آیا میتوان بر «دینخویی» ایرانی غلبه کرد؟
فاضل غیبی
آرامش دوستدار «دینخویی» را بهدرستی مهمترین مانع ایرانیان در راه پیشرفت دانسته است. او دینخویی را «برخوردی عاری از سنجش و شک با امور»(۱) تعریف میکند. یعنی اینکه نتوانیم در باورهایی که دین در ما نهادینه کرده شک کنیم و در آنها بازنگری نماییم. البته چنین برخوردی نه ویژگی عوام است و نه منحصر به افراد مذهبی:
«دینخویی که زمانی از شکم دین زاده، در دامن آن .. بالیده، در روزگار ما .. به نوعی استقلال نیز دست یافته است. نه فقط مؤمن .. منحصراً بهگونهای میپرسد و یاد میگیرد که از پیش قرار است بپرسد و بیاموزد؛ یعنی بهگونهای که جهانبینی دینیاش را لااقل نقض نکند، بلکه هر مارکسیست مکتبی نیز که مارکس برایش «کاشف قوانین ازلی و ابدی» تاریخیـ اجتماعیست..»(۱)
بنابراین «دینخویی الزاماً با دین به مفهوم تاریخی یا متداول آن و نیز با پارسایی اصیل که از شرایط دین است کاری ندارد.»(۱)، بلکه به شیوۀ برخورد ما با آرا و عقاید گذشتگان نظر دارد.
پس از فاجعۀ انقلاب اسلامی، طبیعی می بود، که ایرانیان از هر مذهب و مکتبی به خود آمده، در باورهای خود از مذهبی گرفته تا سیاسی شک کنند و در آنها تجدید نظر نمایند. اما شگفتا که نه تنها چنین نشده است که بازار مذهبزدگی گرمتر شده و شنوندگان سخنگویان اسلامی فزونی یافته است. اگر مردم مسلمان از دیدن قیافۀ آخوندها بیزارند و پس از آنکه مسجد به پایگاه حکومت اسلامی بدل شده است، از رفتن به آن خودداری میکنند، اینک به کمک دستگاه تبلیغی حکومت اسلامی و استفاده از شبکۀ یوتیوب دهها «فیلسوف»، «پژوهشگر» و «استاد» نسل جدید (مانند: رائفیپور، آقامیری، عباسی..) بویژه ذهن میلیونها جوان ایرانی را بمباران میکنند. در خارج از کشور نیز کسانی مانند سروش، کدیور، شبستری.. با سخنرانی در بهترین دانشگاههای اروپا و آمریکا در این ارکستر نوای «منادیان اسلام نوین» را مینوازند.
برخی مهاجرت میلیونی ایرانیان فرهیخته به خارج از کشور و نزول سطح هوشی ناشی از آن در جامعۀ ایران را زمینۀ رشد جریانات درویشی، عرفانی و نمایشات چندشآور خرافی می دانند. اما واقعیت این است که از یک سو نارسایی انتقاد مذهبی و از سوی دیگر مجازات مرگ برای ترک اسلام، مسلمانان را وامیدارد، که همواره بدنبال اسلامی باشند با چهرۀ بهتری از «اسلام وحشی بدوی»، که چهل سال است بر ایران حکومت میکند. با توجه به این نیاز، هر ملایی به ظاهری دیگر بساطی گسترده و همان جنس را به شیوه ای دیگر ارائه میکند. از این رو «اسلام فروشی» را میتوان بازاری دانست که در آن انبوهی از حجرههای رنگارنگ در حال «مهندسی افکار عمومی» هستند.
امروزه پرمشتریترین حجره در این بازار را «عرفان فروشی» تشکیل می دهد. جالب است که نه تنها کسانی که از مذهب رسمی بریدهاند مشتریان این حجرهاند، بلکه حتی انبوهی از چپهای پیشین نیز به انگیزۀ آشنایی با ادیبان و سرایندگان بزرگ ایرانی خریدار «فیلسوفان عارف» شدهاند.
به منظور آنکه عیار واقعی فریبکاران یاد شده را دریابیم به نمونهای نظر کنیم. نامدارترین «فیلسوف عارفمشرب» حسین الهیقُمشهای است. او با تسلط بر چهار زبان و از بر کردن صدها بیت، در سخنرانیهای پرشمار خود، در نهایت خوشبیانی، ارزشهای والای انسانی و اجتماعی را به کمک سرایش سرایندگان بزرگ ایرانی توصیف میکند. قمشهای هدف خود را نهادینه کردن «دانایی، زیبایی و نیکی» در جوانان اعلام کرده است. منتها او با استناد بر آیاتی از قرآن میخواهد القا کند که این ارزش ها از اسلام سرچشمه گرفتهاند، که نه تنها همۀ ادب و اندیشۀ ایرانی را سیراب کرده است، بلکه حتی اندیشمندان بزرگ جهانی نیز در نهایت چیز دیگری نگفتهاند، جز آنکه در قرآن نیز آمده است!
تنها اشکال کار اینجاست که ما ایرانیان چهل سال است که با اسلامی طرفیم که جز شناعت و جنایت نمی داند و متولیان آن حاضر نیستند به خاطر انسانیت سرسوزنی از تعداد شلاقها، سالهای زندان و شدت شکنجه بر دگرباوران بکاهند. حکومتگران اسلامی با استناد بر قرآن و تأکید بر اینکه «جز این اسلامی نیست!»، حکومتی را بر ما ایرانیان تحمیل کردهاند، که به تبهکاری، بیداد و انسانستیزی در تاریخ بشر بیسابقه است.
گفتن ندارد که قمشهای در سخنرانیهای خود در داخل و خارج از کشور همیشه پرچم حکومت اسلامی را در برابر خود مینهد و هیچگاه سخنی در انتقاد از رفتار حکومتگران اسلامی و انتقاد از آنچه با ایران کردهاند، بر زبان نمی آورد. بنابراین باید پذیرفت که او مانند همۀ دیگر همکارانش نه تنها به عمد دربارۀ اسلام دروغپردازی میکند، بلکه از همهگونه پشتیبانی حکومت اسلامی نیز برخوردار است.
روشن است که دروغگویی بیشرمانۀ ملایان نه با خمینی شروع شد و نه با قمشهای پایان خواهد یافت. از اینرو دیگر کافی نیست که بگوییم هر کوشش مبلغان اسلام برای آنکه چهرهای دیگر از اسلام بدوی نشان دهند، دروغین و فریبکارانه است، بلکه این گامی در جهت غلبه بر «دینخویی» است که نشان دهیم آنچه ملایان در وصف «اسلام رحمانی» میبافند از کجا دزدیده اند.
در این میان جالب است که چون به سخنان قمشهای دقیق شویم و آنها را با دیگر خطوط فکری و مذهبی مقایسه کنیم، شگفتزده خواهیم شد، که ببینیم گویی او موبمو تبلیغ بهائیت می کند! زیرا آنچه می گوید، نه تنها خلاف اسلام، بلکه متضاد با آن است، اما دقیقاً با آموزههای بهائی همخوانی دارد. تنها بعنوان نمونه:
جستجوی حقیقت، ترک تعصب و مدارای مذهبی ، مهرورزی بی قید وشرط بجای خشونت، بخشندگی بجای انتقام، دوری از ناراستی و استواری بر راستی بعنوان بزرگترین پاسدار سرافرازی انسانی، سرخوشی در زندگی و ستایش شادی، جستجوی حقیقت، تکیه بر مقام والای انسان، ستایش مقام والای زنان، ایران دوستی در عین جهانوطنی، برداشت نمادین از نوشتههای مذهبی، تکیه بر پرورش اخلاقی بعنوان مهمترین اهرم پیشرفت اجتماعی ...(۲)
حال اگر بیاندیشیم که اینها در فرهنگ دیرین ایرانی ریشه دارند و در بهائیت در واقع با زنده شدن آنها در دوران معاصر روبروییم، به حقیقت مهمتری میرسیم و آن اینکه در گذشته نیز اسلامپناهان برای پوشاندن انسانستیزی اسلام، اندیشههای والا و فرازهای انسانی در آثار اندیشمندان و سرایندگان ایرانی را به اسلام نسبت دادهاند و به دروغ چهرههای درخشان تاریخ ایران را «مسلمان» کردند. چنانکه الهیقمشهای نیز چنان وقیحانه راه آنان را ادامه می دهد، که مثلاً حتی ادعا می کند که فردوسی و خیام مسلمانانی عارفمسلک بودند که اولی افسانههایی به هدف «نهی از منکر و امر به معروف» نقل کرده و خیام را دغدغهای جز «می معنوی» نبوده است!
بنابراین «رمز موفقیت» متولیان اسلام، این است که با دزدیدن اندیشهها و رگههای فکری در کشورهای زیر سلطۀ خونآلود خود توانستند از توحش عربی هویتی اسلامی دست و پا کنند. اما چگونه ممکن بود آنان به چنین جعل بینظیری موفق شوند؟
هر آیین و مکتبی در دنیا از چهره و درونمایهای مشخص برخوردار است. زیرا «منطقی» نیست که آیینی و یا مکتبی، دو آموزۀ متضاد را نمایندگی کند. اما منطقی اندیشیدن در انسان نهادینه نیست و بشر پس از چند صدهزار سال تکامل اجتماعی، تازه در دوران شهرنشینی توانست رفته رفته منطقی بیاندیشد و آگاهانه اصولی را که نخستین بار در آثار ارسطو بازتاب یافت بکار بندد.
پس از آن نظامات فکری از ساختاری منطقی برخوردار شدند و نمی توانستند جزئی را که در تضاد با اجزای دیگر باشد در خود بپذیرند. اما اسلام از آنجا که از دوران بیابانگردی و پیشاشهرنشینی برخاست و بدین سبب با منطق بیگانه بود، می توانست هر پدیدۀ فکری دیگری را «اسلامی» کند. از این راه در طول قرنها و دزدیهای مداوم تا به امروز، باتلاقی فراهم آمده که در آن همه نوع خطوط و جریانات فکری (از زرتشتی تا مزدکی و از مدرن تا سوسیالیستی) یافت می شود، اما از آنجا که آنها در باتلاق اسلامی با هم هیچگونۀ رابطۀ منطقی ندارند، مسخ میشوند و بدین سبب که از تعامل با دیگر اجزا درمی مانند، نیروی حیاتی خود را از دست میدهند. بدین سبب اسلام نه تنها نتوانست مانند همۀ دیگر ادیان تکامل یابد و همچنان بدویتی ماند که بود، بلکه به مسخ دیگر جریانات فکری و زوال اندیشه در کشورهای اسلامی دامن زد.
از این نظر ترک «دینخویی» میتواند بدین روش صورت پذیرد که با تکیه بر اندیشه و اخلاق انسانی، «ایرانی» و «اسلامی» را از هم تمیز دهد. زیرا «دینخویی» مورد نظر آرامش دوستدار چیزی جز آن نیست که خردمندانه در باورهایی که دیگران (پدر و مادر، آموزگاران، پیشوایان دینی و اندیشمندان گذشته ..) در ما نهادینه کردهاند، تجدیدنظر کنیم و بکوشیم، خود را از «نابالغی خودخواسته»(کانت) رها نماییم. این همانست که نیچه نیز با توجه به بارهای فکری که در کودکی و جوانی بر انسان هموار می شود، او را در این مرحله «شتر باربر» خوانده است و خواستار آن است که او خود را از آنچه دیگران بر ذهنش سوار کردهاند برهاند و همچون «شیری در صحرای اندیشۀ خود» جولان نماید، تا به پاکی و راستی «کودکانه» برسد و زایندۀ اندیشههای نوین گردد.
به عبارت دیگر بر دینخویی عملاً چنین میتوان غلبه کرد که در هر مورد و مطلبی در حدّ امکان از دانسته های موجود آگاهی یابیم و بدون آنکه رأی کسی را بنا به اقتدار معنوی، پیشوایی مذهبی و یا حتی کاردانی علمی بپذیریم به کمک آگاهیهای موجود و اندیشۀ مستقل خود به جستجوی حقیقت بکوشیم.
آرامش دوستدار هرچند که تأیید می کند که هر فردی « قابلیتش را دارد و باید بهسهم خود با بردباری بجویـد و بیابد که چگونه میتوان پرده از سیمای سدچهرۀ دینخویی برداشت» اما دغدغه اش نه دینخویی عوام، بلکه دینخویی خواص است:
«دینخویی، در حدی که مدعی فهمیدن به معنای جدی آن است، نه از آن عوام بلکه منحصر به خواص است.»(۱)
براستی نیز «خواص» (نخبگان) تنها زمانی شایستۀ این نام هستند که اندیشهای نوین و سوای گذشتگان به میان آرند، وگرنه تکرار و استناد به گفتار «بزرگان» از هر «عامی» برمی آید. چنین است که طبعاً غلبه بر دینخویی وظیفه ای است تاریخی که نخبگان جامعه با عمل بدان می توانند به شمار هرچه بیشتری به پیشروان فکری بدل گردند. چنانکه در تاریخ اروپا نیز تا همین یکی دو سدۀ پیش شمار رهیدگان از دینخویی انگشت شمار بود. تا آنکه اندیشمندان بزرگی در همۀ رشتهها طرحی نو درافکندند و راهنمای گروهی هرچه بزرگتر از نخبگان شدند.
در ایران، چنانکه اشاره شد، راه غلبه بر دینخویی (نه غیرممکن، اما) بسیار دشوار است. زیرا نخست باید میراث فرهنگی خود را از جعل و تصرف اسلامی برهانیم، تا سپس بتوانیم آرای گذشتگان را با خردمندی انتقاد کنیم و به افقهای نوینی دست یابیم.
از این نظر شایسته می بود که اندیشمندان معاصر ما در این راه پیشگام شوند و بوِیژه خود آرامش دوستدار پس از بررسی گستردۀ دینخویی، راههای غلبه بر آن را روشن کند. اما دوستدار با وجود آنکه بسیاری از او خواستهاند که از «دردشناسی» به «درمانگری» روی آورد، تا بحال چنین نکرده است. اشارۀ زیرین شاید روشنگر علت آن باشد:
آرامش دوستدار در نوشتار «فروپاشی وحدت سهگانۀ ایران در اسلام» هرچند «خیالهای حریری و احساسهای رؤیایی و انساندوستانۀ» حافظ را می ستاید، اما از این دفاع میکند که: او «قرآنی میاندیشیده» و «فقط از سر عناد یا به زور آرزو میشود تأثیر قرآن را در حافظ انکار کرد.» (۳)
دوستدار که هم دیوان حافظ و هم قرآن را میشناسد، باید بداند که میان بدویت انسانستیز قرآن و انساندوستی والای حافظ نمیتواند کوچکترین رابطهای وجود داشته باشد، بلکه تأثیرپذیری حافظ از قرآن دروغی است که ملایان پراکندهاند و در واقع توهینی به اوست.
توگویی دوستدار نیز بر این تضاد آگاه باشد، برای به کرسی نشاندن حکم خود ابتدا (ظاهراً به مصداق لقمان حکیم!) ادعا می کند که: «اگر انگیزههای ناآگاه آدمی ایجاب کنند، بسیاری از چیزها میتوانند از ضد خود برآیند.»(۲) بدین معنی، حافظ که میسرود: «من از بازوی خود دارم بسی شُکر، که زور مردم آزاری ندارم.. »، نگرش خود را از قرآنی برداشت کرده است که به کشتن کافران و چهار پاره کرده مفسدان فرمان میدهد!
قابل تصور نیست، که آرامش دوستدار توجه نداشته باشد، میان انسانستیزی قرآن و انساندوستی حافظ دوران دراز تکامل بشری از بدویت بیابانگردی به شهرنشینی متعالی طی شده است. به هر حال او پس از این، به هدف اثبات «قرآنی اندیشی» حافظ، به دستاویزی متوسل می شود که بارزترین نشانۀ دینخویی است و آن همانا استناد به فلان شخص معروف و یا صاحبنظر مشهور است!
فراتر از این، دوستدار در تأیید خود بجای استناد به حافظشناسانی مانند، فروغی، غنی، قزوینی، خانلری و معین ... به دو نفری استناد می کند که اتفاقاً در این مورد بهیچوجه صلاحیت ندارند:
ـ اولی، گوته است که روشن است آشنایی او با فارسی و عربی نمی توانست چندان باشد که در این باره داوری کند و جز نقل شنیده های خود کاری نکرده است.
ـ دیگری، بهاءالدین خرمشاهی ، ملایی کلاهی است که با نوشتن ۱۲کتاب درست به هدف دامن زدن به همین دروغ وقیحانه گوی سبقت را از ملایانی مانند مرتضی مطهری ربوده است.
آیا آرامش دوستدار نمیداند که هیچ دیوانی به اندازۀ دیوان حافظ مورد جعل و تصرف و تجاوز ملایان نبوده است و «حافظ قرآن» دروغی است که به کمک جعل چند بیت به او بستهاند؟ وانگهی، امروزه حتی یکی از نوملایان به نام آقامیری می گوید، حفظکردن کاری «احمقانه» است و قرآن را باید فهمید نه آنکه حفظ کرد! با این وصف، آیا توهینی به هوش و درایت حافظ نیست که او را حافظ قرآن بدانیم؟
اگر دوستدار بدین می اندیشید که حافظ چگونه مسلمانی بوده است که حتی یک بیت در ستایش محمد، علی، حسین .. نسروده، اما دیوانش پر است از ستایش «کاووس و کِی»، « بهمن و قباد»، «پرویز و باربد»، «جمشید و فریدون» ...(۴) نه تنها می توانست حافظ را از جعل و تصرف اسلامیون نجات دهد، بلکه نمونهوار شیوۀ غلبه بر «دینخویی» را نیز نشان میداد.
—————————-
(۱)آرامش دوستدار، دینخویی چیست؟، پژواک ایران
(۲)ن.ک. به کتاب تازه منتشرشده: محمود صباحی، تأملات دیرهنگام در باب آغازگری باب و آموزگری بهائی، انتشارات فروغ.
(۳) آرامش دوستدار، «فروپاشی وحدت سهگانۀ ایران در اسلام»
(۴)دلارام مشهوری، «حافظ دیوانۀ سرسامی یا فرزانۀ جاودانی»، در «دو گفتار»، خاوران (پاریس)، ۱۳۷۹
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر