۱۳۹۵ مهر ۱۵, پنجشنبه

فنومنولوژی " من " میان ما


حسین احسانی

من بر این باورم که در جامعه ایران و همراه با روشنفکران فرهیخته ایران در سال ۵۷ خورشیدی نقبی زده شد که ما را رساند به عصر "پارینه سنگی". دغدغه من در این باره این است که چرا؟ اسباب ذهنی و نظری این ندانم کاری از کجاست؟ این مقاله کند و کاوی در این زمینه است 

فصل اول
پیشگفتار

من بر این باورم که در جامعه ایران و همراه با روشنفکران فرهیخته ایران در سال ۵۷ خورشیدی نقبی زده شد که ما را رساند به عصر "پارینه سنگی". دغدغه من در این باره این است که چرا؟ اسباب ذهنی و نظری این ندانم کاری از کجاست؟

من در این مقاله مستقیماً به این پرسش نپرداخته ام. جویای پاسخ یافتن به این پرسش هم نبوده ام. مقاله ام اما کند و کاوی در این زمینه است.
مقاله من مبتنی بر "فرضیه ـ شواهد ـ و دعوی" است. در مدل ریاضی اگر "الف" شرط تحقق "ب" باشد؛ دعوی مقاله من این است که "الف" اساساً در ایران در وجود نیامده است. شواهد مقاله من هم در این باره است و برای آن است که دعوی مقاله ام را تقویت و در خور اعتنا کند.
گفته می شود عناصری از فلسفه هگل نظر به درک نو از انسان در گذار از سنت به مدرنیته یعنی دمکراسی و آزادی در عصر حاضر سبب ساز بوده است. در مقاله من گزاره "الف" این "عناصری از فلسفه هگل" است و گزاره "ب" همانا "گذار به مدرنیته" است. بنابراین مدعای مقاله من این است که شرط "الف" در ایران اساساً در وجود نیامده است.
منظور از "عناصری از فلسفه هگل" در واقع یک عنصر است و آن "من" است. گفته می شود در وجود آمدن "من" در جامعه شرط گذار جامعه به مدرنیته است. پس مدعای مقاله من این است که این "من" در معنای هگلی در ایران اساساً در وجود نیامده است.
مقاله من یک دعوی دوم هم دارد؛ که مربوط با گزاره "عناصری از فلسفه هگل" یعنی شرط "الف" است. کوتاه سخن آن که مارکس در تبیین و تفسیر این "عناصری از فلسفه هگل" یک کتاب نوشت به اسم "کاپیتال" که به تنهایی یک چمدان کتاب است. علامه محمد اقبال لاهوری هم که همچون مارکس فیلسوف بود و شاید مستعدترین و با هوش ترین "فنومن" در عصر خود در شرق بود مبنی بر همین "عناصری از فلسفه هگل" یک رساله نوشت به اسم " اسرار خودی و رموز بی خودی" که اینک در سراسر دیوانش منتشر است. مارکسیزم از کتاب مارکس حاصل شد. بعدها مارکسیزم؛ در غرب و در کسوت سوسیال دمکراسی راه برد به دمکراسی و آزادی. در شرق راهبر و راهنمایش شد استالین و آنگاه اتحاد جماهیری از مردم رسید به مرحله گرد آوری خوراک در عصر یخبندان. بد فهمی ما هم از آرای محمد اقبال لاهوری از جمله عواملی شد که ما را رساند به جایی که اکنون در آنیم و در آن در جا می زنیم و من اسمش را گذاشته ام پارینه سنگی. "آری! این چنین بود برادر" !
من بخش فرضیه مقاله ام را بسیط گرفته ام و سعی کرده ام وزنه را با همه مشخصاتش و با همه سنگینی آن تا آن جا که به ما اهالی فلات ایران مربوط می شود به زمین بگذارم؛ و در معرض دید و درک و داوری قرار دهم. "عصر یخبندان" اما به قول صادق هدایت "از موضوع کار ما؛ خارج است." این را عین القضات همدانی نهصد و اندی سال پیش "ما" نمی گفت. می گفت: "از مقصود من بیرون است."
ترمینولوژی مقاله را من این جا داخل در متن کرده ام و سعی کرده ام که آن را مثل مورد برداشتم از دورکیم در متن مقاله و در جای مناسب خود توضیح دهم.
ـ اعداد داخل پرانتز در سراسر مقاله شماره صفحه در کتابی است که نامش در متن مقاله مندرج است.
منابع
منبع اول و اساسی من تجربه شخصی خودم از دمکراسی و آزادی در متن جامعه اروپا در طی بیش از سه دهه است. آشنایی من با غرب گذرا و در گذر نیست. سیر زنده یاد "حاج سیاح" با چشمانی اشکبار نیست. زندگی ام هم همه در دانشگاه ها، خوابگاه های دانشجویی و آزمایشگاه ها نگذشته است. من جستجوگرانه در متن جامعه به دنبال معنا بوده ام. به این خاطر دویده ام. کاوش کرده ام. خوانده ام. نوشته ام. پرسیده ام. بررسی و مطالعه کرده ام.
منبع دوم من در این مقاله بخش چهارم و پنجم به ویژه بخش چهارم کتاب "فنومنولوژی روح" یا "پدیدار شناسی روح" نوشته هگل است. فرضیه مقاله من هم اقتباس از این جا و از این منبع است.
متن هگل به زبان اصلی سحر انگیز است. یک متن عادی نیست. از قله های خیره کننده یک رشته ارتفاعات بلندی است که امتدادش در دوردست به یونان در پیش از میلاد مسیح می رسد. متن هگل هَنگ و آهنگ و یک زیباییِ خیره کننده ای دارد. اگر بخت یارتان باشد یک کشیش آلمانی زبان را بیابید که آشنای با خواندن متون مقدس باشد. به کلیسایش بروید و از او خواهش کنید تا برایتان بخش چهارم و پنجم کتاب phänomenologie des geistes هگل را بخواند. این جا پیچ تند تاریخ بر لبه یک پرتگاه است. جایی است که باید بیدار بود. این جا باید چشم را، گوش را و چشم هوش را باز کرد. این جا شام آخر هگل این مسیحای عقل غرب است.
مارکس جوان از حواریون هگل بود. بعد از شام آخر آمد پشت سر هگل صفحه گذاشت. نق زد. غُر زد. هی گفت مخروطش کج است. بعد گفت مخروطش کله پاست. بعد هم هی گفت معنا می دهد اگر هگل این "مخروط نظری را برقاعده اش استوار کند". آن یکی ها گوششان بدهکار حرف مارکس نبود. مارکس رفت و آن کتاب گنده اش را نوشت. اسمش را گذاشت "کاپیتال". می شد اسمش را گذاشت: روایت مارکس از کتاب هگل! حتی می شد اسمش را گذاشت: "خدایگان و بنده" با دو پا روی زمین!
این جا و به این ترتیب بشریت در تاریخ بار دیگر در وجود آمد و پدیدار شد. درست است که فریاد بلند "بندگان" جهان متحد شوید را مارکس به خیابان آورد اما بن مایۀ اش را از هگل گرفت.
ما مردم فلات ایران اما؛ هیچگاه متوجه نشدیم که نماینده ما هم آنجا در شام آخر نزد هگل حضور داشت. نماینده ما محمد اقبال لاهوری بود. بلی! علامه محمد اقبال لاهوری.
خواندن متن هگل به زبان اصلی ـ که علامه آن را به نظرم به انگلیسی و آلمانی (هر دو زبان) خوانده است ـ گویای آن است که چرا علامه این جا و در این پیچگاه پر اهمیت تاریخ دچار آمد. متن هگل سمفونی است. شعر است. حماسه است. حماسۀ تولد انسان در معنای امروزین کلمه است. علامه اقبال هم به این خاطر اسم شعرش را گذاشته: "میلاد آدم". آبشخور این قطعه شعر این جا، این بخش و این قسمت یعنی قسمت "خدایگان و بنده" است. [کلمه "آرزو" را هم علامه در این شعر به معنای هگلی در نظر گرفته است.]
گفتم متن هگل سمفونی است. برای مثال سمفونی نهم بتهون است. در شعر عالامه اقبال "Carmina Burana – Carl Orrf " است. آری! "نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد!"
علامه اقبال اما حاشا که آدم در یک قد و قواره عادی است. خارق العاده به اندازه تمامیت تاریخ بلند عرفان در فلات ایران است. "پرواز تو یک سلسلۀ غیب و حضور است ... ماییم که مانند تو از خاک دمیدیم ـ دیدیم تپیدیم، ندیدیم تپیدیم ـ جائی نرسیدیم ـ از منزل گم گشته مگو پای به ره دار ـ این جلوه نگه دار !"
من گمان نمی کنم خواندن متن هگل برای احدی ساده باشد. این متن اگر به فارسی بود حتماً می گفتند هگل پیغمبر است یا خواب دیده است. ولیکن حرف عین القضات همدانی صحیح و سالم است که نهصد و اندی سال پیش گفت: "چیزی را در بیداری دیدن ثلثی بُوَد از نبوت." (نامه ها، جلد اول، ۳۷۹)
حرف هگل البته خواب نیست. متن از این سنخ در قلمرو زبان پارسی نیست. زمان می خواهد و زمین. دست کم نیاز دارد به اندیشۀ هگل و نثر ابوالفضل بیهقی. اگر علامه اقبال بود می گفت: نیاز دارد به "طایر عقل فلک پرواز هگل". من آنگاه می گفتم: نثر بیهقی را هم دست کم می خواهد. علامه می گفت: من خودم بخش چهار و پنج این کتاب را ترجمه کرده ام و در سراسر دیوانم پراکنده ام. و این البته درست است. در سراسر دیوان علامه اقبال لاهوری روایت او از بخش چهار و پنج کتاب هگل منتشر است. فقط روایت نیست؛ علامه اقبال آن را تبدیل به دین و ایمان کرده است. آری! بخش چهار کتاب هگل اصول دین علامه اقبال لاهوری است.
هگل را علامه اقبال به انگلیسی هم خوانده است. من نخوانده ام. اما حمید عنایت خوشبختانه بخش چهار و پنج کتاب هگل را به روایت الکساندر کوژو [به نظرم از انگلیسی] به فارسی ترجمه کرده است. کوژو البته به فرانسه می نوشت. هم علامه اقبال در دیوانش چندین مرتبه کلمه "آرزو" را آورده، هم عنایت در کتابش. من بودم می گفتم: "میل". ربط می دادم به "ضرورت". می دیدم کم است. می گفتم: کشش. پس تندی می گفتم: یک کشش درونی. گیج می شدم. می گفتم: کلمه ای که هگل در کتابش آورده همه این ها هست؛ ولی نیست. ترجمه که می کنیم چیزی کم می آید. چیزی می افتد. چیزی جا می ماند. متن هگل لحن دارد. آهنگ دارد. سمفونی "میلاد آدم" است.
مقاله من با این اوصاف دارای سه منبع است. یکی کتاب هگل است. دوم دیوان علامه اقبال لاهوری است. سوم ترجمه حمید عنایت از الکساندر کوژو است. در این میان و در وهله نخست من خواندن ترجمه حمید عنایت را با عنوان "خدایگان وبنده" پیشنهاد می کنم. می دانم همه کتاب هگل هم دو بار و به درایت دو استاد ایرانی به فارسی ترجمه شده است. مقاله من اما به این معنا به این کتاب ربط ندارد. همه حرف من این جا این است که ۱) من فرضیه مقاله ام را از بخش چهار کتاب هگل گرفته ام. ۲) بخش چهار کتاب هگل جزو اصول دین علامه اقبال لاهوری است.
من اما ضمن آن که خاطر علامه اقبال لاهوری را عزیز می دارم؛ او را در این مقاله از بنیان گذاران بنیادگرایی اسلامی هم در عصر حاضر خوانده ام. این را من در متن مقاله ام در حد رابطه ای که با فرضیه مقاله ام دارد و به ما هم مربوط است به اختصار شرح داده ام. این جا من مایلم جهت اشاره به سابقه آشنایی ما ایرانی ها با علامه اقبال لاهوری و به منظور طرح نقد هوشیارانه یکی از دانشوران ایرانی منبع چهارمی را هم به مقاله ام بیفزایم؛ که نشانگر حق تقدم دانشور ایرانی مجتبی مینوی در نقد آرای اقبال لاهوری است. این منبع کتاب ۷۰ صفحه ای "اقبال لاهوری ـ بحث در احوال و افکار او" است. این کتاب را مینوی حدود هفتاد سال پیش درست بعد از استقلال پاکستان از هند و به نمایندگی از جانب فرهیختگان ایران نوشته است. مجتبی مینوی کتابش را به منظور تحکیم مناسبات دوستانه با دولت همجوار و تازه تأسیس پاکستان نوشته است. بنابر این لحنش در کتابش محتاط است. با این وجود وجدان علمی اش و تجربه جنگ خانمان سوزی که بشریت آن را به تازگی پشت سر گذاشته است او را واداشته تا با احتیاط تمام و "به ناچار" بنویسد: دیدگاه سیاسی علامه اقبال لاهوری فاشیستی است. می نویسد: "نمی خواهم از این مرد فهیم عیبجوئی کنم ولی ناچارم بگویم که دیدگاهش جنگ افروز است. دیگران [یعنی هیتلر یعنی آلمان نازی] رنگ یا نژاد یا ملیّت را اساس قرار دادند علامه اقبال دین اسلام را اساس قرار داده است و جنگ علیه مخالفین اسلام [یعنی کفار] را ترویج می کند." (۲۱)
آری دیدگاه سیاسی علامه اقبال لاهوری در کسوت "مسلم لیک" فاشیستی است. کمرنگش گزینش نامی هتاک برای یک کشور تازه تأسیس است: "پاکستان !" پاکستان یعنی هندوها نجس اند. " انماالمشرکونَ نجس !". طالبان و داعش مگر جز این است؟
من همچنین در مقاله ام علامه اقبال را قربانی فرهنگ مردمانی دانسته ام که شناختشان از تاریخشان دارای نقص و ایراد و إشکال است. تاریخ هزار و دو چند صد ساله ایران دست کم از آغاز دوره غزنوی به این سو تحریف شده است، خط خوردگی دارد و جعلی است. به این دلیل است که ما در همان سر آغاز شیخ ابوالفتح بُستی و حضرت حکیم ابوالقاسم فردوسی را گم می کنیم. فردوسی حماسه نیست؛ چیز دیگر و چیزهای دیگر است. تاریخ فلات ایران را هم در دوره معاصر به وجه غالب مستشرقین و دیپلمات ها نوشته اند. مسائلی در تاریخ ما هست که این مورخین یا نادیده اند یا نادیده انگاشته اند. به نظرم اشکال در خوانش است. متدیک مستشرقین در بحث از متدیک درست است و بسا آموختنی است. ایراد من به خوانش است. این خوانش در موارد حساسی کور است.
من نقل قولی را هم از هربرت مارکوز در مقاله ام آورده ام. آن را از ترجمه حمید عنایت در همان کتاب گرفته ام. می بینم بیشتر یا همه کتاب های اصلی مارکوز به فارسی ترجمه شده است. علاقمندان مارکوز را به خواندن این کتاب ها ارجاع می دهم. مارکوز اما فرد بسیار معتبری است. یک پای مکتب فرانکفورت است. بیش از این به مقاله من ربط ندارد.
من از دورکیم هم اقتباسی (نقل قول مانندی) آورده ام. کتاب های اصلی دورکیم هم به زبان فارسی ترجمه شده است. علاقمندان را به خواندن این کتاب ها ارجاع می دهم. بیش از این به مقاله من ارتباط ندارد.
اما اقبال؛
من سرنوشت علامه اقبال لاهوری را حدیث دردی جانکاه می دانم. یک تراژدی به تمام معنا. علامه اقبال شیدی بود که در برهوت شرق از تاریک خانه خدا سر زد. و چه تابان درخشید. او مثل روایت خودش در شعرش سر زد: "نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد."
علامه اقبال این به قول سعدی: "سرو بلند قامت دوست" در محیطی در وجود آمد که در آن نه گل، نه گیاه و نه اندیشۀ رَستن و نه روییدن یا رُستن بود. کم کسی فهمید علامه محمد اقبال چه می گوید. آری! کم کسی در هند فهمید علامه محمد اقبال چه می گوید. علامه آنگاه امیدش را به ایران و به زبان فارسی بست. اما هیهات! دریغ از فهم درست! "چه بیدر دانه او را عام کردند!"
علامه اقبال مردی بود تنها. تنهای تنها. استعدادش را همیشه همگان در شگفت ماندند. هر کس که سر و کارش با او افتاد از نبوغش گفت. علامه محمد اقبال انسانی بود "بالفطره" ژرف نگر. بعدها او را تنهایی در تنگنا قرار داد و زرنگ ترها او را به سیاست کشاندند. حرفش را که نفهمیدند علامه اقبال سعی کرد حرفشان را بفهمد. پس رنگ محیط را به خود گرفت و شد مسلمان "مسلم لیک". بعدها گویا رأیش عوض شد. در دیوانش می نویسد: "ره و رسم فرمانروایان شناسم ـ خران بر سر بام و یوسف به چاهی." جای دیگر می نویسد"من از هلال و چلیپا دگر نیندیشم ـ که فتنۀ دگری در ضمیر ایام است." تعبیر "ضمیر ایام" را گمانم علامه اقبال از ابوالفضل بیهقی و از نامه بونصر مُشکان گرفته است: "بونصر نبشت که استاد زمانه بود در این ابواب. برین جمله که "زندگانی سید دراز باد... بداند که در ضمیر زمانه تقدیرها بوده است." ( فیاض ص۳۴۹)
کشور پاکستان حدود ده سال بعد از مرگ علامه اقبال تاسیس شد و شد کشور شریعۀ اسلامیِ پاکستان. اینچنین بود که درخت اندیشۀ علامه اقبال لاهوری به بار ننشست. و وا أسفا که هیچ برگ و بر نداد. من اگر حافظ بودم می خواندم: در وقت سحر گفت:
"درین میخانه هر مینا زبیم محتسب لرزد ـ مگر یک شیشۀ عاشق که از وی لرزه بر سنگ است
خودی را پرده می گوئی؟ بگو من با تو این گویم! مزن این پرده را چاکی که دامان نگه تنگ است
کهن شاخی که زیر سایۀ او پر برآوردی ـ چو برگ اش ریخت از وی آشیان برداشتن ننگ است !"
علی شریعی حدود سی و پنج سال بعد از مرگ علامه اقبال لاهوری او را مبنی بر یک سوء تفاهم فاحش و فاجعه بار در ایران تحت عنوان "بازگشت به خویشتن خویش" معرفی کرد. و هیهات ! این دیگر چیست؟ تراژدی چندم است؟
من نمی دانم علامه اقبال لاهوری تقاص کدامین گناه ناکرده را پس می دهد؛ اما می دانم و تردید ندارم که معنای این خبط و خطای دهشتناک سر بریدن علامه اقبال لاهوری و رستم کُشان اوست. آری! ما او را به سمت تاریکی و به سمت چاه خاموشی و فراموشی هل داده ایم. ما او را کشته ایم و دفنش کرده ایم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر