صفحات

۱۴۰۱ فروردین ۱۵, دوشنبه

 اندر شجاعت شاعران

حسن بهگر

واقعیت اینست که کار براهنی و نادرپور از نقد گذشته بود و در این مجله به هم می تاختند و حتا یادم هست که نادرپور در مطلبی او را درخت عرعر لقب داده بود که بسیار بر براهنی گران آمده بود .با این همه، این دعوای شاعرانه و پر جنجال بیشتر شکل نمایشی داشت و برای جلب خواننده صورت می گرفت . تعجب خواهید کرد اگر بگویم چگونه کشف کردم.

ساختگی بودن این  دعوا را در یک روز گرم تابستانی  تهران در اوج  این هیاهو به چشم دیدم. در آن روز در خیابان سعدی شمالی ، کوی مطبوعی  هر دو نفر براهنی و نادرپور را مشاهده کردم که با پیراهن سفید و آستین های بالا زده با هم گل می گویند و گل می شنوند. من که ازدیدن این منظره بسیار حیرت زده شده بودم به حکم جوانی بانگ برآوردم  که آقایان در مجله الکی دعوا راه می اندازند و در خیابان با هم رفیقند! جمله را نتوانستم  تمام کنم که هر دو نفر به سرعت پا به فرار گذاشتند.  برایم باور کردنی نبود. آن از صداقتشان و این از شجاعتشان!

باری سالیانی از این ماجرا گذشت تا چند سال پیش که براهنی پیش از آنکه برود کانادا به سوئد آمد. آن زمان یک ساعت برنامه رادیویی با نام «پیام ایران » در استکهلم داشتم و خواستم مصاحبه ای با او داشته باشم و بار دیگر صداقتش را محک بزنم. او در آپارتمانی که اتحادیه سراسری سوئد برایش تدارک دیده بود مسکن داشت  و با راهنمایی مدیر اتحادیه آقای اصغر نصرتی نزد او رفتم .

من نوار کاست نو برای مصاحبه نداشتم و وقتی این خبر را به من داده بودند که تقریباً شب بود و مغازه ها بسته بود و امکان خرید نوار کاست نبود. علی رغم میل باطنی ام یک جفت نوار رشید بهبود اوف را برداشتم که قربانی که این مصاحبه کنم. گفتگوی ما خوب شروع شد بخصوص که از کارهای ادبی او یاد کردم و چون کتاب جدیدش رازهای  سرزمین من را تازه خوانده بودم از آن هم نام بردم ولی زبانم لال که گفتم سبک نوشته ات مرا یاد داستان های روسی بخصوص ماکسیم گورکی می اندازد که براهنی برآشفته شد که من دوره پست مدرنیسم را هم سال هاست پشت سرگذاشته ام… من اصراری نکردم و نخواستم کار به جر و بحث بکشد.

ولی بی احتیاطی بزرگتر این بود که به براهنی خاطرۀ آن ظهر تابستانی و فرارش با نادرپور را یادآوری کردم که منکر شد و طبعاً بر عصبانیتش افزوده شد.

یادی از گذشته کرد و از دولت دکتر مصدق انتقاد کرد  که به مسألۀ آذربایجان نپرداخت. من بازهم بدون آنکه به اصل مسأله بپردازم چون که بیم جنگ و جدال می رفت، گفتم دکتر مصدق در برنامۀ خود ملی کردن نفت و مسألۀ انتخابات را داشت و در 27 ماه زمامداری نمی توانست به همۀ مسایل بپردازد که بحث بالا گرفت و او از ظلم حاکم بر ترکان آذری یاد کرد که هنگامی که در مدرسه بوده ناظم مدرسه  او را مجبور کرده است که روزنامه دیواری را بلیسد (البته همین روایت در کانادا به تابلوی سیاه مدرسه و لیسیدن گچ تغییر پیدا کرد که البته غیر از داستان معروف پنکه است). همان جا از نادرپور گله کرد که او را درخت عرعر خطاب کرده.  برای رفع  سوء تفاهم گفتم من  خودم نیز آذربایجانی هستم  و براهنی نه برداشت و نه گذاشت ضمن سخنان ناروایی  مرا فاشیست خطاب کرد.

 او انتظار داشت که مصاحبه بدین ترتیب متوقف شود. ولی وقتی دید که من خواستار ادامه ی مصاحبه هستم گفت اگر بخواهی این مصاحبه را پخش کنی باید بدون سانسور پخش کنی . در جواب گفتم مطمئن باشید با همین ناسزای شما پخش می کنم و این مردم هستند که باید قضاوت کنند. براهنی که عرصه را بر خود تنگ دید فریاد کشید : اصغر (نصرتی ) من نمی خواهم مصاحبه کنم .

 آقای نصرتی خواهش کرد که من مصاحبه را متوقف کنم و این کار را کردم ولی در حقیقت کاری که براهنی کرد نادرست بود. او چنین حقی نداشت، وی ضمن بی ادبی، حق مرا پایمال کرده بود چون قول مصاحبه داده بود و من کار خلافی انجام نداده بودم. اما براهنی به این هم قانع نبود گفت من نوار مصاحبه را می خواهم .

تصمیم آسان نبود و می دانستم بحث در این مورد هم بی فایده است ولی چون نوارها شکل هم بودند بناچار نواری که آواز بهبوداوف  ضبط شده بود به او دادم و نوار مصاحبه را نگه داشتم . برای این که خلف وعده نکرده باشم صبح فردا به نصرتی زنگ زدم و گفتم که آن نوار که به شما دادم نوار مصاحبه نیست . با تعجب گفت پس چه نواری است ؟

گفتم نوار ترانه هایی از رشید بهبود اف است که براهنی می تواند گوش کند و لذت ببرد. نصرتی کمی به زمین و زمان نفرین کرد که چون او واسطۀ این مصاحبه بوده  قول بدهم که مصاحبه را پخش نکنم. به او قول دادم و تا به حال پخش نکرده ام، ولی حالا که براهنی فوت شده شاید فرصتی برای تجدید نظر باشد.

  سه شنبه ، ۰۹ فروردین ۱۴۰۱

(

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر