صفحات

۱۴۰۳ خرداد ۱۶, چهارشنبه

ملت خاک به سرشد!


فیروز نجومی

در روز شنبه سیزدهم خرداد سال 1368 زمانیکه امام دار فانی را وداع گفت، کشور سراسر غرق در سیاه شد. حزن و اندوه بر دلها مستولی و شیون و زاری آغاز گردید. شیفتگان امام به کوچه و خیابان ها ریختند و بعادت معمول سخت بخود زنی و عزا و شیون و زاری پرداختند. در این سوگواری میلیونها مردم ناله سر دادند که : خانه بی سر پرست و ملت بی پدر شد، بدون تو ای پدر ملت خاک بر سر شد.


آری این درد جانسوز، درد یتیمی، درد صغیری، درد بی کسی  و درد بدبختی بود که ملت را عمیقا رنج و عذاب میداد. ملتی که پس از دو هزار و پانصد سال تاریخ هنوز به رشد و بلوغ نرسیده و همچون کودکی نیازمند سرپرستی پدر است باید هم که در مرگ  پدر شیون و زاری مینمود و خاک بر سر خود می ریخت. چرا که امنیت و آسایشی را که در زیر سایه و در آغوش پدر احساس میکرد از دست رفته می دید. با مرگ پدر ناگهان آینده در پیشگاه ملت تیره و تار شده بود. هراس و وحشت، نگرانی و اضطراب سرا پایش را فرا گرفته بود. چرا که ملت هنوز  خود را مستقل و خود مختار و بی نیاز از سر پرستی احساس نمیکرد.


البته که کودک صغیر کم حافظه است و فراموشکار. همه هر چه که پدر  بوده است به دست فراموشی می سپارد. نه بد خلقی ها و نه بد اخلاقی ها و اخم و تخم ها ش به خاطرش خطور میکند، نه بیرحمی ها، نه خشونت ها ، نه بی کفایتی ها، نه دروغگویی ها، نه یاوه گویی ها، نه توپ و تشر ها و ستیزه جویی های بی منطقش. فراموش میکند که پدر چون اربابی مطلق گو و خود کام فرزندان خود را بیش از رعیتی نادان و صغیر بحساب نمی آورد. نه شماتت ها ش را بیاد میآورد و نه تهدید ها ش، نه سیلی ها ش ، نه تو دهنی ها ش و نه درد تازیانه ها ش را که بمحض ارتکاب کوچکترین اشتباهی گرده اش را زخمین و مجروح می ساخت. فرمان و امر و نهی او را،  بجا یا نا بجا مبنی بر باید این و نباید آن باشی و در نتیجه پایمال شدن امیال و آرزوهایش و زیست بنده وارش از خاطرش زدوده میشود. وقتی پدر به بستر مرگ میافتد، همه بدیها و زشتیها از ذهن کودک فرار میکند. از تنفر و نفرتی که باو داشته است حتی احساس شرم و گناه میکند. هر چه احساس تنفر و نفرت نسبت به پدر در زمان زندگیش بیشتر، احساس شرمندگی و گناه هنگام مرگش نیز بیشتر. باین دلیل تنفر و نفرت جای خود را به عشقی میدهد که تب ش بوجود ملت آتش میزند، جانش را می سوزاند. باین دلیل ملت وقتی جنازه پدر خمینی را به گورستان بدرقه میکرد، یک صدا ناله سر میداد که: خانه بی سر پرست و ملت بی پدر شد، بدون تو ای پدر ملت خاک بر سر شد.  


اما در سالروز مرگ پدر ملت بد نیست نظری هرچند کوتاه به کارنامه ی این پدر که این گونه ملت در مرگش غرق در حزن و اندوه فرو رفتند، اندازیم، به آن امید که درد و غم بی پدری را به فرصتی برای رسیدن به رشد و بلوغ و کسب استقلال و خود مختاری مبدل سازیم و بجای عزا و سوگواری به پایکوبی و شادی بپردازیم.


این پدر وقتی در بهمن ماه 1357 بر دوش ار فرانسه به ایران وارد شد، مردم همچون فرزندانی که از غیبت پدر سال های طولانی محروم بوده اند، هر چه که در دست انجام داشتند بزمین گذاردند و غرق در شادی و سرور به استقبال او شتافتند. با اطمینان و اعتمادی که به تقدس و زهد و فضیلت، پاکی و سادگی و خاکی بودن خصلت وی داشتند، سرنوشت خود را در کف او نهادند. امید باو بستند و همه قدرت را باو سپردند که درخت نو نهال آزادی را آبیاری نموده و بارور سازد؛ که حقوق اساسی و انسانی آنها را که بوسیله شاهان سفاک و ستم پیشه پایمال شده بوده است، به آنها باز پس گرداند؛ که آزادی بیان و عقیده را بمثابه جزء لاینفک حقوق انسانی به رسمیت شناخته و تحت هیچ بهانه ای آنرا زیر پا نگذارد؛ که اراده ملی را حاکم و همه احاد و افراد را در مقابل تبلور آن، یعنی قانون برابر سازد؛ که همچون گذشته بی دلیل و موجب مردم را دستگیر و بدون دفاع و محاکمه، متهم و محکوم ، تنبیه و مجازات و شکنجه نکند و سپس بدار و جوخه های اعدام نسپرد؛ که کمبودها را از نان و آب گرفته تا خانه و کاشانه، بر طرف سازد؛ که فقر و محنت از بیخ و بن بر کند؛ که ثروت، منابع ملی،  در آمد و فرصتها را عادلانه توزیع نموده و در راه بهبود زندگی ملت بکار گیرد و حساب و کتاب آنها را به گونه ای شفاف و بدون خدشه در خدمت مردم نگاه دارد و سرانجام نظام عشق و دوستی و صلح و صفا را بر قرار سازد.


اما چیزی نگذشت که این پدر، ریاکار و مکار، حیله گر و نیرنگ زن از کار درآمد؛ بزودی کاشف بعمل آمد که او از برای چیز دیگری آمده است؛ که آمده است  حکومت دین را بر سراسر جهان مستقر سازد؛ که حکومت آسمانی و ملکوتی را در ادامه رسالت پیامبر اسلام بنیان گذارد، با کفر و باطل بجنگد و با عجب و خود بینی، یعنی با تکبر و استکبار جهانی در افتد؛ که او را خدا شخصا به مسند قدرت نشانده است، نه مردم؛ که او از برای تحصیل رضای خدا آمده است نه خشنودی مردم، که او از طرف خدا ولایت دارد؛ که او در برابر خدا مسئول است و نه در برابر مردم؛ که مردم خود فاقد شعورند که سرنوشت خود تعیین و بر سرزمین خود حکم رانی کنند؛ که آنها مقلدند و نادان و نابینا. رهرو آنها مجتهدین هستند و آیت الله ها و حجت الا سلام ها؛ که قانون نه تبلور اراده مردم که جلوه اراده خداست؛ که قانون کلام خدا، کتاب قرآن است که تنها قابل فهم و درک علما و مجتهدین و مدرسین حوزه های علمیه است.


آری امام خود را نماینده و برگزیده خدا  و عامل اجرائی اراده لایزال او نامید. باین ترتیب ملت را به تسلیم و اطاعت مطلق فراخواند و حکومت خود را حکومت مطلقه الله نام گذاری نمود. البته نه نشانی ارائه داد و نه معجزه ای آورده بود و نه دلیل و برهانی که او برگزیده خدا است. ضرورتی هم نداشت. به پیروی از پیامبر عظیم الشان اسلام،  تیغ و تازیانه بدست گرفت و به موجب کوچکترین سوء ظنی به اجرای حد و حدود الهی پرداخت. به جرم جنگ و محاربه با خدا بر چه گرده ها که تازیانه نزد و چه سر ها از تن جدا نساخت.  در بر پا داری حکومت مقدس دین در آغاز و بدون درنگ  سران ارتش شاهی را  که از سر خوش خدمتی به فرمانروای خود خیانت نموده و اسلحه های خود بر زمین گذارده و خود را تسلیم نموده بودند، بدون باز پرسی و اثبات گناه  و یا ارتکاب جرمی، در دادگاه الهی محکوم به محاربه با خدا گردیدند،  مفسد فی الارض شناخته شده و یکی پس از دیگری به جوخه های اعدام سپرده شدند. بدین ترتیب، پدر ملت با اراده ای تسخیر ناپذیر، حکومت الهی را بر اساس قهر و قدرت، خشم و خشونت، انتقام و خونریزی بنیان گذارد. 


در حاکم ساختن احکام الهی، پس از سرکوب زنان آزاده و اسیر ساختن آنان در بند حجاب و مقنعه، سر فرزندان دلیر و انقلابی را از تن جدا ساخت. سپس سر لیبرال  و ملی گرایان و بعد به تار و مار ساختن هموطنان کرد و ترک و ترکمن و بلوچ و عرب، در چهار گوشه کشور پرداخت. ایران را بسبک شاهان جبار به ملک خصوصی خود تبدیل نمود. نظام تسلیم و تبعیت مطلق و فرمانروایی و فرمانبرداری را بر قرار ساخت. اما این آغاز کار بود


پدر ملت چون جادو گران، شعبده بازیهای بسیاری براه انداخت: با انقلاب فرهنگی دانشگاه های کشور را که دژ تسخیر ناپذیر آزادی و وجدان بیدار جامعه شناخته شده بود، ویران ساخت و بر  ویرانه های آن دانشگاه اسلامی را بنیان گذارد. با تسخیر لانه جاسوسی و 444 روز پذیرائی مجانی از جاسوسان، رقبای قدرت را از میان برداشت. فضای کشور را هرچه بیشتر غرق در تاریکی و خفقان ساخت، و سپس جاسوسان را صحیح و سالم ، همراه بیش از 14 میلیارد دلار تقدیم استکبار جهانی نمود. آنگاه ارتش عراق را به شورش دعوت و فتوا ی سرنگونی صدام حسین را صادر نمود. صدام که بخاک ایران تجاوز نمود و آتش جنگ را بر افروخت، پدر ملت باستقبال جنگ بمثابه یک برکت الهی شتافت و چه خوشآمد ها بجنگ نگفت. 


در این دوران، زندگی شد جنگ و جهاد و شهادت برای تحصیل رضا و خشنودی خدا و سر بلندی اسلام. خون و خونریزی شد نشانه طهارت ، تقدس و پاکی. پدر معبد خون در بهشت زهرا بر پا ساخت و مردم را به پرستش خون وا داشت و زشت ترین خصال حیوانی نهفته در انسان از جمله درنده خویی و انتقام جویی را بیدار و به مثابه اساسی ترین ارزشهای اسلامی پرورش داد. هشت سال جنگ و خونریزی، تخریب و ویرانی را ادامه داد. صدها هزار نفر از جوانان کشور در خون خود غوطه ور شدند و صدها هزار دیگر مصدوم، علیل و افلیج گردیدند. اما پدر رویای تسخیر قدس از راه  کربلا را در سر می پروراند و در این راه در پی براندازی کفر و باطل نیز بود. باین دلیل بی مهابا ثروت و دارایی ملت را صرف هزینه جنگی خونین و تهی از معنا و مفهوم و رویایی نمود. حتی به قولک های پس انداز کودکان نیز رحم نیاورد. پدر دست رد بر سینه هرگونه مذاکره و پیشنهاد صلح نهاد و جنگ را ادامه داد. صدام حسین نیز چه بمب ها که بر سر مردم نریخت، چه خانه ها  و کاشانه ها، چه شهرها، چه تاسیسات صنعتی و اقتصادی که ویران نساخت. چه مردمانی را که آواره و سرگردان نکرد. 


آنگاه ناگهان، پدر یک چرخش صد و هشتاد درجه ای زد: از سرنگونی صدام خون آشام، از برقراری نظام عدل و عدالت الهی در سراسر جهان، از جنگ با کفر جهانی، از تسخیر قدس از راه کربلا، جنگ، جنگ تا پیروزی – یعنی از یاوه های خود دست برداشت و با امضای قرار داد صلح اعلام نمود که مجبور شده است جام زهر را نوش جان کند. سپس مباشران و کارگزاران پدر ملت، شکست شرم آور را یک پیروزی شگفت انگیز برای پدر خواندند. 


اما سفاکی و بیرحمی این پدر خونخوار به ضرب و مثال هم هرگز در نیاید. هم چنانکه بساط جنگ در حال بر چیده شدن بود، بمنظور خاموش ساختن هرگونه اعتراض و مقاومتی و سبک ساختن بار شکست مفتضحانه خویش و فرا افکنی مسئولیت، هزاران تن از بهترین فرزندان شجاع  کشور را که در زندان ها دوران محکومیت خود را به جرم مقاومت در برابر حکومت دین می گذراندند، شبانگاه از اسارت گاه ها بیرون کشیده  و به جوخه های اعدام سپرد. باین ترتیب پدر ملت دست خود را به جنایتی تاریخی آلوده و دامن ننگین حکومت دین را هر چه بیشتر ننگین ساخت. حتی جانشین خود آیت الله منتظری نیز تاب تحمل چنین بیرحمی و خشونتی که به نام دین اسلام اعمال میگردید، نیاورد و لاجرم به مخالفت و اعتراض برخاست.  اما پدر بی درنگ او را چون کهنه حیض ننگین ساخت و بجرم همکاری با شیاطین و ضد انقلابیون لیبرال و منافق و محارب با خدا از جانشینی خویش خلع نمود. گویا پدر ملت پس از ده سال کشتار جوانان و سنگسار زنان، جنگ و خونریزی و تخریب و ویرانی ماهیت دین اسلام را بکفایت آشکار نساخته بود که حکم قتل سلمان رشدی را بجرم اهانت به ناموس اسلام صادر نمود.


باید گفت که این پدر سفیه در تایید و  تصدیق نظریه شرق شناسان مبنی بر اسلام دین محمد شارلاتان، از هیچ چیز فروگذار نکرد. این پدر، نسخه ای بود از پیامبری عرب، ستیزه جو و مکار. نه تنها دروغگو و یاوه سرا بود بلکه جنایتکار و خیانتکاری بی مثال نیز و باین نام است که در تاریخ تا ابد زنده خواهد ماند.


سوگواری در مرگ این پدر است که تراژدی ست. نه مرگ پدر. اما شاید از سر احساس گناه، و یا از سر شرم است که اندوهگین میشویم. چرا که مسئول واقعی نه او که خود هستیم. چرا که او پدر نبود، خود او را پدر کردیم و سرنوشت خود بدست او سپردیم. باو اطمینان و اعتماد نمودیم. همه امید ها بدو بستیم و همه نیروی خود را، هر چه داشتیم در او نهادیم. هرچه او بیشتر شد خود کمتر شدیم. هر چه او را بزرگتر کردیم خود را بیشتر تحقیر نمودیم. هرچه که نداشتیم در ا او یافتیم، از غرور و قدرت تا دانش و آگاهی. سرانجام او را  به چنان  هیولایی تبدیل نمودیم که هنوز از شنیدن نامش لرزه بر اندام مان افتد و هراسناک شویم. چه او بی گناه ست. و گناهکار مائیم.  اگر این پدر جلوه طهارت و پاکی نبود چگونه میتوانستی بر او اشک ریزی؟ شاید بر این گناهکاری ست که مردم ما اشک میریختند، بی تابی میکردند، جامه خود میدریدند و بسر و سینه خو میکوبیدند؟  شاید هم در نتیجه بیداری از فریب بود که ملت حاضر به جدایی از جسد پدر در روز سیزدهم خرداد 1368 نبود و برای تیکه پاره کردنش هجوم میبردند. چون هر چه از خود در او نهاده بود، پدر داشت با خود به عدم و نیست میبرد و تهی دست رهایشان می ساخت. شاید برای تهی بودن دستهای خود بود که مردم اشک میریختند؟  به خانه ویرانی که به ارث برده بودند، به فرزندان و جگر گوشه هایی که از دست داده بودند؟ شاید که از شوق بود که ملت اشک می ریخت، شوق رهایی و آزادی از سلطه پدری بیرحم و سفاک؟ بی پدری سعادتی بود که ملت برای اولین بار تجربه میکرد. اما سعادتی که بدان ملت هنوز آگاه نبود. باین دلیل یک صدا ناله سر میدادند که: خانه بی سر پرست و ملت بی پدر شد، بدون تو ای پدر ملت خاک بر سر شد.


فیروز نجومی

Firoz Nodjomi

https://firoznodjomi.blogspot.com/

fmonjem@gmail.com




       


















































هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر