۱۳۹۶ فروردین ۲۷, یکشنبه

کابوس احمدی نژاد


احمد غلامی 
سردبیر شرق
احمدی‌نژاد مثل بختک روی سیاست ایران افتاده و تحلیلگران، فعالان سیاسی و رسانه‌ها را وامی‌دارد نادیده‌اش نگیرند، حتی اگر این توجه از روی اکراه و انکار هم باشد، برای او نعمتی است، 
مهم دیده‌شدن است و وحشت از فراموشی. مردی که می‌ترسد از یاد برود و جایگاهی را که بخت و اقبال و عوامل دیگر برایش رقم زده‌اند، از دست بدهد و بشود همانی که بود. سخت است ردای ریاست را دورانداختن و قبای آدم‌های معمولی را بر تن‌کردن. گریز از خود، از احمدی‌نژاد پدیده خطرناکی ساخته است. کسی که از خود واقعی‌اش می‌ترسد دیگران را می‌ترساند. او مانند بازی احضار ارواح است که تا ظهور نکرده، وهم‌انگیز و جذاب است؛ اما به‌محض احضار هولناک می‌شود؛ مثل کابوس طولانی ملتی در خواب. اینک او با حضور مجددش می‌خواهد تأکید کند مردم هنوز در خواب هستند و بیدار نشده‌اند و باز هم خواب می‌بینند؛ فقط خواب می‌بینند که بیدار شده‌اند.
احمدی‌نژاد کابوس بیدارخوابی و خواب بیداری است. در یکی از فیلم‌های کوتاه که با دوربین موبایل خبرنگاری برداشته شده، این کابوس عینیت پیدا می‌کند؛ عده‌ای احمدی‌نژاد را احاطه‌ کرده‌اند و پی‌درپی سؤال می‌کنند، احمدی‌نژاد فقط می‌خندد و جواب نمی‌دهد، صداها درهم‌وبرهم و کابوس‌وار است؛ مانند صدای آدم‌هایی در حال غرق‌شدن که ناگزیرند به هر چیز چنگ بزنند تا شاید نجات پیدا کنند؛ فریاد یک نفر که چهره‌اش در تصویر غایب است انعکاس واقعی این کابوس است: «آقای احمدی‌نژاد چرا جواب نمی‌دهید و فقط می‌خندید». احمدی‌نژاد با صورتی مسخ‌شده و خنده‌های ماسیده بر لب، مانند صورتکی وهم‌انگیز سرش را بی‌دلیل به این‌سو و آن‌سو می‌چرخاند و گهگاه گوشش را نزدیک سؤال‌کنندگان می‌برد و باز بدون اینکه جوابی بدهد، فقط می‌خندد؛ مثل وقایع آن هشت سال که همه در کابوسی که او به راه انداخته بود، فریاد می‌زدند و باز او فریادها را نمی‌شنید و فقط می‌خندید. احمدی‌نژاد خود واقعیت است، واقعیتی که از دل سیاست زاده شده، باید به جنگش رفت، باید چشم در چشمش ایستاد، کوتاه نیامد و از او نهراسید؛ مثل زمانی که مردم هشت سال چشم‌درچشم و رودرروی سیاهی ایستادند و جنگیدند: ما این طرف خاکریز بودیم و دشمن آن طرف خاکریز. علیدوستِ سیاه‌چرده از ترس، تیربارش را در آغوش می‌فشرد و در پاسخ فریادهای پی‌درپی فرمانده که صدایش می‌زد: «تیربارچی…»، زیر لب می‌گفت: «این جنگ به من ربطی ندارد، من نمی‌آیم». و هرچه بیشتر در گودالی که کنده بود فرومی‌رفت. فرمانده مستأصل از خشمی که بروزش نمی‌داد و صدای خشدار از فریادهای مکرر، بالای سر علیدوست ایستاد: «بلند شو علیدوست، الان بچه‌ها را قتل ‌عام می‌کنند». علیدوست با ترس سرش را بالا آورد و به قامت نحیف فرمانده و لکه خون بزرگی که پهلوی پیراهنش را سرخ کرده بود، نگاه کرد و گفت: «جناب‌سروان عقب‌نشینی کنیم وگرنه همه‌مان را اسیر می‌کنند و می‌کشند…»، فرمانده تصمیم گرفت تیربار را از دستش بگیرد و به سربازی که کنارش ایستاده بود بدهد.
پشیمان شد، یقه علیدوست را گرفت و با خود از گودال بیرون کشید و کشان‌کشان بالای خاکریزش برد و همراه او به آن سوی خاکریز پرید و فریاد زد: «چشمت را باز کن، می‌بینی یک قدم هم نمی‌توانیم عقب برویم». دشمن که مانند هجوم ملخ در گندمزار روی خاکریز سیاهی می‌کرد، با دیدن آنها گلوله‌بارانش را آغاز کرد. فرمانده با علیدوست به این سوی خاکریز پریدند و تیربار را روی شانه خاکریز گذاشتند.
علیدوست که دست‌هایش هنوز از ترس می‌لرزید، کمکش را صدا زد: «فشنگ، قطار فشنگ را بیاور». باید با واقعیت‌های تلخ چشم‌درچشم و رودررو ایستاد. خلاصی از کابوس احمدی‌نژاد بدون هزینه نخواهد بود، همان‌گونه که آمدنش پرهزینه بود؛ وقایع ٨٨ و پس از آن شاهد این ادعا هستند.
این‌بار به هر جان‌کندنی است باید از خواب و از این کابوس خلاص شد و به احمدی‌نژاد نه گفت؛ نه به او یعنی نه به عوام‌فریبی. نه به او یعنی نه به خودفریبی. نه به او یعنی بازگشت هرچیز و هرکس سر جای خود. نه به او یعنی نه به دروغ گنده‌ای که صداقت و سادگی را لوث کرده است و مهم‌تر از همه نه به او یعنی نه به کابوس جهلی که هشت سال این کشور را در خود فروبرد. اینک احمدی‌نژاد چه بیاید چه نیاید، باید به او و هرکس که تفکری مانند او را نمایندگی می‌کند نه گفت و بی‌محابا رودررویش ایستاد.
از: شرق

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر