۱۴۰۳ تیر ۲۳, شنبه

Parastou_Frouhar.jpg رد فتوا و چاقو، پرستو فروهر



این نوشتار برآمده از کاوش در چاقو است؛ جدیدترین کتاب سلمان رشدی که به تازگی منتشر شده و روایتِ او از سوءقصد به جانش در ۱۲ اوت ۲۰۲۲ در آمفی‌تئاتر شهر چاتاکوآ از سوی یک مسلمان متعصب را ارائه می‌دهد. در متن به تمامیِ کتاب نپرداخته‌ام بلکه تنها آن رشته‌هایی از روایت را پی گرفته‌ام که مرا به واکاویِ تجربه‌ها و برداشت‌هایم در عرصه‌ی دادخواهی واداشته‌اند.

در این کتاب نویسنده از مکان سوءقصد نوشته است، از رویارویی‌اش با ضارب و چاقویی که در دست داشته، از دریافت‌هایش‌ در هنگام ضربه‌های مهلک و تعلیق میان زندگی و مرگ، و نیز از تلاش حاضرانِ در صحنه برای مهار مهاجم. کتاب در ادامه، راویِ تعمق و پایداریِ اوست برای چیره شدن بر زخم‌هایی که بر تن‌ و روانِ وی نشسته، و نیز تلاش جانانه‌ی دنیای پیرامون برای نجات جانِ او، برای بهبودی و بزرگداشتش در جایگاه نویسنده‌ای که از قتلی جان به در برده که سال‌ها در کمین او بوده است.

رشدی از فتوای آیت‌الله خمینی، که سبب‌ساز قصدِ قتل اوست، در فصل نخست کتاب، که عنوان آن نیز چاقو است می‌نویسد، درست وقتی که هجومِ پرشتاب ضارب به صحنه‌ی آمفی‌تاتر را به یاد می‌آورد و دویدن او را به سوی خویش روایت می‌کند. در این لحظه است که آن فتوا که سی‌و‌سه سال و نیم قبل صادر شده است در پیکر جوانی سیاه‌پوش با چهره‌ای پوشیده با ماسک سیاه، روی صحنه می‌پرد تا به اجرا در‌آید.

knife.jpgمطالعه‌ی کتاب چاقو برای من، که یکی از بازماندگان قربانیان قتل‌های سیاسی هستم و پدر و مادرم ــ داریوش و پروانه فروهر ــ با حکمی از جنس همان فتوا و ضربه‌های چاقویی از جنس همان چاقو کشته شده‌اند، همراه با جست‌وجویی بوده است، ضرور، ملتهب و پر تعهد. جست‌وجویی برآمده از نیاز عاجل یک بازمانده برای دانستن حقیقتِ آن جنایت که بر عزیز جان‌باخته‌اش رفته است. قتل‌های سیاسیِ دگراندیشان ایرانی و نیز قتل سیاسیِ پدر و مادرم، هنوز و همچنان حقایق ناپیدای بسیار دارد و جست‌وجوی من حالا ۲۵ سال و ۷ ماه است که ادامه یافته.

در طریق همین جست‌وجو بوده است که از ابتدای وقوع جنایت به هر کاربه‌دستی که گفته شد مسئول پیگیری یا مطّلع واقعه است مراجعه کردم. بی‌شمار بار سر دوانده شدم و باز مراجعه کردم، تا یک سال و ده ماه بعد، در آن دفتر کذاییِ دادستانی نظامی، در یک مهلت ده‌روزه و زیر چشم مأموران، آن پرونده‌ی مخوف و آش و لاش را، که قرار بود قتل‌ پدر و مادرم در آن پیگیری شود، خواندم و اینجا و آنجای آن را از روی دست‌خط قاتلان تندنویسی کردم. بعدها نیز بارها آن یادداشت‌های پرُشتاب و کج‌وکوله را بازخوانی کردم و لابه‌لای پرگویی‌هایِ‌ مجرمان، که راست و دروغ را به هم بافته‌‌اند، گیج و درمانده شدم. همچنین آن نوشته‌هایی را خواندم که به نام افشاگری از سوی «خودی‌های پشیمان» منتشر ‌می‌شد و معجونی بود از اطلاعات و ضداطلاعات. ثمره‌‌ی این‌همه، دانسته‌هایی شده است که در متن‌ها و گفت‌وگوهای پرشمار و گاه تکراری تبیین کرده‌ام، و نادانسته‌هایی که بارِ سنگین‌شان همچنان بر وجدانِ ما دادخواهان مانده است.

در این مسیر، آنچه بیش از هر چیز نصیب ذهن من بوده، انزجار و فرسایش است، به همراه خشمی که هر از گاه شعله می‌کشد و کابوس‌هایی که همراهم پیر می‌شوند.

جست‌وجو اما مسیر دیگری را نیز جز این کلنجار رفتن با کلافِ سردرگمِ روایت‌های حکومتی، پیش پایم گذاشته است. از جمله خواندن و شنیدن شهادت دیگر بازماندگان، پیگیری تحقیق‌ها و تحلیل‌های روزنامه‌نگاران مستقل و نهادها و کنشگران راستین حقوق بشر. و نیز خواندن متن‌های نظری در ریشه‌یابی و شناخت تفکرها و ساختارهای تمامیت‌خواه و سرکوب‌گر، نه تنها در ایران امروز که در طول تاریخ جهان. و البته آشنایی با آن ادبیات و هنری که میراث گرانقدر استقامت انسانی در برابر این ساختارهای انسان‌ستیز هستند. چاقو از این دست ادبیات است.

کتاب را که خریدم انگار شیء داغی در دست داشته باشم، از آن واهمه داشتم. چند روزی روی میز ماند بی‌آنکه بازش کنم. هر بار که به آن نگاه کردم تصویر آن بریدگیِ روی جلد که به جای حرف I در واژه‌ی KNIFE شسته دلم را لرزاند. بریدگی نه شبیه زخم بر تن، که تصویر بریدگیِ کاغذ است، صاف و مستقیم با سایه‌ی سیاهی که از لای برش باریک آن بیرون زده. تصویری استعاری که از آنجا که زخم را به عینه بازنمایی نمی‌کند، مجال تخیل و تداعی می‌دهد. بیننده را به یادآوری وامی‌دارد. این‌گونه تصویرهای سرد و خوددار که ادراکشان به تداعی‌های بیننده وابسته است، سال‌هاست که دست‌مایه‌ی من در تولید کار هنری شده‌اند و هزارتوی پر کلنجار آنها را می‌شناسم. تصویر روی جلد، سیاه و سفید است. من اما رنگ پوست منجمد به یادم می‌آید، رنگ تیره‌ی خونِ دلمه‌بسته، حفره‌های عمیقی که به بافت تیره و مرده‌ی امعاء و احشای منجمد باز شده‌اند.

کتاب را که شروع کردم انگار دنبال آخرین نشانه‌های حیات پدر و مادرم می‌گشتم: در مواجهه با چاقو چه ادراکی از خویش و موقعیت داشتند؟ چه فکری از ذهنشان گذشت؟ چه حسرتی بر دلشان نشست؟ چگونه با مرگ خویش روبرو شدند، همان مرگ که رشدی از آن بازگشته و از آن نوشته است؟ کتاب برایم شده بود عین جعبه‌ی اسرار قتل، مثل جعبه‌سیاهی که از پس سقوط هواپیما می‌تواند افشاگر واقعیت فاجعه باشد. می‌دانم که این انتظاری عجیب و بیش‌ازحد از یک کتاب است. اما از موقعیتی در گذشته ناشی شده که همچنان نیز صادق و حاضر است: از همان غروب که خبر قتل پدر و مادرم منتشر شد، سیلی از روایت‌های فجیع در توصیف چگونگیِ قتل آنان به راه افتاد. سکوت و مخفی‌کاریِ کاربه‌دستان تحقیق، دروغ‌بافیِ‌ بلندگوهای حکومتی و شایعه‌های فجیعی که بی‌مهابا دهان به دهان یا حتی از سوی رسانه‌ها پخش می‌شد، فضای وهم‌آلود و وحشت‌زایی گرد صحنه‌ی قتل می‌ساخت. ما بستگانِ آن دو در گرداب این معجون، به دنبال تکه‌های واقعیت می‌گشتیم. آنچه را می‌شنیدیم مانند قطعه‌های پازل کنار هم می‌گذاشتیم، اما هیچ‌یک به هیچ‌یک وصل نمی‌شد. روایت‌ها، هولناک و غریب و نامفهوم می‌ماند. هنوز هم وقتی به ساعت‌های طولانی شب قتل پدر و مادرم فکر می‌کنم، همان گرداب دهان باز می‌کند، که برآمده از ندانستن حقیقت است. اعتراف‌های متهمان از توصیف چگونگیِ قتل‌ها، که بعدها در پرونده خواندم، نیز آنچنان ناقص و پرتناقض هستند، که نه تنها واقعیت را بیان نمی‌کنند بلکه آشکارکننده‌ی عزم جزمِ دم‌ودستگاه طویل امنیتی و قضائی در مخفی کردن آن است.

کتاب را یک‌نفس خواندم. آن جعبه‌سیاه را نیافتم، اما نویسنده اینجا و آنجا با چنان تعهد عمیقی موقعیت دشوار را شکافته است، که رگه‌های باارزشی از تعمق و ادراک را ممکن می‌کند.

یکی از نخستین نکته‌ها در روایت رشدی که تکانم داد و بارها از خود پرسیدم آیا با تجربه‌ی پدر یا مادرم همگون است این بود که وقتی ضارب به سوی رشدی دویده، او خشکش زده است. آیا خشک‌زدگی نمایی از واقعیتِ ناپیدای صحنه‌ی قتل آنان نیز هست؟

رشدی می‌نویسد که مثل عروسکی‌ ایستاده تا ضارب ضربه‌هایش را به او بزند. از خود می‌پرسد چرا؟ پاسخ‌های دیگران به این پرسش را می‌نویسد. می‌نویسد، گاهی از فکر کردن به این پرسش حس شرم می‌کند و گاه از خود می‌پرسد که آخر چه می‌توانست بکند؟ سپس «خشک‌زدگیِ» خویش را چنین واکاوی می‌کند: برای قربانیان خشونت، ادراک واقعیت به تزلزل می‌افتد. خشونتْ ضابطه‌های عادی را درهم می‌شکند و فرد قدرت تشخیص را از کف می‌دهد، نمی‌داند چگونه درک کند، چه بکند. می‌نویسد، واقعیت مضمحل می‌شود و جایش را به نامفهومی می‌دهد، و ترس و اضطراب و لختی جای تفکر منطقی را می‌گیرد. او می‌نویسد: «در آن صبح زیبا و در آن محیط دلپذیر، خشونت به من حمله‌ور شد و واقعیت برایم در هم شکست. پس تعجبی ندارد که در آن ثانیه‌های اندک، که برایم مانده بود، نمی‌دانستم چه بکنم.»

این وانهادن خویش در پیشگاهِ خشونت، این «نمی‌دانستم چه بکنم»، که برآمده از ناتوانی از دفاع و حفظ خویش است، نقطه‌ی عطف چیرگیِ بربریت بر زندگی را رقم می‌زند. به نظرم این توصیف نه تنها موقعیت رودرروییِ قربانی با قاتل بلکه موقعیت رویاروییِ جامعه با خشونت و سرکوب لجام‌گسیخته را نیز ملموس می‌کند. مگر در طی این سال‌ها همین چشم در چشم شدن با دریدگی و خشونت و سرکوبِ بی‌امان نبوده است که در بزنگاه‌ اعتراض‌های مردمی، به «خشک‌زدگیِ» جمعی انجامیده؟ آن موقعیت رهایی‌بخش خیزش جمعی را به قعرِ «ترس و اضطراب و لختی» و «نمی‌دانستم چه بکنم» فرو کشیده و فلج کرده است؟

رشدی در ادامه می‌نویسد که وقتی ضارب به او حمله‌ور شده با خود گفته است: «پس تویی. پس او [که سال‌ها قرار بود مرا بکشد] تویی.» این دو جمله‌ی کوتاه بیانگر یقین قربانی‌ست از فرارسیدن موعد اجرای آن فتوای قتل، که سال‌ها از آن در امان مانده بوده، به دست آن ضارب، که حالا روبه‌روی خود می‌بیند: پس این تو هستی که آن مأموریت را اجرا می‌کند. این جمله آن‌قدر برایم آشنا و ملموس بود که انگار از زبان پدرم می‌شنیدم‌؛ او که این احتمالِ یقینِ قتلِ خویش را به خوبی می‌شناخت. همه‌ی ما که او را از نزدیک می‌شناختیم هم این احتمال یا یقین را می‌شناختیم، حتی بسیاری با او درین‌باره حرف زده بودند. پس از مرگش بسیاری از آنان برایم تعریف کردند که به او چه گفته‌اند و او در پاسخ چه گفته است. از همه‌ی این گفت‌وگوها پیداست که انتظار ضاربِ خویش را داشتن، در مخمصه‌ی قتل زیستن و لحظه‌ی مواجهه با آن را در ذهن حمل کردن، رسم سال‌های آخرِ عمرِ پدرم بوده است. و این موقعیت دشوار و پاک‌باختگی بی‌شک منحصر به او نبوده و نیست. همه‌ی آنانی که در برابر این نظامِ فتوا قیام کرده‌اند، کم یا بیش، با یقین قتل خویش رودررو شده‌اند و با آن زیسته‌اند.

اما آنچه پشت‌بند آن جمله‌ی «پس تویی.» از ذهن رشدی گذشته است، از آنِ پدر و مادر من نیست: «چرا امروز؟ این‌همه سال گذشته، چرا حالا، چرا بعد از این‌همه سال؟» رشدی در توضیح می‌نویسد که جهان بی‌شک در این مدت (از هنگام صدور فتوا تا زمان سوءقصد) چرخیده و این فصل به آخر رسیده است. می‌نویسد: «آنچه [ضارب] به سویم می‌آمد و به سرعت نزدیکم می‌شد مسافر زمان بود، شبحی قاتل، برآمده از قعر گذشته.»

آنها که به پدر و مادر من و دیگر قربانیانِ ایرانی چنین قتل‌هایی هجوم بردند اما مأموران حکومتی بوده‌اند که هنوز هم حیّ و حاضر است؛ حکومتی که گرچه ساختارهای فکری‌اش به قعر گذشته تعلق دارد، اما بر زمانِ حال حکم می‌راند. و من از خود می‌پرسم آنان که زیر سلطه‌ی چنین حکومتی زندگی می‌کنند، در تله‌ی آن گرفتارند، با آن مخالفت و حتی مبارزه می‌کنند به چه زمان و جهانی تعلق دارند؟ اگر در جهان رشدی فصل قتل به فتوا به آخر رسیده است، پس وطن ما که بی‌شمار انسان در آن ــ ورای مرزهای جغرافیایی کشور ــ با فتوا به قتل رسیدند، به کدام جهان تعلق دارد؟ در این دوپارگیِ جهان، ایستادگیِ قهرمانانه‌ی ایرانیان بر ضد نظام فتوا و قتل کجا قرار دارد؟ این پرسش‌ها، که از احساس دیده‌نشدن یا از بالا دیده شدن، بر‌آمده، همراه من آمدند و اینجا و آنجای کتاب ظاهر شدند و آن دوپارگیِ جهان را به تلخی به رخ‌ کشیدند. به آن بازخواهم گشت.

وقتی در صفحه‌های بعد رشدی خویش را در شب پیش از واقعه به یاد می‌آورد، غوطه‌ور در خیال‌ورزی با قرص ماه و یادآوریِ روایت‌های شهری که به آن سفر کرده است، حس شیرینی از سرخوشی در جمله‌هایش موج می‌زند. می‌نویسد: آن مرد که او به یاد می‌آورد (خودش) از زندگی‌اش راضی و خوشحال است. آنچه را ما می‌دانیم، نمی‌داند. ما که حالا این متن را می‌خوانیم، می‌دانیم که جانِ او در خطر است. او اما نمی‌داند و این بر واهمه‌ی ما برای او می‌افزاید. می‌نویسد که این اسلوب ادبی «پیشگویی حماسی» نام دارد: «وقتی ما خوانندگان متن چیزی را می‌دانیم که شخصیت‌های روایت از دانستن آن محروم‌اند، انگار می‌خواهیم به آنها هشدار دهیم: فرار کن آنه فرانک، فردا آنها مخفیگاه تو را خواهند یافت.»

و این تبیین دقیق حسرتی‌ست که من بسیار خوب می‌شناسم؛ حسرتِ بازماندگان وقتی به ساعت‌های پیش از قتل عزیزانِ ازدست‌رفته‌شان فکر می‌کنند، وقتی در خیالْ زمان را به عقب می‌رانند و به تمنای ناممکنی هشدار می‌دهند: از خانه بیرون نرو، محمد مختاری! سوار آن ماشین نشو، پوینده جان! پدر جانم، درِ خانه را باز نکن! آنها برای کشتن آمده‌اند. مادر عزیزم، فرار کن! روی بالکن برو و رو به کوچه فریاد بزن... کارون، بخواب! و من از خود می‌پرسم آیا چنین هشدارهایی در جهان ما، حتی اگر به‌موقع داده می‌شدند، امکانی برای تغییر سرنوشت به همراه داشتند؟ آیا در تله‌ی این ساختار تمامیت‌خواه سرکوبگر، آنها که حکم قتل‌شان رسیده بود، هیچ امکانی جز به مسلخ رفتن داشتند؟ اصلاً آیا در چنبره‌ی چنین ساختاری که برای «حذفِ» آنان که در برابرش قیام کرده‌اند، حکم کشتن ــ از اعدام و اعدام فراقضائی و دستور تیر به تظاهرکنندگان ــ صادر می‌کند، هیچ امکانی برای «فرار» هست؟ آخر «فرار» به کجا اگر جایی برای رهایی و نجات نباشد؟ اصلاً آیا در جهان ما هیچ راه نجاتی از آن «پیشگویی حماسی» هست، جز در برانداختن آن ساختار و همه‌ی سازوکارها و گماشتگان متجاوزش؟

رشدی می‌نویسد: «برای هشدار دیر شده است. من تنها می‌توانم روایت کنم.» این جمله‌ی کوتاه او تبیینِ عمق مسئولیت شاهد است، برای جست‌وجوی حقیقت و ثبت و روایت آن. من هم سال‌هاست که آن را پی گرفته‌ام، گرچه گاه از خود پرسیده‌ام که این روایت‌گری و شهادت اگر به تعمیق درکِ ما از موقعیت و مسئولیت جمعی‌مان، و به یافتن راهکارهای واقعی برای برانداختن آن ساختار قتل و سرکوب نینجامد، چه دست‌آوردی خواهد داشت؟

در پایانِ بندهایی که رشدی در آنها ضربه‌هایی را به یاد می‌آورد که خورده است، از مهاجم می‌نویسد: «مثل یک مجنون چاقو می‌کشید و می‌درید؛ و چاقو چنان در من فرو می‌‌رفت که انگار از خودش جان داشت.» می‌نویسد: «تفنگ می‌تواند از فاصله شلیک ‌شود. گلوله می‌تواند مسافتی طولانی را بپیماید و پل مرگباری میان قاتل و مقتول بزند. شلیک، فعلی از راه دور است اما حمله با چاقو، جنگی‌ست تن به تن، یک رویاروییِ نزدیک، در واقع خصوصی.» می‌نویسد: «جرم‌هایی که با چاقو رخ می‌دهد، حاصل تماس نزدیک است. چاقو با مقتول پچپچه می‌کند: من اینجا هستم، کثافت. کمینِ تو را کشیده‌ام. می‌بینی مرا؟ درست جلوی چشمانت تیزیِ مرگبارم را در گلویت فرو می‌کنم.»

این پچپچه‌ی دریده‌ی چاقو با مقتول، این تماس نزدیک قاتل با قربانی به هنگام قتل، در اوج نفرت و انتقام‌کشیِ تنانه، شاید همان دریافتی باشد که در چشم‌های مادرم منجمد شده بود. چشم‌های نیمه‌بازی که سال‌هاست به یادشان می‌آوردم تا مگر معنای آن نگاه منجمد را دریابم.

مادربزرگم کنار گور مادرم، وقتی کفن از چهره‌ی او باز کردند تا بستگان برای آخرین بار ببینندش، آرام با او نجوا می‌کرد: «پروانه جان چه زیبایی، چشمانت چه خمار مانده‌اند.» من که روز پیش از آن، در پزشک قانونی، جسد مادرم را دیده بودم و سینه‌ی دریده‌ و زخم‌هایش طاقتم را بریده بود، در آن لحظه دل به تسلای تعبیر مادربزرگ سپردم. مدتی طول کشید تا آن تسلا پوسید و از هم پاشید. در ذهنِ من انگار، چشم‌های مادرم حقیقت خود را می‌جست و همچنان می‌جوید. حالا فکر می‌کنم که آنچه رشدی نوشته است به حقیقت نگاه او نزدیک‌تر است.

جایی در اینترنت از قول یک مأمور اطلاعات که در پرونده اصلاً ردی از او نبود، خواندم که مادرم را با چنان شدت و حدتی سلاخی کردند که وقتی جان داده بود هنوز نبض‌ در اینجا و آنجای تنَش در عضلاتش می‌زد.

پس چرا مادربزرگم دل به آن تسلای ساختگی سپرد؟ آیا این رسم جهان ماست که آنجا که تاب حقیقت را نداریم از آن چشم می‌پوشیم؟ دل به خیال می‌بندیم تا کراهت واقعیت را در ذهن خویش کم‌رنگ کنیم و تاب آوریم؟ اما آن واقعیت کریه که برجا می‌ماند چه می‌کند جز آنکه سراغ نفر بعد برود و دوباره قربانی ‌بگیرد؟ هر بار وحشی‌تر به جان انسانی بیفتد؟ با این‌همه انکار و چشم‌پوشی، که گاه از سر ناتوانی، گاه از سر سهل‌انگاری و گاه از سر عافیت‌طلبی رسم ما شده است، چه می‌توان کرد؟ این‌همه انکار و چشم‌پوشی با ما چه‌ می‌کند، چه‌ها کرده‌ است؟

وقتی دیگر رشدی از پا درمی‌آید و به زمین می‌افتد از دیگرانی می‌نویسد که به نجاتش آمدند. از کسانی که به ضارب حمله کردند تا مهارش کنند، تا چاقو را از دستش بیندازند. از مجری سالخورده‌‌ی برنامه که خود را از پشتْ روی ضارب انداخته، از تماشاچیانی که به روی صحنه شتافته و دست و پای ضارب را گرفته‌اند، از کسی که انگشتش را محکم روی بزرگ‌ترین زخم رشدی فشار داده تا خون فوران نکند و از کسانی که پاهایش را بالا گرفته‌اند،...

رشدی می‌نویسد که آن روز روی آن صحنه، هم‌زمان با پلیدترین و بهترین انسان‌ها روبه‌رو شده است: با قاتلش و دیگرانی که خود را به خطر انداختند تا جان او را نجات دهند.

در صحنه‌ی چنین قتل‌هایی که در جهانِ ما ایرانی‌ها واقع شده‌ اما کسی نبوده است تا به نجات آید. تنها گماشتگان قتل بوده‌اند، ضارب و چاقو بوده با مقتول. مکان نیز نه صحن آمفی‌تئاتری پر تماشاچی، که اغلب خانه‌ی مقتول بوده است یا پستویی پنهان. در قتل مهدی‌نژاد چنین بود، در قتل سامی، برومند، بختیار، کتیبه، فرخزاد، هوسپیان‌مهر، دیباج، زال‌زاده، مادرم، پدرم، حاجی‌زاده، کارون، امیری و همه‌ی آنانی که نامشان را نمی‌دانیم یا مانند مهرجویی و محمدی‌فر به قرائن و شواهد در این زمره می‌دانیم. قتل‌ها در خلوت رخ داده‌اند؛ تا قربانی تنها و بی‌دفاع باشد؛ تا قاتل یا قاتلان، ناشناس بمانند، تا واقعیت در پسِ روایت‌های ساختگی رسمی مخفی بماند. قتل، ناگهان و دور از چشم دیگران رخ داده، وقتی دیگران مشغول روزمره‌ی خویش‌ بوده‌اند. از این روست که آن روزمرگی، که ناآگاه نسبت به فاجعه‌ای که هم‌زمان محقق می‌شود، به روال خود ادامه می‌دهد، پس از پخش خبر جنایت انزجار برمی‌انگیزد و خشمگین می‌کند؛ انگار کوتاهی کرده باشد.

دنبال این رشته‌فکر را که بگیریم به این دریافت بدیهی می‌رسیم که جانِ مقتول به عزم و تلاش دیگران برای نجات او بستگی دارد. پس در پیشگاه هر قتلِ حکومتی باید به کوتاهی نیز فکر کنیم، به کوتاهیِ جامعه در محافظت از جان اعضایش و در دفاع بی‌چون‌وچرا از حق زندگی و کرامت انسان.

رشدی می‌نویسد که وقتی روی زمین افتاده و کم‌کم از شدت خون‌ریزی از حال می‌رفته است، همچنان فکرهای روزمره همراهش بوده‌اند، همچنان به خود نهیب می‌زده: «زنده بمان!» و من از خود می‌پرسم اگر او شاهد تکاپوی دیگران برای نجات خود نمی‌بود، آیا همچنان به زنده ماندن امید می‌بست؟ و در خلأ چنین تلاشی، عزیزانِ ما چه فکرها و حس‌هایی داشتند، وقتی از جهان می‌رفتند؟

رشدی می‌نویسد با مشاهده‌ی خونِ زیادی که از تنش رفته به مردن خویش یقین کرده است و معلق میان زندگی و مرگ به تنها چیزی که اندیشیده این بوده که دارد دور از عزیزانش می‌میرد. به یاد آوردن عزیزان، به یاد آوردن دوست داشته شدن نیز هست.‌ای کاش عزیزانِ ما هم در آستانه‌ی مرگ دانسته باشند که چقدر دوستشان داشته و داریم.

روایت رشدی در ادامه ما را با فراز و نشیب بهبودی‌اش همراه می‌کند، از گفت‌وگو با عزیزانش و دشواریِ جراحی‌ها و معاینه‌ها و تمرین‌ها، تا تخیل‌ها و تداعی‌های جذاب نویسنده در طی این مسیر. این لایه‌های متفاوت به هم می‌تنند و گزارش تحسین‌برانگیزی می‌سازند از بیرون کشیدن زندگی از قعر فاجعه، با همان سویه‌های پر از طنز و تیزبینی که ویژه‌ی متن‌های رشدی است. در این گزارش اما، نگاه نویسنده، حتی آنجا که روایتْ سویه‌ی تاریخی به خود می‌گیرد، به جهان ما نمی‌افتد؛ رد فتوا و چاقو به آن‌همه قتل‌هایی که ایرانیان قربانی‌اش بوده‌اند، نمی‌رسد. جهانِ ما بیرون از روایتِ او جا دارد حتی اگر هزاران تجربه ما را به آن وصل کرده باشد.

جایی از کتاب، رشدی از مراسمی می‌نویسد که در همبستگی با او جلو کتابخانه‌ی عمومی نیویورک برگزار شد. از قول دبیر انجمن قلم آمریکا آورده است: «او [ضارب] مرزها را پاره کرد، چنان که بازوی دراز حکومتی کینه‌جو راه به قلمرو صلح‌آمیز ما یافت. [... ] او آسایش ما را درهم‌شکست و ناچارمان کرد تا به شکنندگی آزادی‌مان بیندیشیم.» و آیا اینجا نیز ما از آن مایی که دبیر انجمن قلم ترسیم می‌کند، بیرون نمی‌افتیم؟ چرا در گفته‌های او به ما که زیر تیغِ آن «حکومت کینه‌جو» این‌همه تلاش و جان‌نثاری‌ برای دست‌یابی به آزادی و صلح کرده‌ایم، هیچ اشاره‌ای نیست؟

رشدی می‌نویسد که از این سخنان به‌شدت احساساتی شده است اما در عین‌حال پیش خود به گوینده نهیب زده که زیادی به قدرت او (ضارب) بها می‌دهد: «ما به این سادگی از هم نمی‌پاشیم. نگذار او شبیه فرشته‌ی نابودی به چشم بیاید. او تنها دلقک احمقی‌ست که اقبال همراهش بوده است.»

این جمله‌ها نیز بیانگر جایگاه قدرتی‌ست که رشدی از فراز آن سخن می‌گوید، جهانی که به یمن تعلق به آن، رشدی از چنگ فتوا و قتل جسته است. آیا سرگذشت عزیزانِ ما که به این جهان تعلق نداشتند و از این قدرت بی‌نصیب بودند، در این نگاه نادیده گرفته نمی‌شود؟ ما در روایت او کجاییم؟

داشتم به آخر این متن فکر می‌کردم و یادداشت برمی‌داشتم که خبر معاوضه‌ی حمید نوری و بازگشت او به ایران پخش شد. آن جمله‌ی مبتذل و متعفن او که در دادگاه گفت: «آشتی آشتی ایشالا همه با هم بریم تو کشتی»، مثل آونگ می‌رفت و می‌آمد و توی صورتم می‌خورد. گرچه محاکمه‌ و محکومیت نوری دست‌آورد بزرگی برای جنبش دادخواهیِ ماست که ارزش و قطعیتش برجا خواهد ماند، اما استرداد رسمی او به حکومت ایران نیز آواری‌ست که بر سرِ ما ریخته است؛ آواری از تمامیِ معیارهایی که قرار است حق برابر و جهان‌شمولِ ما را بر کرامت و عدالت تبیین ‌کند، تا به مدد آن به چندپارگیِ جهان فایق آییم. چه محو است افق عدالت در روزگار ما و وای از این واژه‌ی «جهان‌شمول» که به چه حال و روز مضحک و زهواردررفته‌ای افتاده است!

در اواخر کتاب، رشدی گزارشی نوشته است از گفت‌وگویی خیالی با ضاربش که این‌گونه به آخر می‌رسد:

«دیگر توان تلاش برای تصور او را ندارم، همان‌طور که او هیچ‌گاه خود را در موقعیت چنین تلاشی قرار نداد. با این‌همه می‌خواهم حرف‌هایی به او بزنم، گرچه فکر می‌کنم که توان گوش دادن ندارد. مهم‌ترینشان این است: هنر همواره تعصب را به چالش می‌کشد. پس تقبیح و تکفیر آن از این منظر، تنها برآمده از ناتوانی از درک ذات هنر است. [... ] هنر نه یک چیز لوکس بلکه جوهره‌ی انسانیت ماست، که هیچ توقعی هم برای حمایت ندارد، الا حق بودن. هنر پذیرای هر نقد و جدلی‌ست، حتی طرد شدن، اما خشونت را نمی‌پذیرد. و دست‌آخر نیز ماندگاری‌اش از همه‌ی آنانی که سرکوبش می‌کنند، بیشتر است. آگوستوس، اووید شاعر را تبعید کرد، اما سروده‌های او ماندگارتر از امپراتوری رُم شدند، استالین زندگی ماندلشتامِ شاعر را نابود کرد اما آثار او ماندگارتر از شوروی شدند. لورکای شاعر به دست چماقداران فرانکو کشته شد اما هنر او عمری طولانی‌تر از فاشیسم فالانژها یافت.»

یکی از بخش‌های پایانیِ کتاب عنوان بامسمّایی دارد: «شانس دوم». اینجاست که رشدی از چراییِ نگارش چاقو سخن می‌گوید، از آن روزی که پس از مدت‌ها دوباره آغاز به کار می‌کند اما پی‌گرفتن نوشته‌های پیش از سوءقصد برایش ناممکن می‌نماید. می‌نویسد، انگار اتاق کارش به اشغال ماموت عظیمی درآمده بود، که خرطوم می‌چرخاند، نشخوار می‌کرد، بوی گند می‌داد و تصفیه‌حساب طلب می‌کرد. می‌نویسد: «این کتاب نوعی تسویه‌‌حساب است. به خودم می‌گویم این راه و رسم من است که آنچه روی داده را بپذیرم و آن را به ‌کار خودم بدل‌‌ کنم.»

پیرو همین رسم است که او در پایان کتاب به محل جرم بازمی‌گردد، جلوی زندانی که ضارب در آن محبوس است می‌ایستد تا همسرش از او عکس بگیرد. به آن آمفی‌تئاتر می‌رود که مکان جنایت است، قدم به قدم لحظات سوءقصد و صحنه‌های نجات را به یاد می‌آورد و برای همسرش بازمی‌گوید. می‌نویسد آنجا احساس کرده است که باری از شانه‌اش برداشته شده: «بهترین واژه‌ای که برای توصیف این حس یافتم سبکی ا‌ست». می‌نویسد که انگار در این بازگشت دایره‌ای بسته شده است.

این پایان را بی‌اندازه دوست دارم، مثل نویدی پر امید است که باد در بادبان آخرین جمله‌ی زیبای کتاب می‌وزد، آنجا که رشدی به همسرش می‌گوید: بیا برویم به خانه.

پس به امید خانه، به امید آن روز که ما «دایره» را در جهان و خانه‌ی خود ببندیم و به حافظه و گذشته بسپاریم.

پرستو فروهر

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

برگرفته از [سایت آسو]

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر