صفحات

۱۳۹۶ بهمن ۱۸, چهارشنبه

چه عللی باعث انقلاب شد ؟ آیا انقلاب اجتناب ناپذیر بود ؟

حسن شریعتمداری
غالباً ما دربررسی علل انقلاب ایران، خود را محدود به یک دوگانه سازی انقلاب - استمرار مینمائیم.
احتمال گزینه های دیگرو تغییرات محتمل وممکن بجز انقلاب از سوی ما نادیده گرفته میشوند.
میتوان این پرسش را پیش نهاد که، آیا براستی جامعه ایران، در سالهای منجر به ۵۷، آبستن یک تغییر بود؟
واگر آری، آیااین تغییرات، تحت شرائطی نیز، ممکن بودسرنوشتی جزانقلاب پیدا کند؟.

اگر پاسخ به پرسش بالا نیز آری باشد، آنگاه سوال ما تبدیل به این میشود که؛ چه عواملی باعث شدند تا سناریوهای دیگر تغییرات محتمل حذف و سناریوی انقلاب به آنها برتری یابند؟. بخصوص چه عواملی انقلاب اسلامی، برهبری آقای خمینی را تنها گزینه نهایی تغییرات سیاسی جامعه ایران نمودند؟.
اگر جواب قضاوقدری طرفداران تعین تاریخی (دترمینیسم) را، که درمقابل جبرتاریخ، شانس چندانی برای اثرگذاری بازیگران سیاسی واجتماعی، برحوادث قائل نیستند، به کنارنهیم، قاعدتاً پاسخ ما این خواهد بود که، علل اجتماعی و سیاسی گوناگونی، لزوم تغییرات درنظام پیشین را دردستورقرارداده بود وخواست چنین تغییراتی یک خواست اصیل اجتماعی بود.
از اوان دوران سلطنت شاه تا نیمه‌های دهه پنجاه، هنوز شانس موفقیت انجام تغییرات از بالا، به معنای اصلاحات ساختاری سیاسی واجتماعی وجود داشت. قبلا در دهه چهل، شاه با انجام اصلاحات درساختارهای همه نهادهای مهم اجتماعی، باعث شکاف بزرگی در اجتماع سنتی ایران و تغییرات مهمی درآن‌ها شده بود. اوجامعه را دستخوش تغییرات وسیعی نموده بود. اما او سازمان سیاسی، یعنی نظام شاهنشاهی را، نه تنها از شمول این تغییرات استثناء نموده و یک نظام پارلمانی مبتنی بر انتخابات آزاد و حکومت قانون و مقام سلطنتی تشریفاتی را نپذیرفته بود، بلکه با نهادن لقب آریامهر به خود و وصل خویش به سنت باستانی شاهنشاهی ایرانی، به قدرقدرتی شاهان ایران باستان گرایش پیدا کرده و فرسنگها از روح انقلاب مشروطه دور شده بود.
دردوران پدرش رضا شاه، تاسیس یک شاهنشاهی مقتدرانه، بردوش ملی گرائی تازه نفس ایرانی، یک کار بهنگام تاریخی جلوه مینمود. شاه قدرقدرتی که ایران را ازرخوت قرون وسطائی خود بیرون کشیده ووحدت و یکپارچگی سرزمینی بخطر افتاده را تامین نموده بود. او همچون شاهان اقتدار گرای نوین غرب، اما در یک جامعه نیمه روستائی- نیمه قبیله‌ای، همراه با ملت سازی، دولت - ملت متکی بر سازمان شهرواقشارشهروندان را ساخته وموسس ایران نوین لقب یافته بود. رضا شاه با به سایه افکندن وجه آزادیخواهی دستاورد انقلاب مشروطه، وجه مدرنیزاسیون جامعه و تاسیس دولت ملت مدرن را مطمح نظر قرار داده وبه پیش برده بود. وجهی مهم که از ابتدای مشروطیت تا آن هنگام، بفراموشی سپرده شده بود.

در دوران پهلوی دوم، با گسترش صنعت و شهرنشینی وتامین امنیت و رفاه نسبی، بخصوص از انجام اصلاحات سالهای چهل ببعد، ادامه منطقی این تکامل در گسترش آزادیهای سیاسی و مدنی خلاصه میشد.
آزادیهای مدنی تا حدود قابل ملاحظه‌ای، صرفا در حیطه زندگانی فردی، رو به پیشرفت بود ولی از آزادیهای سیاسیو تجمعات مستقل مدنی نه تنها خبری نبود، بلکه فضا بمرور تنگ تر و خفقان و سرکوب نیز بیشتر شده بود.

مدرنیزاسیون از بالا، جامعه را ناگزیربه دو بخش سنتی و مدرن تقسیم کرده و نهادهای سنتی جامعه را درهمه شاخه‌های مذهبی و ملی خود، دستخوش دگرگونیهای وسیعی نموده بود. شاه یکی از پیشگامان اصلاحات اجتماعی و اقتصادی در خاورمیانه وپیشتازبسیاریازکشورهای جهان سوم آن روزها بود. ولی ساختاردونهاد سلطنت و روحانیت درایران، که بزرگترین منبع تولید اقتداراستبدادی بودند، تقریباً همواره دست نخورده باقی مانده بود.
تا نیمه‌های سالهای ۵۰، صرفا ازلحاظ نظری، هنوزاین شانس وجود داشت که نهاد سلطنت نیز، نه درپاسخ اجباری به فشار از پایین، بلکه به ابتکارشاه وازبالا، با بها دادن به انتخابات آزاد وحکومت قانون وپذیرش نقش تشریفاتی برای مقام سلطنت، خودرا با تغییرات اجتماعی پیش آمده هماهنگ کند.
در صورت وقوع چنین تغییراتی، در ساختارسیاسی ونحوه سلطنت، نهاد مذهب به عنوان تنها ساختار کهن قدرتمند موجود، اجبارا حتی برای بقاء خودهم که شده، خود را باجامعه وحکومتی که تا حدودی دموکراتیزه شده بود ودیگرمی توانستند آزادانه به نقد اوبپردازند، هماهنگ کرده ومجبوربوددرجاتی ازتغییردرنحوه تفکرونگاه سنتی وساختارکهن خود را بپذیرد.
درآستانه انقلاب دیگر، فرصت چندانی برای تغییرات بنیادی ازبالا وجلب اعتمادعمومی به صحت عمل وصداقت دستگاه سلطنت وجود نداشت. اغلب نخبگان سیاسی، به این نتیجه رسیده بودند که فقط با فشارخودازپایین میتوانند چنین تغییراتی را به ساختارحکومت تحمیل نمایند. سازمان روحانیت نیز، تنها نهاد قوی وقدیمی هماوردسلطنت بود، که هرچندخودنیز مشمول تغییرات اندکی شده بود، بااینوجود درتیررس انتقادات جامعه نبود ومتحد بخشهای سنتی ونیمه سنتی جامعه به شمار میآمد.
بخشهای مهمی ازجامعه، هرکدام به دلایل گوناگون ومختلفی ازوضعیت موجود ناراضی بودند. اقشار میانی با برخورداری ازقدرت اقتصادی فزونترورفاه وامنیت نسبی، برای تثبیت وپیشبرد نقش و موقعیت خود، احتیاج به نمایندگان سیاسی واقعی و کارآمد داشتند. این کارفقط ازطریق انجام انتخابات آزادوباورودنمایندگان مردم به مجالس قانون گذاری و تعیین کابینه دولت به وسیله نمایندگان منتخب مردم ممکن بود. آنها احتیاج به مطبوعات آزاد واحزاب مستقل داشتند. ناگزیرنقش شاه، درامور سیاسی باید کمرنگ تر وکمرنگ ترمیشد، تا مردم بتوانند درآن نقش بیشتری پیدا کنند.
ولی اوچنین تغییراتی را برنمیتابیدوحاضربه قبول نقش تشریفاتی، دردستگاه سلطنت نبود. طبقه میانی پس ازآزمونهای فراوان و ناامیدی ازتغییرات واقعی ازبالا، یکباردیگرپس ازآمدن کارترموقعیت مناسبی برای ابرازوجود وپیگیری خواسته‌هایش یافته بود.
طبقات فرودست جامعه نیز، بیش ازانگیزههای اقتصادی، هویت سنتی خود را، که به آن درطول سالیان دراز خو گرفته بودند، درمعرض نابودی میدیدند. بدون اینکه خود هیچ نقشی وارادهای درتغییروتطبیق هویت خویش، با جامعه بهشدت در حال تغییروازبالا، به سوی نوعی مدرنیزاسیون سریع و با شتاب داشته باشند. آن‌ها ازاین دگرگونی ناخواسته تحمیلی ناخشنود بودند.
بخشهای مهمی ازروستانشینان زندگانی روستای را از دست داده واغلب درجستجوی کارکوچنشین شهرهای بزرگ شده بودند.
بسیاری ازروستائیان، با فرهنگ سنتی وهمراه با روحانیون خود از روستا، به حاشیه شهرها، کوچ کرده بودند. آنها همچنان با وح. د زندگی و کار در شهرها، حامل فرهنگ روستای خود بودند. نسل‌های جوانتر آنان، در حاشیه شهرهای بزرگ رشد یافته و آمیزهای متناقض ازفرهنگ سنتی خانواده وفرهنگ درحال تغییروبه شدت مهاجم شهرهای بزرگ بودند. بطوریکه آنها را میتوان نسل‌های دچار بحران هویت و حتی روان پارگی نامید.
درچنین جوامعی، اغلب مردم همه چیزرا ازچشم حکومت میبینند. درایران نیزمردم، همه چیزرا تقصیرحکومت ودر نهایت شاه میدانستند.
اوبه آسانی میتوانست آماج خشم فرو خفته هردوگروه، یعنی طبقات میانی و فرودست حاشیهنشین شهرها، قرار گیرد. موقعیت شاه بسیار آسیب پذیر بود.
البته روحانیت نیزهمچون سلطنت، ساختار سنتی خود را همچنان حفظ کرده بود. ولی نگاه‌ها عمدتاً متوجه حکومت و لزوم تغییردرآن بود. روحانیت خود را از تیررس نگاه‌های انتقادی، مصون نگاه داشته بود. ما در جای دیگراین مقاله، به نقش ویژه وتعیین کننده روحانیت دراین ایام تغییرمیپردازیم. اینجا همین اندازه کافی است، تا توجه کنیم که بین روحانیت و سلطنت که دو پایه اصلی تولید اقتدارواستبداد بودند، همواره نوعی رقابت برای تغییر توازن قدرت وجود داشت، که رد پای آن را به آسانی میتوان ازابتدای ورود مدرنیته به ایران، بخصوص ازدوران ناصرالدین شاه قاجار، پیگیری نمود.
حال روحانیت فرصت یافته بود که با استفاده ازفضای بوجودآمده جدید، وبهره برداری ازنارضائیها، منتقد حکومت شاه شده وگروه‌های ناراضی را جلب و توازن قدرت را به نفع خود تغییر دهد.
هر گام عقبنشینی شاه درفضای سیاسی آن روز، به معنای یک گام پیشروی روحانیت به سوی قدرت بیشترونفوذ فراوان تربود. جامعه مدنی وطبقه متوسط نوپا، هنوز ضعیفترو پراکنده ترازآن بودندکه دراین رقابت قدرت، جای بخصوصی را بخود اختصاص دهند.
لزوم تغییرات سیاسی، برای گذار به توازن جدیدی ازقدرت، هر روز جدیتر میشد.
بااینوجود، چنین گذاری میتوانست شامل هردوگزینه گذارازاستبداد سلطنتی به دموکراسی پارلمانی ویا یک انقلاب سریع به معنای به زیرکشیده شدن نظام شاهنشاهی باشد.
در این مقاله تکرارمکررات خواهد بود، اگرمن آنچه را که دراین موضوع به تفصیل در مقاله «محدود به دو مطلق» نگاشته و هر دو پروژه و امکان و شانس تحقق هر یک را شکافته و بررسی نموده‌ام، مجددا قلمی کنم.
بطور خلاصه، بعقیده من، عوامل تعیین کننده درپیشی گرفتن انقلاب براصلاحات، در سالهای منتهی به ۱۳۵۷، به خصوص درمراحل سرنوشتسازآن، بیش از آنکه عوامل اجتماعی باشند، عوامل سیاسی بودند.
قانون اساسی مشروطه سابق، ظرفیت اصلاحات را به طور قابل قبولی دارا بود و قوانین جدید میتوانست در صورت انجام انتخابات آزاد و وجود وکلای منتخب مردم درمجلس، بخصوص درسال ۵۷و در زمان ضعف حکومت شاه، به طور اصولی زمینه قانونی و اجرائی اصلاحات عمیق و ساختاری را، در نظام سیاسی واقتصادی واجتماعی وفرهنگی کشور، فراهم نماید ودرصورت وجود خواست عمومی، حتی گذارازسلطنت پهلوی به جمهوریت نیز، میتوانست ازطریق قانونی صورت گیرد، تا بنیانها و نهادها و زیرساختهای ارزشمند وثروت ملی، درخطر سقوط و خرابی ناشی از انقلاب قرار نگیرند. چیزی که از جمله توصیه وخواست آیت الله شریعتمداری بود.

جامعه ایران در آن روزها یک جامعه انقلابی نبود. این جامعه ناخواسته وبوسائل گوناگون، از جمله با تبلیغات وسیع وگسترده، به دام بظاهرانقلابی افتاد، که مراحل تکمیل آن را طراحی و درنهایت به کمک غرب، در برداشتن موانع بر سر راه، بدقت بسیاراجرا نمودند. امروزه پس از گذشت چهاردهه تجربه وبدست آمدن مدارک کافی، بجرات میتوان گفت که؛ خواست مردم برای تغییرات اساسی اجتماعی، درجهت دموکراتیزه نمودن دستگاه سیاسی، یک خواست اصیل وعمیق اجتماعی بود ولی انقلاب، آنهم از نوع اسلامی و به رهبری آقای خمینی، دارای هیچ گونه اصالت اجتماعی و یا ذاتی و ماهوی نبوده و نیست.
حتی اگرگروهی هنوز فکر کنند که، انقلاب درمراحل نهایی جنبش همگانی مردم، بطور طبیعی بر اصلاحات پیشدستی یافته بود واصلاحات دیگر شانسی نداشت، بازهم لازم نبود آقای خمینی واعوان وانصاراو، یکه تازانه و بدون شرکت دادن دیگران، درراس این انقلاب نشانده شوند وآن را تبدیل به یک حکومت اسلامی قرون وسطایی نمایند.
جماعت بهاصطلاح روشنفکرمذهبی وچپ اسلامی وغیر اسلامی، درهمراهی وتبعیت ازهسته محدود ولی فعال خمینیست‌های حرفهای وباقی ماندگان فدائیان اسلام، درآماده کردن زمینه چنین مسیرگذاروحشتناکی مسئولیت درجه اول را دارند.

آن روزها نیز، عوامل اجتماعی مشابهی، که ازآن‌ها دربسیاری از تحلیل‌ها، ناگزیربودن انقلاب استنتاج میشود، دراغلب کشورهای خاورمیانه و بسیاری ازنقاط دیگرجهان، کم و بیش مانند ایران وجود داشتند. آنچه که این جوامع نداشتند ودر نتیجه انقلاب اسلامی درآنها به وقوع نپیوست، سازمان گسترده روحانیت شیعه، شبه روشنفکران فرصتطلب، پرمدعا و بی هنری بود، که بسیاری ازآنان، درخیال خام خود میخواستند خمینی را آلت دست خود قرار دهند ولی به آسانی آلت فعل او شدند وخمینی نیزپس ازرسیدن به آرزوهای خود، همه را فقط چند صباحی پس از انقلاب ازصحنه قدرت به وضع دردناکی کنارگذاشت.
برای تحقق یک انقلاب، علاوه بر زمینه اجتماعی لازم (که همانطورکه گفته شد درایران، اجتماع آبستن تغییرات بزرگی بود) و شرایط بین المللی مناسب (فشار آمریکا برای بازگشائی فضای سیاسی)، احتیاج به برنامه ریزی، ایجاد رهبری انقلاب و سازماندهی بود. علاوه برآن، هرگز بدون یک توافق نیمه پنهان بینالمللی، گذارآسان از نظام شاه به حکومت اسلامی میسر نبود.
برای تحقق آن چه که انجام پذیرفت، دردرجه اول امکانات مالی ولابی گری بینالمللی لازم بود، تا تغییرات اجتماعی آغاز شده، به سمت نتیجه وهدف مورد نظرآقای خمینی وطرفداران مذهبیش، هدایت شود.
پرسنل داوطلب این خودکشی دستهجمعی را، شبه روشنفکران محدود به دو مطلق، فراهم کردند، ولی علاوه بر آن؛ استفاده از سازمان گسترده روحانیت نیزحیاتی بود وبدون آن تحمیل چنین ارتجاع عمیقی یک شبه ممکن نبود. ولی روحانیت یک نهاد سنتی با چند مرکز قدرت دررآس آن، یعنی تعدد مراجع تقلید بود. این سازمان برای کارکرد و ماموریت جدید انقلابی و تبدیل شدن به یک حزب سیاسی وانقلابی سراسری، باید حد اقل دربخشهای مهمی ازآن، تک محوری میشد و اطاعت ازیک رهبرمطلق را میپذیرفت. علاوه برآن، اغلب مراجع تقلید موافق انقلاب نبودند.
پول بادآورده‌ای که من خود، شاهد خرج دست ودلبازانه آن، درسالهای منتهی به انقلاب، ازسوی طرفداران آقای خمینی، درسازمان روحانیت بودم وهنوز دقیق نمی‌دانم که ازکجا آمده بود، اغلب رده دوم و سوم سلسله مراتب روحانیت را به آسانی خرید وآنان را درصف مبلغین ومدیحه سرایان خمینی قرار داد واطراف مراجع سنتی را خالی نمود. علاوه بر آن، بخصوص پس ازآمدن آقای خمینی به نوفل لوشاتو، تبلیغات گسترده به وسیله رادیوی برونمرزی بیبیسی، همراه با فعالین بسیار متعصب وپرکارخمینی، وتماس‌های مخفیانه با آمریکا و غرب، عمدتاً درنوفل لوشاتو وبه وسیله دکتر یزدی و قطب زاده، توانست راه به قدرت رسیدن آقای خمینی و برقراری جمهوری اسلامی را هموارکند.
به این ترتیب سازمان گسترده روحانیت دراکثریت خود، خریداری شد وبه راه افتاد تا تحت رهبری خمینی، مردم را که اغلب، خواست انقلابی وحداکثری نداشتند، تحت تأثیراحساسات مذهبی آنان، به گونهای بسیج نماید وبه راه بیندازد، که شعار «شاه باید برود» آقای خمینی محقق شود. وقتی درپانزدهم دی ماه ۵۷، هایزر به ایران آمد تا ارتش وساواک را به بیطرفی وازآن فراتربه همکاری با تعزیه گردانان انقلاب وادارد، دریافت که چند روزی قبل از آمدن او، یعنی درسیزده شهریور ماه ۵۷، به مدد دیگرمقامات دیپلمات آمریکائی وانگلیسی، تظاهرات وسیعی ازتپههای قیطریه تا میدان شهیاد آنروزوآزادی امروز، با شعارهای دایربررهبری خمینی وبرقراری جمهوری اسلامی درکمال نظم وآرامش برقرارشده و درحضورحکومت شاه، نوع نظام جایگزین وحکومت روحانیون ورهبری خمینی، مشخص گردیده است.
در جوحکومت نظامی آنروزها، شعارها برای تعیین نوع نظام آینده ورهبری خمینی کار ساده‌ای نبود، ولی این تظاهرات با رخصت بخشی از ساواک وهمراهی ارتش انجام شده بود.
آیا موافقت ساواک وارتش وسکوت شاه عدم برخورد با مخالفین نیز، وناشی تقدیر تاریخ بود؟
آیا اگرارتش وساواک همراهی نکرده بودند، سران روحانی وانقلابی مخالفین، جرئت به میان آوردن نام نظام آینده مورد خواست خود را داشتند؟
گمان نمیکنم کسی بتواند با قاطعیت چنین ادعائی بکند.
شایدعده‌ای بگویند، که لابیگریهای انجام شده درنوفل لوشاتو، تسهیلکننده انقلابی اجتنابناپذیربود ونه علت به ثمررسیدن انقلاب.
به فرض قبول چنین فرض بعیدی، آیا رهبری انحصاری آقای خمینی وبرقراری جمهوری اسلامی نیز، که عمدتا پس از چنین تظاهراتی مسجل شد، ناگزیربود وتقدیر تاریخی ملت ایران به شمار میآمد؟.
هواداران نظریه جبرتاریخ ویا آنان که چنین توجیهاتی به نفع آنان است، دخالت انسان را در حوادث تاریخ ساز که به معنای دخالت اراده انسان وتأثیر وتأثرمتقابل درزنجیره علیتهای طبیعی و تاریخی است، نادیده میگیرند ونقش بازیگران سیاسی را بسیار ناچیزجلوه میدهند.
آیا واقعاً عوامل تاریخی واجتماعی، ما را دست بسته تسلیم خمینی وانقلاب اسلامی نموده بود ویا چنین توجیهاتی بیشتریک فرافکنی برای نپذیرفتن نقش‌ها ومسوولیتهای یک نسل، دراثرگذاری برسیراین وقایع بشمارمیآید؟.
در انقلاب ۵۷، وجود زمینه اجتماعی، شبکه منسجم وگسترده روحانیت، ضعف جامعه مدنی و پوسیدگی ووارفتگی احزب سنتی و کنشگران سیاسی و بی مسوولیتی طیف بزرگی ازجوانان وهیجان زدگی آنان، ازمهمترین عوامل تاریخی داخلی، در وقوع انقلاب میباشند ولی نقش شاه، کارتر، و ازهمه مهمترخمینی ونیروهای انقلاب زده و محدود به دو مطلق، یعنی شیفتگی به خمینی و نفرت از شاه، عوامل انسانی مهم جایگزینی گذارازاستبداد به دموکراسی، به انقلاب آن هم از نوع اسلامی و رهبری بلامنازع خمینی وازعناصر بسیار تعیین کننده سرنوشت ساز میباشند.
زمینه‌ها وعلل تغییرات اجتماعی و سیاسی، لزوماً با علل منتهی شدن چنین تغییراتی، به انقلاب اسلامی و رهبری آقای خمینی یکی نیستند.

هرچند این دو دسته ازعلل وعوامل همپوشی بسیاری دارند، ولی درتبدیل نتایج حاصل ازتغییرات محتمل ولازم اجتماعی و سیاسی، به انقلاب اسلامی، عامل انسانی وبازیگران سیاسی واهداف غرب وآمریکا بسیاردخیل بوده‌اند.
من درمقاله محدود به دو مطلق، این مساله را تا حدودی شرح داده‌ام واز شرح مجدد آن میگذرم و در این مقاله بیشتر به عواملی که تغییرات اجتماعی و سیاسی را ناگزیرساخت میپردازدم.

در سال ۵۷ بیش ازهفت دهه ازانقلاب مشروطه میگذشت. تا هنگام ظهوررضاشاه، حکومت قانون به علت تداوم ذهنیت استبدادی، تاریخی و مذهبی، ساختار مذهبی و سنتی، تداوم ساختارها ونهادهای ارباب و رعیتی و ضعف مفرط جامعه مدنی، تحقق نیافته بود ودموکراسی نیم بند نیز، بیشترهرج و مرج و بی ثباتی به ارمغان آورده بود.
دوران پهلوی، الگو گرفته ازدوران سلاطین اقتدارگرای اروپای پس ازرنسانس بود. ایران دردوره آخرین پادشاه قاجار، به کندی درمسیر گذارازساختارروستائی وقبیلهای به شهرنشینی و شهروندی بود. ازلوازم سرعت بخشیدن به چنین گذار حساس تاریخی، پررنگ شدن گفتمان ناسیونالیسم، برای ملت سازی نوین، همراه با تأسیس دولت - ملت مدرن و ادارات وموسسات دولتی و تمرکزقدرت حکومت د دست ساطانی مقتدر بود. این الگو قبلا در کشورهمسایه ما ترکیه با موفقیت بدست کمال آتاتورک پیاده شده بود.
پادشاهان پهلوی، با رویکرد مثبت به مدرنیزاسیون ازبالا، با موفقیت مرحله ملت سازی را سرعت بخشیده و پشت سر نهادند. ولی شاه نتوانست ازآنچه برسرپادشاهان اقتدارگرای اروپائی آمده بود، درس بگیرد ومانند کشورهای اروپایی، این مرحله راه پشت سرنهاده وپس ازآن به دموکراتیزاسیون ساختارهای قدرت درجامعه وازجمله ساختار سنتی درباربپردازد و نقش تشریفاتی شاه مشروطه را درونی کرده وبپذیرد.

پهلوی‌ها هم، مانند شاهان اقتدارگرای اروپائی وآتاتورک، تصمیم داشتند دوران جدیدی را با نقش تعدیل شده مذهب دراجتماع آغازنموده وازدخالت نهاد دین درحکومت جلوگیری کنند. موفقیت رضا شاه دراین کار بیشتر بود ولی شاه نه تنها موفق به این کار نشد، بلکه در دوره او، قدرت روحانیت افزایش قابل ملاحظه‌ای یافت. آنان نیز با قبول ظاهری نهادهای دموکراسی مدرن، چون دادگستری، آموزش و پرورش، ارتش ملی، تفکیک قوا و پارلمان ودولت با سازمان کارآمد و منظم، مراتبی ازمدرن سازی سازمان حکومت را سامان دادند ولی همچنان همراه با دمیدن به کوره ناسیونالیسم ایرانی و نماد تاریخی آن، یعنی شاه بمنزله پدر ملت، همواره خود را نماینده منافع ملی وحاکمیت ملت میدانستند. آنها نیز همچون نمونههای اروپائی خود، مروج علم و تکنولوژی بودند و زندگانی اجتماعی شاد ونسبتا مرفه مردم را تشویق میکردند.
دو جنگ اول ودوم جهانی در اروپا، باعث شد تا چنین شاهان اقتدارگرائی، یا ازبین بروندو یا جای خود را به شاهان مشروطه، با نقش تشریفاتی و سمبلیک واگذارند. ولی درایران چنین اتفاقاتی نیفتاده بود. شاه نیزپندی ازآن چه که دراروپا اتفاق افتاد، نتوانست ویا نخواست بگیرد. اوخود راهمواره، به عنوان مظهراقتدارملی و پدرملت وادامه دهنده راه شاهانی که امپراطوریهای کهن ایران را بنا نموده بودند، میدانست وبه تغییر زمانه توجهی نمیکرد. شاه عنایتی به تاریخ تغییرات شاهان اقتدارگرای اروپایی نیز نداشت. او با اصراربرادامه نقش فائقه خود، پایان اضمحلال سلسله پهلوی را تسریع نمود.
رضاشاه طیف وسیعی از تغییرات ساختاری را از تبدیل یک دولت سنتی و نیمه قبیله‌ای قجری، به دولت مدرن انجام داد. دامنه نفوذ روحانیت را نیز، سعی کرد تا آنجا که ازدستش برمی آمد کاهش دهد. مدل او بیشتر ازاروپا، جمهوری جوان ترکیه و رهبرکاریزماتیک آن، آتا ترک بود که درهمان دوران، در همسایگی ما این مسیررا با موفقیت میپیمود.
بنیاد نهادن ناسیونالیسم ایرانی و دولت - ملت مدرن، بیشک عمدتا متأثرازاقدامات اوست. جنگ دوم جهانی برای ما ایرانیان پدیده‌ای ناخواسته بود. تبعید رضا شاه به وسیله متفقین، به اتهام نزدیکی با هیتلرو آلمان نازی، کارمدرنیزاسیون رضا شاهی را ناتمام گذاشت وسلطنت به محمدرضا شاه پهلوی واگذارشد.
محمدرضا شاه پهلوی، بخصوص ازسال ۱۳۳۲به بعد، بتدریج مدل شاهان اقتدارگرا ومدرن را ادامه داد. او در سال ۳۹، به تشویق و فشارجان. اف. کندی، دست به یک سلسله اصلاحات عمیق اجتماعی زد، که دامنه‌اش حتی فراتر از توصیه‌های آمریکا وناشی ازتمایل شخصی اوبه مدرن سازی ایران واعاده عظمت آن بود. این سلسله ازاصلاحات، ساختارهای سنتی روستایی وشهری را به شدت تحت تأثیرخود قرارداد. او نام این اصلاحات را انقلاب سفید گذاشت. این اصلاحات مهم، شامل همه گروهها واقشاراساسی جامعه، ازجمله زنان، جوانان، کارگران وکارفرمایان، روستائیان وزمینداران بزرگ میشد. اصلاحات او، فقط ساختارهای سنتی سیاست وسلطنت را درشمول خودنداشت. زورآزمائی او با روحانیت نیز در خرداد ۴۲ چندان با موفقیت همراه نبود.
شاه با انتخابات آزاد میانه‌ای نداشت و حاضرنبودکه نقش تشریفاتی درسلطنت را که عملا شرط لازم وکافی برای استقراردولت مدرن بود بپذیرد.
اودو پایه اساسی حامی سنتی سلطنت استبدادی، یعنی ملاکین وخوانین وبخشهائی ازروحانیت را بااصلاحات اجتماعی خود، عملاً درمقابل سلطنت قرارداد، ولی احزاب سیاسی و انجمن‌های غیر دولتی مستقل را، اجازه نداد تا قوام بگیرند و
دردورانهای بحران اجتماعی، ازجامعه مدرن در یورش نیروهای ارتجاع دفاع نمایند.

اومیخواست که نیروهای مدرن آزاد شده دراثراصلاحات اجتماعی را، دراحزابی که خودازبالا تشکیل داده بود، جمع کرده و سازمان دهد، تا جای خالی این دونهاد قدرتمند تاریخی حامی سلطنت استبدادی را بگیرند واو بتواند به کمک این نیروهای تازهنفس، پایه‌های سلطنت اقتدارگرا ومدرن خودرا بردوش آنان استوارنماید. شاه آنان را دریک گرد هم آئی موسوم به «کنگره آزاد زنان و آزاد مردان» گردهم آورد وسپس برای سازمان دهی آنان دوحزب مردم و ایران را ساخت، تا آنان را در درون این احزاب جای داده و سازماندهی نماید.
این دو حزب نتوانستهاند ازعهدهی مأموریتی که شاه برای آنان داشت برآیند از سوی جامعه نیزجدی گرفته نشدند. بیشتر رقابت آنان درسطح نخبگان حکومت، باعث دردسراو شده بود، پایه‌ای قوی و جدید برای حمایت ازسلطنت نیز، بوسیله آنان بوحود نیامده بود.
مشاوران شاه به او توصیه نمودند که با الهام از نظامهای ایدئولوژیک تکحزبی، حزب واحد رستاخیز را جایگزین این دو حزب فرمایشی نماید.
عضویت در حزب رستاخیز اجباری اعلام شد وشاه خواست تاهرکس چنین عضویتی را نمی‌پذیرد، گذرنامه‌اش را بگیرد و ازایران برود.
علیرغم همه فشارها، کار این حزب نیزنگرفت و نه تنها مورد استقبال مردم نشد، که نگاه اجتماع، عموما نگرشی انتقادی ومنفی به این حزب شه فرموده واجباری بود.
حتی در آن ایام نیز، بایک نگاه جامعه شناسانه به مسیراین تغییرات اصلاحات، لزوم منطقی گسترش آن به حوزه آزادیهای سیاسی وپذیرش واذعان حکومت به حق تجمع و تحزب برای تجدید حیات احزاب باسابقه ایران و کمک به فراروئیدن تشکلهای مدنی و سیاسی جدید، بجای احزاب فرمایشی و ساختهشده از بالا، کاملا آشکار بود. احزاب با ریشه‌های اجتماعی ازقبل ازشهریور ۲۰ تا مرداد ۳۲، درایران همواره وجود داشتند و قوام وحیات مجدد آنان، ادامه مسیرتغییرات را، که جهت آن همیشه از بالا به پایین ودرخدمت افزایش اقتدار سلطنت بود، میتوانست به تغییرات از پایین به بالا و در خدمت دموکراتیزاسیون حکومت و جامعه، که خواه ناخواه مساوی با کاهش نقش شاه بود، هدایت نماید.
او با تعطیل احزاب، رقیب تاریخی خود یعنی روحانیت را یکه تاز میدان نمود. از سال ۳۲ ببعد، با تعطیل احزاب قانونی، عملا تنها تشکیلات مهم و بزرگ سراسری موجود، روحانیتی بود که در نبود احزاب، هرازچندی نقش آنان را نیز بعهده میگرفت وچون یکه تازمیدان قدرتی بود که دیگران را راهی بدان نبود، روزبروز به دامنه نفوذ و محبوبیتش افزوده میشد.

اینجا درست همان مکان است که میتوان سخن از تقدیر تاریخی گفت. تکامل طبیعی تاریخی، سمت و سوی تکامل آرمانهای مشروطه را از تشکیل دولت - ملت و تنظیم ادارات مدرن دولتی به سوی حکومت قانون و بر پایه دموکراسی، ناگزیر میساخت. ولی شاه یک تنه در مقابل این باید تاریخی ایستاده بود واجازه انکشاف طبیعی به جامعه‌ای که خود آنرا دستخوش تغییراتی بنیادی نموده بود، نمی‌داد. او کمک به شکل گیری اقشار وسیعی ازجامعه نسبتا مدرن و طبقه متوسطی نموده بود که اینک برای پیشرفت خودخواستارافزایش نقش سیاسی - مشارکتی خودبودند.
ممانعت اوازپیشروی سیاسی جامعه، جوانان را ناامید ازتغییرات ازبالا، هرچند به غلط، به سمت مقاومت مسلحانه و جنگهای چریکی سوق داده بود واحزاب سنتی را فرسوده وجامعه مدنی را ضعیف وازحیث سیاسی بیتجربه نموده بود. اصلاحات او، با کمک به دو قطبی شدن بیشترجامعه، ناخواسته باعث مذهبی شدن بیشترآن وتقویت روحانیت، بمنزله تنها نهاد سنتی قادربه مقاومت، درمقابل قدرت وسلطنت شده وآنرا بصورت ملجاء مردم و تنها نهاد رقیب قدرت درآورده بود.
مدل سلطان اقتدارگرای مدرن، دچارناهمزمانی تاریخی بوده وخواهناخواه محکوم به اضمحلال بود. ولی جایگزین عقلانی و تاریخی آن، اگراشتباهات وندانم کاریها وتعصبات وگاهاخودفروختگیهای بازیگران داخلی ودخالت عوامل خارجی نبودو اگربازیگران سیاسی به وظایف خود با شهامت و درایت بیشتری عمل میکردند، ادامه طبیعی این انکشاف ضروری اجتماعی، دموکراسی و حکومت قانون بود ونه انقلاب اسلامی به رهبری آقای خمینی.
برخی از طرفداران سلطنت درتوجیه چنین نابهنگامی وتاخیر تاریخی، درتغییرمدل حکومت شاه، به وجود خطرشوروی در همسایگی ایران تکیه مینمایند و ترس از نفوذ کمونیسم را دلیل عمده آن می‌دانند.
البته از حق نباید گذشت که وجود شوروی، عامل تعیین کنندهای در نوع انتخاب سیاستهای بینالمللی شاه وتکیه تدریجی یکجانبه او به آمریکا، بخصوص پس از سال ۳۲ بود.
ولی محل نزاع ما، نه سیاست خارجی، بلکه بیشتر لزوم اصلاحات دردستگاه سلطنت و برقراری انتخابات آزاد و احزاب و مطبوعات آزاد میباشد. ترکیه پس از آتاتورک و برخی از کشورهای دیگرکه با خطر مشابهی از سوی بلوک شرق مواجه بودند، توانستند در عین هم پیمانی با آمریکا، ساختار سیاسی خود را بمراتب بیشتر دموکراتیزه نموده و دوام بیاورند.

ترکیه تا حدود زیادی پس از دوران آتاترک، با آزادی احزاب ومطبوعات، توانسته بود با اصلاحات اساسی در نظام حکومت، بتدریج ازحکومت اقتدارگرای مدرن آتاتورک، فاصله گرفته و پس ازآتاترک، ترکیه مدرن آرامآرام به سوی دمکراسی سکولار پیش برود. با وجود تحمل انواع ناارامیها و دعواهای چپ و راست، ارتش ملی آن کشور و جامعه مدنی سکولار در ترکیه، دوران بسیار سخت همسایگی با شوروی را تا فروپاشی شوروی پشت سر گذاشتند و شاید بتوانند با وجود اسلامیزاسیون ناشی از تاثیرات انقلاب اسلامی، خطر اردوغان را نیز از سر وانهند.
پس چنین استدلالی را نمی‌توان دلیل کافی برای توجیه رفتارشاه در طول دوران سلطنتش دانست.
هرچند او با اصلاحات اجتماعی عمیق خویش، هم به ایران خدمت نمود و هم با فرار به جلو، احتمال سقوط سلطنت مطلقه را بتاخیر انداخت، ولی حد اکثر ۳۰ تیر ۱۳۳۲ را به ۱۵ خرداد ۱۳۵۷ تبدیل نمود.
او شاید میتوانست با قناعت به سلطنت مشروطه حقیقی و نقش تشریفاتی، آینده بهتری را برای خود و ایران رقم بزند.
روحانیت نیزبا انتخاب راه خمینی، بجای روش و منش شریعتمداری، همان راه را ادامه داد ومیرود تا بهمان سرنوشت نیز دچار شود.
بنظر من یکی ازبزرگترین محرکهای روحانیت، در چنگ انداختن مستقیم به قدرت سیاسی، در لوای ولایت فقیه، شاید به اندازه اشتهای قدرت و ثروت، وحشت از دست دادن آن و ترس از برقراری دموکراسی و آزادی، با وجود شاهی ضعیف و تشریفاتی و یا در نبود او بود.

بخشهای مهمی ازروحانیت شیعه، انحصار و اقتداری را که پس از بروی کار آمدن صفویان از آن خود نموده است، پاس میدارند و حتی احتمال ازدست رفتن مقدارعمده‌ای از آن نیز که در فضای دموکراسی و آزادی امری محتوم و مقدر است، آنان را بوحشت انداخته و با هم بر علیه آن متحد میکند. آن‌ها قدرت را در دست گرفتند، زیرا میترسیدند در صورت وقوع اصلاحات اساسی در روزهای پایانی سلطنت شاه و یا در فقدان او، مقداری و یا تمامی آنرا از دست بدهند.
اما روش خمینی برعکس شاه، که فرار بجلو و استفاده ازاصلاحات اجتماعی بود، بازگشت به عقب بود. تصور او از تثبیت اقتدار دینی، اگرنه بازگشت به صدر اسلام، که احیای دوباره دوران صفوی بود.
به این ترتیب او همان امید را در دل می‌پروراند که شاه نیز براساس همان آرزو، برنامه‌های خود را تنظیم کرده بود.
ایستادن در مقابل اصلاحات حقیقی و تکامل تاریخی مشروطیت بسمت دموکراسی و جامعه مدنی، وتعطیلب و یا بتاخیر انداختن آن با پیش کشیدن انقلاب اسلامی، ولایت فقیه و جمهوری اسلامی ودر یک کلام، احیای مشروعه شیخ فضل الله نوری و تعطیل مشروطیت.
همان گونه که شاه توانست قله‌های نوینی از اقتدار سلطنت را بکمک روشهای ابتکاری خود فتح کند و در عین حال از وقوع بهمنی بنیان فکن که از همان قلل در حال سرازیر شدن بود، غافل شد، روحانیت انقلابی و خمینی و خامنه‌ای نیز
اقتدار روحانیت را به ارتفاعات بلندی فراکشیدند ولی درعین حال قیمت آن را که روشن شدن ماهیت ارتجاعی وفساد و بی لیاقتی آنها پرداختند و این روزها دیگر کاملا میپردازند.
با این کار، آنها خود را از سایه سلطنت که در طول تاریخ آسوده درزیر آن غنوده واز معرض نگاههای انتقادی مصون مانده و فقط به محبوبیت واقتدارخود افزوده بودند، بیرون کشیده وخود را یکباره عریان در معرض قضاوت عموم قرار دادند.
اصلاحات درسالهای ۵۷ دو مخالف قسم خورده داشت که بجد با آن مبارزه میکردند؛ شاه و خمینی
حال تاریخ ماموریت خود را انجام داده است و میرود تا نهائی و تکمیل کند.
شاه رفت، شیخ هم بزودی خواهد رفت.
این فرصت تاریخی استثنائی برای ایجاد یک دموکراسی سکولار، بدون مزاحمت شیخ و شاه برای اولین بار در تاریخ ما ایجاد شده.
توجه به این نکته مسوولیت و وظیفه مراقبت همگان را دوچندان میکند.
مهمترین اصلاح تاریخی که دموکراتیزاسیون قدرت سیاسی وسکولاریزاسیون دینی است، در راه است، این رسالت مهم تاریخ برای آینده ایران است و چنین باد.

حسن شریعتمداری
این مطلب پیش از این در نشریه [میهن] منتشر شده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر