمانی یا در "وضعیت انتزاعیِ عقل" قرار گرفته باشد، همان انتخاب را خواهد کرد. عقل آزاد، عقلی است که در سر هیچ عاقلی قرار ندارد. اما هر عاقلی هرگاه به همان وضعیت آرمانی انتخاب برسد، میتواند از عقل آزاد بهرمند شود. در یک تحلیل کلی، هر جا پای استدلال و دلیل تنگ میآید، پای امیال و تمنّیات گشوده میشود. رشته تمام دلایل و استدلالها به دو جا و یا به دو مرجع ختم میشوند. یا به عقل آزاد میرسند و یا به امیال و تمنّیات. در عقل آزاد پای استدلال محکم و محکمتر میشود، اما در امیال و تمنّیات پای استدلال و دلیل سُست میشود. در عقل آزاد حق و ناحق، درست و نادرست دلیل خود میشود. اما در امیال و تمنّیات، خود دلیل خود میگردد. وقتی گفته میشود، دلم میخواهد، یا دوست دارم و یا میل دارم، هیچ دلیلی جز خود ندارد. اما هرگاه یک امر در منتهیالیه دلایل مورد تصدیق عقل آزاد قرار گرفت، جز این نیست که دلیلی روشن در حق و ناحق، یا درست و نادرست بودن پیدا میکند.
از این مباحثِ مقدماتی که بگذریم پرسش من از همه، و قبل از همه از خودم و بعد از همه، و بیش از همه از دو گروه بنیادگرایی و افراط گرایی دینی و دینستیزی است، که به دنبال چه چیزی هستیم؟ اشاره و پرسش من بیشتر متوجه دو گروهی است که هر دو طرف متأسفانه دارای زبان مشترک هستند، و هر دو از انبان فکری یکدیگر تغذیه میکنند. هر دو طرف زبان ستیزهجویی بکار میبرند، و هر دو طرف مستندات دیگری و نوع استدلال دیگری را، مستند مخالفت خوانی و ستیزهجوییهای خود قرار میدهند. هر دو طرف روشناندیشی دینی را، دشمن شماره یک خود میشناسند، و هر دو طرف اگر سخنی از آزادی و حقوق انسان در قرآن به میان آید، بشدت برآشفته و خشمگین میشوند. از این نظر که نیک بنگرید هر دو گروه مکمل یکدیگر و فلسفه وجودی خود را در گرو دیگری تعریف میکنند. بلاهتها و حماقتهای تفسیری بنیادگرایی از دین، دینستیزان را به ستیزهجویی تحریک میکند و هر چه آنها بیشتر تحریک میشوند، بنیادگرایی وجود و حضوری بیشتر و پررنگترین بخود میگیرد. این رابطه در یک مدار بسته، جز به قهر و مرگ و ویرانی یک طرف و غلبه تمام عیار طرف دیگر، از هم گشوده نمیشود. اما از آنجا که چنین اتفاقی نخواهد افتاد، مدار بسته قهر و مرگ ابدی خواهد شد. مانند آنچه که در رابطه با حضور آمریکائیان، در منطقه خلیج فارس مشاهده میکنیم. آمریکائیان حضور خود را بواسطه تروریسم توجیه میکنند و افراط گرایی حضور خود را بواسطه آمریکا توجیه میکنند. این مدار بسته جز در بازتولید کردن یکدیگر و مرگ دائمی حاصلی ببار نمیآورند.
بدیهی است که هر کس در زندگی دارای یک رشته دغدغهها و دلنگرانیها، علائق و انگیزهایی مختلف است که وجود آنها، به زندگی آنها معنا و مفهوم میبخشد. اینکه گفته میشود، مردم عوام در تمام دنیا صرفنظر از فرم و نامگذاری دین و آئین و مرام خود، در محتوا دارای یک دین و یک مذهب مشترک هستند، یکی بدین خاطر است که دغدغهها و دلنگرانیها و علائق آنها در تمام دنیا کم یا بیش یکسان است. اما بطور قطع یک روشنفکر ، یک نویسنده و یا یک فعال سیاسی و یا یک فعال فکری، نمیتواند دارای همان دغدغههای ثابتی باشد که عموم عامه مردم دارند. اما این تنها صورت مسئله است. واقعیت ممکن است اینچنین نباشد. یعنی هرگاه به کمک استدلال پرده از اهداف فرعی بعضی از همین گروههای روشنفکری و فکری و سیاسی برمیداریم، و به هدف نهایی آنها دست پیدا میکنیم. در آخرین تحلیل به همان دغدغهها و دلنگرانیهایی میرسیم، که بقیه مردم به صراحت بیان میکنند. به عبارتی، عامه مردم امیال و تمنّیات و انگیزههای اینجهانی را در تعقیب اهداف خود، به صراحت بیان میکنند. اما بسیاری از روشنفکران که خود را اهل فکر و قلم میشناسند، همین اهداف را در لفافه استدلال پنهان میکنند. فیلسوفی که میگوید فداکاری نوعی خودخواهی موزیانه است، ناظر به همین دیدگاه است. این است که در جاهایی دیگر توضیح دادهام که چگونه استدلالهای ما وسیله پنهان کردن طبع و تمینات ما میشوند. گاه، وقتی رشته استدلالهای یک فرد و یا یک گروه را تا آخر دنبال میکنیم، به اهدافی میرسیم که نه قابل درک هستند و نه قابل استدلال. در این خصوص چند توضیح به هر دو دسته ارائه میدهم:
روی سخن با بنیادگرایی و افراط گرایی دینی
سؤال: هدف شما از فعالیت سیاسی و یا فعالیت دینی چیست؟ در تعقیب این هدف دنبال چه چیزی میگردید؟ زمانی که کوشش دارید جامعه به حجاب اسلامی محجوب شود، هدف شما از حجاب و اصرار بر پوشش زنان چیست؟ چه چیزی شما را نگران کرده است، که گاه مایل به وضع یک رشته قوانین و مجازاتهای سختگیرانه هستید؟ هدف شما از استقرار حکومت دینی چیست؟ در همین رابطه چند پاسخ ممکن است ارائه شود:
۱- هدف ما این است که اسلام را پیاده کنیم.
۲- چون قرآن گفته است، باید حجاب باشد و چون قرآن گفته است، ان الحکم الا لله، پس حکم فقط از آن خداست. چون برما تکلیف شده و ما جز اجرای وظیفه و تکلیف، مسئولیت دیگری نداریم.
۳- چون ما مقلد هستیم و به ما امر شده است که چنین و چنان بکنیم. و ما چارهای جز تسلیم و اطاعت نداریم.
۴- چون در پوشش دین و حکومت دینی دارای منافع سرشاری هستم و نمیتوانم آنها را از دست بدهم. لذا تا پای جان هم شده از آن دفاع میکنیم.
۵- هدف ما از کنش دینی و اطاعت از احکام و آداب دینی، بخاطر رستگاری در آن دنیاست. بدین معنا که خود را از آتش دوزخ رها و به بهشت وعده داده شده خداوند نزدیک کنیم.
از میان این چهار هدف، هدف چهارم چون نهاییترین و نهانیترین میل انسان را برملا میکند، قابل درک است. هر فردی به آسانی میتواند مبرمترین دلیل خود را در پس این واقعیت آشکار کند که نهایتاً بگوید، دلم میخواهد، یا منافع من چنین اقتضا میکند. با چنین افرادی و چنین گرایشهایی به لحاظ اقامه دلیل و استدلال هیچ نمیتوان گفت، الا اینکه نتیجه کار آنها را به روشهای عملی واگذارد.
عبارت پنجمی، یعنی انجام فعالیت دینی با هدف بهشت رفتن، با احترام به دین و آئین تمام و یا اغلب عوام، که دین را با همین هدف برتافته و پذیرفتهاند، این دیدگاه و ترسیم این هدف، چیزی بیش از دوست دارم و دلم میخواهد بازنمیگوید. با این تفاوت که دلخواهی و منافع را از وضعیت اینجهانی، با یک فکر محاسبهگرانه، به وضعیت آنجهانی انتقال دادهایم.
عبارت سوم، چون ما مقلد هستیم و بر ما امر شده است، و عبارت دوم، چون قرآن گفته است، چون برما تکلیف شده است، نه قابل درک هستند و نه استدلالپذیر. قرآن به صراحت به مخالفین خود میگوید: قل هاتوا برهانکم، بگو دلیل خود را بیاورید. و به صراحت کسانی را که در قرآن تدبیر نمیکنند و حتی در اقوال پیامبر تدبیر نمیکنند، مورد مذمت قرار میدهد. اکنون جانبداران همین دین میگویند، چون به ما تکلیف شده است، چون پیشوا و مقتدای ما چنین امر کرده است. بعضی از فیلسوفان همین نظریهی "تکلیفمداری" و "اطاعت و تسلیم"، عقلهای توجیهگر خود را بکار میاندازند و میگویند: در پذیرش دین نیاز به دلیل وجود دارد، اما وقتی دین مورد پذیرش قرار گرفت، در عمل نیازی به دلیل نیست، نیاز به اطاعت است. همین استدلال را در رابطه با موضوع اکراه یا عدم اکراه در دین بازمیگویند. بدین ترتیب که: در پذیرش دین اکراه نیست "لااکراه فی الدین" اما وقتی کسی وارد دین شد، در عمل به احکام دین اکراه وجود دارد، انتخاب و آزادی در دین راه ندارد. عقلهای توجیهگر لازم نمیدانند تا زحمت فکر کردن به خود راه دهند که اگر دینی مدعی رحمت للعالمین است و پیام آن خطاب به تمام بشریت است، چگونه میتواند و یا ممکن است به پیروان ادیان و آئینها و مشارب فکری دیگر بگوید : "اگر شما به این دین وارد شوید یا نشوید، در آن اکراه نیست، اما همینکه وارد شدید دیگر حق انتخاب و آزادی ندارید". آخر مگر کسی دیوانه است و یا مغز خود را از دست داده است که به جایی قدم بگذارد که در آن هیچ آزادی و اختیاری از خود ندارد. از همان آغاز عطای چنین دینی را به لقایش نخواهد بخشید؟
اینکه کسی مدعی شود، هدف او از فعالیتهای دینی و سیاسی این است که اسلام پیاده شود، یا نمیداند چه میگوید و یا برحسب همان رابطه اطاعت و تقلید، چنین ادعا میکند. و یا اینکه تعمداً هدف نهایی خود را پنهان میکند. و اگر هیچیک از اینها نیست و او بخواهد هدف نهایی خود را روشن کند، حتما میگوید، دین وسیله نجات جامعه و وسیله اخلاقی کردن جامعه است. اگر به او هزار یک نشانه و دلیل نشان دهید که دین در حاکمیت و دولت، هم دین را فاسد کرده و هم دولت را و هم آنکه به هیچیک از این هدفها که نزدیک نشده، هیچ، بشدت جامعه را در مصرف زدگی، در عمومی شدن دروغ و نااطمینانی، در بیاعتمادیها، در افزایش خودکشیها و عصبیتها، در افزایش جرائم و بزهکاریها، در گسترش اعتیاد، در گسترش و تعمیق فساهای اداری، در یأس و ناامیدی و بیآیندگی جوانان، و حتی سرآمدی و پیشگامی کشور، در رجوع به سایتهای مستحجن، و در سرآمدی کشور در مصرف لوازم آرایشی، و در ایجاد یک فرهنگ لمپنی، و در ایجاد یک اقتصاد بزن دررویی، وسرانجام هرچه بدی در جهان هست مقام نخست را کسب کردهایم و جامعه در ورطه انحطاط قرار دادهایم، آیا بازهم در تعقیب این هدف میکوشید؟ بحث اساسی من با این دسته از کنشگران سیاسی و دینی این است که: آیا به مسئله اخلاق که لابد هدف غایی و نهایی دین است، هیچ فکر کردهاند؟ هیچ حساسیتی نشان دادهاند؟ آیا در مقام یک کنشگر دیندار، مسئله آنها اخلاق هم هست؟ تردیدی نیست که بسیاری از مسئولین سخنهای فراوان و حتی انتقادهای تند به وضعیت بیاخلاقی در جامعه انجام دادهاند. اما این آن چیزی نیست که نویسنده مقاله را با این هدف شروع کرده باشد. چه آنکه این مسئولان و حتی بعضی از مراجع دینی، تذکر و انتقادات آنها به بیاخلاقی, یکی از مسائلی است که شاید مسئله آنها باشد، شاید هم نباشد. آنچه که نویسنده میگوید، اینها هم نیست. مسئله اینجاست که اگر تصویری از جامعه ارائه دهیم که نسبت به پیش از انقلاب در اوج انحطاط و سقوط اخلاقی است، این مسئله مسئله اصلی آنها هست یا نیست؟ سوال اصلی اینجاست که دنبال چی میگردید؟ تأسیس مساجد، انتشار نشریات، تهیه فیلم و گزارش، برگزاری نماز جمعه و جماعتها، برگزاری هزاران و میلیونها ساعت سخنرانی و خطابه، برگزاری هزاران ومیلیونها زمان و مکان برای برگزاری ارواد و ادعیه و... اینها همه برای اخلاقی شدن جامعه است. جامعهای که در دوستی، در عشق، در برادری و برابری، در اعتماد، در آیندهای روشن، در صلح، در کاهش خشونت و بزه، در یکرنگی و بیرنگی، زندگی کند. اقتصاد و بقیه چیزها هم پیشکش اگر همه اینها همراه با هزینه صدها میلیارد و هزاران میلیارد پول، این نتایج را ببار نیاورد، بلکه برعکس جامعهای ساخته شود که سرآمد بیاخلاقی در جهان باشد، آنگاه ... چی.... به دنبال چی هستید؟ توجه داشته باشید که نویسنده بحثی درباره اقتصاد و نابرابریها و تبعیضهایی که دهها برابر بدتر از گذشته شده است، نمیکند. صرفاً بحث اخلاقی را به میان کشیدم که اصلیترین ادعای اصولگرایی را مبنی بر ارزشگرایی به تصویر کشیده باشم. هدف من این است که بگویم که مسئله اخلاق و انحطاط اخلاقی مسئله آنها نیست، الا اینکه تعریف دیگری از ارزشگرایی ارائه دهند که تهی از اخلاقگرایی است. بنابراین، وظیفه یک حکومت و یا یک دولت، مانند وظیفه احزاب نیست. اینکه گفته شود، هزاران و دهها هزار نیروی پاکباخته دینی بوجود آوردهایم، این ادعا حتی با لغو همه امتیازها اگر درست باشد، وظیفه یک نظام را در حد یک حزب تقلیل دادهایم. حیطه وظایف حکومت تمامیت جامعه است، جامعه ای که دارای ۸۰ میلیون جمعیت است. اگر این مسئله را میدانید، به دنبال چه میگردید؟
واقعیت این است که آنچه برای یک دیندار باید اهمیت داشته باشد، مسئله حق و ناحق بودن کردارها و رفتارها و اندیشههاست. اگر بخواهیم همین حرف را به بیان سادهای برگردانیم که هم از بحثهای مبهم و پیچیده و مغلق فلسفی بدرآئیم و هم آنکه آن را کاربردی و دم دست قرار دهیم، مسئله درست و نادرست بودن کردارها و نظرها مهمترین دغدغه دینداری است. یک مؤمن دیندار در مقام درستکاری و یک انسان در مقام انسانیت، باید این این ایده را سرمشق اساسی خود قرار دهد که "درست درست است، و نادرست نادرست است. درست نادرست نیست و نادرست درست نمیشود" بزرگترین آفت مصلحتاندیشی که از سیاست به جامعه سرایت کرده است، این است که به آسانی میتوان جای درست و نادرست را وارونه و یا تغییر داد. بهتان زدن و دروغ بستن بد است، اما علیه دیگران بکار بستن خوب است. با اینترتیب هیچ مبنایی برای سنجش کردوکار اخلاقی وجود ندارد. بدتر از این نمیتوان ماکیاولیسم را توجیه کرد. به بعضی از نامه نگاریها، مقالات، خطابهها و گزارشات خوب دقت کنید، گاه کوشش میشود یک حرف درست و یا یک ایده و نظر درست را با هزار و یک دلیل و با هزار و یک اما و اگر به مخاطب خود برسانیم. مثلا در همین مسئله اتم. اما به این نکته توجه نداریم که مسئله مخاطب ما درست و نادرست حرفها و نظرها نیست. مشاهده دهها و صدها و هزاران واکنش و اظهار نظر در رسانههای داخلی و خارجی، که مسئله آنها درست و نادرست نیست، و چیزی به نام حق و ناحق، درست و نادرست، ذهن آنها را درگیر نمیکند، کار چندان دشواری نیست. وقتی یک نفر و یا یک گروه سیاسی بر این نظر است که چون فلانی میگوید، یعنی بجای ماقال به من قال اصالت میدهد، دیگر نمیتوانید درست و نادرست یک نظر و یا یک موضعگیری و یا یک ایده را به نقد بگذارید. اظهار نظرهایی که درستی خود را به "فلانی میگوید" یا اصالت من قال موکول میکند، ممکن است حرف و حدیث خود را در قالب استدلال و دلیل بیان کند، اما او نیک میداند و یا دوست نمیدارد که بداند، که استدلال چیزی جز وسیله پنهان کردن میل و خواست او نیست. بدینترتیب به آشکارا قصد فریب خود و دیگری را در سر میپروراند. "فلانی میگوید" مهمترین مبنا و سنجش درست و نادرست، حق و ناحق نزد اوست. دلیل آن روشن است، چون انسان بدون یک دلیل توجیهی قادر به پذیرفتن هیچ ایدهای نخواهد بود. مهمترین دلیل این قسم از دینداری این است که اگر فلانی نگوید، دین او و طاعات و عبادات او پذیرفته نمیشود. در نتیجه او بجای بهشت حتما به دوزح خواهد رفت. فلانی میگوید، معنایی جز این ندارد که طمع بهشت و ترس از دوزخ، اصلیترین مبنای انتخاب است. چنین انتخابی همانطور که پیشتر توضیح دادم، به لحاظ روانشناسی و فلسفی مبنا و توجیهی جز "میل دارم" و یا "دوست دارم" و یا "دلم میخواهد"، ندارد.
سالیان متمادی است که برای اینجانب روشن شده است که برای بسیاری از گروهبندیهای سیاسی در داخل و خارج از کشور و بسیاری از کنشگران سیاسی، مسئله حق و ناحق بکنار، مسئله درست و نادرست، مسئله آنها نیست. در حالی که خداوند جای جای کتاب خود، حق و حقیقت را سرمشق اصلی کردوکار و رفتار و گفتار و پندار انسان میشناسد، چیزی به نام تعهد به حقیقت و وامدار حقیقت بودن، مسئله بنیادگرایی نیست. همینکه بجای ما قال (چی گفت) به من قال (کی گفت) اصالت میدهیم، هیچ معنایی جز این ندارد که مسئله حقیقت، ذهن و اندیشه آنها را درگیر نکرده است. ادعای بر حق بودن دین زمانی اهمیت دارد، که مدعی به حق و حقیقت التزام و تعهد داشته باشد. و الا هیچ دین و آئینی در دنیا وجود ندارد که ادعای بر حق بودن نداشته باشد. احمقانه است که فکر کنیم، عقبماندهترین و خرافیترین آئین در جهان خود را در مقام حق مسلم ننشاند. مسئله اینجاست که مدعیان تا چه اندازه فکر و ذکر آنها درگیر مسئله حقیقت است. اگر درستی و حقیقت سرمشق آدمیان بود، هیچ اختلافی به ستیز، خصومت و جنگ منجر نمیشد. وقتی التزام و تعهد به حقیقت و درستی، نگرانی و دغدغه افراد نباشد، رفتار و کردار و اندیشه آدمیان هیچ توجیهی جز در امیال و تمنّیات نمییابند. در این صورت، استدلالها چیزی جز ابزاری برای پنهان کردن امیال و تمنیات نیستند که هر دم توسط عقل توجیهگر بکار میروند.
روی سخن با دینستیزان
سوال: هدف شما از بد و بیراه گفتن به دین در حالی که جامعه ایران یک جامعه دینی و اسلامی است چیست؟ چرا اینقدر اصرار دارید که مستندات و استدلالهای خود را علیه دین از منابعی استخراج کنید، که آن منابع برگرفته از تفاسیر و منابع بنیادگرایی و افراط گرایی دینی است؟ در مجموع ممکن است با این پاسخها مواجه شویم:
۱- هدف ما این است که بگوییم دین عامل همه عقبماندگیها در کشور است؟
۲- هدف ما این است که از حقوق و آزادی انسان دفاع کنیم و چون دین با این حقوق مخالف است، با دین بشدت مخالفت میکنیم.
۳- دین حقیقت ندارد، ساخته و پرداخته ذهن بشر است.
۴- چون دین یک رشته تکالیف و مسئولیتها و محدودیتها بر عهده ما میگذارد، و این تکالیف و مسئولیتها با ذائقه و امیال ما سازگاری ندارد.
هدف چهارم، مانند هدف چهارمی است که پیشتر درباره دغدغههای کنش دینی برشماردم، از همان جنس است. این هدف نیز چون نهانیترین و نهاییترین میل و تمنّیات انسان را بازمیگوید، قابل درک است. با آن دسته از کسانی که این هدف را برمیگزینند، چیزی جز سلام و سلامتی نمیتوان گفت. در توضیح هدف سوم، اگر افرادی معتقد باشند که دین حقیقت ندارد، عدم حقیقت داشتن دین او را در زمره منتقدین دین قرار میدهد و دینستیزی از این هدف بیرون نمیآید. انتقاد به دین و عدم باور به دین، بخشی از حقوق هر فرد انسانی است. و اما درباره هدفهای اول و دوم، کسانی که معتقدند دین عامل عقبماندگی است، و یا دین مانع دفاع از حقوق و آزادیهای انسان و جامعه است، پس معلوممان میشود که مسئله اصلی این افراد حقوق و آزادی و پیشرفت جامعه است. این دقیقترین و محترمترین مسئله و دغدغهای است که هر فرد در مقام انسانی میتواند بازگوید. اما دو مسئله را با این افراد در میان میگذارم:
نخست آنکه، چرا از حقوق و آزادی انسان جامعه دفاع میکنید؟ چه مسئلهای و چه مسئولیتی شما را برانگیخته است که بدین دفاع برآئید؟ چرا دفاع از حقوق و آزادی انسان و جامعه کار درستی است؟ و متقابلاً آنها که بر ضد حقوق و آزادی انسان برمیانگیزند و یا در برابر این حقوق و آزادی بیتفاوتند، چرا کار نادرستی انجام دادهاند؟ گفته میشود، انسان در برابر انسان مسئول است؟ چه کسی این مسئولیت را به انسان تفویض کرده است؟ مگر بر اساس همین تفاسیر نبود که هابز به این نتیجه رسید که: انسان گرگ انسان است؟ کجا و کدام منطق و کدام سنجش میگوید، سخن هابز غلط و سخن مسئول بودن انسان در برابر حقوق یکدیگر درست است؟ همین هابز از ضرورت دولت و ناگزیری قرارداد اجتماعی یاد میکند. قراردادها و دولت عوامل و موانعی هستند که مانع از دریدگی آدمیان نسبت به یکدیگر میشوند. هابز در توجیه نظرات خود از یک وضعیت طبیعی یاد میکند، که آدمیان دنبال حداکثر کردن منافع خود هستند. این وضعیت آدمیان را بر علیه یکدیگر برمیانگیزاند. نظریه هابز توجیه کننده آن چیزی نیست که آدمی را به دفاع از حقوق و آزادی یک انسان و یک جامعه فرامیخواند. جان لاک تقریبا از همان نقطهای شروع میکند که هابز شروع میکند. با این تفاوت که نظریات جان لاک در باره طبیعت انسان خوشبینانه است. از نظر هابز قواعد طبیعی به حرص و طمع علیه یکدیگر برمیانگیزاند، اما جان لاک با نسبت دادن همین وضع به قونین الهی، از آن یک دیدگاه خوشبینانه استخراج میکند.
از این بحث بیرون میآیم، تنها میخواهم بگویم که پاسخ به این پرسشها، و یافتن هدفهای نهایی، ما را به این پرسش میکشاند، که وضع اولیه انسان و آدمیان چیست؟ چه وصفی درباره وضع اولیه آدمیان ارائه میدهیم که حقوقی را به انسان و جامعه نسبت میدهیم، و بعد خود را در برابر این حقوق مسئول میشناسیم؟ آیا وقتی از حقوق و آزادی انسان سخن به میان میآید، در برابر این پرسش قرار نمیگیریم که: چرا از حقوق و آزادی انسان و جامعه باید دفاع کرد؟ و حتی خطر کرد؟ با یک قصد شتابزده، نمیگویم که این پرسشها ما را به خداشناسی و دینشناسی رهنمود میکند، اما میتوانم تا این حد بگویم و ادعا کنم، که دستکم دین یک آلترناتیو یا یک بدیل پاسخگویی به همین پرسشهای نهایی است. از این دید که نگاه کنیم، ما با دو اختلاف نظر مواجه هستیم و این اختلاف نظرها توجیهی برای ستیزهجویی یکی علیه دیگری ایجاد نمیکند.
اگر دینستیزی تنها به این دلیل باشد، و مسئله اصلی ما دفاع از حقوق و آزادی انسان و جامعه باشد، اکنون وضعیتی را تصور کنید که یک دین در دنیا وجود دارد که از آزادی و حقوق انسان و جامعه دفاع میکند. بر قدرتهای ستمگر برمیآشوبد، و سودای بدست گرفتن قدرت و دولت را نیز به پیروانش نمیآموزاند. آیا میشود با حفظ ایدههای خود در مخالفت با دین و خدا، با پیروان چنین دینی همدلی کرد؟ اگر میشود، که توجه شما را به بحث بعدی جلب میکنم، ولی اگر نمیشود، بحث من از همینجا خاتمه پیدا میکند. چون دینستیزی که تا این حد انعطاف ندارد که در عالم فرضی با پیروانی دینی که حقوقمدار است و سودای دولت و قدرت در سر ندارد، حتی با حفظ مخالفتهای خود با خدا و دین، اما با پیروان آن دین همدلی نشان دهد، یا استدلال دیگری دارد که از دید اینجانب پنهان مانده است، و یا آنکه مسئله اصلی او حقوق و آزادی انسان و جامعه نیست. ستیزهجویی و نفرتپراکنی نسبت به آئینهای دینی مسئله اصلی اوست، و موضوع حقوق و آزادی انسان و جامعه را به دلیل موجه بودن، پوشش امیال و تمنّیات نفرتافکنانه و غیرموجه خود قرار داده است. اما اگر واقعاً و حقیقتاً مسئله اصلی ما حقوق و آزادی انسان و جامعه است، پس میتوان با چنین دینی و با پیروان چنین دینی، اگر نه همفکری، اما همدلی داشت.
روشنفکران و یا روشناندیشان دینی امروز کم یا بیش بیانی حقوقی و آزادمنشانه از دین اسلام ارائه میدهند. با خشونتگرایی در اشکال آن مخالف هستند. با خشونت مبارزه میکنند و حتی در شرایط بد، سختترین شرایط زندگی را برخود و خانوادههای خود همواره کردهاند. تفاسیر آنها با کینه توزیهای بنیادگرایی و افراط گرایی مواجه میشوند و بعضاً با احکام و تهدیدهای سخت و طاقت فرسا مواجه میشوند. سودای حکومت و قدرت که در سر ندارند، پیروان اسلام را در ایران و جهان تنها به نشر و بیان افکار و آراء خود دعوت میکنند. دولت دینی را فاسد کننده دین و دولت، میشناسند و میشناسانند. با بیان جدید و قرائت جدید از دین و قرآن، آیاتی که به ظاهر و بطور انتزاعی معنای خشونت آمیز از آنها صادر میشود، با ارجاع به زمینه و متن واقعی خود (تکس و کانتکس) اولاً به وضعیت خاصی در جنگ برمیگردانند، ثانیاً از دل همانها صلح و دوستی و همزیستی با مخالفان استنباط میکنند. اکنون با این اوصاف اگر مسئله ما حقوق و آزادی است، نباید با این دسته روشناندیشان همدلی کرد؟ نباید از آنها ممنوندار شد که دین را به بیان و زبانی برگرداندهاند، که اسباب دفاع از حقوق و آزادی جامعه تبدیل شده است؟ ممکن است مدافعان حقوق انسان به نویسنده انتقاد کنند که: چنین همدلیای زمانی ممکن است که حرفهای آنها من درآوردی نباشد؟ روشناندیشان و روشنفکران دینی پاسخ میدهند، مبنای قضاوت شما چیست که تفاسیر آنها من درآوردی است؟ اگر بنا بر تفسیر دین و قرآن است، آیا شناخت شما موجهتر است و یا شناخت آنها که عمری را در مطالعات دینی پشت سر گذراندهاند؟ آنها چه منافعی دارند که بطور من درآوردی، دین را حقوقمدار نشان دهند؟ به علاوه اگر ماهیت و ذات دین اسلام همین است که خشونتآفرین و ضد حقوق و آزادی انسان و جامعه است، با جامعه اسلامی ایران چه میکنید؟ با بیش از یک میلیارد جمعیت جهان اسلام چه میکنید؟ آیا هدفتان این است که مردم ایران را به بیدینی بخوانید؟ و یا آنها را به دین دیگری مثل زرتشت فرابخوانید؟ برای چنین تفکری، جز اظهار تأسف به زورمداری، هیچ اظهار نظری ندارم و از آن عبور میکنم. یا آنکه نه، کوشش میشود که دین را به پس توی خلوت خویش برانند؟ یعنی همان دین سنتی و دین آباء و اجدادی؟ در مقاله اسلام، سیاست و خشونت نشان دادم که چنین چیزی هم ناممکن است و هم تالی فاسد دارد. ناممکن است زیرا، ذات دین و به ویژه دین اسلام حضور در عرصه زندگی اجتماعی و سیاسی است. مگر سنتیتر از کاتولیکهای مسیحی وجود دارند. امروز کلیسای کاتولیک و کلیسای ارتودکس و پاپ از نقش اجتماعی فراتر رفته و نقش جهانی و بینالمللی ایفاء میکنند. آنوقت شما از مسلمانان میخواهید که به پستوی خانههای خود بخزند؟ به علاوه در همان مقاله نشان دادم که چنین دیدگاهی یعنی بازگشت به اسلام سنتی، جز آن نیست که همه مسلمان را به عنوان نیروهایی که میتوانند به ارتش ذخیره بنیادگرایی و افراط گرایی بپیوندند، تبدیل کنیم. توضیح این رابطه را در همان مقاله آوردهام، اما کوتاه سخن اینکه، آبشخور فکری تمام بنیادگرایان و تروریستها در جهان اسلام، از سلفیهای جهان عرب گرفته تا بنیادگرایان وطنی، چیزی جز همان تفاسیر سنتی و ظاهرپرستانه از دین و قرآن نیست.
وقتی بازگرداندن دین از صحنه زندگی اجتماعی و از سیاست نه ممکن است و نه مفید، جز ایجاد رابطه قهر با چنین جامعهای چه راهی باز میماند؟ اگر واقعاً نگرانی ما در دینستیزی، مسئله حقوق و آزادی انسان و جامعه است، آیا راه حل این نیست که ضمن همدلی با روشنفکران و روشناندیشان دینی، به آنها کمک کنیم که در اهدف حقوقمدارنه خود موفق شوند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر