چرا بهائی هستم؟
فاضل غیبی
بهائی بودن بسیار آسان است. نخست بدین دلیل که هیچکس حق ندارد، به شما بگوید، چگونه بهائی باشید. هر کس مجاز است بر پایۀ درک و به برداشت شخصی خود بهائی باشد. البته این ابتکار جدیدی نیست و برای نخستین بار در تاریخ، مارتین لوتر بود که خواست هرکس بتواند بدون دخالت کشیش، برداشت خود از کتاب مقدس را زندگی کند.
مطلب مهم دیگر که بهائی بودن را آسان میکند، این است که کاری به دیگر فعالیت ها و زمینههای شناخت ندارد. میدانیم که دین تا همین چند سده پیش در همه جای دنیا (و هنوز هم در همۀ کشورهای عقبمانده) در همۀ زمینههای زندگی از دانش و هنر گرفته تا فلسفه و سیاست تعیین تکلیف میکرد. تا آنکه در اروپا و کم کم در دیگر کشورهای پیشرفته، به پیشوایی علوم طبیعی، دامنۀ دخالت دین محدود شد و پس از علم، هنر و فلسفه نیز استقلال خود را به کرسی نشاندند.
بهائیت، با توجه به این دستاورد بزرگ، نه تنها استقلال سه زمینۀ دیگر شناخت را میپذیرد، بلکه دانشپژوهی، هنرورزی و اندیشۀ فلسفی را (بدون توجه به پیامدهای غیرقابل پیشبینی آنها) تشویق میکند، زیرا وظیفۀ دین را نه پاسخگویی به مشکلات علمی و یا پرسشهای فلسفی، بلکه برآوردن نیازی مهم در محدودهای مشخص میداند.
بنابراین از نظر بهائیت، شهروند شایسته کسی است که در هر چهار زمینۀ علم، هنر، فلسفه و دین نسبتاً آگاه باشد و بدون واهمه از نظارت مذهبی در هر رشتۀ دلخواه فعالیت کند. روشن است که در چنین موقعیتی انسان از احساس آزادی سرشاری برخوردار میشود که برای نسلهای گذشته قابل تصور نبود.
تا بحال تصور میشد که دین مقولهای است که باورهای انسان دربارۀ آفرینش و معنای هستی را تعیین میکند. اما، همانطور که اشاره شد، شما از نظر بهائی مختارید در ضمیر نهفتۀ خود به هرچه می خواهید باور داشته باشید، اما اگر بخواهید باور خود را بیان کنید، نباید به مرزهای دانش و خرد تجاوز کنید. به عبارت دیگر، از باوری دفاع نکنید که با عقل و علم در تضاد باشد.
از جمله مقولات مشترک ادیان، «نیایش» است. گفتن ندارد که «نیایش» در همۀ ادیان (سوای اعمال خرافی) نقشی بنیادی دارد و همۀ معابد و بطور کلی دستگاه «روحانیت» بدین تصور شکل گرفته است که مؤمنان با توسل به نیایش می توانند «مقدسات» را وادار کنند آرزوهای آنان را برآورند و یا بلایا را دور کنند.
جای شگفتی است که این تصور از دوران بدویت تا به امروز برجا مانده است. البته در دوران بدویت تصور اینکه میتوان به کمک مراسمی بر نیروهای طبیعی تأثیر گذاشت، خدمت بزرگی بود که دین به پیدایش علم کرد، زیرا که بشر در قدم بعدی کوشید با شناخت قوانین حاکم بر پدیده های طبیعی، آنها را به خدمت بگیرد.
به هر حال، از وظایف روشنفکری و روشنگری در دنیای امروز یکی همین است که برای تودههای مذهبزده روشن کند، بر طبیعت و واقعیت هستی، نظامی از قوانین حاکم است که حتی «اگر خدا هم بخواهد» قابل تغییر نیست، زیرا کوچکترین تغییری در کوچکترین جزء آن به فروپاشی کل سیستم خواهد انجامید.
با اینهمه «نیایش» نمونۀ خوبی است که میتواند تفاوت برداشت نوین از مقولات دینی را نشان دهد. بدین معنی که اگر خردمندانه بیاندیشیم به هیچوجه نباید انتظار داشت که با نیایش چیزی عوض شود. از سوی دیگر، نیایش نیاز بسیار مهمی را برآورده میکند و آن اینکه انسان در همۀ مراحل زندگی ممکن است با ضربات سخت سرنوشت و ناکامیهایی تکان دهنده روبرو شود. چنین ضرباتی ممکن است حتی به نارساییهای بدنی و روانی منجر شوند. نه فقط در چنین لحظاتی، بلکه اصولاً برای حفظ تعادل روحی، انسانها دست به نیایش میزنند و این نیک است، زیرا چنانکه گویا برای نخستین بار بودا بر زبان آورد:
«نیایش چیزی نمیدهد، اما کمک میکند بعضی چیزها را از دست بدهیم! مانند خشم، نگرانی و اضطراب، افسردگی، احساس عدم امنیت و ترس...»
با تعمیم نمونۀ «نیایش» به دیگر نمادهای دینی می توان به خوبی به تفاوت ادیان خرافی با برداشت مدرن و خردمندانه از دین پی برد. قدم اساسی در این راه همانست که هر کس میتواند متناسب با سطح فکر و دانش خود، برداشت شخصی خود را از «مقولات دینی» داشته باشد. در این میان مهمترین مقوله همان «خدا» است.
کوتاه سخن، ما در دوران پس از نیچه زندگی می کنیم، که بدرستی گفت، «خدا مرده است!» و منظورش این بود که تصور قرون وسطایی از خدا بصورت پیرمردی ریشو و خشمناک (چنانکه در تابلو «آفرینش آدم» میکلآنژ تصویر شده است) با پیشرفت عقل و علم رنگ باخته است. چنانکه امروزه دشوار است تصور کنیم که مؤمنان مسیحی در قرون وسطا واقعاً از صمیم قلب به چنین خدایی باور داشتند.
به هرحال جالب است که هرچند پیدایش بهائیت با دوران زندگی نیچه همزمان بود، اما چند دهه پیش از آن «سید باب» اعلام کرده بود، که هرگونه تصوری از خدا، با آنچه او باید باشد تفاوت دارد و بدین سبب هر سخنی دربارۀ خدا ناروا و ناشایست است. بدین ترتیب فرد بهائی می تواند دربارۀ خدا (مانند «روح» و همۀ دیگر مقولات ماوراءالطبیعی) تصور خود را داشته باشد، اما نمی تواند دربارۀ آنها سخنی بگوید، زیرا هرچه بگوید مخالف علم و عقل خواهد بود.
سؤتفاهم نشود، بهائیت منکر خدا (آتئیسم) نیست، بلکه بر این پا میفشارد، که هستی معنایی دارد، اما با وسایل علمی و عقلی در دست انسان، شناخت آن بیش از این قابل فهم نیست، که « این قدر هست که بانگ جَرَسی میآید».
بدین ترتیب بهائیت در سمت و سوی فیلسوفان «ندانمگرا» (آگنوستیک) از سقراط تا به امروز قرار دارد و بدانکه در تصورات ادیان کهن دربارۀ خدا شک میکند، از نظر فلسفی در مرزبندی با دکارت (که در پی اثبات عقلانی ماوراءالطبیعه بود) در زمرۀ «شکاکیون» قرار میگیرد.
با اینهمه باید پرسید، اصلاً چرا باید به دینی وابسته بود؟ مگر نمی توان به آزادگی و خردمندی زندگی کرد و دامن از هرگونه وابستگی پاک نگهداشت؟ پاسخ این است که نیاز به دین مانند نیاز به هنر، فلسفه و حتی علم است. میتوان بدون موزیک و دیگر هنرها هم «زندگی» کرد، اما چنانکه برای نخستین بار عیسیمسیح بیان داشت:«انسان فقط به نان انسان نیست.»؛ او بعنوان موجودی اجتماعی، برای زندگی شایسته، نه فقط به کار و مسکن و خوراک نیاز دارد، بلکه به خانواده، دوستان و محیط زندگی سالم.. نیز نیازمند است. وانگهی هرچه بکوشد از هنرهای زیباتر، دانش گستردهتر و اندیشۀ ژرفتری برخوردار شود، زندگی پرلذت و سعادتمندتری را خواهد گذراند.
البته انسانی براستی با فرهنگ است که بتواند نیازهای خود را بطور مناسب و معقول برآورده کند و اجازه ندهد که از آنها سؤاستفاده شود. چنانکه مثلاً در گذشته ارباب مذهب، با بنای معابد باشکوه و یا به کمک نواهای دلنواز مذهبی از نیاز به هنر برای وابسته کردن مؤمنان سؤاستفاده میکردند.
حال ببینیم که محدودۀ دین کدامست و بهائیت در دو زمینۀ فردی و اجتماعی کدام نیازها را برآورده میکند؟
در زمینۀ فردی باید توجه داشت که از لحظهای که در روند تکامل، در انسان خرد و در نتیجه خودآگاهی شکوفا شد، بشر آرزو داشت که زندگی او بر خلاف زندگی دیگر جانوران، با مرگ نیست نشود. از آن پس اعتقاد به جهانی دیگر از یک سو و کوشش برای خلق آثاری ابدی (از اهرام مصر گرفته تا شاهکارهای ادبی) ادامه یافته است. کوشش برای زندگی به نیکنامی نیز ریشه در همین میل به جاودانی شدن دارد.
در بهائیت سوای تشویق به دانشپژوهی و هنرمندی، خوشبختی انسان بر دو پایۀ «سرافرازی» و «آزادی» استوار شده است. با کنار رفتن مفهوم خدا از سپهر اندیشه، در آیین بهائی شخص بهاءالله در تداوم اندیشۀ «انسانخدایی» بطور نمادین بعنوان «مظهر خدا» مطرح میشود. نه بعنوان شخص «میرزا حسینعلی نوری»، بلکه بعنوان کسی که میتوانست در ناز و نعمت زندگی کند، اما به شکنجه و زندان و تبعید تن در داد تا یارانش را در سختترین اوضاع یاور باشد.
همانطور که دانشمندان و هنرمندان به نوابغ دانش و هنر به دیدۀ محبت و احترام می نگرند و مایلند که زندگی و کوشش آنان را نمونه قرار دهند، بهائیان نیز بنیانگذار آیینشان را نمونۀ همدردی انسانی میدانند و با او بعنوان دوست و همراه در زندگی پیمان بسته اند تا خود نیک باشند و نیکی را در جهان گسترش دهند. از سوی دیگر، بهاءالله بدانکه یارانش را از کرنش در برابر خود بر حذر می داشت، به آنان امکان می داد با رفتار به ویژگیهای ایزدی (مانند بخشایش و مهربانی) از سرافرازی والایی برخوردار شوند.
البته چنین مطلبی در یهودیت و مسیحیت نیز سابقه دارد و هدفش جایگزین کردن نیکی در انسان است. هر فردی در رابطه با مادر و پدر و محیط تربیتی خود بدین پیمان نانوشته پایبند است که با رفتار خود به نیکنامی آنان یاری رساند. اما از آنجا که این پیمان می تواند نارسا و ناکافی باشد، تحکیم آن با آموزگارانی که بدون چشمداشتی به تربیت جامعه همت گذاشتهاند (چه مذهبی مانند مسیح و چه اندیشهورز مانند سقراط) برای بهبود اوضاع اخلاقی جامعه اهمیت دارد.
جنبۀ دیگر سرافرازی انسان در آیین بهائی، ناشی از تربیت است. تربیت در این آیین از نقشی اساسی برخوردار است و کوشش می شود به کمک آن در فرد ویژگیهای انسانی بطور نازدودنی نهادینه شوند. برای انسان در پیامد چنین تربیتی، نه انتخابی میان بد و خوب وجود دارد و نه باید با «گرگ درون» مبارزه کرد. او جز راستگویی و نیک رفتاری نمی داند و نمیتواند. همان طور که اغلب انسانها از کشتن حتی پرندهای بدست خود «ناتوان» هستند، میتوان انسان را نیز چنان تربیت کرد که از ناراستی، بدرفتاری و مردمآزاری «ناتوان» باشد. استواری اخلاقی از سویی باعث آرامش و شادی درونی و از سوی دیگر موجب احساس سرافرازی انسانی در برخورد با ناملایمات زندگی میشود.
پایۀ دیگر سعادت از نظر بهائیت، آزادانه زیستن است. به حدی که بهائیت خود را جنبشی آزادیبخش می داند. بدین معنی که فرد و جمع را از همۀ قیدها و سنت های نابخردانه رها می کند و همۀ آنچه را که تا بحال «احکام الهی» تصور میشد، برمی اندازد. انسان را مختار می کند تا در زندگی خود «حدودات ظاهره» را با توجه به امکانات موجود خردمندانه بسنجد. نه به خورد و خوراک و پوشش مردمان کاری دارد و نه برای لغزشها و خطاها، کیفری در نظر گرفته است. تنها دغدغهاش این است که انسان چنان رفتار و زندگی کند که شایستۀ این نام باشد. بنابراین بهائی بدون آنکه از دوزخی بترسد و یا به پاداشی نیاز داشته باشد، از همۀ لذات زندگی با سرافرازی انسانی بهره می یابد.
آنچه گذشت، به ویژگیهای دین چنانکه تا به حال تصور می رفت نظر داشت. اما در جوامعی که در آن جدایی دین و دولت تحقق یافته و هر نوع اعتقاد دینی بعنوان امری خصوصی آزاد است، دین فقط و فقط بعنوان پدیدهای اجتماعی مطرح میشود و از آنجا که بهائیت آیینی برای چنین دورانی است، باید آن را نیز از این زاویه سنجید.
از این زاویه جامعۀ دینی (و کلاً هرگونه تشکل پایدار اجتماعی) از گروهی تشکیل میشود، که بر دو جنبه تکیه دارد: «اشتراک هویت» و «اشتراک آرزو».
ـ اشتراک هویت مجموعۀ پیچیدهای است که برتاریخ پیدایش، هویت فرهنگی و موقعیت اجتماعی گروه تکیه دارد.
ـ اشتراک آرزو هرچند بر اشتراک هویت تکیه میکند، اما نقشی بزرگتر از آن در تحکیم همبستگی میان پیروان برعهده دارد.
بر پایۀ این دو جنبه، گروه های دینی برای پیروان (در پیوندی قابل مقایسه با پیوندهای خانوادگی) از گرمی انسانی برخوردار میشوند. این پیوندها انسان را به وابستگی به آیین مزبور ورای سنجش عقلانی وامیدارد. (بی سبب نیست که میبینیم افرادی عاقل و تحصیلکرده صرفاً برای حفظ وابستگی به دین پدری، خود را معتقد به باورهای خردستیز نشان میدهند.)
این کشش بویژه اگر متوجه وابستگی به مذهب اکثریت و از مقبولیت اجتماعی گسترده نیز برخوردار باشد، شدیدتر است. از سوی دیگر، در مورد اقلیتهای مذهبی هرچه فشار از خارج بیشتر باشد، آنان برای حفظ همبستگی، به انرژی حیاتی بیشتری نیاز دارند.
در این چهارچوب، دین بعنوان «روح جمعی» مایه و ملات زندگی اجتماعی را تشکیل میدهد و بدون آن جامعه فاقد همبستگی و همدردی اجتماعی میگردد و از افرادی بدون پیوند و اعتماد متقابل تشکیل می شود. این است رمز تداوم دین در جوامع بشری، که برای آن هنوز جانشینی قابل تصور نیست. بنابراین نه گسترش بیدینی، بلکه کوشش برای سالمسازی دین، به پیشرفت اجتماعی کمک میکند. زیرا اگر دین بتواند خود را با نیازهای زمانه هماهنگ کند، با دامن زدن به همدردی اجتماعی و «اشتراک آرزو» نقش نیکی در پیشرفت جامعه بازی میکند، وگرنه اگر مانند اسلام، بنا به بدویت خود با نیازهای جامعه بیگانه باشد، نه تنها مانع حرکت مثبت اجتماعی میشود، بلکه برای حفظ خود به خشونت و سرکوب دگراندیشان دست میزند.
فشار وحشتناکی که حکومت اسلامی در چهار دهۀ گذشته به هدف حذف کامل ادیان ایرانی وارد آورده و مقاومت کمابیش موفق پیروان آنها، نشان از این دارد که همگی با تکیه بر هویتی ایراندوستانه، از همدردی هرچه بیشتر جامعۀ مدنی ایران بهرهمند هستند. این واقعیت نگارنده را بر آن میدارد که رهایی ایران از حکومت اسلامی را در گرو جایگزینی احکام اسلامی با موازین زندگی ایرانشهری بیابد. ناگفته پیداست که این موازین، در همۀ ادیان ایرانی (زرتشتی، یهودی، مسیحی و بهائی) بازتاب یافته است، هرچند که بهائیت برخاسته در دوران معاصر این موازین را با نیازهای امروزی نیز پیوند داده است.
بنابراین در لحظۀ حاضر وظیفه ای بزرگتر از این وجود ندارد، که نه تنها با فشارها، بلکه باپیشداوریهایی که دستگاه تبلیغی اسلام در اذهان عمومی جایگزین کرده مقابله شود و تبادل میان پیروان ادیان ایرانی و جامعۀ مدنی ایران تشدید گردد. آنچه که بهائیان مربوط می شود، به نظر نگارنده اگر برخی نارساییها برطرف شود، چهرۀ واقعی آیین بهائی در برابر اذهان عمومی جلوهای بهتر خواهد یافت.این نارساییها چنین اند:
ـ در نگاه بهائی، پیشوایان مذهبی آموزگاران و مصلحانی هستند که می کوشند جامعه را به اخلاق و رفتار نیک پرورش دهند. بهائیت در سدۀ 19م. در ایران پدید آمد و اغلب پیروانش از میان شیعیان برمی خاستند. بدین سبب «آموزگاران» این آیین می بایست مطالب را با توجه به پیشزمینههای شیعی مطرح میکردند. قابل تصور نیست که به چه فعالیت تربیتی گستردهای نیاز داشت تا در بخش بزرگی از مردم ایران آنروزگار، موازین بهائی که در واقع همان موازین اخلاق ایرانشهری است زنده و نهادینه شود. اینک اما، در زمانی که مردم ایران به تجربیات تلخ و سخت، چهرۀ واقعی اسلام را شناختهاند، تکیه بر نمادهای شیعی با نیازهای زمانه هماهنگ نیست.
ـ برای گذار از نمادهای شیعی، در گام نخست باید بدترین ویژگی یعنی «آیهپرستی» را کنار گذاشت و چنانکه بهاءالله سفارش کرده است در نوشتارها خردمندانه نظر کرد و درستی آنها را به سنجش عقلی دریافت و نه به اقتدار کلامی. مرزبندی با نمادهای شیعی نه تنها بازیافت بهائیت بعنوان آیینی امروزی است، بلکه بدین سبب از اهمیت بنیادین برخوردار است، که هدف دین از نظر بهائی، تربیت اخلاقی است و این نه تنها از اسلام برنمیآید که قائل شدن آن برای رهبران اسلامی، نقض غرض است.
ـ بهائیان در تدارک انقلاب مشروطه نقشی بنیانی داشتند و بدون فعالیت های آنان به هیچ وجه نمیتوان پیدایش چنین انقلابی را در جامعۀ شیعهزدۀ آن روزگار توجیه کرد. در دوران عبدالبها نیز بخش بزرگی از نخبگان ایرانی بهائی بودند و بهائیان میکوشیدند به جنبش احیای معنوی و رستاخیز فکری در جامعۀ ایران دامن زنند. برگزاری «ضیافت ماهانه» نیز نخستین تجربۀ دمکراتیک ایرانیان در این راستا بود، که در آن بهائیان (در دوران رضاشاه حتی غیربهائیان) می توانستند در یک گردهمایی عمومی، آزادانه دربارۀ همۀ موضوعات و مشکلات اظهار نظر و مشورت کنند. متأسفانه این حرکت دمکراتیک نتوانست در برابر تحکیم تشکیلات منسجم بهائی تداوم یابد. زیرا که هر نوع تشکیلاتی به هر انگیزه و نیتی ناگزیر از رعایت خطمشی یگانهای است، وگرنه اصولاً اداره و تشکیلاتی شکل نمیگیرد. هرچند در چهارچوب سازمانی، انرژی فعال اعضا کانالیزه می شود، اما هر تشکیلاتی ناگزیر از رعایت موازین یکسانی است که مانع ابتکارات فردی و بویژه نوآوری اندیشه است. بدین دلیل نیز متأسفانه شاهدیم که در پیامد این نارسایی، انرژی حیاتی و نوآوری بهائی مانند گذشته فرصت شکوفایی نمی یابد.
باور دارم که جامعۀ ایران برای نوسازی بنیادین کشور به پشتیبانی پیروان ادیان ایرانی و بویژه بهائیان نیاز دارد. از اینرو هر ایراندوستی باید این را وظیفهای ملی خود بداند که با پیروان آیین های ایرانی روابط هرچه نزدیکتری برقرار کند و بدین وسیله «اشتراک آرزو» برای ساختن ایرانی شایسته را پرتوانتر نماید.
در مورد بهائیان، اگر از «دیو و دد ملولید» و در پی مردمانی نیک سرشت هستید، خوشبختانه نه تنها در هر گوشۀ ایران، بلکه در اغلب شهرهای جهان میتوان بهائیانی یافت که بنا به سرشت تربیتی خود جز راستی و نیکی نمیدانند. بقول نیما: «به تو بگویم، تا اینها نباشد هیچ چیز نیست..»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر