اسلام و روحانیت؛ برندگان یا بازندگان انقلاب؟
یوسفی اشکوری
انقلاب سال ۵۷، «سلطنت فقیه» را جانشین «سلطنت غیرفقیه» کرد. با این جایگزینی، نهاد روحانیت شیعه ایران، که عملا رانتخوار حکومت شده است، دیگر نقش اصلاحگری سنتی خود را نیز تقریبا از دست داده است.
انقلاب سال ۵۷، «سلطنت فقیه» را جانشین «سلطنت غیرفقیه» کرد. با این جایگزینی، نهاد روحانیت شیعه ایران، که عملا رانتخوار حکومت شده است، دیگر نقش اصلاحگری سنتی خود را نیز تقریبا از دست داده است.
پاسخ کوتاه من به پرسش عنوان نوشتار این است که اسلام و روحانیت شیعه با پیروزی انقلاب ایران در سال ۵۷ در آغاز برنده مینمودند ولی در اوج پیروزی روند زوال آغاز شد و حداقل تاکنون بازنده شمرده میشوند. آنچه در پی میآید تبیین این مدعاست.
دویچه وله:
در این عنوان سه کلیدواژه وجود دارد که مناسب است برای ورود به پاسخ تفصیلی، در باره آنها تأمل کنیم و تعاریفی هرچند اجمالی از آن واژگان ارائه دهیم.
اسلام. اگر از ذاتانگاری ارسطویی فاصله بگیریم و به نحو پسینی و کارکردی (ذاتروایی) تعریفی از دین اسلام ارائه دهیم، میتوان گفت «اسلام» عبارت است از: مجموعهای از یک دستگاه ایمانی و فکری و نظام ارزشها (بایدها و نبایدها)ی اخلاقی و احکام عملی یا همان شریعت که در طول تاریخ ساخته شده و امروز عمدتا تحت عنوان اجتهاد و فقاهت شناخته میشود.
روحانیت. از نظر تاریخی نهاد رهبری دینی همزاد ادیان است ولی در هر زمانی و در هر دینی، به تناسب، این نهاد و متولیان آن، نامی و عنوانی یافتهاند. از باب نمونه: مغ و مغان در دینهای پیشاآریایی، شَمَن و یا جادوگر در برخی دینهای ابتدایی طبیعتگرا، خاخام و احبار در یهودیت، پدر روحانی در قالب کشیش و اسقف و پاپ در مسیحیت، مؤبد و هیربد در زرتشیت و عالم و مجتهد و محدث در دین اسلام. البته از دوران صفویه به بعد نهاد رهبری دینی در تشیع عناوینی چون: ملا (مولی)، ملاباشی، آخوند و اخیرا روحانی، که برگرفته از عنوان مسیحیی غربی است، یافته است.
انقلاب. اگر دوگانه «اصلاح» و «انقلاب» را معتبر بدانیم، میتوان گفت اصلاح در قلمرو جامعه و سیاست عبارت است از: دگرگونی روبنایی در نظام سیاسی و اجتماعی و در مقابل انقلاب عبارت است از دگرگونی رادیکال و بنیادین و غالبا فروپاشی ناگهانی نظام حاکم. به تمثیل میتوان گفت: اصلاح رفوکاری در ظواهر ساختمان است (مثلا نقاشی و تعمیرات لازم) و انقلاب کوبیدن ساختمان فرسوده و غیر قابل تعمیر و برآوردن بنایی تازه و مطلوب بر ویرانه آن.
پارادوکس اسلام، روحانیت و انقلاب
هرچند پس از حدود چهل سال از پیروزی «انقلاب اسلامی» ایران با رهبری یک مرجع عالی دینی و فقهی و استقرار نظامی اسلامی – فقهی تحت عنوان «جمهوری اسلامی ایران»، شاید سخن گفتن از پارادوکس سه کلیدواژه اسلام، روحانیت و انقلاب، مهمل و بیمورد به نظر آید ولی در یک نگاه عمقی و تاریخی، حداقل تأل در آن، کاملا به جا و به حق خواهد بود.
اگر تعاریف ما از سه واژه اسلام و روحانیت و انقلاب روا و معتبر باشد و تاریخ هزار و چهارصد ساله اسلام و تاریخ حدود هزار ساله نهاد روحانیت شیعه نیز مرور شود، به گمانم دعوی تناقض اساسی در دین اسلام و نهایت متولی آن یعنی نهاد علما و یا روحانیت با پدیدهای نوظهور به نام «انقلاب»، مدعای صادق خواهد بود. گفتن ندارد که انقلاب با بارمعنایی مثبت در دو قرن اخیر، با مفهوم آن در گذشته کاملا متفاوت و حتی متعارض است.
برای تبیین این مدعا به دو نکته مهم اشاره میکنم:
یکم. اگر تاریخی و پسینی به تاریخ دینها نظر کنیم، به روشنی میبینیم که هر دینی در آغاز دارای یک هدف اصلی و غایی بوده است: دعوت به تعالی اخلاقی و معنوی آدمیان که به صفت عام «یاایهاالانسان» در قرآن مورد خطاب قرار گرفتهاند. این «دعوت» آغازین در دینهای توحیدی و یگانهگرا، ذیل ایمان به خداوند یکتا تعریف شده است. جمله مشهور پیامبر اسلام «بُعثت للاتمم مکارم الاخلاق» مؤید همین دعوت است. البته در هر دینی و از جمله اسلام یک سلسله احکام و آدابی نیز توصیه شده است تا در عمل مؤمنان را به خیر و نیکی اخلاقی تشویق کند. هرچند مجموعه دین به گونهای در تعامل با نهادهای حقوقی و سیاسی و مدنی و به عبارتی تمدنی قرار میگیرد ولی دین به حکم اولی، متکفل نهادسازی ویژه برای جامعه دینداران نیست و هیچ پیغمبری نیز چنین ادعای نداشته است.
چنین دینی بالملازمه، محافظه کار خواهد بود. زیرا بقای دیانت در گرو تعاملات مستمر با مردم (به تعبیر قرآن: ناس) است. از باب تمثیل میتوان گفت: جامعه به مثابه آب است و دین و دینداران ماهی شناور در آن و شناگران در محاط آب قرار دارند. از آنجا که جامعه و یا جوامع بالضروره در حال تغییر است، مفهوم دینداری و مصادیق آن در بخش عقل عملی، البته با حفظ ارزشهای فراتاریخی اخلاقی و معنوی آن، پیوسته در حال قبض و بسط و یا دگردیسی است و گرنه دیر و یا زود از گردونه تاریخ حذف خواهد شد. چنان که دینهای بسیاری ظهور کرده و بعد به دلیل عدم سازگاری با محیط محو شدهاند.
در چنین وضعیتی انقلابی بودن و یا انقلابی شدن دینی چون اسلام به چه معناست؟ انقلاب سیاسی یعنی شهرآشوبی و در نهایت ویران کردن نظم اجتماعی و نظام سیاسی موجود و استقرار نظم و نظامی بدیل و دارای نظامنامه مشخص برای ساختن جامعهای ایده أل و یا مطلوب. در این صورت، باید پرسید مگر دین اسلام در آغاز و حتی ادوار بعد در مقام ویرانی وضع موجود اجتماعی و استقرار یک نظام «ویژه» و نو بوده است؟ نظر و عمل خلاف آن است. البته این راست است که اسلام در قرن نخست، عملا موجب تغییرات مهمی در جزیره العرب شد ولی باید توجه کنیم چنین تغییراتی بیشتر مدیون رخدادهای پیش بینی نشده مانند تشکیل خلافت عربی – اسلامی بوده است و نه طرحی انقلابی و اندیشیده شده در آغاز.
در یک کلام میتوان نشان داد اسلام انقلابی و یا انقلاب اسلامی (حداقل به گونهای که اخیرا ادعا میشود) یعنی خودویرانگری. در تاریخ اسلام نیز هر نوع رادیکالیسم انقلابی به نام دین، به لحاظ محتوایی و هدفگذاری و نیز در عمل به نقض غرض منتهی شده و در نهایت شکست خورده است.
دوم. موضوع مهم تر نقش نهاد رهبری دینی در طول تاریخ است که تدقیق آن استدلال بند یک را روشن تر میکند.
چنان که گفته شد، هیچ دینی بدون نهاد متولی دین نبوده و نیست. هرچند تأسیس چنین نهادی، نه تنها برآمده از آموزههای اصیل و اولیه دیانت نیست بلکه گاه (از جمله در دین اسلام به گواهی آیات متعدد قرآن) در تعارض با دیانت است ولی به دلایل روانی و نیازهای اجتماعی مؤمنان، همواره چنین نهادی تأسیس شده و میشود. دین در حقیقت اولیه اش تا حدودی نهادگریز است اما در گذر زمان، به طور تناقض آمیزی، نهاد تولی گری دینی پدید میآید تا با هموار کردن راه تعاملات دین و جامعه و گاه سیاست، راه تداوم دیانت را هموار سازد. همین عامل و ضرورت اجتماعی، بالضروره و در عمل به محافظه کاری روزافزون نهاد متولی دینی منتهی میشود و شده است. منطق آن «منطق بقا»ست و نه «منطق فنا». درست به همین دلیل است که در تاریخ تشیع، تمام فرقهها و جریانهای شورشی و ساختارشکن و خودشکن یا مانند زیدیه و اسماعیلیه با تغییر هدف و روش باقی مانده و در نهایت خنثی شدند و یا مانند مانند مختاریه و سربداریه و . . . به کلی محوشدند. بقای شیعه امامی دقیقا به دلیل گریز از انقلابی گری و در پیش گرفتن راه مصالحه و سازش با محیط و نظام حاکم بوده است.
تاریخ پر فراز و نشیب متولیان تمام ادیان و از جمله اسلام و تشیع، به روشنی این روند را نشان میدهد. مجال بازگویی تاریخ نیست ولی به اشاره میگویم بنگرید به سرنوشت نهاد روحانیت و علمای شیعه در این بیش از هزار سال. علما دیانت اولیه نهادپرهیز و حداقل بیتفاوت نسبت به نهادهای حاکم را از طریق نهادینه کردن دین و توسعه روز افزون قلمرو دیانت و دینداران و به طور خاص قلمرو اقتدار خود، تثبیت کرده و در نهایت بقای خود را در زیر پوشش حفظ دیانت تضمین کردند. به ویژه از عصر صفوی تا انقلاب ایران در چهل سال قبل چنین روندی طی شده است.
حال پرسش این است که چنین نهادی با چنان نقشی چگونه میتواند انقلابی بشود؟ انقلابی شدن به معنای نادیده گرفتن موجودیت و هویت تاریخی دین اسلام و بیشتر نقض هویت و کارکرد نهاد ستبر روحانیت بوده و هست. این که تا چهل سال قبل هیچ عالم شیعی مدعی انقلابی گری نبوده و حتی با داعیههای آیت الله خمینی مخالف بوده و هنوز هم هستند، دقیقا به همین دلیل بوده است.
حل یک پارادوکس و ایجاد پارادوکسهای دیگر
با شرحی که آمد، منطقا نمیبایست اسلام و روحانیت انقلابی میشد و انقلاب اسلامی رخ میداد اما دیدیم که خلاف آن رخ داد و بالاخره در اواخر دهه پنجاه خورشیدی انقلابی بزرگ و مردمی در ایران رخ داد که نظامی کهن را منقرض کرد و نظامی کاملا متفاوت و حتی متعارض بنیاد نهاد. این تحول را چگونه میتوان توجیه و تبیین کرد؟ آیا وقوع انقلاب ایران تئوری و تحلیل یاد شده را نقض نمیکند؟
میدانیم که علمای شیعه از قرن پنجم به بعد همواره در تعامل با ارباب قدرت بوده و از روزگار صفویه به سرای قدرت سیاسی و سلطنت نیز راه یافته و تا سال ۵۷ این روند ادامه داشته است. اما در این دوران این علما هرگز رویکرد انقلابی و برانداز نظم موجود نداشته و حداکثر به حفظ حریم دیانت و پاسداری از اقتدار مادی و معنوی علما به وسیله شاهان و امیران قانع بودهاند. چنین رویکردی، هم با اصل دیانت هماهنگ بوده و هم به مقتضای اصول اعتقادی شیعه (از جمله باور راسخ به امامت منصوص و منصوب و تعیین امامت در دوازده نفر متعین و در نهایت اصل انتظار و ظهور) بوده و از این رو یک مسلمان شیعه سنتی هرگز نمیتوانسته انقلابی باشد؛ چنان که دیدیم علمای مشروطهخواه در مشروطیت نیز رویکرد مصلحانه داشتند و نه انقلابی. اما تحول بنیادینی که موجب شد از یک سو پارادوکس سنتی به گونهای رفع شود ولی پارادوکسهای دیگر رخ دهد، از طریق اندیشه واقعا انقلابی و بدعتآمیز آیتالله خمینی ممکن شده است.
آیتالله خمینی در سال ۱۳۴۸ در درس خارج فقهاش در نجف اندیشه ضرورت تأسیس نظام حکومت دینی – شیعی با مدل ولایت فقیه را به عنوان بدیل نظام کهن سلطنتی پیشنهاد کرد. این ایده «سلطنت فقیه» را جانشین «سلطنت غیرفقیه» کرد و در نتیجه سلطنت شرعی جانشین سلطنت عرفی متعارف شد. چنین ایدهای کاملا بدعت آمیز و جسورانه بود ولی اگر انقلاب ایران رخ نمیداد و این ایده به عمل تبدیل نمیشد، در عالم واقع، هیچ تغییری رخ نداده بود و همه چیز همان بود که قرنها بود. اما از بد حادثه چنین پیشنهادی به عرصه عمل درآمد و محقق شد.
این که گفتم «از بد حادثه» بدین دلیل بوده که سلطنت یافتن فقیه گرچه دستگاه اعتقادی و ایدئولوژیک بخشی از شیعیان سنتی را انقلابی کرد و تشیع و نهاد علمای شیعه را کاملا وارد فاز جدید متعارضی از گذشته کرد ولی در مقابل به تناقضات بنیادینی دامن زد که در نهایت (حداقل تا کنون) موجب ناکامی و میتوان گفت اسلام انقلابی و یا انقلاب اسلامی شده است. هرچند هنوز بخش اصلی تشیع در جهان شیعی همچنان محافظه کار و غیر انقلابی مانده است.
این بحران و پارادوکس دقیقا برآمده از همان ویژگیهای نظری و کارکردی دین و نهاد متولی دیانت است که اکنون به ضد خود تبدیل شده است؛ تناقضاتی که در ساختار جمهوری اسلامی یعنی قانون اساسی نهادینه شده است. میتوان گفت تغییرکاربری دین و نهاد متولی آن، سبب شده که «نظام اسلامی – روحانی» ایران مدعی مدیریت فقهی شود و مدیریت علمی را به نوعی انکار کند و یا به حاشیه براند. به عبارت دیگر از سکولاریسم (حکومت و مدیریت علمی و عرفی) بگریزد و به دامن الهیات و قدسی گرایی (حکومت شرعی و آسمانی) پناه ببرد.
تا زمانی که علما حاشیهنشین قدرت بودند میتوانستند «نصیحهالملوک» بنویسند و در حد فهم و تشخیص و توان خود به اصلاح امور کمک کنند (چنان که در مشروطیت این نقش مفید را ایفا کردند) ولی از زمانی که خود سلطنت و ولایت مطلقه را در اختیار گرفتهاند، دیگر میبایست به مشکلات پر شمار و معضلات بیشمار روزافزون جامعه و مردم در چهارچوب فقه پاسخ دهند و چنین کاری نظرا و عملا ممکن نیست. نه تنها چنین نقشی ممکن نیست بلکه اکنون نهاد روحانیت شیعه ایران (که عملا رانت خوار حکومت شده است) دیگر نقش اصلاح گری سنتی خود را نیز تقریبا از دست داده است. از باب مقایسه میتوان گفت فعلا آیتالله سیستانی در عراق نقش یک عالم سنتی شیعی را بازی میکند و هیچ عالم ایرانی در عمل قادر نیست چنین کند. به همین دلیل تجربه آیتالله منتظری نیز به شکست کشیده شد. خوانش رهاییبخش از متون و منابع اسلامی البته هم ممکن است و هم مفید ولی نظام ولایی مطلقه و تمامیتخواه (حداقل تا اطلاع ثانوی) بدان نیز تن نخواهد داد. طبیعت حکومت دینی ولایی و فقهی، متمایل به انحصارطلبی است.
میدانیم که این ناتوانی نیز نه معلول توطئههای خارجی (دشمن) است و نه صرفا ناشی از کم هوشی و جهالت و بی تدبیری رهبر نظام و یا دیگر مدیران ریز و درشت نظم حاکم. مشکل اساسی آن است که تحقق دعوی گزاف انقلاب اسلامی و این که سلطنت فقیه تمامی معایب سلطنت عرفی را برطرف میکند و با تحقق اسلام آرمانی دنیا و آخرت مردم را آباد خواهد کرد، ممتنع بوده و هست. حداقل به زودی روشن شد که «دیو چو بیرون رود فرشته درآید»، توهمی بیش نبوده است.
بنگرید به این دعوی رهبر انقلاب اسلامی ایران آیتالله خمینی در «منشور وحانیت» (اسفند ۶۷) که کاملا تغییر کاربری دین و علما را مشخص میکند: «حکومت در نظر مجتهد واقعی فلسفه عملی در تمامی زوایای زندگی بشریت است. حکومت نشان دهنده جنبه عملی فقه در برخورد با تمامی معضلات اجتماعی و سیاسی و نظامی و فرهنگی است. فقه تئوری واقعی و کامل اداره انسان از گهواره تا گور است». و همین تغیرکاربری راز بحران ناکارآمدی و فسادهای ساختاری و در نهایت بی اعتباری دین و ناکامی روزافزون نهاد علما و روحانیت شده است. «از قضا سرکنگبین صفرا فزود». روحانیت با پیروزی قاطع و انقلابی اش در سال ۵۷، روند زوال تاریخی خود را نیز آغاز کرده است و این که کی به نقطه پایان خود میرسد، قابل پیش بینی نیست.
بیفزایم طرح اسلام انقلابی در بستر زمینههای اجتماعی و سیاسی و از جمله نقش اندیشههای رادیکال چپ اسلامی (بیشتر مجاهدین و شریعتی) در دهههای بیست تا پنجاه صورت گرفته و در نهایت وقوع انقلاب اسلامی ممکن شده است. نمیتوان این نوع زمینهها را نادیده گرفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر