۱۳۹۵ تیر ۱, سه‌شنبه

از ماتریالیسم تا آتئیسم


جهانشاه رشیدیان
«آتئیسم» (atheism) جنبشی فکری متأثر از غالب آمدنِ فلسفه‌ی مادی‌گرایی در قرن نوزدهم است که «خدا» را هم‌طرازِ «خدایان» (زئوس، آفرودیت…) یک «توهم» می‌دانست. این طرز تفکر در پیوند با مارکسیسم بُعدِ سیاسی یافت. فیزیک نیوتون و تطورِ داروین پایه علمی آتئسیم در قرن نوزدهم بودند، در حالی‌که نیوتون و داروین خود آتئیسم را قبول نداشتند. ماتریالیسم از زمان فلاسفه یونان باستان تا فلاسفه مدرن مانند مارکس، انگلس، و فویرباخ وجود داشته. با این وجود، این ماتریالیسم مدرن است که پایه آتئیسمِ معاصر می‌باشد.
فلاسفه کهن تلاش می‌کردند هستی را در یک یا چند ماده اولیه تعریف کنند: طالس در آب، آناکسیمین در هوا، و هراکلیت در آتش. لوکیپ و دموکریت قدمی پیش‌تر رفته «اتم» یا کوچک‌ترین ذره غیرقابل‌تقسیم را مبدا هستی ‌دانستند. اپیکور و لوکرتیوس ماتریالیسم را توسعه دادند و فکر می‌کردند هستی نتیجه اتم است که خود پیوسته وجود داشته و خواهد داشت و از ترکیب اتم‌هاست که اجسام مختلف پدید می‌آیند.
این دیدگاه مورد قبول افلاطون نبود چون او ماده را یک وجودِ حقیقی نمی‌دانست بلکه «تصویرِ» آن در زمان و مکان می‌دانست. ارسطو نظر افلاطون را دنبال کرد ولی معتقد بود جدا از «صورت» (Form)، ماده دارای مقاومت است، چیزی که احتمالاً در مکانیک کلاسیک جاذبه، جرم، و یا در فیزیک اینشتین شتاب نامیده شده است. تمام این عناصر اولیه مورد نظر متفکران یونانیِ چند قرن پیش از مسیح، امروز هم مورد مطالعه و تعبیرِ فلاسفه علوم طبیعی هستند.
مارکس و انگلس «دیالکتیک» (Dialectic) هگل را که بر اساس ایده‌آلیسم تدوین شده بود وارونه و بر اساس «ماتریالیسم تاریخی» (Historical Materialism) بازنویسی کردند. برای مارکس و انگلس، روح تولیدِ ماده است، درست برعکس ایده هگل. برای هگل روح مرکز ثقل هستی «روح عالم» (World Spirit / Weltgeist) است. مارکس و انگلس دیالکتیک هگل را از محتوای اولیه خارج و آن را «بی‌روح» کردند. روح در مفهوم هگل، «روح عینی» (Objective Spirit)، مبداء هستی است. مارکس و انگلس با استناد به لوکیپ و دموکریت هستی را مادی پنداشتند و بدین گونه آتئیسم را در عمل وارد جهان‌بینی خود کردند.
جهان‌بینیِ مادیِ مطلق با پیدایش «فیزیک کوانتوم» (Quantum Physics)، کشفِ دی اِن اِی (DNA)، مورفوجنسیس (Morphogenesis)، و کشفِ ابعاد بیشتری از سه بعد هندسه اقلیدسی امروز به مثابه یک «دُگم» تا حدود زیادی از اعتبارِ علمی افتاده است. علوم طبیعی در قرن بیستم از مکانیک کلاسیک و جهان‌بینی ناشی از آن در فلسفه لوکیپ، دموکریت، فویرباخ و مارکس فاصله گرفت. آتئیسم هم در برابرِ «لاادری‌گری» (agnosticism) ضعیف‌تر شد. اکثرِ اگنوستیک‌ها به یک خدای فرامذهبی (Universal Spirit) گرایش دارند. مثلا می‌توان در افکار افرادی مانند هاکسلی، میکو ماکو، روپرت شلدریک، دوید بوم، کینسلی، کانت، دکارت، اسپنسر، همیلتون، و اینشتین این را مشاهده کرد.
بسیاری از اگنوستیک‌ها معتقدند که تفکر در مورد بود یا نبود خدا به خرد انسان کمک می‌کند. این گونه طرز تفکر در جهان باستان هم وجود داشته است. فلسفه یونان باستان به نام «تشکیک‌گرایی» (Skepticism) یکی از پایه‌های اگنوتیسیسم مدرن است. فلاسفه تشکیک‌گرا به خدایان باور نداشتند ولی وجود نوعی خدا در ذات طبیعت (Pantheism) را انکار نمی‌کردند. در کنار اگنوتیسیسم، برخی هم به نوعی «عقلِ جهانی» (Universal Intelligence) باور دارند، که این در میان بسیاری از متفکران صدق می‌کند. امروزه بسیاری از روشنفکران مردد که در واقع اگنوستیک هستند، خود را آتئیست معرفی می‌کنند تا مورد اتهام مذهبی بودن یا خرافه‌گرایی واقع نشوند. آتئیسم در دورانی به یک مذهب در کشورهای کمونیستی تبدیل شد، ولی هیچ جای دیگر جهان چنین جایگاهی نداشته است.
پیروان جهان‌بینی مادی و ایده‌آلیسم به ظاهر دو قطب متضادند، ولی تشابهات زیادی بین آنان وجود دارد. وقتی مثلاً «مدینه فاضله» بزرگترین فیلسوف ایده‌آلیست، افلاطون، با «جامعه بی‌طبقه» مارکس، معروف‌ترین ماتریالیست، را با هم مقایسه می‌کنیم، می‌بینیم که هر دو گونه‌ای از «اوتوپیا» (Utopia) هستند. تفاوت آنها تنها در وجود و عدم وجود روح و خداست؛ وگرنه تفاهم این دو دنیای «بهتر» بر سر یک ایده ناب، «ایده‌آلیستی» است.
آتئیسم به مفهوم مادی بودن حیات در مطالعات مغز و ارتباط آن با آگاهی، حافظه و تحلیل اطلاعات توضیح منطقی و علمی ندارد. به نظر می‌رسد مغز بیشتر یک مرکز گیرنده، مانند یک دستگاه تلویزیون یا رادار، باشد که توسط «ابزارهای حسی» (Sense Organs) پیام‌های حسی را دریافت و تجزیه و تحلیل می‌کند. آنچه درون مغز می‌گذرد مبهم است، و هیچ منبعی در مغز پیدا نشده که بتواند از این اطلاعات «ترکیب»ی (Synthesis) بسازد. این می‌تواند دلیلی باشد برای رد جهان‌بینی ماتریالیستی مبنی بر تقدم «ماده» بر «روح».
به گمان من ذخیره چنین اطلاعاتی در مغز به تنهایی نمی‌تواند موجب پیدایش آگاهی و شناختن خود به عنوان موجودی مجزا از دیگران شود. «خودآگاهی» (self-consciousness) به این تفکیک نیاز دارد که در حدود دوسالگی در کودک و برخی حیوانات پیشرفته به وجود می‌آید. بدون یک منبع فراتر از ساختار مکانیکی مغز، این خودآگاهی مقدور نیست. اگنوتیسیسم پاسخ این معما را به رشد بیشتر علوم ارجاع می‌دهد، و احتمال رابطه بین روح و ماده را مشروط به این پیشرفت می‌داند. در مقابل، دُگمِ آتئیسم – مانند مذهب – پاسخی برای این مساله‌ی بنیادین ندارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر