وقتی سیل، چهره بیرحم فقر را مینماید، محمود دلخواسته
دیشب فیلمی از سیل را در یکی از شهرهای غرب دیدم. سیل بسرعت وارد کانال شهر که، اصولا، میباید خالی میبود ولی تبدیل به بازار دست فروشها، شده بود، شد. دو وانت باری را هم با خود برد ولی دو جوان پرتقال فروش درست جلوی سیل پشت بند و بساط خود ایستاده بودند تا پرتقالهاشان را سیل نبرد.
پرتقالها بیست سی کیلو بیشتر نبودند ولی این دو جوان جان خود را به بازی گرفته بودند تا این پرتقالها را نجات بدهند. فیلم تمام شد و معلوم نشد که سرنوشت دو جوان و پرتقالهاشان چه شد.
آه از نهادم بر آمد که استبداد تبهکار حاکم چه فقر دهشتناکی را بر وطن حاکم کرده که دو جوان برای حفظ قدری پرتقال جان خود را بخطر میاندازند.
اگر سیل، آن جوانها را هم با خود برده بود، چه جوابی در آن دادگاه نهایی داشتند:
- علت مرگ؟
- سیل
- علت مرگ؟
- پرتقال
- مگر چند تا جان داشتید که جان خود را برای پرتقال به خطر انداختید؟
- قاضی محترم! علت، پرتقال نبود.
- ولی برای حفظ پرتقالها بود که آن یک جان را هم از دست دادید.
- قتصی محترم! برای پرتقال بود ولی برای پرتقال نبود.
- درست صحبت کنید، مگر میشود که هم برای پرتقال باشد و هم برای پرتقال نباشد؟
- قاضی محترم شما چگونه قاضی هستید که نمیفهمید که برای پرتقال نبود؟
- پس چرا گفتید که برای پرتقال بود؟
- ولی ادامه هم دادم و گفتم که برای پرتقال نبود.
قاضی رو به وکیل مدافع میکند و میگوید:
- اینها انگار هنوز از شوکه مرگشان خارج نشدهاند و متناقض سخن میگویند. شما منظورشان را توضیح دهید.
وکیل رو به قاضی، میگوید:
- اتفاقا، روبرو شدن با مرگ، لحظه اوج صداقت با خود و دیگران است. جنابعالی حوصله داشته باشید و بگذارید که خودشان توضیح دهند.
قاضی میگوید:
- آخر وقت نداریم.
وکیل میگوید:
- انگار نمیدانید در کجا هستیم؟ وقت داشتن و نداشتن برای جهانی بود که از آن خارج شدیم و در اینجا تا دلتان بخواهد وقت داریم.
پس، قاضی رو به دو جوان میکند و با دست اشاره که داستان پرتقال را ادامه دهند و همان اولی میگوید:
قاضی محترم! برای ما آن پرتقال نان شبمان بود!
برای سرخ کردن صورتمان با سیلی بود!
برای با دست خالی به خانه بر نگشتن و خجالت زده خانواده نشدن بود.
آن پرتقال، برایمان، لحظهای فرار از فقر سیاهی بود که همه امان در آن متولد شدهایم بود.
آن پرتقال، فرار ما از فقر بود. فقری که در ایجاد آن ما هیچ نقشی بازی نکردیم.
روشن تر بگویم، و آن اینکه فقط دو نقش بازی کردیم که یکی در آن متولد شدن و قربانی آن شدن بود و دیگری که ما را در برابر شما نشانده بود و کوشش در مبارزه با فقر بود.
البته حتما در روش مبارزه اشتباه کردیم و در آن لحظه باید به این فکر میکردیم که بگذار سیل پرتقالها را ببرد ولی ما را نبرد. چرا که اگر خود را نجات دهیم، فردایی هم هست و پرتقالهای بیشماری بروی درختان شکوفه زده هم است و منتظر هستند که وقتی نوبتشان رسید، کمک ما برای رهایی از فقر بشوند.
آری باید خود را نجات میدادیم تا خانوادهای را داغدار نکنیم و زخمی عمیق در دلهای عزیزترینها ایجاد نکنیم.
ولی اینها را الان میتوانم بگوییم و ببینیم و در آن لحظه، نه در این فکرها که در فکر پرتقالهایی که با چانه زدنها و قرض و قوله از میدان خریده بودیم، بودیم. انسان است و هزار کم و کاستی.
در این لحظه که وقفهای در سخن گفتن ایجاد شده بود، وکیل وارد میشود و رو به قاضی میکند و میگوید:
- جناب قاضی! ولی اینها تمام ماجرا نیست و کار شما این است که در پی یافتن این باشید که چرا این دو جوان و میلیونها جوان مانند آنها در چنین فقر سیاهی متولد میشوند؟ مگر نه اینکه برای همه به اندازه کافی همه چیز خلق شده است و وجود دارد، پس چگونه میشود که سرنوشت اکثریت مردم این کشور و ورای آن چنین فقری بشود؟ چگونه است که اقلیتی بس ناچیز قادر میشوند سهم این اکثریت عظیم را از آن خود کنند و دو قورت و نیمشان هم باقی باشد و بگویند فقرا، حقشان فقر است چرا که "ژن خوب" در آنها نیست؟
قاضی در حالی که با اشاره به منشی تا پرونده را بندد و آماده میشد تا ختم جلسه را اعلام کند، گفت:
- پاسخ به این سوالات را آنهایی باید بدهند که هنوز آنها را سیل نبرده است و هنوز میتوانند مسیر سیل را به جهتی بکشانند که برایشان زندگی و سیری بیاورد و نه مرگ و گرسنگی.
گویا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر