صفحات

۱۴۰۱ مهر ۱۲, سه‌شنبه

چادر اجباری:

تجربه یک خواهر!


فیروز نجومی
می گفت مادر بد جوری مریض بود. بیست روزی بود که سرما خورده بود. نفسش بزور با لا میآمد. هر قدمی که بر میداشت نزدیک بود که قلبش از سینه اش به بیرون بپرد. بدروازه بیمارستان که رسیدیم برای مادر پیر تقاضای ویل چیر کردیم. گفتند که ندارند.

زیر بغل مادر را گرفتم کشان کشان بطرف سالن اصلی بیمارستان روان شدم. حال خودم هم چندان تعریفی نداشت. به نفس نفس افتاده بودم. متوجه شده بودم که خود نیز بسن کهولت دارم نزدیک میشوم و حمل مادر پیر دیگر چندان ساده نیست.

پس از تلاش و کوشش بسیار، هن هن کنان سرانجام بسالن بیمارستان رسیدیم و روی صندلی ها بانتظار نشستیم. ناگهان چهار و یا پنچ تا دختر خانم جوان که بنظر میرسید بیش از پانزده یا شانزده سال نداشته باشند به دورم حلقه زدند. فکر کردم که برای  امداد آمده اند، چون متوجه وخامت حال مادر و اوضاع آشفته من شده اند. داشتم فکر میکردم که  چه مهر و عطوفتی. اما این یک رویای زود گذر بیش نبود که یکی از آن دختر خانمها نهیب زد که خانم حجاب تان مناسب نیست. روسری شما باریک است. همه دارند بشما نگاه میکنند. چیزی از موهایم بیرون نبود با این حال آن چند تاری هم که افشان شده بود و سبب هراس خواهران پاسدار دین، پوشاندم و روسریم را تا وسط پیشانیم پائین کشیدم. اما میدانستم که درد آنها روسری من نیست بلکه کابشنی بود که به تن داشتم. کابشن سیاه رنگ روی شلوار بلند مشکی. تنگ نبود  ولی تا بالای زانوایم میرسید. یعنی باندازه کافی بلند نبود. فکر نمیکردم مشکلی برایم فراهم بیاورد. چون تردید نداشتم که مادر را حداقل به چندین دکتر و کلینک و احتمالا علکس برداری و آزمایش  و پرداخت حساب و گرفتن دارو حمل میکردم. فکرکرده بودم دست کابشن سیاه روی شلور مشکی کفشهای ورزشی اشکالی بوجود نخواهد آورد و در نتیجه میتوانم مادر را از اینجا به آنجا بکشانم. اما زود فهمیدم که اشتباه بزرگی کرده ام. در   صدد توضیح و توجیه برآمد م. بخواهران گفتم میدانم که شما چرا بمن گیر میدهید. حجاب من هیچ اشکالی ندارد نه تنگ پوشیده ام نه نقطه ای از بدنم پیداست. اگر کابشن من قدری کوتاه است بآن دلیل بوده است که راحت تربتوانم بدنبال مادرم در بیمارستان سگ دو بزنم. گفتند برو برگشت ندارد باید چادر بسر کنی. گفتم خانم های عزیز، من چادری نیستم. من که توی کیفم چادر با خودم حمل نمیکنم. یکبار دیگر گفتند وضعیت شما نظر مردم را بخود جلب میکنید. گفتم توی این بیمارستان کیست که به یک مادری که بیش از شصت سال از عمرش گذشته نظرش جلب بشود. باضافه من که مسئول چشم چرانی دیگران نیستم. چرا نمیروید بآنها بگویید که جلوی چشمشان را بگیرند و بیخودی بزن مسنی مثل من تماشا نکنند. گفتند نمیشود. شما باید چادر بسر کنید. ما چادر داریم و بشما میدهیم. تا وقتی که شما در این بیمارستان هستید باید چادر داشته باشید. مرا به انتظامات بیمارستان کشاندند و چادر را بمن دادند. چادر را گرفتم اما بجای اینکه بسرم بکشم خیلی شل و ول به کمرم بستم بطوریکه مقداری از آن بروی زمین کشیده میشد. بخواهران پاسدار دین گفتم من که چادری نیستم که چادر بسر کنم باضافه شما از کابشن کوتاه من ایراد میگیرید. پس تنها آنجایی را می پوشانم که به نظر شما دارای اشکال و ایراد است. بعد یک دست بزیر بغل مادر گرفتم و در دست دیگر کیف در حالیکه چادر بروی زمین بدنبال من بروی زمین کشیده میشد به بخش تخصص قلب رفتیم و بعدا از انتظار زیاد ما را بدکتر داخلی فرستادند و از آنجا دستور گرفتیم که باید بستری شود. باین معنا که حالا حالا باید مادر را در حالیکه چادر روی زمین کشیده میشد و اشغالهای زمین را جاروب میزد از یک سوراخ بسوراخ دیگری میرفتیم تا بلاخره بعدا از بیش از پنج ساعت دوندگی ماد را بستری کردیم. اما مطمئن هستم که کابشن  من که تا نزدیکی زانویم میرسید هرکز نظر کسی را بخود جلب نمیکرد. اما بعد  از بستن چادر  بکمر گویا تماشایی شده بودم چون نظر همه بسوی من بر میگشت. شاید فکر میکردند که دیوانه شده ام. که کم و بیش هم دیوانه شده بودم و خونم داشت بجوش میآمد. کسی که بیخودی به بیمارستان قدم نمی گذارد یا مریض است و یا مریض بهمراه دارد و یا بدیدن مریض میرود. بیمارستان که جای این حرفها و بگیر و ببند که نباید باشد. در بیمارستانها بجای اینکه از مریضها و مریض داران دستگیری و پرستاری کنند. مهر و شفقت  و همدردی نشان داده مریضها و مریض داران افسرده را شاد و خوشحال کنند با خشونت و بیرحمی با آنها مواجهه شده و میخواهند نظم و انضباط حجاب را برقرار سازند. پس آن حس همدردی که در سرشت انسان نهفته شده است کجا رفته است. سرانجام پس از کذراندن مدتی طولانی در بیمارستان و دوندگی بسیار و بستری ساختن مادر، هنگام خروج از بیمارستان چادر را به انتظامات بیمارستان بردم و جلوی خواهران پاسدار دین پرتاپ کردم و گفتم چادرتان بدرد خودتان میخورد من چادری نیستم.


*بیمارستانی که در آن چادر اجباریست. بیمارستان دولتی و متعلق به ناجا و یا نیروهای انتظامی جامعه ایران واقع در خیابان ولی عصر می باشد. 

فیروز نجومی

Firoz nodjomi

https://firoznodjomi.blogspot.com/

fmonjem@gmail.com


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر