رهبراصلاحات خطاب به مردم ، زمانیکه به شما می گویم که به یک « دیّوث سیاسی » بنام محمد رضا عارف رای دهید و شماهم چشم بسته عمل می کنید، براستی باید ، از ته دل ، به حماقتهای شما بخندم ؟ و برای شما قصه ای را تعریف کنم که شما هم بحال خود بخندید :
ﻣﻌﺠﺰﻩﯼ ﭘﯿﺎﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺯﻓﺎﻑ :
ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﻫﻲ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺘﺶ و ﻣﻴﮕﻪ:
« ﭼﻪ ﺧﺎﻛﻲ ﺗﻮ ﺳﺮﻡ ﻛﻨﻢ حالا , ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ»
ﮔﻔﺘﻢ: «ﭼﻲ ﺷﺪﻩ ﻳﺎ ﺍَﺧﻲ؟»
ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻴﺎﺯﺍﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﻪ! ﻛﻠﻲ ﺷﺘﺮ ﺑﺎﺭ ﺯﺩﻡ، ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ
ﭘﻴﺎﺯ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻣﺸﻬﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭﻳﻎ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭ!»
ﻫﻨﻮﺯ ﺣﺮﻓﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﭘﻴﺸﻨﻤﺎﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻴﺮﻩ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﻤﺎﺯ ﻛﻪ
ﺻﺪﺍﺵ ﻛﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ: «ﻳﺎ ﺷﻴﺦ ﺩﺳﺖ ﺍین ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﻋَﺒﺎت! ﭘﻴﺎﺯﺍﺵ ﺩﺍﺭﻩ
ﺧﺮﺍﺏ میشه! ﻛﻠﻲ ﭘﻴﺎﺯ ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﻭﻟﻲ ﺍﻫﺎﻟﻲ ﻣﺸﻬﺪ
ﺍَصلأ ﭘﻴﺎﺯ ﻧﻤﻲﺧﻮﺭﻥ !»
ﺷﻴﺦ ﻳﻪ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﻛﺮﺩ وﮔﻔﺖ: «ﻛﻴﻠﻮ ﭼﻨﺪﻩ ﺍﻳﻨﺎ؟»
ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ ﻧﻴﻢ ﺳﻜﻪ.
ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: «ﺍﮔﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍﻱ ﭘﻴﺎﺯﺍﺕ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺮﻩ 50 ﺳﻜﻪ ﺑﺮﻳﺰ ﺗﻮﻱ ﺍﻳﻦ ﺟﻴﺐ ﻋﺒﺎ»
ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﻳﻪ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻳﺰ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ 50 ﺳﻜﻪ ﺭﻳﺨﺖ ﺗﻮﻱ ﺟﻴﺐ ﺷﻴﺦ.
ﺟﻨﺎﺏ ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﻻﻥ ﻳﻚ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻴﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﻴﻔﺮﺳﺘﻲ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻢ.»
ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: «ﻳﻪ ﻛﺎﻏﺬ ﻣﻲﻧﻮﻳﺴﻲ
ﭘﻴﺎﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ 3 ﺳﻜﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻳﻚ ﻛﻴﻠﻮ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﻤﯽﺩﻱ.»
ﻣﺮﺩ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: «ﻳﺎ ﺷﻴﺦ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻱ؟ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻴﻢﺳﻜﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﻲﺧَﺮَﻥ
ﺍﻭﻧﻮقتﺗﻮ ﻣﻴﮕﻲ 3 ﺳﻜﻪ؟ تازه من از خدا میخوام به هر كس یك كیسه پیاز
بفروشم…! تو میگی یك كیلو بیشتر نَدم…؟
شیخ یك نگاه عاقل اندر سفیهی به پیازفروش
انداخت و گفت: ای ملعون …اگه چیزایی كه گفتم گوش نكنی پیازات به فروش
نمیره…تو فقط همین كاری كه گفتم میكنی و روانه مسجد شد منم به دنبالش…!
نماز كه تموم شد شیخ رفت
بالای منبر گفت نقل است از امام محمد باقر كه روزی مردی به خدمت ایشان
رسید و گفت یا ابالحسن بنده یك غلطی كردم سه تا زن گرفتم اما دیگه كشش
ندارم
نمیكشه یا ابالحسن…!
چه خاكی توی سرم بكنم…!؟
ابالحسن گفت پیازکربلارا در مشهد بخور اونوخ ناجور میكشه…!
از رسول خدا شنیدم كه هر كس پیازکربلا را در مشهد بخُورد تا صبح با هفتاد
هزار حوری بهشتی
اَلیش به در میكند و تازه صبح قبراق و سرحال میگه دیگه نبود…؟
خلاصه شیخ صداش رو به سرش كشید كه ای اونایی كه از مردی افتادین یا كمرتون شله …!
پیازکربلا بخورین كه اب روی اتشه…!
هنوز حرف شیخ تموم نشده بود كه دیدم كسی پای منبر نیست…!
از مسجد كه اومدم بیرون دیدم جلوی پیاز فروشی یك صفی كشیدن مرد و زن كه
اون سرش ناپیدا و دارن پیاز میخرن كیلویی سه سكه و تازه التماس میكنن كه
بیشتر از یك كیلو بده… رفتم جلو و به پیاز فروش كه سر از پا نمیشناخت كمك
كردم تا نوبت یه پیرزن شد…!
پیرزن التماس میكرد
میگفت: الهی خیر ببینی ننه جان به مو دو كیلو بده…!
دعات مكُنُم ننه …! مو شوهرم چند ساله كه
بخار مخار ندره دیگه …!
ان شاءالله ای پیاز کربلا ره بخوره حاجت موره بده …!
خشك رفته دیگه ای زمین لامصب بس كه آب نخورده…!
خلاصه اونروز پیاز فروش همه پیازاش رو فروخت ویه دونه پیاز مقبول هم به من داد….!
فرداش رفتم دم بساط پیاز فروش دیدم داره سكه هاش رو میشمره
كه پیرزن دیروزی اومد گفت:
خیر ببینی الهی پیاز کربلا نیاوردی هنوز…؟
پیاز فروش گفت مگه یك كیلوی دیروز افاغه نكرد بی بی…؟
پیرزن خنده ریزی كرد گفت : وا….خاك
عالم…………..! چی چیزا مپرسی تو…!
پیاز فروش گفت: نقل است از امام صادق كه هر كس پیاز کربلارو در مشهد
بفروشه مثل دكتر محرَمه نَنه جان !
پیرزن گفت وا…محرَمه…!؟
خوب حالا كه محرَمی مگم…!
دیشب به زور لنگ كفش دادم یك كیلو پیازه خالی خالی خورد بعد جا انداختُم
رو ایوون خودمه آرا گیرا كردم تا حاجی آمد…!
چی شبی بود دیشب…
یاد شب زفافُم افتادم…….آخی…!
خلاصه همه چیش خوب بود ولی دهنش خیلی بوی پیاز مداد…!
غروب باید برُم مسجد ببینم ای امام باقر كه الهی به قربونش برُم حدیثی چیزی بره بوی
پیازنگفته…!
خلاصه ننه پیاز كه آوردی دوسه كیسه برفست در خانه ما…!
پیر بری الهی
داستان بالا رو دهخدا تو کتابش آورده بود
بعد از خوندنش خیلی به فکر فرو رفتم...هنوز همون ملت دوره قاجاریه
هستیم....ملتی خرد باخته و نادان...
مستحق همین زندگی....گوسفندان بهشتی!!
دوباره یادی از سخن پرور شهنامه گوی فردوسی جاویدان :
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سرانجام بد داشتتیم؟
علامه دهخدا
ﻣﻌﺠﺰﻩﯼ ﭘﯿﺎﺯ ﻭ ﺷﺐ ﺯﻓﺎﻑ :
ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﻫﻲ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺘﺶ و ﻣﻴﮕﻪ:
« ﭼﻪ ﺧﺎﻛﻲ ﺗﻮ ﺳﺮﻡ ﻛﻨﻢ حالا , ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ»
ﮔﻔﺘﻢ: «ﭼﻲ ﺷﺪﻩ ﻳﺎ ﺍَﺧﻲ؟»
ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻴﺎﺯﺍﻡ ﺩﺍﺭﻩ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﻪ! ﻛﻠﻲ ﺷﺘﺮ ﺑﺎﺭ ﺯﺩﻡ، ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ
ﭘﻴﺎﺯ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﻣﺸﻬﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭﻳﻎ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭ!»
ﻫﻨﻮﺯ ﺣﺮﻓﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻡ ﭘﻴﺸﻨﻤﺎﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﻴﺮﻩ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﻤﺎﺯ ﻛﻪ
ﺻﺪﺍﺵ ﻛﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ: «ﻳﺎ ﺷﻴﺦ ﺩﺳﺖ ﺍین ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻦ ﻋَﺒﺎت! ﭘﻴﺎﺯﺍﺵ ﺩﺍﺭﻩ
ﺧﺮﺍﺏ میشه! ﻛﻠﻲ ﭘﻴﺎﺯ ﺍﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ، ﻭﻟﻲ ﺍﻫﺎﻟﻲ ﻣﺸﻬﺪ
ﺍَصلأ ﭘﻴﺎﺯ ﻧﻤﻲﺧﻮﺭﻥ !»
ﺷﻴﺦ ﻳﻪ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﻛﺮﺩ وﮔﻔﺖ: «ﻛﻴﻠﻮ ﭼﻨﺪﻩ ﺍﻳﻨﺎ؟»
ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ ﻧﻴﻢ ﺳﻜﻪ.
ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: «ﺍﮔﻪ ﻣﻴﺨﻮﺍﻱ ﭘﻴﺎﺯﺍﺕ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺮﻩ 50 ﺳﻜﻪ ﺑﺮﻳﺰ ﺗﻮﻱ ﺍﻳﻦ ﺟﻴﺐ ﻋﺒﺎ»
ﭘﻴﺎﺯ ﻓﺮﻭﺵ ﻳﻪ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻴﻜﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻳﺰ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ 50 ﺳﻜﻪ ﺭﻳﺨﺖ ﺗﻮﻱ ﺟﻴﺐ ﺷﻴﺦ.
ﺟﻨﺎﺏ ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﻻﻥ ﻳﻚ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻴﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﻴﻔﺮﺳﺘﻲ ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﻭ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻢ.»
ﺷﻴﺦ ﮔﻔﺖ: «ﻳﻪ ﻛﺎﻏﺬ ﻣﻲﻧﻮﻳﺴﻲ
ﭘﻴﺎﺯ ﮐﺮﺑﻼ ﻫﺮ ﻛﻴﻠﻮ 3 ﺳﻜﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻳﻚ ﻛﻴﻠﻮ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﻤﯽﺩﻱ.»
ﻣﺮﺩ ﭘﻴﺎﺯﻓﺮﻭﺵ ﮔﻔﺖ: «ﻳﺎ ﺷﻴﺦ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻱ؟ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻴﻢﺳﻜﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﻲﺧَﺮَﻥ
ﺍﻭﻧﻮقتﺗﻮ ﻣﻴﮕﻲ 3 ﺳﻜﻪ؟ تازه من از خدا میخوام به هر كس یك كیسه پیاز
بفروشم…! تو میگی یك كیلو بیشتر نَدم…؟
شیخ یك نگاه عاقل اندر سفیهی به پیازفروش
انداخت و گفت: ای ملعون …اگه چیزایی كه گفتم گوش نكنی پیازات به فروش
نمیره…تو فقط همین كاری كه گفتم میكنی و روانه مسجد شد منم به دنبالش…!
نماز كه تموم شد شیخ رفت
بالای منبر گفت نقل است از امام محمد باقر كه روزی مردی به خدمت ایشان
رسید و گفت یا ابالحسن بنده یك غلطی كردم سه تا زن گرفتم اما دیگه كشش
ندارم
نمیكشه یا ابالحسن…!
چه خاكی توی سرم بكنم…!؟
ابالحسن گفت پیازکربلارا در مشهد بخور اونوخ ناجور میكشه…!
از رسول خدا شنیدم كه هر كس پیازکربلا را در مشهد بخُورد تا صبح با هفتاد
هزار حوری بهشتی
اَلیش به در میكند و تازه صبح قبراق و سرحال میگه دیگه نبود…؟
خلاصه شیخ صداش رو به سرش كشید كه ای اونایی كه از مردی افتادین یا كمرتون شله …!
پیازکربلا بخورین كه اب روی اتشه…!
هنوز حرف شیخ تموم نشده بود كه دیدم كسی پای منبر نیست…!
از مسجد كه اومدم بیرون دیدم جلوی پیاز فروشی یك صفی كشیدن مرد و زن كه
اون سرش ناپیدا و دارن پیاز میخرن كیلویی سه سكه و تازه التماس میكنن كه
بیشتر از یك كیلو بده… رفتم جلو و به پیاز فروش كه سر از پا نمیشناخت كمك
كردم تا نوبت یه پیرزن شد…!
پیرزن التماس میكرد
میگفت: الهی خیر ببینی ننه جان به مو دو كیلو بده…!
دعات مكُنُم ننه …! مو شوهرم چند ساله كه
بخار مخار ندره دیگه …!
ان شاءالله ای پیاز کربلا ره بخوره حاجت موره بده …!
خشك رفته دیگه ای زمین لامصب بس كه آب نخورده…!
خلاصه اونروز پیاز فروش همه پیازاش رو فروخت ویه دونه پیاز مقبول هم به من داد….!
فرداش رفتم دم بساط پیاز فروش دیدم داره سكه هاش رو میشمره
كه پیرزن دیروزی اومد گفت:
خیر ببینی الهی پیاز کربلا نیاوردی هنوز…؟
پیاز فروش گفت مگه یك كیلوی دیروز افاغه نكرد بی بی…؟
پیرزن خنده ریزی كرد گفت : وا….خاك
عالم…………..! چی چیزا مپرسی تو…!
پیاز فروش گفت: نقل است از امام صادق كه هر كس پیاز کربلارو در مشهد
بفروشه مثل دكتر محرَمه نَنه جان !
پیرزن گفت وا…محرَمه…!؟
خوب حالا كه محرَمی مگم…!
دیشب به زور لنگ كفش دادم یك كیلو پیازه خالی خالی خورد بعد جا انداختُم
رو ایوون خودمه آرا گیرا كردم تا حاجی آمد…!
چی شبی بود دیشب…
یاد شب زفافُم افتادم…….آخی…!
خلاصه همه چیش خوب بود ولی دهنش خیلی بوی پیاز مداد…!
غروب باید برُم مسجد ببینم ای امام باقر كه الهی به قربونش برُم حدیثی چیزی بره بوی
پیازنگفته…!
خلاصه ننه پیاز كه آوردی دوسه كیسه برفست در خانه ما…!
پیر بری الهی
داستان بالا رو دهخدا تو کتابش آورده بود
بعد از خوندنش خیلی به فکر فرو رفتم...هنوز همون ملت دوره قاجاریه
هستیم....ملتی خرد باخته و نادان...
مستحق همین زندگی....گوسفندان بهشتی!!
دوباره یادی از سخن پرور شهنامه گوی فردوسی جاویدان :
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سرانجام بد داشتتیم؟
علامه دهخدا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر