واکنش
Psychosociology
ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز از روی حقیقتی نه از روی مجاز
تجربه شخصی فیروزه مقدادی همسر سابق ابی خواننده
حاصل ازدواج ابی و فیروزه سه دختر است: نخستین دختر، خاتون، ۲۹ سال دارد و ماه گذشته دکترای حقوق گرفت، سایه دومین فرزند آنهاست که ۲۸ ساله هست و سه سال پیش دو لیسانس در مدیریت بازرگانی و کامپیوتر گرفت، عسل نیز کوچکترین دختر است که ۲۷ سال دارد و ماه گذشته لیسانس خود را در رشته روانشناسی و مشاور خانوادگی گرفت. و اما داستان ابی و فیروزه از کجا شروع شد؟ کاباره کوچینی محل اولین دیدار و همینطور دیدارهای بعدی ابی و فیروزه بود…
من از کلاس هفتم دبیرستان علاقه خیلی زیادی به موزیک داشتم و آن موقع هنرمندان بزرگ آن روزگار مثل روانبخش، عارف، سورن، محمّد نوری و دیگران از دوستان بسیار نزدیک و خانوادگی ما بودند و هفته ای دو-سه روز در منزل ما بودند.
آقای سورن وقتی علاقه بسیار زیاد من به موزیک و آواز را دید، با پدرم صحبت کرد تا مرا به هنرستان عالی موسیقی بفرستد. پدرم قبول کرد، و من به هنرستان عالی موسیقی رفتم. در ابتدا از من امتحان گرفتند؛ در جلسه امتحان آقایان حنانه، عبدالعظیم قریب (رئیس هنرستان عالی موسیقی)، فرزانه، حشمت سنجری، پورتراب، خودسیف، زاون ملک کوتیان، و آقای آلفرد مارودیان و خانم فاخره صبا از من امتحان گرفتند و تشخیص دادند که انگشتان من و نوع دست و حالت انگشتان من به درد سازی به نام ویلون سل میخورد؛ من کلاس هفتم و هشتم و نهم را در هنرستان عالی موسیقی ویلن سل و آواز خواندم.
اکثر بچه های موزیسین و هنرمند، هم از نوازنده، هم از آهنگساز و هم خواننده که من میشناسم همه از دوره هنرستان عالی موسیقی هستند. در کلاس دهم به دلیل تمرینات زیادی که میکردم و به دلیل جثه کوچکی که داشتم مهره های پنجم و ششم کمرم از هم باز شدند و دکتر اجازه نشستن را از من برای یک سال گرفت. در نتیجه مجبور شدم ساز را کنار بگذارم و برگشتم به دبیرستان رضاشاه کبیر و دیپلم ادبی را از این دبیرستان گرفتم و ساز را گذاشتم کنار. ولی علاقه من به موزیک همیشه بوده و هست و همیشه دنبال میکردم.
آن موقع من بیشتر به موسیقی کلاسیک و موسیقی پاپ گوش میکردم. در آن موقع بیتل ها در صدر موسیقی پاپ بودند و بعد گروه دیپ پارپل و گروه رولینگ استونز و دیگر گروه ها در جدول موسیقی پاپ قرار داشتند. در میان ایرانی ها شهبال شب پره که پسر جناب سرهنگ شب پره هستند یک گروه پاپ درست کرده بود به نام “بلک کتس” (BlackCats) که خواننده این گروه فرهاد بود.
من فرهاد را از کلاس هفتم دبیرستان میشناختم. آن موقع پدرم رئیس ستاد لشکر هشت زرهی خوزستان بود و تابستان که با برادرم برای دیدار پدر و مادرم به اهواز رفتیم، فرهاد را شناختم. فرهاد اهوازی بود و در اهواز هم آقایی بود به نام رشید که یک پانسیون را به صورت رستورانی به نام خورشید درست کرده بود که فرهاد با سه نفر از دوستان خودش که نوازنده بودند در آنجا آواز میخواند.
من هم چون عاشق موزیک بودم، مرتب به آنجا میرفتم و چون فرهاد فهمیده بود که من پیانو میزنم یک شب از من دعوت کرد تا پیانو بزنم. من پیانو را در هنرستان عالی موسیقی آموخته بودم چون پیانو ساز دوم بود و نواختن آن برای تمام دانشجویان اجباری بود. از آن به بعد هر وقت به آنجا می رفتم، فرهاد از من دعوت می کرد و من می رفتم یک قطعه سونات بتهوون و یا قطعه کوچک دیگری را با پیانو اجرا میکردم. بعدها فرهاد آمد به تهران و با گروه “بلک کتس” همکاری کرد.
در آن موقع آقای دیوید یکه آزاریان شوهر سابق خانم ویدا قهرمانی که از افسران چترباز بود و از دوستان پدر من به شمار میرفت، یک دانسینگ سر خیابان کاخ و بلوار الیزابت به نام کوچینی درست کرده بود که ارکستر “بلک کتس” در آنجا میزد.
به دلیل آشنایی و سابقه دوستی که از سالها پیش با فرهاد داشتیم، ما شب های جمعه با خانواده به کوچینی می رفتیم و فرهاد آواز می خواند. بعدها که بزرگتر شدم با برادر و دوستانم به کوچینی میرفتم و در این مدت با شهبال شب پره هم آشنا شده بودم و او نیز می دانست که من به مدرسه موزیک رفته ام. بنابراین همیشه از من نظر میخواست که این خواننده چطور است، آن نوازنده چطور است و من نظرم را می گفتم.
یک شب شهبال گفت فرهاد خسته شده و نمیتواند هر شب فقط چهار ساعت بخوابد و باید به فکر یک خواننده دیگر باشم. آن موقع تازه کوچینی ریمادل شده بود و هنگامی که کوچینی در حال ریمادل شدن و تعمیرات بود، یک باند محلی را آورده بودند که در کوچینی میزد. نام این باند کوچک و محلی “سان بویز” (Sun Boys) بود و چند تا از بچه های یک محله که در یک کوچه زندگی میکردند آن را تشکیل داده بودند که یکی از آنها ابی بود؛ ابی خواننده این گروه بود..
فیروزه در آن موقع قصد ازدواج نداشت و به ازدواج فکر هم نکرده بود، اما با درخواست پدرش بین دو راهی مانده بود که یکی به ازدواج ختم میشد و دیگری پایان رابطه احساسی خود با ابی… او تصمیم به ازدواج گرفت. فیروزه در ادامه می گوید: “وقتی که به پدرم گفتم که ازدواج می کنم، برای اولین بار پدرم با ابی صحبت کرد و به او گفت که فیروزه ماهی ۲۵۰۰ تومان پول لباس از من می گیرد و ماهی ۳۰۰۰ تومان پول تو جیبی می گیرد؛ شما درآمدتان چقدر است؟ ابی در پاسخ گفت من شبی ۸۰ تومان میگیرم. پدرم گفت شبی ۸۰ تومان که میشود ۲۴۰۰ تومان! ابی گفت از این پول باید به خانواده ام هم کمک کنم. پدرم گفت: آقا! فیروزه ۲۵۰۰ تومان پول لباسش هست و ۳۰۰۰ تومان پول توی جیبش هست، شما چطوری می خواهید مخارج او را تامین کنید؟ در طول این مدت ابی دیگر چیزی نمی گفت، و فقط گاهی به من نگاه می کرد.
بالاخره بعد از صحبت هایی که پدرم و ابی کردند، یک روز پدرم آمد و کاغذهایی را که از دادگستری آورده بود به من داد و گفت این کاغذها مال شماست. نگاه کردم و دیدم که پدرم طبق قوانین اسلامی و دادگستری موافقت خود را به عنوان «اجازه پدر به دختر برای ازدواج» تنظیم کرده و به ثبت رسانده است.
اما شرحی که پدرم نوشته بود نشان میداد که او قلبا با این ازدواج موافق نیست و به خاطر من مجبور شده تن به این کار دهد. پدرم نوشته بود: من سرهنگ دکتر جهانگیر مقدادی اطلاع پیدا کردم که دخترم خانم فیروزه مقدادی که درجه فوق لیسانس حقوق جزا دارد با آقایی به نام ابراهیم حامدی می خواهد ازدواج کند و به این ترتیب اطلاع خود را به شما می رسانم. وقتی کاغذ را خواندم، به من گفت: اگر شما میخواهید زن این آقا بشوید، این هم کاغذتان. البته من متوجه شدم که منظور پدرم چیست و می دانستم که او خود را کنار کشیده و به این ترتیب من و ابی را در تنگنا قرار داده است. من که می دانستم ابی پولی ندارد، به پدرم گفتم: ابی که پولی برای عروسی ندارد و من با این کاغذ چکار کنم؟ پدرم گفت: این انتخابی هست که شما کرده اید! به پدرم گفتم: ولی ما به پول احتیاج داریم و شما پول دارید و می توانید برای ما عروسی بگیرید. من که نمی خواهم بروم محضر و غریبانه عروسی کنیم، من باید عروسی بگیرم. پدرم گفت: چنین اتفاقی نمیافتد!
از این لحظه به بعد اختلافات خانوادگی شروع شد. عمه ها، عموها، مادرم و همه اعضای فامیل در این باره صحبت می کردند. همه آنها مخالف بودند و من سعی داشتم که همه را متقاعد کنم ولی موفق نمی شدم. در نتیجه یک جلسه خانوادگی در خانه مادربزرگم گذاشتم که تمام عمه ها، عموها و همسرانشان و مادر و پدرم در آن شرکت داشتند؛ یکی از دوستانم هم بود. پدرم در جلسه خانوادگی به همه گفت فیروزه خانم میخواهد با یک آقایی به نام ابی عروسی کند، حالا شما به عنوان بزرگ های فامیل نظرتان را به او بگویید. همه گفتند که ما مخالف این عروسی هستیم و در عروسی شرکت نمی کنیم و فقط به فیروزه می گوییم که اگر این انتخاب را بکند و پشیمان بشود، دیگر نمی تواند برگردد و ما او را قبول نمی کنیم. بعد شروع کردند به صحبت کردن از مسائل خانوادگی، مسائل تحصیلی، مسائل اجتماعی، و مسائل مالی… دلایلی آوردند که این عروسی درست نیست و به هیچ وجه نمی تواند برابری و هم سنگی داشته باشد. من وقتی که خوب همه حرف هایشان را زدند، گفتم من تصمیم خودم را گرفتم که با ابی ازدواج کنم.
ابی هم کاملا در جریان این اختلافات و مخالفت سرسختانه خانواده من بود و به همین دلیل ترسیده بود و روحیه اش را به شدت باخته بود، زیرا فکر میکرد که من هر لحظه ممکن است او را رها کنم. اما یک شب که نگران با من صحبت میکرد، به او دلداری دادم و گفتم به قول شاعر قدیمی که میگوید: برای آنچه که از دست رفته حسرت مخور و برای آنچه که نیامده نباید آه کشید؛ نباید خودت را ناراحت کنی. اگر قرار است من بروم، میروم؛ و اگر هم قرار است پیش تو باشم، خواهم بود. بنابراین نگران چی هستی؟ اول بگذار خانواده ام را متقاعد بکنم چون تصمیم به این کار دارم و میخواهم که با تو ازدواج کنم. آن وقت اگر نشد، من و تو بشینیم و بگوییم وای اگر تو بری چی میشه، اگر من برم چه خواهد شد، و من غصه می خورم و می میرم و درباره اینجور حرف ها با هم صحبت کنیم! آن موقع تو باید نگران باشی و بیایی با من از این صحبت ها بکنی، الان وقتی هست که به جای این حرف ها باید بتوانم خانواده ام را با این ازدواج موافق کنم.
البته خانواده ابی هم از همه این ماجراها خبر داشتند. من پدر و مادر و خواهران و برادران ابی را از صمیم قلب دوست داشتم، بسیار آدم های دوست داشتنی بودند و قبلی پاک داشتند و نحوه برخورد آنها چه آن روز و چه امروز حتی باور نکردنی است. قدر مرا می دانستند و می دانند و همیشه نهایت احترام را به من گذاشته اند؛ از من مثل یک چیز ارزشمند نگه داری می کردند و مرا خیلی دوست داشتند. البته بعد خواهم گفت که خواهران و برادران ابی چه حرف هایی زدند و چه کارهایی کردند؛ آنها در آن روزها حاضر بودند هر شرطی و هر کاری را انجام دهند تا ازدواج ما سر گیرد، آنها کوچکترین حرفی و کوچکترین کاری نمی کردند تا مبادا من ناراحت شوم زیرا میدانستند که من حساس و زودرنج هستم و با یک کلمه حرف شاید رو برگردانم و بروم. به همین دلیل آنها هرگز کوچکترین حرفی و حتی اشاره ای به چیزی نکردند که من بهانه ای برای رد کردن این خانواده داشته باشم.
خانواده من هم به دلایل مختلف مخالف این وصلت بودند. یکی اختلاف سطح تحصیلی ما بود؛ پدرم میگفت که ازدواج با این آقا با راه و روش یک وکیل سازگار نیست و زندگی شما به هم خواهد خورد؛ زیرا تو از صبح تا عصر باید در دفترت باشی و این آقا از شب تا صبح باید در کافه ها بخواند. بنابراین وقتی برای زندگی طبیعی نخواهید داشت و کار به جدایی خواهد کشید، که کشید و اتفاق افتاد. اختلاف دیگر به خاطر کار ابی بود؛ در آن موقع موقعیت خواننده ها در جامعه فرق داشت، با آنکه عده ای مثل خود من برای یاد گرفتن موسیقی و آواز تشنه بودند، اما اکثر مردم با دید دیگری به این حرفه نگاه می کردند. متاسفانه به خواننده ها هنرمند نمی گفتند، و آنها را مطرب جماعت می گفتند. روی همین اصل خانواده من که همه افراد تحصیل کرده و دارای شغل های خوبی بودند، دوست نداشتند که من با یکی از آنها وصلت کنم. پدرم می گفت نباید با این آقا ازدواج کنی و من که اصرار می کردم، می گفت پس این آقا باید دست از کارش بردارد.” اما مساله این بود که آیا ابی حاضر است برای این وصلت دست از کارش بکشد؟
عکس فیروزه مقدادی همسر ابی
عقد و عروسی
البته من با کار ابی هیچ مخالفتی نداشتم چون موسیقی و هنر را دوست داشتم و توجّهی به گفته های عده ای که از روی ناآگاهی و یا بی ادبی به کار هنر بود نداشتم که به هنرمند می گفتند مطرب جماعت. البته بعدا مردم متوجّه شدند و اکنون به هنرمندان با دید متفاوت و بهتری نگاه می کنند. آن موقع هم چون خانواده من مخالف کار ابی بودند که در کاباره ها و رستوران ها بخواند از این کار به خاطر من دست کشید و رفت به وزارت فرهنگ و هنر و خواننده فرهنگ و هنر شد. او در قسمت جاز فولکریک وزارت فرهنگ و هنر که آقای اوشال درست کرده بود مشغول شد. ارکستر جاز فولکلریک برای مهمانی های رسمی در دربار بود و یا مهمانی های بزرگی که مقامات خارجی داشتند و ابی در آن زمان خواننده این ارکستر شد. ابی فوق العاده راضی و موفق بود ولی طبق مقررت وزارت فرهنگ اجازه نداشت در مکان های دیگر به جز برنامه های وزارت فرهنگ و هنر بخواند.
از خاطرات جالب من در آن زمان این است که ابی قرار بود برای اولین بار در دربار بخواند. آن موقع انور سادات مهمان علیحضرت بود و وزارت فرهنگ و هنر یک برنامه جالب برای اون شب ترتیب داده بود. از صبح شبی که قرار بود برنامه در کاخ اجرا شود، ابی برای تمرین با گروه به کاخ نیاوران رفت تا کلیه وسائل صدا را آزمایش کنند و مشخص شود که نوازندگان کجای صحنه قرار گیرند. ابی در آن روز اصلاً نمی دانست که موقعیت صحنه هنگامی که پرده ها عقب میروند با علیحضرت و مهمانان دربار چگونه خواهد بود. آنها بعد از چک کردن صدا به تمرین پرداختند تا هنگام اجرای برنامه رسید. قرار بود وقتی پرده ها به کنار میرود ابی و اعضای ارکستر روی صحنه باشند و قبل از باز شدن پرده ها ارکستر بنوازد و با باز شدن پرده ها ابی آوازش را شروع کند. اما وقتی که پرده ها به کنار رفت، ابی مات و متحیر روی صحنه ماند و نتوانست بخواند زیرا درست در مقابل خود و در پنج قدمی صحنه علیحضرت را دید که با انور سادات رو به روی او نشسته اند و به او چشم دوختند. محل اجرای برنامه نیز بالا قرار نداشت و درست همکف با محلی بود که علیحضرت و انور سادات و بقیه نشسته بودند. ابی بعدا به من گفت با دیدن علیحضرت و انور سادات یک مرتبه دچار لرزه شدیدی شدم و ناگهان تمام بدن من خواب رفت. به هر حال ارکستر همچنان میزد و ابی همان طور بهت زده ایستاده بود؛ چند دقیقه گذشت و بار دیگر ارکستر از اول شروع به زدن کرد اما این بار هم ابی موفق به خواندن نشد؛ ابی به من گفت که تمام قدرت بدنم از من گرفته شده بود و قدرت خواندن نداشتم. دوباره ارکستر زد و دوباره ابی نتوانست بخواند! در این هنگام آقای اوشال روی صحنه رفت و به ابی گفت که شما باید بخوانید؛ در اینجا بود که ابی چشمانش را بست و شروع به خواندن کرد. بعدا متوجه شدیم که علیحضرت از این اتفاق و صدای ابی خیلی خوشش آمده بود چون وقتی برنامه تمام شد، ابی و اعضای ارکستر به صف ایستادند و علیحضرت نزد آنها رفتند و با آنها دست دادند و از ابی پرسیدند: تا حالا کجا بودی؟ ابی آنقدر هول و دستپاچه شده بود که گفت: باغ صبا! چون باغ صبا محله ای بود که ابی در آنجا زندگی میکرد! علیحضرت متوجه شدند که او هول شده است. بنابراین به او گفتند شما صدای خوبی دارید و برای موزیک کلاسیک فوق العاده خوب است؛ اگر علاقه مند باشی بهتر است در این زمینه صدایت را پرورش دهی. بعد به مسئولان دستور دادند تا برای او معلم خصوصی سولفوژ در نظر بگیرند و به ابی در زمینه موسیقی و آواز کمک شود.
با این حال پدرم هنوز نگران آینده زندگی ما بود که ابی با حقوق دو هزار تومان از فرهنگ و هنر چگونه میتواند چرخ زندگی را بگرداند چون ابی درآمد دیگری نداشت و نه میخواست که در کافه ها بخواند و نه فرهنگ و هنر طبق قانون استخدامشان به ابی اجازه میداد که در جاهای دیگر برنامه اجرا کند. تلاش های من و ابی به اینجا رسیده بود که هنوز مشکل مادی بر سر راه ما بود و با بی پولی قصد داشتیم جشن عروسی خوبی بگیریم و تن به عقد غریبانه و مختصر در محضر ندهیم. بنابراین جنگ من با خانواده بر سر گرفتن جشن عروسی ادامه داشت. ابی میخواست از بانک وام بگیرد ولی احتیاج به ضامن معتبر داشت که از خانواده من کسی حاضر نبود ضامن او شود؛ از عموها خواهش کردم نتیجه نداشت، پدرم هم که اصلاً حاضر نبود در این راه قدمی بردارد. به ناچار مجبور شدم به مادر بزرگم مراجعه کنم؛ مادر بزرگم همیشه میگفت آرزوی من این است که تا قبل از رفتنم عروسی فیروزه را ببینم. او به من علاقه فراونی داشت و در جلسات خانوادگی کمتر مخالفت خود را با ازدواج من و ابی مطرح میکرد، بنابراین تنها راه را در این دیدم که به مادر بزرگم مراجعه کنم. یک حسن دیگر هم این بود که مادر بزرگم روی پدرم تأثیر فراون داشت و هر حرفی را که او میزد همه بر اساس احترام خانوادگی مجبور بودند انجام دهند. به مادر بزرگم مراجعه کردم و گفتم من چه گناهی مرتکب شدم که همه از من رو بر می گردانند و من را به حال خود رها کردند؟ آیا دوست داشتن گناه است؟ من که توانستم خود را به عنوان یک وکیل به جامعه معرفی کنم، این حق را ندارم تا آینده خودم را خودم تعیین کنم و مرد زندگی ام را خودم انتخاب کنم؟ آیا مادیات تا این حد در زندگی اثر دارد که به خاطرش باید پا روی معنویات گذاشت و عشق را فراموش کرد؟ به او گفتم میخواهم با ابی ازدواج کنم و همه به ویژه پدرم با این ازدواج مخالفند و من برای عقد و ازدواج احتیاج به جا دارم و نمیخواهم غریبانه سند ازدواجمان را امضا کنیم. مادربزرگم که آرزوی دیدن عروسی مرا داشت گفت نگران نباش، همین جا که خانه بزرگ پدری هست مراسم عقد تو را انجام میدهم.
خانه مادربزرگم در میدان بهارستان کوچه خواجه نوری بود و مادربزرگم عقد ما را در این خانه گرفت؛ روز عقد ابی از ۴ صبح دست به کار شد: میوه خرید، شیرینی خرید، گل خرید، و همه را به محل عقد و عروسی برد تا همه چیز برای ساعت معین آماده باشد. عروسی در رستوران مارکیز بود؛ بعد از اینکه مراسم عقد انجام شد همه به رستوران مارکیز رفتیم. در مراسم عقد خانواده ابی، پدر و مادر من و بقیه فامیل هم بودند ولی از عموهایم فقط یکی آمده بود که با مادر بزرگم زندگی میکرد. در مراسم عقد آنقدر دستپاچه بودیم که یادمان رفته بود عکاس خبر کنیم؛ بلافاصله یکی به میدان بهارستان رفت تا عکاس بیاورد. در این لحظه من و ابی پای سفره عقد نشسته بودیم، آقایی که قرار بود عقد کند منتظر بود و بقیه هم راه میرفتند تا عکاس برسد. خلاصه یکی از فوتو بختیار آمد و مراسم انجام شد. بهرحال مراسم انجام شد ولی بدون برخورد هم نبود. قبل از مراسم عقد وقتی که در یکی از اطاق ها مشغول انجام کاری بودم، متوجّه شدم ابی مرا صدا میکند. به سراغش رفتم دیدم توی سالن روی مبل نشسته و عموی من هم کنارش نشسته است. ابی را برعکس لحظات قبل درهم و گرفته دیدم و علّت را از او پرسیدم؛ ابی گفت: فیروزه جان، پرویز خان صحبتی دارند. من از عمویم پرسیدم چه شده عمو جان؟ عمو اشاره به یک پاکت قلمبه که روی میز بود کرد و گفت: من به ابی گفتم که توی این پاکت بیست و پنج هزار تومان پول نقد هست و قول دادم که برای او پاسپورت بگیرم و هر کجای دنیا که دوست دارد او را بفرستم. ماشین من هم با بنزین در اختیار اوست تا پول را بردارد و برود اما از دختر ما بگذرد. من حتی به ابی گفتم که به هیچکس هم نخواهیم گفت که چنین پیشنهادی را به ابی کرده ایم و به همه میگوییم دختر ما عیب داشت و داماد نخواست و رفت! من به ابی نگاه کردم و عمو به من گفت: ابی در پاسخ پیشنهاد من گفته است که هرچه فیروزه بخواهد. در این لحظه به عمو گفتم: شما حتی در این لحظه هم دست برنمیدارید که قرار است خطبه های عقد خوانده شود؟ عمو برای اینکه من ناراحت نشوم گفت: حالا که اتفاقی نیافتاده؛ ما گفتیم سنگ مفت گنجشک مفت، شاید در آخرین لحظه ابی با این پیشنهاد موافقت کند. ابی گفته بود هرچه فیروزه بگوید، شاید ابی این حرف را به این خاطر گفته بود که مطمئن بوده من هرگز موافقت نخواهم کرد!
مراسم عقد که انجام شد شب به رستوران دو طبقه مارکیز رفتیم، پدرم که تا به حال موافق عروسی گرفتن ما نبود، تمام دوستان و همکاران و آشنایان خود را بدون فرستادن کارت عروسی دعوت کرده بود. ما از صد و پنجاه نفر دعوت کرده بودیم ولی با آمدن مهمان های پدرم تعداد مهمانان به پانصد نفر رسید و هر دو طبقه مارکیز پر از جمعیت بود و جای راه رفتن نبود و موج شادی جمعیت از در و دیوار مارکیز بالا میرفت. وقتی مشروب مارکیز تمام شد، از جاهای دیگر سفارش داده شد؛ از اغذیه فروشی سر نبش نزدیک مارکیز مشروب گرفتند، از کاباره میامی مشروب آوردند و خلاصه همه مست و شاد بودند. بسیاری از هنرمندان آمده بودند: سلی، مرتضی، شاهرخ، شهبال، فرهاد، شهرام شب پرده، دو تا ارکستر از طرف وزارت فرهنگ و هنر، گروه رقص های محلی و خیلی های دیگر آنجا بودند.
همه چیز به خوبی پیش میرفت تا اینکه وسط اجرای برنامه های هنری، یک عده از ابی خواستند تا روی سن رفته و بخواند. ابی به خاطر قولی که داده بود روی صحنه نخواند از خواندن خودداری میکرد و بقیه میگفتند بابا شب عروسی توست و باید بخوانی. بالاخره ابی را مجبور کردند روی صحنه برود ولی قبلش از من پرسید چکار کنم؟ به او گفتم اشکالی ندارد و بخوان. وقتی ابی رفت روی سن، ارکستر آهنگ “فردا تو میایی” هوشمند عقیلی را زد و برای اولین بار دیدم که ابی این آهنگ را خواند زیرا مناسب برنامه عقد و عروسی ما بود. ابی وقتی شروع به خواندن کرد و این کلمات از زبان او به گوش رسید که “زیباترین جامه هایم را بپوشم من، بعد از جداییها، بعد از بی وفاییها، فردا تو میایی، آن لحظه خوب در آغوشت کشیدن ها تو میایی…” اما ناگهان پدرم خروشید و با عصبانیت و خشم تمام گفت که این آقا رفته به من دهن کجی میکند و مستقیماً به من اهانت میکند و باید برویم. بعد بلند شد و دست مرا گرفت و با زور مرا به طرف در خروجی برد. من که نمیدانستم چه کنم به یک نفر گفتم که مادرم را صدا کند؛ خوشبختانه مادرم به موقع رسید و وقتی که پدرم میخواست مرا از مارکیز خارج کند، مادرم کنار در خروجی جلوی پدرم را گرفت و گفت: تو داری چه میکنی؟ پدر گفت: این آقا دارد به من دهن کجی و توهین میکند. مادرم گفت: جهانگیر خان! اولا این آهنگ مال خواننده دیگری است، دوم مثل اینکه شما فراموش کردی که این دو نفر چند ساعت پیش عقد کردند و فیروزه حالا اگرچه دختر شماست ولی زن آن آقاست و چنین جنجالی خوب نیست. وقتی مادرم صحبت هایش تمام شد، پدر مثل اینکه به عمق فاجعه پی برده باشد ساکت شد و برگشت و جشن عروسی ادامه پیدا کرد. بزن و بکوب تا نیمه شب ادامه داشت و وقتی که مهمان ها به تدریج رفتند و موقع خداحافظی خانوادگی رسید، پدرم برای اولین بار به ابی دست داد و به او گفت: امیدوارم که لیاقت دختر مرا داشته باشی
اوج گرفتن شهرت و مشکلات
من برای بالا بردن کیفیت کار ابی و به بیراهه نرفتن هنر ابی تمام تلاش خودم را انجام دادم. شما به مجموعه کارهای ابی از روز اولی که با ابی آشنا شدم و ابی شروع به کار هنری کرد و به صورت خواننده آهنگ های ایرانی شروع به خواندن کرد تا روزی که من از ابی جدا شدم نگاه کنید. به نظر شخص خود من شما کاری را در کارنامه ابی نمی بینید که بتوانید روی آن انگشت بگذارید و ایراد بگیرید که این کار از نظر شعر یک کار پیش پا افتاده است، و یا از نظر موسیقی کار اشتباهی است و یا تنظیم های بدی دارد و یا با توجّه به موقعیات زمان و بازار به بیراهه رفته است. از روز اول تا روزی که من از ابی جدا شدم، ابی تحقیقا ۱۹۶ آهنگ خوانده است، اما بعد از طلاق ما فقط یک آلبوم آن هم آگوست سال ۲۰۰۳ به بازار داده به نام “شب نیلوفری” که هفت آهنگ دارد. به جز این هفت آهنگ که در آلبوم “شب نیلوفری” خوانده شده، تمام آهنگ هایی را که خوانده در دوران ازدواج ما بوده است. تمام این ۱۹۶ آهنگ را که نگاه کنید شاید، شاید، شاید به تعداد انگشتان دست آهنگ شش و هشت و ریتمیک خوانده، ولی آهنگ های شش و هشتی را که در کارنامه ابی می بینید، آهنگ های انتخاب شده ای هستند که به هیچ عنوان نمی توانید بگویید کار مبتذلی است؛ مثل آهنگ “مداد رنگی” که شعر آن از بیژن سمندر است، آهنگ آن را سیاوش قمیشی ساخته و ناصر چشم آذر آن را تنظیم کرده است. این آهنگ شش و هست ولی نه تنها یک کار مبتذل نیست بلکه یک کار معمولی هم نیست و آهنگ بسیار قشنگ و ماندنی هست.
البته من نمیتوانم همه کردیت ها را به خودم بدهم و بگویم همه این کارها را من کرده ام و هیچکس نقش نداشته است برای اینکه این کار یک مجموعه است. در ایران که بودیم، بعد از ازدواج ما با ایرج جنتی عطایی و بابک بیات آشنا شدیم و این دوستان خشنودی خودشان را از همکاری با ابی اعلام کردند. ولی هر دو جزو گرانترین هنرمندان ایران بودند و هر دو برای شعر و آهنگ دستمزد زیادی را می گرفتند و در نتیجه من دست ابی را از نظر مالی باز گذاشتم تا بتواند شعر و آهنگ های خوب و گران را بخواند. بنابراین من پول اینگونه شعر و آهنگ ها را پرداخت کردم و بعد نوبت ابی بود که با آن شعر و آهنگ ها ارتباط برقرار کند. بارها و بارها اتفاق افتاد که شعر و آهنگ را خریدیم ولی ابی نتوانست با آنها ارتباط برقرار کند و در نتیجه شعر و آهنگ را به دیگران دادند. من از او سوال میکردم که چرا این شعر و آهنگ را که به این زیبایی هست را نمیخوانی و او میگفت به خاطر اینکه آن را نمی فهمم و نمیتوانم لمس کنم و من تا چیزی را لمس نکنم و نفهمم، نمیتوانم آن را بخوانم.
البته آشنایی ابی با ایرج جنتی عطایی و بابک بیات و همکاری زیاد و مستمر آنها با یکدیگر باعث شد تا ابی با یک دید و علاقه دیگری به شعر و موسیقی نگاه کند و به همین دلیل یک ارتباط عمیق با شعرهای ایرج جنتی عطایی برقرار کرد. خیلی از هنرمندان می دانند که شعرهای ایرج جنتی عطایی خیلی سنگین است و فهم آن برای همه آسان نیست، در حالی که ابی وقتی به یک شعر ایرج جنتی عطایی نگاه میکند بلافاصله آن را می فهمد و بلافاصله آن را حفظ میکند و علاقه عجیبی به شعرهای او پیدا کرده است. در همین آلبومی که بعد از جدایی ما خوانده است و به نام “شب نیلوفری” می باشد، تمام شعرها از ایرج جنتی عطایی است. در حقیقت میشه گفت که بیشتر اشعار آهنگ های ابی از ایرج جنتی عطایی هست ولی ناگفته نماند که اشعار معروفترین کارهای ابی که گل کرده است از جنتی عطایی نیست، بلکه از اردلان سرفراز است که از وقتی به آمریکا آمدیم ابی کارهای خود را با همکاری او دنبال کرد. شعرهای اردلان سرفراز به قدری زیبا، به قدری لطیف، و به قدری شنیدنی است که شنونده احساس میکند یک تابلوی نقاشی بسیار زیبا جلوی او تصویر میشود. شعرهای اردلان سرفراز به نظر من و به نظر ابی در پوست و گوشت و استخوان شنونده نفوذ میکند، بنابراین بهترین کارهای ابی از اردلان سرفراز است. در ایران هم اردلان سرفراز چندین شعر برای ابی نوشت، شعر اولین آهنگ معروف ابی هم کار اردلان سرفراز بود. ترانه های عسل، برج، رحم کن، خودت نیستی صدات مونده از جمله کارهای اردلان سرفراز است، به آمریکا هم که آمدیم نود درصد کارهای ابی با اردلان سرفراز بود.
درست سه سال بعد از ازدواج ما بود که مصاحبه ای در مجله زن روز از من و ابی چاپ شده بود. مصاحبه گر از من سؤال کرد آیا شما نمیترسید که اگر ابی محبوب شود، سر و کله مزاحمین مؤنث پیدا شوند؟ باور کنید در آن موقع منظور مصاحبه گر را درست متوجّه نشدم! شاید جوان بودم و آنقدر که به زندگی فکر میکردم به چیز های دیگر فکر نمیکردم، شاید هم بی تجربه بودم و نمیدانستم مزاحمین مؤنث چه معنایی داد. در نتیجه یک جواب سیستماتیک به مصاحبه گر دادم و گفتم که به ابی اطمینان دارم و مهم نیست که چه کسانی بیایند و بروند. من آن زمان که خواستار و مایل به ازدواج با ابی بودم و آنگونه جلوی خانواده ام ایستادم تا با ابی ازدواج کنم، هرگز، هرگز، هرگز فکر نمیکردم و حتی به ذهنم خطور نمیکرد که روزی به همان شدت خواستار جدایی از ابی بشوم، هرگز چنین تصوری را نمیکردم. اما هرچه ابی محبوبتر و معروفتر میشد و هرچه کوشش ما برای بهتر شدن موقعیت کاری و هنری ابی بیشتر میشد، مزاحمین هم بیشر میشدند. درست مثل اینکه من یک کیک خوشمزه را آمده کردم و با قشنگترین تزئینات آن را در سینی گذاشتم و آن وقت مگس های مزاحم وزوز کنان دور آن جمع شوند تا کیک را آلوده کنند، خراب کنند، و آن را از دهن بیاندازند! مزاحمین ما نیز به شکل همین مگسان عمل میکردند. این مزاحمت ها آن چنان در طول زمان بیشتر و بیشتر شد که مانند تار عنکبوت زندگی ما را به هم پیچیده بود و سرانجام در یک برهه زمانی به این نتیجه رسیدم که بین ابی و سه دخترم باید یکی را انتخاب کنم. دو دختر ما در ایران متولّد شده بودند و دختر سومم در آمریکا به دنیا آمد؛ به دلیل حضور در غربت، بچه ها فامیل را ندیده بودند و کسی را که واقعاً دوست و محرم انسان باشد نمی شناختند.
ما که همان اوائل انقلاب به آمریکا آمده بودیم و هنوز موج ایرانیان در این کشور به این گستردگی نبود و کسی نیامده بود، ما پنج نفر آن چنان به هم آویزان شده بودیم که بدون هم حتی نفس هم نمی توانستیم بکشیم. ولی وقتی سر و کله مزاحمین به اضافه یک سری دوستان نارفیق و بد پیدا شد، زندگی ما را مثل همان کیک زیبا نازیبا کردند و از دهن انداختند. این افراد افرادی بودند که برای اینکه بگویند با فلان هنرمند هستیم و با او رفت و آمد میکنیم، از همه چیزشان می گذشتند و ابدا به شرافت اخلاقی و خانوادگی خود و دیگران توجّه نمیکردند. منظورم از مگسان دور شیرینی زنان است و عنوان دوستان نارفیق و بد اشاره به مردانی است که زندگی شبانه روزی ما را اشغال کرده بودند و متاسفانه تعداد این دو گروه به قدری زیاد بوده و هست که اگر بخواهم اسم آنها را ببرم شاید چندین صفحه را پر کند. البته این افراد فقط در زندگی من و ابی نبوده، بلکه در زندگی تمام هنرمندان وجود دارند و به هر طریق که شده میخواهند به نام دوستی و علاقه به هنرمند زهر خود را بریزند. زیرا این اتفاقات فقط برای زندگی من نیفتاده و برای زندگی بقیه هم افتاده است. متاسفانه این زنان دست به کارهایی زده و میزنند که نمیتوانم به آنها زن ایرانی بگویم، زیرا برای زنان ایرانی و با توجه به علاقه ای که به فرهنگ و اخلاق ایرانی دارم، ارزش فراوانی قائل هستم و نمیتوانم آنها را زن ایرانی خطب کنم. این زنان هم از طرفداران معمولی ابی بودند و هم چهره های شناخته شده. من حتی صدای آنها را دارم که روی دستگاه پیغامگیر برای ابی پیام هایی گذاشتند که از شنیدنش شرم میکردم و این مزاحمین مؤنث متأسفانه چنین پیام هایی را بدون آنکه توجّه کنند سه دختر در خانه داریم روی دستگاه پیغامگیر میگذاشتند.
البته بعضی از این مزاحمین چنان چهره های صاحب نامی نبودند، کسانی بودند که اسمی در کرده بودند و برای هر فرصت بیشتر به هر شخصی که اسم و رسمی داشت می خواستند خود را آویزان کنند. حالا این شخص می توانست ابی خواننده باشد یا شخص دیگری مثل نویسنده، نقاش، هنرپیشه، آهنگساز، و یا هر صاحب نامی که در جامعه مطرح است.
متأسفانه معیاری برای این زنان و دختران وجود نداشت؛ برایشان فرقی نمیکرد که این مرد دارای همسر و فرزند هست یا نه؛ ابدا این مثلاً که بین ابی و خانواده اش یک همبستگی عمیق وجود دارد، مانع از آن نمیشد که راه خود را جدا کنند.
اصلا توجّه نداشتند که من و ابی سالهاست که ازدواج کردیم و صاحب سه دختر هستیم که بزرگ شدند و به تحصیلات خود ادامه میدهند. من به کرات نامه هایی از طرفدارن ابی دریافت میکردم که هم خطاب به ابی بود و هم به خودم که از خواندنش تعجب میکردم که این گونه زنان و دختران چگونه فکر می کنند و به چه چیزی پایبند هستند. وقتی در مهمانی خانوادگی فلان خانم وارد میشود و جلوی من و بقیه مهمانان ابی را قافلگیر میکند و او را عاشقانه میبوسد، از ابی چه کاری ساخته است؟
به موقع در مورد این خانم و دیگران توضیح خواهم داد؛ من عکس این خانم ها را دارم، صدای آنها را که روی دستگاه پیغامگیر تلفن گذاشتند را دارم تا ببینید در طول ۲۵ سالی که من همسر ابی بودم چه افراد بی مسئولیتی در زندگی ما اخلال وارد می کردند. حتی مرا تهدید کردند که بچه هایت را میدزدیم و دیگر رنگ بچه ها را نخواهی دید! میتوانم دقیقا با ارائه صدا و دست خطشان بگویم که این افراد چه کسانی بودند و چگونه حالا با اداهای گوناگونی که دارند خود را در جامعه مطرح میکنند. من حتی با پلیس تماس گرفتم و گزارش تهدیدها را به مرکز پلیس دادم، من صدای کسانی را دارم که روی دستگاه پیغامگیر تلفن مشخصات تن و بدن ابی را برای من گذاشتند تا بدانم که آنها با ابی بوده اند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر