۱۳۹۹ خرداد ۲۶, دوشنبه

nurizad_061220.jpg زندگی در زندان 

محمد نوریزاد

محمد نوریزاد در فایل صوتی، که از زندان اوین بیرون داده و برای انتشار در اختیار «در تی وی» قرار گرفته است، با پرداختن به شرایط زندانی در سلولهای انفرادی زندانهای رژیم جمهوری اسلامی گفت؛ رگه های قرنیز، مسیح را به سلول انفرادی من آورده بود تا من با نگاه کرده به چهره سرشار از درد او، گرما بگیرم و خشم درونم را ترو تازه نگاه دارم تا در روز مناسب، همان خشم را پتکی کنم و بر سر نابکاران بکوبم.
او در این فایل می گوید؛ من در سلول انفرادی ساعتها به رگه های قرنیز که تصویری از مسیح در حال شلاق خوردن را در ذهن تداعی می کرد می نگریستم، مسیح به من انگیزه می داد، به خود می گفتم مسیحی که هم اکنون تنش را به شلاق نابکاران سپرده، نه به فکر مادر و فرزند و کار و دانشگاه و شرکت و کارخانه و آبروی خویش است، او جان خود را برای آرمانش در یک کفه نهاده و به نابکاران می گوید؛ شما نیز هر چه شلاق و تیغ تیز و شکنجه و ناسزا و ویرانگری دارید در کفه خود بگذارید. می گفت ای نابکاران این منم مسیح، کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، این شمایید که همه چیزتان را از دست داده اید، حتی شرف، حیثیت، وطن و انسان بودنتان را.
شما جانورید، هیولا هستید، از جانور هم جانورترید که حتی سر به زندگی خصوصی یک متهم فرو می برید و زن و بچه و کار و زندگیش را درهم می دوزید تا از او به زور اعتراف دلخواهتان را بگیرید. تماشای چهره پردرد مسیح آتش فشان درونم را می گداخت و مرا از پایداری پُر می کرد. محمد نوریزاد در ادامه می افزاید؛ در سلول انفرادی به یاد استاد مرحوم مهندس عباس امیر انتظام افتادم که در سه سال انفرادی همراه با شکنجه در دوران خلخالی و لاجوردی قاتل، نه مال و ثروت فراوانش را دید و نه خانواده اش را و بر «نه» خویش پایداری کرد و 28 سال زندان را تحمل کرد، آنگاه به یاد چندین هزار زندانی بی پناه افتادم که در پستوهای همین درندگان اطلاعات و سپاه از هم دریده شده بودند و هیچ نام و نشانی از آنها در میان نبوده و نیست، در آن هنگام اتومبیلم که قبل از آمدن به مشهد در پارکینگ فرودگاه مهرآباد پارک کرده بودم و ماموران اجازه نمی دادند که به همراه کارت ماشین به خانواده ام تحویل دهم، از ذهنم گم شد، تا من خشم بر خشم بیافزایم و روزشماری کنم روزی را که در برابر بازجو یا بازجوها نشسته ام و دارم زیر و بالای نظام مقدسشان وبیت رهبری شان و سپاهشان را و درندگیهایشان را به هم می دوزم، در همین حال دستهایم را به دور دهانم گرد کردم و رو به بین رهبری فریاد کشیدم که «آسد علی از خلخالی دروگر و قاتل چه خبر؟!»
گویا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر