صفحات

۱۴۰۰ آبان ۱۴, جمعه

چرا مسلمان نیستم؟

علیرضا موثق

به نظرم عللِ پدیدار اجتماعی و فرهنگیِ اسلام‌گریزی در کشورمان را نمی‌توان به «ظلم‌های حکومت اسلامی» و یا «مشکلات اقتصادی» تقلیل داد. حداقل راقم این سطور به عنوان یک مصداق، وقتی «خودنگری و درون‌کاوی» می‌کند، علت را در جای دیگری می‌بیند. من اساساً نمی‌توانم مسلمان باشم، به همان دلیل که به اقتضای طبع، یک انسان در قرن بیست و یکم و در کلان شهری مدرن و در شرایط نرمال، هیچ تمایلی ندارد تا «آدم‌خوار» باشد و همنوعش را سلاخی و کباب کند و سپس، میل نماید.

باور ظنی و متواضعانه به وجود «خدای نامتشخص» در قالب یک گمانه‌زنیِ اجمالی نسبت به چهرهٔ کلی هستی که خردپسند است (و مانند باور به خدای قرآنی خردستیز نیست) و همچنین، ایمانِ مسبوق و متلائم با چنین باوری، نامش اسلام نیست. معنویت فراتاریخی و فرافرقه‌ای و سازگار با عقلانیت و عدالت و اخلاق در زمانه و زمینهٔ تاریخیِ جهان جدید، با شعبده‌بازی‌های تئولوژیک و ایدوئولوژیک، نامش اسلام نمی‌شود.

اسلام، خود داعش و طالبان و یا مانیفستِ نظام ولایت مطلقهٔ فقیه است. اگر می‌بینید در دههٔ نخستِ سدهٔ ۱۴ شمسی، حکومت اسلامیِ حاکم بر ایران، تاحدودی با داعش و طالبان فرق دارد، به سببِ ضرورت‌های اجتماعی و جبر زمانه و نیز عدولِ مصلحت‌اندیشانه از اسلام است.

اگر بخواهم دلایل نامسلمانی‌ام را خلاصه و مختصر و مفید با مخاطبانم در میان بگذارم، اشاره به تزاحم و تضادِ غیرقابلِ رفعِ اسلام با «عقلانیت و معنویت و عدالت و اخلاق»، صورتبندیِ مفهومیِ مناسبی از آن خواهد بود. اگر میزان دلبستگی ما به باورهای‌مان، هر چه بیشتر با میزان قوت دلایل و شواهد مؤید، متناسب و موزون شود؛ اگر معنویت ما از ادعایِ خام و جنون‌آمیز و متوهمانهٔ دسترسی به ذهن خدا عدول کند و از احساسِ بیمارگونِ حقیقت‌یافتگی نسبت به «امر بی‌صورت و رازآلود و مفهوم‌گریزِ قدسی» پاک شود و حد خود را جستجوگری و در راه ماندن ببیند؛ اگر اعمال ما بخواهد با عدالت منطبق شود و از ایجاد نابرابریِ حقوقی بین کافر و مسلمان و از تبعیضِ جنسیتی و مذهبی و نژادی بپرهیزد؛ اگر اخلاق ما با «دیگری‌ستیزی و تفرعن و خودشیفتگی» ناسازگار شود؛ اگر عواطف ما از هیتلر فاصله بگیرد و به گاندی نزدیک شود؛ ضرورتاً با آموزه‌ها و احکامِ «قرآن و سنت نبوی» و با «چهره و شخصیت الله در قرآن»، فاصلهٔ کهکشانی می‌یابیم و به همین اعتبار، دیگر نمی‌توانیم مسلمان باشیم. به بیان دیگر در یک مفهوم طیفی، میان «آدم‌تر، حقیقت‌جوتر، عاقل‌تر، معنوی‌تر و نیز عادل‌تر و اخلاقی‌تر شدن»، با «نامسلمان‌تر شدن» (یعنی از آموزه‌ها و احکام قرآن و سنت نبوی فاصله گرفتن)، تلازم منطقی وجود دارد.

در میانِ مسلمانان، می‌توان مصادیقی یافت که به «عقلانیت، معنویت، عدالت و اخلاق»، آنچنان که مراد این نوشتار است، تقرب یافته‌اند، اما نکتهٔ ظریف این است که آنان در تناسب با نزدیک شدنشان به مقولات موردنظر، از اسلام عدول کرده‌اند و نام بی‌مسمایش را حمل می‌کنند؛ شبیه به اینکه ما به گاندی بگوییم هیتلر. در اینجا در عالم واقع چه اتفاقی افتاده‌است؟ واضح است که حمل نام هیتلر بر انسانی واقعی و انضمامی و گوشت و پوست و خون‌دار با ویژگی‌های گاندی، ماهیتِ مصداق را تغییر نمی‌دهد.

نکتهٔ مهم بعدی در ارتباط با امتناع اسلام در جانِ انسان و جهانِ جدید، با عطف نظر به تحلیلِ روانشناختیِ قرآن و سنت نبوی و نیز وجوهِ شباهتش با فاشیسم قابل طرح است. عموم ما انسان‌ها، حتی اگر چندان اهل تفکر و ژرف‌اندیشی نباشیم، گمان می‌کنم به نحو کلی و مبهم و ارتکازی، در اعماق وجود خویش، سه واقعیتِ «ترس و لرز» آور را درک می‌کنیم:

اول) بشدت کوچک بودنِ جسم آدمی در مقابلِ عمق و گسترهٔ هستیِ برابر ایستا؛

دوم) بشدت تنگ بودنِ حدودِ داناییِ آدمی در مقابلِ حاقِ حقیقتِ هستیِ برابر ایستا؛

سوم) به شدت کوتاه بودنِ عمر آدمی در مقابل ابدیت و زمان در سپهرِ هستیِ برابر ایستا.

البته در جهان سنت، به دلیلِ جنس و سطحِ معرفت‌شناسی، جهان‌شناسی و کیهان‌شناسیِ حاکم بر اتمسفر فرهنگ، تفطن به سه موضوع مذکور (کوچک بودن جسم و محدود بودن دانایی و کوتاه بودن عمر آدمی) با آنچه اینک در جهان جدید در وجود ما می‌گذرد، متفاوت بوده‌است؛ برای مثال، انسان قدیم، بر خلاف انسان جدید، نمی‌دانست که کهکشانی به نام راه شیری وجود دارد و کرهٔ زمین در مقابلش چونان یک دانه ارزن در مقابل اقیانوس است و در وهلهٔ بعد، خود کهکشان راه شیری نیز چنین وضعیتی دارد در مقابل کائنات (چه رسد به منی که آنی می‌جهد و می‌میرد)، ولی این واقعیات به شدت اضطراب‌زا هستند و از این رو اصناف مکانیزم‌ها خلق و استفاده می‌شوند تا بلکه تسکینی ایجاد شود. اسلام را می‌توان به مثابهٔ دستگاهی تئوریک و ایدئولوژیک دید که با تزریقِ توهم و تفرعن و خودشیفتگی بر آن است تا بر رنج و اضطرابِ ناشی از حقارتِ آدمیان (خودش و پیروانش) فائق آید؛ زیرا خام و نابالغ است و نمی‌تواند متفکرانه و واقع‌بینانه به این چالشِ اگزیستانسیل پاسخ مناسب دهد.

اسلام (قرآن و سنت نبوی) کار را با اشاره به همین کوچکیِ نوع بشر در مقابلِ «امری بس عظیم» می‌آغازد و حقیقت تلخ و اضطراب‌زای مذکور را به دفعات تذکر می‌دهد، اما وقتی زمینهٔ روانشناختیِ مخاطبِ نامتفکر، با به تصویر کشیدن این حقایقِ جان‌سوز و التهاب‌آور آماده شد، با مغالطه و توهم و تفرعن، خودش را «سخنانِ همان امر بس عظیم» می‌نامد و راه نیل به ساحل امن و آرامش در این دریای طوفانی و بلاخیز را «تسلیم و تعبد» معرفی می‌کند و از مخاطبانِ عامیِ گرفتار در وحشتِ احساسِ حقارت می‌خواهد تا با منهدم و محو کردنِ «عقلانیت و فردیت»، تن به «راه بردگی» دهند و «افکار و ارزش‌ها و احکام و اهداف و عواطف و امیال و اراده‌ها و آرزوها و گفتار و کردارشان» را در «دیگری بزرگ» ذوب نمایند و به جسدی در دستان مرده‌شور بدل شوند.

با از میان رفتن عقلانیت و فردیت و با مستحیل شدن در «پیشوا»، منبع تولید اضطراب، اندکی مختل می‌شود. «الله، بزرگ و داناست» و «انسان، کوچک و نادان است» و عنصر کوچک و نادان با مستحیل شدن در دیگری بزرگ و دانا (یعنی الله) و با هم‌ذات‌پنداری با او، از مجرای «کلام ابلاغ شده توسط رسول الله»، چونان قطره‌ای که به دریا پیوسته‌است، احساس بزرگ و دانا شدن می‌کند و یقین‌های متوهمانه و آرامش‌زا را به جای شک‌های خردمندانه و دلهره‌آور می‌نشاند.

«مسلمانان-بردگان»، عقلانیتی که «حدودِ تنگِ دانایی و تواناییِ نوع بشر» را برملا می‌سازد، برای رهایی از اضطراب و تحصیلِ آرامش، به ثمن بخس با «ابر-اربابی» موهوم در آسمان معامله می‌کنند. همچنین «فردیت» که تنهایی و کوچکی آدمی را به رخش می‌کشد و با «عقلانیت» نسبت دارد، با ذوب شدن در «رب‌العالمین»، معدوم می‌شود. بردگان با محو کردنِ هستی‌شان در وجود ارباب، خودکشی می‌کنند تا بدین روش از زیر «بار هستی» خلاص شوند. «حبل‌المتین»، برساخته‌ای بشری، خطاناک، تاریخی، عرفی، عصری و نامقدس است که چنگ زدن به آن در سودایِ «قرار»، البته در عالَم ذاتاً و تماماً «بی‌قرار»، کارکردهای متنوعی دارد؛ از جمله کاهش و تسکین رنج‌هایی مانند «رنج ناشی از حقارت».

«انسان والا و آزاده»، کوچکیِ فکری و وجودیِ نوع بشر را که در مقام مقایسه با عظمتِ «هستیِ بی کران و حقیقتِ مطلق» پدیدار می‌شود و معنا می‌یابد، واقع‌بینانه و سقراط‌وار می‌پذیرد و راه رهایی از «اضطرابِ ناشی از وجوه تراژیکِ زندگی» را حقیقت‌طلبانه جستجو می‌کند. او راضی نمی‌شود تا شبیه به «لشکر بردگان و فرومایگان»، با داروی «توهم» اضطراب خود را تسکین دهد، اما خاک تاریخ در زمانهٔ تکوین قرآن به مقادیر قابل توجهی جنون و بلاهت نیاز داشت و نیز بقای نوع بشر، کثرتِ لشکرِ بردگان و فرومایگان را طلب می‌کرد و از این رو «پیامبرخیز» بود و «ابوحکم‌ها» به سهولت، منکوب و «ابوجهل» می‌شدند.

با این وصف، یکی از عناصری که هم در روند پیدایش اسلام نقش دارد و هم از کارکردهایش می‌باشد، تسکینِ رنجِ ناشی از حقارت در میانِ خیلِ «بردگان و فرومایگان» است، اما تسکین این داروی مخدر موقت است و نمی‌تواند به نحو کامل و دائمی، رنجِ ناشی از حقارت را محو و درمان کند‌؛ زیرا واقعیت فربه‌تر از توهم است و به نحوی از انحاء حجابش را می‌درد و به تبع آن، رنجِ تسکین یافته، همچون هیولایی خفته بیدار می‌شود و در سرزمینِ وجودِ آدمی بیداد می‌کند.

یک مسلمان واقعی و داعشی حاضر است از جان و مالش در راه تحققِ آموزه‌ها و ارزش‌ها و احکامِ الله که در قرآن و سنت نبوی بیان شده‌است بگذرد. او هنوز در اتمسفرِ جهانِ اسلام تنفس می‌کند و با تمام وجودش، «عبد و برده و بندهٔ الله» است و شبیه به کثیری از مسلمانان، با چهره و شخصیت الله بیگانه نشده‌است. یک مسلمان واقعی و داعشی، تمام و یا غالبِ «افکار و ارزش‌ها و احکام و اهداف و عواطف و امیال و اراده‌ها و آرزوها و گفتار و کردارش»، در تسخیرِ تعالیمِ الله است. می‌دانیم که اگر در مقابل چنین مسلمانی، با آتش زدنِ قرآن یا کشیدن یک کاریکاتور به اسلام توهین شود، قیامت به پا می‌کند، اما اگر به او گفته شود: «دو بعلاوهٔ دو می‌شود هشت»، قطعاً در درونش احساس انفجار و تلاطم نمی‌کند و رگ گردنش متورم نمی‌شود. تفاوتِ این دو واکنش، موضوعِ قابل تأملی است و به تحلیل و تبیین نیاز دارد.

گفته شد که اسلام، «مسلمان-بردهٔ الله» را از «واقعیت و عقلانیت و فردیت» دور می‌کند و توهم و تفرعن و خودشیفتگی را در وجودش تولید و یا تقویت می‌نماید و این امور، رنج ناشی از حقارت را تسکین می‌دهد، اما توهین به اسلام، لحظاتی انسان مدنظر را با جهانی اضطراب‌زا مواجه می‌کند که با حجاب اسلام از آن غافل یا پنهان شده‌بود. توهین، آن حجاب را می‌شکافد و روزنه‌ای برای مشاهدهٔ امر اضطراب‌آور ایجاد می‌کند یا مسلمانِ موصوف در پسِ پشتِ ضمیر خودآگاهش، با توهین به اسلام، خود را یک لحظه بی‌اسلام و جدا شده از مخدرِ مُسکن تصور و تجربه می‌کند. در این وضعیت، چونان نوزادی که از زهدان تنگ و تاریک و البته امن مادر خارج شده‌ و به جهانی ناآشنا و پیچیده و عظیم و فهم‌ناشده پرتاب گشته‌است، اضطراب و رنج، تمام وجودش را در می‌نوردد. جهانِ بی‌کرانِ خارج برای نوزادی که با زهدانِ محدودِ مادر اُنس دارد، ناشناخته است و امر ناشناخته، خوفناک است. نوزاد در مقابل جهان واقع، بسیار کوچک و ناتوان است. نوزاد در هنگام تولد از فضایی تاریک خارج می‌شود و چشمانش برای نخستین‌بار با نور مواجه می‌گردد؛ پس حتی نور نیز در وجودش رنج تولید می‌کند.

اسلام، نه تنها «راه بردگی» و «رسم ذوب کردنِ فردیت در آتشِ تنورِ ولایت و پیشوا» ست، بلکه بر خلاف ادعایش در آیه‌الکرسی، «راه تاریکی» ست؛ راه گریختن از رنجِ آزادی‌ست؛ راه اکتفا به پاسخ‌های خام و جزمی در مقابل پرسش‌های اساسی‌ست؛ راه اسارت در یقین‌های متوهمانه و خردسوز است؛ راه رهایی از رنجِ شک و نقد و تفکر است؛ راه گسستن از واقعیت است و بدین‌سان راهی خوارمایه و نابخردانه برای تسکینِ رنجِ ناشی از کوچکی و محدودیتِ نوع بشر در برابر هستیِ بی‌کران و حقیقتِ مطلق است؛ نه راهی والامنشانه و متفکرانه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر