صفحات

۱۳۹۸ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

عظمت‌طلبی و لجاجت و سازش‌ناپذیری، و بعد خودویرانگری و فروپاشی ایران!
محمد ارسی
مقدمه: این مقاله به این منظور نوشته شده تا نشان داده شود که سیاست خارجی جمهوری اسلامی ایران در خاورمیانه، که براساس صدور انقلاب اسلامی استوار گشته تکرار همان سیاست خارجی خودویرانگری است که امپراتوری عظیم هخامنشی را به باد داد، و اسکندر را بر ایران چیره کرد؛ تکرار جنگ‌طلبی‌های خسرو پرویز است که شاهنشاهی چهار صدساله‌ی ساسانی را به سقوطی ننگین کشانید و عرب را بر ایران و بر جان و مال ایرانی حاکم کرد؛ تکرار رفتار خوارزمشاه با فرستاده‌های خان مُغول است که ایران و دنیایی را بسوخت و جهانی را به تباهی برد و یا مثل سیاست شیعه‌بازی ملاها و قزلباش‌های عصر صفوی است که منجر به سقوط اصفهان پایتخت ایران، و سرشکستگی تاریخی ایرانیان گردید؛ و در نهایت، تکرار سیاست خارجی فتحعلی‌شاهی ست که تحت فشار شدید مراجع تقلید شیعه، اقدام به جنگ دیگری با روسیه کردکه نتیجه نهائی ننگنامه ترکمانچای بود.
در واقع اگر نیک و بی‌طرفانه بنگریم علت اصلی شکست‌های بزرگ و فاجعه بار ایرانیان در بزنگاه‌های تاریخی، سیاست خصومت‌طلبانه و نابخردانه‌ای بوده که برخی از حاکمان جاهل و خیالاتی و عظمت‌طلب این سرزمین، نسبت به همسایگان و اقوام و مردم دیگر اتخاذ می‌کردند و بدینوسیله، یعنی به دست خویش شرائط شکست خود، و تسلیم وتجزیه وتباهی ایران را فراهم می‌آوردند!
و امروز در اوضاع زار و بحرانی دنیای ما این سیاست خارجی فاجعه‌باری که «پاسدارها و فقها» در «منطقه» دنبال می‌کنند، آیا از فروپاشی دیگری خبر نمی‌دهد؟ آیا با این همه دشمن‌تراشی، شیعه‌بازی، ماجراجویی و انقلابی‌گری، نقطه امیدی برای حفظ و بقای ایران باقی مانده است؟
نگاهی به تجربیات تلخ گذشته! 

۱-یونانی‌ستیزی خشایارشاهی و شروع فروپاشی نخستین حکومت جهانی در تاریخ!
اگر بنا بر نوشته‌های هرودوت داوری کنیم امپراتوری بزرگ و گسترده‌ی هخامنشی را نه فقط نبوغ نظامی و جنگجویی کوروش و داریوش، بل مُدارا و مدیریت، و توانایی‌های ویژه‌ی آن دو پادشاه بزرگ شکل داده بود؛ وقتی آن امپراتوری عظیم که نخستین حکومت جهانی در تاریخ عالم شناخته می‌شود به خشایارشاه پسر داریوش و نوه‌ی دختری کوروش کبیر رسید، سقوط و فروپاشی آن شاهنشاهی جهانی به‌طور جدّی آغاز گردید؛ زیرا تمام تلاش و تقلّای این سلطانُ‌السّلاطین تازه این بود که بر آتن و تمام دولت- شهرهای یونانی مسلط شود و انتقام شکست ماراتُن را که داریوش بزرگ در ۴۹۰ قبل از میلاد از یونانیان خورده بود بگیرد. لذا از ابتدای نشستن بر تخت پادشاهی، لشگرکشی به یونان و تنبیه توده‌ی مردم آتن را که گناهی جز استقلال‌خواهی و نفی سلطه‌طلبی نداشتند به برنامه‌ی اصلی فرمانروایی خود تبدیل کرد و در اجرا و پیشبرد تخیّلات عظمت‌طلبانه خود، به نصایح و توصیه‌های دلسوزانه‌ی هیچ فردی اعتنایی ازخود نشان نداد!
اَرتبان یا اردوان عموی او که از خردمندان و عاقبت‌اندیشان شاهنشاهی محسوب می‌شد به شدّت با لشگرکشی به یونان از در اعتراض برآمد و کوشید تا برادرزاده خود خشایارشاه را از اجرای آن ایده‌ی سیاسی-نظامی نادرست باز دارد که شوربختانه در دل سنگ و ذهن مریض فرمانروایی که خود را تحت حمایت صد درصدی اهورامزدا تلقی می‌کرد اثری نکرد، در نهایت در نشستی که با حضور خود شاه برگزار گردید اراده همایونی بر آن قرار گرفت که تمامی امکانات گسترده‌ی شاهنشاهی هخامنشی برای بزرگترین لشگرکشی‌ که تاریخ تا آن روز نظیر آن را به خود ندیده بود به کار گرفته شود و از صرف هیچ هزینه‌ی جانی و مالی لازمی دریغ نگردد!
باری تهیه مقدمات آن لشگرکشی عظیم به مدت چهارسال تمام از ۴۸۴ تا ۴۸۱ قبل از میلاد طول کشید؛ ۴۸ قوم و مردم مختلف شاهنشاهی از مصری و سوری و فنیقی و لیدی یائی و عرب گرفته تا اقوام شرق ایران در ترکیب آن نیروی نظامی، شرکت داشتند. برای جنگ دریایی نیز بیش از هزار و دویست فروند کشتی جنگی ساخته و آماده شد، همچنین کانال‌هایی کنده شد تا به موانع طبیعی در رسیدن به خاک یونان غلبه گردد. از طرفی شاه و جنگ‌طلبان اطراف او پیش‌گویان مذهبی را وا داشته بودند که از پیروزی قطعی و مقدّری که در جنگ با یونان در انتظار ایرانیان بود حرف بزنند و مخالفان جنگ را طرد و مرعوب کنند. در نهایت، همه مقدمات آن قشون‌کشی مشهور فراهم آمد و خشایارشاه با اعتماد تمام به توفیق در جنگ علیه یونانیان از راه لیدی – ترکیه کنونی- که بخشی از امپراتوری جهانی هخامنشی به شمار می‌آمد راهی غرب برای تصرف یونان و تنبیه مردم آتن شد!
در حین لشگرکشی در منطقه هلسپونت، اردوان عموی شاه باز کوشید که او را از ادامه راه باز دارد که نتیجه‌ای نبخشید و جنگ بیهوده آغاز گردید، درماه اوت سال ۴۸۰ پیش از میلاد در حمله‌ای خونین به آتن، شهرعلم و فلسفه و فرهنگ و هنر به تصرف خشایارشاه درآمد، به دستور مستقیم او شهر غارت و به آتش کشیده شد، توده‌ی وحشت زده به جزایر و مناطق اطراف گریختند؛ آکروپولیس هم طعمه آتش خشم شاه شاهان گردید و تندیس‌های مرمرین آتن از جمله تندیس آسیب دیده‌ی پنلوپ همسر ادیسه به حکم خشایارشاه به ایران فرستاده شد که اسکندر مقدونی بعد از غلبه بر ایران آن تندیس‌ها را به یونان باز گردانید.
باری از پایان تلخ آن بدسیاستی و خودخدابینی و جنگ‌طلبی خشایارشاهی خوب باخبریم؛ یونانیان ندای ایستادگی سر دادند و در جنگ دریایی مشهوری که ۱۹ سپتامبر سال ۴۷۹ پیش از میلاد در سالامیس رخ داد نیروی دریایی امپراتوریی را که تنها ابرقدرت آن عصر و دوره محسوب می‌شد درهم شکستند، شکستی که «برگ سرنوشت تاریخ هخامنشیان و مغرب زمین را برگرداند». در معنا نقطه عطفی شد که تاریخ عالم را به قبل و بعد از خود تقسیم کرد. البته در جنگ زمینی نتایج به دست آمده فاجعه‌بارتر بود زیرا شخص شاه پس از نومیدی از شکستن مقاومت یونانیان، فرماندهی ارتش عظیم خود را به مردُنیوس سردار معروف پارسی سپرد و خود به ایران‌زمین بازگشت. مردنیوس دریک یورش دیگر آتن را دوباره تصرف کرد و به آتش کشید ولی از حفظ آن شهر ناتوان ماند و پس از نبردهای پراکنده و متعددی که انجام داد، سرانجام در جنگ پلاتمه کشته شد و از سیصد هزار سپاهی تحت فرمان او تنها سه هزار تن جان سالم به‌در بردند و به ایران برگشتند. در تاریخ هزاره‌های گم‌شده جلد ۳ صفحه ۲۳ آمده است که: «در هر حال از مجموعه‌ی گزارش‌ها به این نتیجه می‌رسیم که باید در تاریخ نظامی ایران این لشگرکشی را یکی از بیهوده‌ترین لشگرکشی‌های ایرانیان بخوانیم که آکنده از رگه‌های زشت است» زیرا این لشگرکشی نابخردانه شاهی که علناً به قدرت استبدادی خود می‌نازید تنها «به روند فروپاشی گام به گام هخامنشیان شتاب بخشیده، سقوطی که خشایارشاه فقط تاریخ آن را معین نکرد و آن را به جانشینان خود سپرد.»
با شکست در سالامیس هیبت امپراتوری هخامنشی هم فروریخت و در اندک زمانی شورش و نا فرمانی به سراسر سرزمین‌ها و ساتراپ‌های شاهنشاهی سرایت کرد؛ مصر، آسیای صغیر، حتی بلخ در شرق، به شورش درآمد. می‌نویسند در فاصله چند سال پس از سالامیس حدود ۲۰۰ شهر از کُلشنیر تا سوریه از امپراتوری پارس جدا شد. در واقع با تحریک یونانیان بود که شورش و طغیان به امری عادی در اکثر ساتراپ‌های هخامنشی تبدیل گردید و تا حمله اسکندر به ایران بی‌وقفه ادامه یافت. از طرفی دشمنی با یونان وتلاش برای سلطه بر کشور شهرهای یونانی‌نشین، اگر در آغاز یک انتخاب برای خشایارشاه محسوب می‌شد، برای جانشینان او یعنی شاهانی که از پس او آمدند به یک اجبار سیاسی-نظامی برای حفظ و بقای شاهنشاهی هخامنشی مبدل گردید. از این جهت بود که مبارزه با عوامل نفوذی و تحریکات یونانیان در مصر و سوریه و فنیقیه و بابل و لیدیه و غیره که از متصرفات امپراتوری هخامنشی محسوب می‌شدند، به مشکل امنیتی-نظامی جانشینان خشایار شاه تبدیل شد و سال به سال بدتر و پیچیده‌تر گردید زیرا یونانیان نیز به این نتیجه قطعی رسیده بودند که حفظ و بقای آزادی و مدنیّت یونانی تنها با براندازی شاهنشاهی هخامنشی ممکن و میسّر می‌گردد. لذا درهم ریختن آن شاهنشاهی، که یک تهدید دائمی برای استقلال و تمدن یونانی تلقی می‌گردید، به مرور به صورت فکر و گفتمانی غالب در دولت- شهرهای یونانی درآمد، و توده‌گیر شد.
در ادامه‌ی چنان تهدیدات متقابلی بود که در سال ۳۵۶ پیش از میلاد در آن فضای خصومت‌آمیزی که سرکوبگری‌های اردشیر سوم هخامنشی در خاورمیانه به وجود آورده بود، نهضت عظیم ضدّایرانی هم در یونان شکل گرفت و بدینوسیله، جنگ سرنوشت با هخامنشیان، به صورت امری اجتناب‌ناپذیر و اجباری استراتژیک، برای یونانیان جلوه کرد. در نهایت در سال ۳۳۷ پیش از میلاد، فیلیپ مقدونی – پدر اسکندر مقدونی- از سوی اتحادیه‌ی یونان به سرفرماندهی نیروی نظامی «اتحادیه» برای جنگ سرنوشت با شاهنشاهی هخامنشی برگزیده شد، وی به سرعت وارد عمل گردید و به بهانه‌ی دخالتی که عوامل شاهنشاهی در امور مقدونیه کرده بودند لشکر به آسیای صغیر کشید. در حقیقت او جنگی را با ایران آغاز کرد که فرزندش الکساندر آن را با فتحی تمام به پایان برد؛ آری راست گفته‌اند که:
«شکست داریوش سوم از اسکندر نخستین شکست ایرانیان بود، اما نه آخرین آن. تکرار خطاهایی که به شکست ایران انجامید، نشان می‌دهد که ایرانیان چیزی ازاین شکست نیاموختند.»

۲- آشتی‌ناپذیری خسروپرویز در ۲۵سال جنگ فاجعه‌بار با رومیان و شروع فروپاشی ایران ساسانی!
از سده‌ی اول قبل از میلاد که درگیری نظامی میان ایران و روم آغاز گردید و به مدت پنج سده تا دوره‌ی خسرو دوم – پرویز – ادامه پیدا کرد، طرفین درگیری، در کنترل دامنه‌ی اختلافات سعی بسیاری می‌نمودند یعنی در پی کسب هر پیروزی نظامی – که گاهی ایران گاهی روم برنده می‌شد – زود پای بحث و مذاکره می‌نشستند و با ترک مخاصمه و عقد قراد صلح، به جنگ و جدالی که می‌توانست به تضعیف هر دو منجر شود نقطه پایان می‌گذاشتند. تا اینکه در سال ۵۹۰ میلادی نوبت سلطنت به خسرو دوّم – پرویز- رسید وی با مخالفت و شورش‌های داخلی سختی روبرو شد تا جائی که به اجبار پناه به موریکیوس امپراتور روم شرقی برد و با یاری او بر تخت شاهنشاهی ساسانی بازگشت!
تا سال ۶۰۲ میلادی رابطه‌ی ایران و روم شرقی نسبتاً دوستانه بود تا اینکه موریکیوس که دوست و حامی خسروپرویز محسوب می‌شد با توطئه‌ی فوکاس نامی کشته شد؛ فوکاس به جای موریکیوس نشست و خود را امپراتور روم شرقی اعلام نمود. همین مسئله بهانه به دست خسروپرویز داد تا به نام خونخواهی امپراتور قبلی یعنی موریکیوس، با حمله به روم، آتش جنگی را روشن کند که مدت ۲۵ سال طول کشید و در نتیجه ایران و خاورمیانه را چنان نحیف و ضعیف و ذلیل کرد که عرب نومسلمان، در کمترین زمان، با اندک لشگری، به سهولت تمام، ساسانیان را برانداخت و بر ایران و سراسر خاورمیانه و شمال آفریقا چنان چیره و مسلط شد، که آن سلطه گسترده و قوی، تا امروزه روز، محکم و استوار، بر سر جای خود، باقی مانده است!
باری در سال ۶۰۴ میلادی با حمله‌ی لشکریان ایرانی به متصرفات روم در بین‌النهرین، جنگ طولانی با رومیان رسما آغاز گردید. فرماندهی این حمله‌ی نظامی را خود خسروپرویز به عهده داشت و در دو نبرد متوالی ارتش رومی را درهم شکست و با مامور کردن سرداران خود به ادامه نبرد تا تصرف کامل شهر قسطنطنیه و برانداختن امپراتوری روم شرقی، خود به ایران بازگشت؛ این سرداران ایرانی یعنی ایزدیار، شهربراز و شاهین تا سال۶۱۰ میلادی بخش مهمی از متصرفات رومی را در خاورمیانه به تصرف خود در آوردند و پاتگوسپان شاهین، تا کرانه‌های بوسفر تا نزدیکی پایتخت «امپراتوری» یعنی قسطنطنیه جلو رفت و در آنجا متوقف گردید. در همین وقت بود که فوکاس کشته شد و هراکلیوس که سردار و سیاستمداری مدیر و مدبّر بود به جای فوکاس بر تخت امپراتوری روم نشست. وی با این فکر که بعد از کشته شدن فوکاس دیگر دلیلی برای تداوم جنگ و مخاصمه میان ایران و روم وجود ندارد، هیأتی را برای عقد قرارداد صلح، و ختم درگیری‌های ویرانگر روانه ایران کرد و از خسرو رسما تقاضای و صلح و آشتی کرد!
ردّ تقاضای صلح هراکلیوس، و اصرار بر ادامه جنگ تا نابودی قسطنطنیه!
خسروپرویز با غرور جنون‌آسایی که از پیروزی‌های نظامی به او دست داده بود و با توجه به خلق‌وخوی لجوجی که داشت، پیشنهاد صلح هراکلیوس را که آماده دادن امتیازات زیادی به ایران بود، با قاطعیت تمام رد کرد و مدعی شد که سرزمین بیزانس از آن اوست، و تا کنستانتینوپل تسلیم نشود او دست از جنگ نخواهد کشید؛ لذا هیئت صلح رومی با دست خالی به روم بازگشت و به اصرار خسروپرویز، جنگ شدّت بیشتری گرفت.
حال در روم شرقی هراکلیوس سیاستمدار بر سر کار بود و در جنوب ایران در عربستان، محمد بن عبدالله به پیامبری رسیده بود؛ خسروپرویز بی‌توجه به این تحولات تاریخی تعیین‌کننده‌ای که در اطراف ایران جریان داشت در رؤیای فتح پایتخت روم، جنگ را شدّت بخشید یعنی در سال ۶۱۱ میلادی حمله دیگری به سوریه آغاز گردید. در ۶۱۲ میلادی شهر مهم قیصریه، در ۶۱۴ دمشق، در ۶۱۵ فلسطین و عاقبت اورشلیم به تصرف سپاه ایران درآمد و دهها هزار مسیحی کشته و اسیر شدند. صلیب عیسای مسیح نیز که نزد مسیحیان مقدس بود به ایران آورده شد و خسروپرویز آن را به مریم همسرمسیحی‌اش هدیه کرد! عجیب اینکه در حالی که هراکلیوس بر ترک مخاصمات و عقد قرارداد صلح، سخت اصرار می‌ورزید و شاه مغرور ساسانی را از ادامه‌ی جنگ ویرانگری که علیه روم راه انداخته بود، برحذر می‌داشت خسروپرویز پس از تصرف دمشق و اورشلیم، و آوردن صلیب عیسای مسیح به ایران، در نامه‌ای سخت تحقیرآمیز در خطاب به هراکلیوس امپراتور روم شرقی چنین می‌گوید:
«از خسرو شاه شاهان و فرمانروای جهان به هراکلیوس برده‌ی پست و حقیر او: چرا تو از سر نهادن به احکام و فرامین ما هم‌چنان امتناع می‌کنی و هنوز هم خودت را پادشاه می‌خوانی؟ آیا شما را نشکسته و یونانیان را درهم نکوبیده‌ام؟ شما می‌گوئید که به قدرت خدای خود ایمان و اعتماد تمام دارید؛ پس چرا این خدای شما اسکندریه و قیصریه و اورشلیم را که من گرفته‌ام از تصرف من بیرون نکشیده و خارج نکرده است؟ پس چرا کنستانتینوپل را هم نگیرم و درهم نکوبم؟ امّا بدان که اگر تسلیم من شوی و با زن و فرزندانت اینجا بیایی، از گناههای تو خواهم گذشت و یاری‌ات خواهم کرد؛ تاکستان و انگورستان و باغات زیتون در اختیارت خواهم گذاشت تا زندگی کنی؛ پس با امید تهی و توخالی بستن به عیسای مسیحی که نتوانست از دست یهودیان خود را نجات دهد و آنگونه میخکوب و مصلوبش کردند خود را فریب مده. به یاد داشته باش که راه نجاتی برای تو باقی نمانده، حتی در ته دریا پناه بگیری دستگیر و اسیرت خواهم کرد…»
ادامه‌ی دشمنی و ستیزه‌جویی خسرو با رومیان
پس از انتقال صلیب مقدس عیسی به ایران، خسرو پرویز بر حجم و گستره‌ی حملات نظامی به متصرفات رومی بازهم افزود، به دستور او شهربراز سردار زبده‌ی ایرانی بعد از فتح اورشلیم، مصر را نیز تصرف کرد و تا مرز کشورحبشه پیش رفت؛ سردار دیگرایرانی پاتگوسپان شاهین نیروهای رومی را پی درپی درهم شکست و به نزدیکی قسطنطنیه پایتخت روم شرقی رسید. در چنین وضع و حالی بود که هراکلیوس با اطلاع از خستگی مفرط سربازان و افسران ایرانی از سالها جنگ طولانی با دولت روم، به ملاقات شاهین سردار دانای ساسانی رفت و ضمن جلب موافقت شاهین به ترک مخاصمات و برقراری صلح میان ایران و روم، هیأتی بلند پایه از مقامات رومی را با هدایای گرانبها روانه‌ی پایتخت ایران کرد تا از راه مذاکره با شاهنشاه ساسانی به صلح و سازش، و ترک مخاصمه برسند.
گروگان‌گیری دیپلمات‌های رومی و تهدید شاهین به مرگ
خسروپرویز که از باده‌ی پیروزی‌های نظامی علیه امپراتوری روم شرقی مست و منگ شده بود نه تنها به گفت‌وگوی صلح تن نداد، هیأت دیپلوماتیک رومی را گروگان گرفت و به بند کشید، و سردار برجسته‌ی خود، شاهین را تحقیر کرد و تهدید به مرگ، که چرا موقع ملاقات با هراکلیوس او را دستگیر و به حضور نفرستاده است؛ از طرفی در پاسخ به صلح‌خواهی هراکلیوس، پیام داد که تا رومیان دست از مسیحیت نکشند (تا آمریکا آدم نشود) از صلح و سازش خبری نخواهد بود!
با این موضع‌گیری‌های سخت و سازش ناپذیری‌های خسروپرویز، برای هراکلیوس هم راهی جز جنگ همه جانبه با ایران ساسانی باقی نمانده بود. منتها برای چنین جنگ تعیین کننده‌ای، نیازمند پول و سپاهی و لشگری بود تا دست به حمله متقابل بزند. لذا دست نیاز به سوی کلیساها و مراجع دینی مسیحی دراز کرد و با جلب حمایت قاطع مسیحیانی که از بردن صلیب مقدس به ایران، سخت آزرده و خشمگین بودند، ارتشی نیرومند فراهم آورد و با خزرهای قفقاز و ترک‌های شرق دریای خزر که رابطه‌ی دوستانه با امپراتوری چین داشتند نیز بر ضدّ ایران متحد شد و بدینوسیله از سال ۶۲۲ میلادی دست به تهاجم نظامی علیه پرویز زد. او طیّ چهار سال یعنی تا ۶۲۶ با شکست‌های پی در پی و خُردکننده‌ای که بر ارتش خسرو ساسانی وارد آورد به حدود میان‌رودان، عراق فعلی رسید و دستگرد و تیسفون یعنی مراکز قدرت و ثروت کشور ایران را مورد تهدید جدّی قرار داد. درچنان وضع اسفبار نظامی و انزوای بین‌المللی سختی که ایران ساسانی قرار گرفته بود، و تبلیغات و تهدیدات آئین نوظهور محمدی هم، خود خسرو را هدف گرفته بود، پادشاه ساسانی به جای ترک مخاصمات توانفرسای نظامی و رفتن به سوی صلح و دوستی با امپراتوری روم شرقی، قدم دیوانه‌وار دیگری در راه جنگ و خودویرانگری برداشت و قصد تصرف قسطنطنیه را کرد.
در اینجا سخن نویسنده‌ی «هزاره‌های گم‌شده» جای نقل دارد که می‌گوید: «برنامه‌ی خسروپرویز، که از سر غرور به‌هیچ وجه حاضر به صلح با رومیان نبود، برای سال ۶۲۶میلادی بسیاربلند پروازانه بود و از نظر وسعت منطقه که برای جنگ در نظر گرفته شده بود، برای زمان خود به جنگی جهانی می‌مانست. سپاهی نیرومند از مردان بومی و بیگانه، آزاد و برده فراهم آورده بود و سردارشاهین را به فرماندهی آن گمارده بود… سپاه دومی به فرماندهی سردار شهربراز ماموریت یافت تا به کمک بلغارها… واسلاوها قسطنطنیه را محاصره کند. برنامه این محاصره این بود که با تصرف قسطنطنیه و انحلال حکومت بیزانس، ایرانیان را برای ابد از شرّ رومی‌ها آسوده کند! ارتش سومی نیز می‌بایست درست می‌شد و به فرماندهی ریزاتس – راهزار – مرزبانی از مرزهای ایران را به عهده می‌گرفت. پی بردن به دشواری این برنامه با وسائل اطلاع‌رسانی آن روزگاران بسیار آسان است.»(ص۳۶۰)
باری نتیجه‌ی آن عظمت‌طلبی و لجاجت و ستیزه‌جویی را خوب می‌دانیم، شاهین در جنگ با برادر امپراتور روم، تئودور شکست سختی خورد و مریض گشت از غصّه درگذشت؛ خسروپرویز با اهانت به جسد شاهین آتش خشم خودرا فرونشاند. شهربراز هم با تمام تلاشی که کرده بود جز خستگی و دادن تلفات بیشتر نتیجه‌ی درخوری نگرفت که هیچ، خود به دشمن خسرو تبدیل شد؛ و اما هراکلیوس، با توجه به برتری و موقعیت مناسبی که یافته بود در سال ۶۲۷ میلادی به قلب قدرت شاهنشاهی ساسانی یورش آورد و با مرزبان دلیر ایران، سردار راهزار که فرماندهی دوازده هزار مرد جنگی را به عهده داشت روبرو شد؛ راهزار، خطاب به «شاه» شرائط و موقعیت بد نیروهای خود را تشریح کرد و اعلام نمود که با این تعداد نفرات اندکی که در اختیار دارد از پس هفتاد و پنج هزار سپاهی رومی برنخواهد آمد، شکست ایران قطعی ست؛ خسروپیام داد: جنگ، اجتناب ناپذیر است، بمان و بجنگ!
هراکلیوس در نینوا در حدود کربلای فعلی نیروی دوازده هزار نفری مرزبانی ایران را درهم کوبید، نیمی را کشت و نیمی را مجروح و اسیر کرد سرسردار سپاه ایران «راهزار» راهم در میدان جنگ از تن جدا کردند. حال در برابر رومیان نیرویی که ایستادگی کند نمانده بود، خود خسروپرویز راه گریز در پیش گرفته بود، از نقطه‌ای به نقطه‌ای می‌گریخت و جای ثابتی نمی‌ماند، منتها به صلح و سازش و ترک مخاصمه هم تن نمی‌داد، بدتر اینکه تقصیر شکستهای پی در پی خودرا به افسران و سرداران ارتش ایران نسبت می‌داد و با بیرحمی و قساوت تمام اعدامشان می‌کرد!
هراکلیوس با تارومارکردن نیروی مرزبانی ایران به سوی دستگرد که در۱۰۰کیلومتری تیسفون قرار داشت، حرکت کرد و در ژانویه‌ی ۶۲۸ میلادی با تصرف کاخ‌های سلطنتی خسرو به گنجینه‌ی عظیمی از طلا و جواهرات و فرش‌های گران بها دست یافت و رومیانی را هم که طی ۲۵سال جنگ و ویرانگری در بند خسروپرویز اسیر بودند آزاد کرد!
ردّ آخرین پیشنهاد صلح امپراتور روم!
هراکلیوس با وجودی که همه‌ی متصرفات قبلی رومی را در خاورمیانه و آسیای صغیر پس گرفته و وارد خاک و مرکز قدرت ساسانیان شده بود، باز در اندیشه‌ی صلح و سازش با خسرو بود تا به ویرانگری‌ها پایان داده شود و منطقه کمی آرام بگیرد، لذا در ششم ژانویه ۶۲۸ از دستگرد خطاب به پرویز چنین می‌نویسد: «من در پی صلح و آرامش هستم؛ من تعمّدی در سوزاندن و ویران کردن سرزمین پارس ندارم ولی تویی که به این کارها وادارم می‌کنی، مسبّب این ویرانگری‌ها تو هستی. حال بیا تا سلاح‌هایمان را بر زمین بگذاریم و به صلح و آرامش برسیم. بیا آتش این جنگ را خاموش کنیم قبل ازینکه همه جا را فرا بگیرد و خاکستر کند.»
وااسفا که خسروپرویز توجهی به این پیشنهادات نکرد، به قول محقق برجسته دکتر رجبی: «غرور و نخوت خسرو بیشتر از آن بود که مجال اندیشیدن به صلح را بدهد. او همه‌ی دوره فرمانروایی خود را باخودکامگی جنگیده بود و حالا دست کشیدن از جنگ را دور از شأن خود می‌دانست. حتی سپاه کوچکی که برای او باقی مانده بود از بادسر او نکاست. اشتباه دیگری که مرتکب شد ناسپاسی در برابر سرداران و فرماندهان خود بود. او با فرار از دستگرد به تیسفون، دوباره فرمان داد تا افسران ارشد را به مجازات برسانند. پیداست که همه افسران و فرماندهان از بیم جان خود در اندیشه تدبیری برای از میان برداشتن خسرو باشند»(۳۶۴هزاره‌ها…)
باری خسروپرویز که همه امکانات مملکت را به باد فنا داده بود، در فرار از دستگرد به تیسفون، همه‌ی پل‌ها و راه‌های منتهی به تیسفون را هم تخریب کرد تا هراکلیوس نتواند به پایتخت تاریخی ساسانیان دست یابد. هراکلیوس نیز به پیروزی‌های عظیمی که به دست آورده بود بسنده کرد و با صرف‌نظر کردن از تصرف تیسفون به کشور خود بازگشت؛ بدینگونه بود که جنگ نابودگر ۲۵ساله‌ی ایران روم در حالی که هر دو کشور به‌ویژه ایران ساسانی را ضعیف و نحیف کرده بود، بدون عقد قرارداد صلحی، یا آتش بس و ترک مخاصمه‌ی رسمی‌ به پایان رسید، و ایران‌زمین و تمامی متصرفات رومی در خاورمیانه و شمال آفریقا را برای سلطه کامل اعرابی که حول آئین محمدی گردآمده و از اوضاع زار منطقه نیز نیک آگاه بودند آماده ساخت!
پایان کار خسروپرویز و آغاز سقوط ایران!
خسروپرویز پس از رسیدن به تیسفون، در پی شکست نابودگری که از رومیان خورده و ظلم و ستمی که در حق سرداران و اطرافیان خود کرده بود به دستور پسرش شیرویه، دستگیر، زندانی و محاکمه و کشته شد! به اینگونه زندگی شاهی که به قول کریستینسن، خود را انسانی کامل در میان خدایان، و خدایی در میان انسان‌ها می‌دید، در فوریه سال ۶۲۸ میلادی به پایان رسید، و چنان کشور آشفته و فقیر و فاسد و نابسامانی از خود به ارث گذاشت، که توده‌ی مردم عاصی و ناراضی آن، آماده‌ی تسلیم و اسارت در برابر هر نیروی خارجی مهاجم و متجاوزی بودند، که مدعی پایان دادن به آن ناامنی و آشفتگی و فساد باشد!

۳- چگونه نخوت و جهالت و سیاست‌ندانی خوارزمشاه، سراسر ایران و غرب آسیا را مقهور و منکوب قوم مُغول کرد؟
علاالدین محمد خوارزمشاه که او را سیف‌الاسلام، قامع‌المشرکین و مقتدرترین فرمانروای عالم اسلام می‌نامیدند با وجود اینکه بر ایران‌زمین و خراسان بزرگ و بخش عظیمی از ماوراالنهر با اقتدار تمام حکم می‌راند، به آن سرزمین‌های وسیع با شهرهای ثروتمند و پرجمعیتی چون نیشابور و بلخ و خوارزم و سمرقند و بخارا راضی نبود. او خود را اسکندر ثانی می‌نامید و سودای جهان‌گشایی و فتح چین را داشت تا دنیا را از کفر و فساد و الحاد نجات دهد و بیرق اسلام را در سراسر گیتی از جمله در چین به اهتزاز درآورد؛ اما این سلطان عظیم‌الشّان، نصرت‌الاسلام والمسلمین، محمدخوارزمشاه، پاک بی‌خبر بود که توفان سهمناک قوم مغول برخاسته و آنها زیر پرچم رهبر قهّار و جهان‌لرزاننده‌ای چون چنگیز جهانگیر، چین و ماچین راگرفته و اقوام متعدد تاتار و کرائیت و نویمان و ایغور و غیره را تحت اطاعت در آورده و چون باد صرصر به سوی غرب و مرزهای مملکت محمد خوارزمشاه در حرکت‌اند!
در تعقیب قوم ناشناس
خوارزمشاه برای سرکوب قوم مرکیت به مرزهای شرقی «کشور» لشگر کشیده بود که در کنار رود قرقیز برای نخستین بار با قشون قوم ناشناسی روبرو شد که قبل از رسیدن خوارزمشاه به محل سکونت مرکیت‌ها، آنجا را فتح و تاراج کرده و هیچ مرکیتی را زنده نگذاشته بودند. سلطان محمد، بدون معطلی و بی‌آنکه چیز مهمی درباره‌ی آنها بداند، فرمان تعقیب و سرکوب قشون ناشناس را داد تا اموال تاراج شده‌ی مرکیت‌ها را از آنها پس بگیرد!
این قشون ناشناس و تاراجگر، لشکریان زبده مغول بود که تحت فرماندهی مهین پسر چنگیز، چوجی خان، قوم مرکیت را از ریشه برانداخته و اینک تحت تعقیب سپاه سلطان محمد خوارزمشاه قرار گرفته بودند ولی بنا به سیاست و دستور چنگیزخان، می‌کوشیدند که از درگیری نظامی با سپاهیان خوارزمشاه تا حدّ ممکن خودداری کنند!
نخستین خطا و جنگ و درگیری
بنا به گفته‌ی مورخان، فرزند چنگیز، چوجی خان برای جلوگیری از درگیری با لشکریان سلطان، جمعی را به رهبری مترجم مسلمانی که در خدمت مغولان بود، با هدایای بسیار زیاد نزد خوارزمشاه می‌فرستد و می‌پرسد که: «سپاهیان دلیر سلطان از چه روی تمام شب با چنین شتاب، لشکرمغول را تعقیب می‌کنند؟… چنگیزخان فرمانروای شکست‌ناپذیر ما به سرداران خود سوبوتای و تغاجار دستور داده و یاساق فرموده بود تا مرکیت‌های یاغی راکه ازاطاعت خاقان سربرتافته بودند به کیفربرساند، اینک لشگرمغول آنان را تباه کرده به زادگاه باز میگردد…بسمع سلطان مقتدربلاد غرب علاءالدین محمد خلدالله ملکه برسانم که چنگیزخان فرمانروای جمله اقوام یورت‌نشین به تمام ما یاساق فرموده است که اگر به لشگریان اسلام رسیدید با آنان از در دوستی درآیید. چوچی خان به نشانه دوستی بخشی از نعمتی را که به غنیمت گرفته است به ضمیمه‌ی اسیران مرکیت به سپاهیان حضرت سلطان پیشکش می‌کند.»
شگفتا و وااسفا که خوارزمشاه این حرکت دیپلماتیک چوچی خان را اینگونه جاهلانه پاسخ می‌دهد: «به سرکرده خود پیغام بده که گرچه چنگیزخان تو را از محاربت با من منع کرده است، ولی خداوند تبارک و تعالی مرا رسالتی دیگر داده و فرموده ست بر لشگر تو حمله برم. من می‌خواهم روی زمین را از لوث وجود شما کافران بت‌پرست پاک کنم و درخور تفضل الهی باشم.»
باری در پی این دشمن‌تراشی و خطای سیاسی -نظامی فاجعه‌باری که خود سلطان و قبچاق‌های پرطمع و تملق‌گوی او مرتکب شده بودند، جنگ ناخواسته‌ای به مغولان تحمیل شد که جز خفت و ترس و خواری چیز دیگری نصیب خوارزمشاهیان نگردید. درهر حال لشکریان سلطان روی به‌سوی اردوی مغولان یورش بردند تا به خیال خود بُنه‌ی مغولان را به چنگ آورند و شماری بُت‌پرست ملحد را رهسپار دیار عدم کنند. ولی این مجیرالانام، فرمانروای عالم اسلام و بیگ‌های قبچاقیش، گَز نکرده بریده بودند یعنی با وجود برتری عددی و رقمی زیادی که نسبت به قشون مغول داشتند – هفتاد هزار در مقابل بیست هزار- کاری از پیش نبرد که هیچ، در همان ساعات اولیه نبرد و درگیری، نیمی از سپاه قبچاق را به دم تیغ بی‌دریغ مغولان سپردند و به کشتن دادند. حتی کم مانده بود که خود سلطان به اسارت مغولان درآید که با هول و هراس از معرکه گریخت و فرمان به توقف جنگ داد و گفت: «مصلحت است که جنگ را برای فردا صبح بگذاریم و دوباره دست به حمله بزنیم» ولی همانگونه که مورخان نوشته‌اند، فردای آن روز جنگی صورت نگرفت زیرا قشون مغول، دلگرم از ضرب شستی که به خوارزمشاه چشانده بود، با استفاده از تاریکی شب و وضع درهم ریخته‌ی لشکریان سلطان، اردوگاه خود را ترک کرده وفرسنگها از میدان جنگ دور شده بودند. البته خود سلطان و قبچاقان تملق‌گوی او، آن را فرار و شکست مغولان تلقی کردند ولی جلال‌الدین فرزند مطرود اما دلاور سلطان محمد که خود شاهد وقایع بود به درستی پیش‌بینی کرد و خطاب به پدرگفت: «مغولان رفتند، این طلایه‌ی مغول بود آنها با سپاهی گران بازخواهند گشت.»
خوارزمشاه ایلچیان چنگیز را به حضور می‌پذیرد!
چندی پس از درگیری در کنار رود قرقیز، در پائیز سال ۱۲۱۹ میلادی یعنی ۸۰۰ سال پیش، کاروان بزرگ ایلچیان خاقان اعظم مغولان و دیگر اقوام ملل مشرق زمین به بخارا رسید. ایلچیان چنگیزخان سه تن از بازرگانان ثروتمند مسلمان بودند که صمیمانه با خان مغول همکاری می‌کردند، اینک وظیفه داشتند که پیام و هدایای فرمانروای بلاد شرق، چنگیزخان را به فرمانروای بلاد غرب علاءالدین محمد خوارزمشاه برسانند. «هدایایی را که چنگیزخان برای خوارزمشاه فرستاده بود صد شتر و یک ارابه‌ی رنگین که به دو گاو بلند موی تبّتی بسته بود حمل می‌کردند؛ شمش‌های فلزات گرانبها، جواهرات با الوان شگرف… کیسه‌های مشک معطر، پارچه‌های زرتار… همه اینها در میان هدایا می‌درخشیدند … و سرانجام شمش گرانی از زرناب کان‌های کوهستانی چین که به حجم گردن شتر بود به کاخ سلطان داده شد. این شمش را همان ارابه‌ای که به دو غژ گاو تبتی بلند مو بسته بود می‌کشید.»
خوارزمشاه برای شنیدن پیام دوستی چنگیزخان، ایلچیان را به حضور می‌پذیرد، محمود یلواج، بزرگ ایلچیان بعد از ادای احترامات رسمی چنین آغاز سخن می‌کند: «چنگیزخان کبیر فرمانروای تمام مغولان ما را فرستاده تا طریق موافقت و عهد مودت و حُسن مجاورت استوار گردانیم خاقان اعظم هدایای خود را با درود فراوان برای خوارزمشاه می‌فرستد و ما را فرموده است که این سخنان او را معروض داریم… «من هم از رفعت مقام تو و هم از وسعت قلمرو سلطنت پراقتدار تو آگاهم، و می‌دانم که اکثر ممالک ربع مسکون عظمت سلطنت تو را می‌ستایند. بدین سبب من برخود واجب می‌شمارم پیوند دوستی با تو سلطان خوارزم استوار گردانم. زیرا تو را چون پسر محبوبی در میان پسران خود عزیز می‌دارم. ولی تو نیز آگاهی که من کشور چین و پایتخت شمالی آن را مسخر خود ساخته و نواحی مجاور خاک ترا به قلمرو خود ملحق کرده‌ام و اینک حق مجاورت ثابت است… تو بهتر از هر کس آگاهی که قلمرو من جایگاه جنگاوران شکست‌ناپذیر من و سرشار از معادن نقره است. در ممالک پهناور من هرگونه نعمت به حدّ وفور فراهم می‌شود. بدین سبب مرا نیازی نیست که در طلب غنائم پای از حدود قلمرو خویش بیرون نهم. اگر تو پادشاه بلند پایه را این رای پسندیده آید که ما سر حدات و راههای خویش را به روی بازرگانان گشاده داریم تا آنان فارغ و ایمن در قلمرو هر یک از ما آمدوشد کنند. این کار به صلاح هر دو ما و قرین و مایه خشنودی کامل هردوی ما خواهد بود.»
بدعهدی خوارزمشاه و سربه نیست کردن تجّار!
خوارزمشاه در پاسخ موافق به چنگیزخان، رسما دستخط داد که: «بازرگانان مغول اجازه دارند به تمام بلاد خوارزم، بلامانع و بدون پرداخت هیچ باجی وارد شوند و دادو ستد کنند» در پی دریافت این دستخط «سلطان» بود که کاروانی از چهار صد و پنجاه تاجر قلمرو چنگیزخان با پانصد شتر کالا وارد شهرمرزی اترار شدند و با نشان دادن آن دستخط، اجازه یافتند که کالاهایشان را برای فروش در بازار بزرگ شهر اترار عرضه کنند!
خُب، همه‌ی ما از سرنوشت آنها آگاهیم، اینالجق غایرخان حاکم شهر اترار که برادرزاده‌ ترکان خاتون – مادر خوارزمشاه – و شخص مورد اعتماد سلطان بود، به خوارزمشاه نامه می‌فرستد که این افراد، تاجر نیستند جاسوس‌اند، زیرا از مردم عادی شهر سئوالاتی می‌کنند که ربطی با تجارت و دادوستد ندارد. خوارزمشاه اندیشناک می‌شود و فی‌الفور فرمان متوقف کردن «کاروان تجار» را به غایرخان ابلاغ می‌کند؛ غایرخان نیز که در انتظار چنین فرمانی بود به تعجیل وارد عمل می‌شود، همه تجّار رابه جرم جاسوسی به قتل می‌رساند. از چهار صد و پنجاه نفر تنها یک تن موفق به فرار می‌شود. وی خبر خیانت به عهد، و قتل جمع تجّاری را که که تحت رهبری اُسون، فرد برگزیده چنگیز به کشور سلطان محمد اعزام شده بودند به چنگیز می‌رساند. نا گفته نماند که غایرخان تمام مال و اموال «تجّار» را مصادره کرد و برای فروش به بخارا فرستاد؛ سلطان عالم اسلام هم مغرورانه نقدینه‌ی آن اموال را برداشت و به خزانه‌ی خود داد!
قتل سفیر چنگیزخان به دست حامیان خاص سلطان (دلواپسان)
خان مُغول پس از دریافت گزارش سهمناک قتل عام تجار خود، بی‌معطلی، مرد دلیر و مسلمان‌زاده‌ای را همراه دو تن از مقامات مغولی، به عنوان ایلچی به دربار سلطان خوارزم فرستاد. این ایلچی جدید ابن کفرج بود که پدرش به فرمان سلطان تکش – پدر خوارزمشاه – مقام امیری یافته بود و اینک خود به چنگیزخان خدمت می‌کرد و فرد مورد اعتماد خاقان اعظم محسوب می‌شد!
خوارزمشاه بنا به توصیه خوانین قبچاق که خود را حامیان و «دلواپسان» سلطان وانمود می‌کردند، با کبر و سرسنگینی و غرور تمام ایلچیان چنگیز را به حضورپذیرفت تا به گفته خود از نیّات خاص خان مغول مطلع گردد. ابن کفرج ایلچی خان هم خطاب به سلطان چنین می‌گوید: «فرمانروای ممالک مغرب زمین! ما اینجا آمده‌ایم تا به تو یادآور شویم که تو خود به بازرگانان که از قلمرو چنگیزخان به اترار آمده بودند دستخطی سپرده و مهر خود را به دست خود برآن گذارده بودی. در آن به بازرگانان ما اجازه داده بودی آزادانه داد و ستد کنند و به حکام خود فرموده بودی که با آنان طریق موافقت و دوستی درپیش گیرند. ولی تو عهد خود را شکستی و از در غدر و فریب درآمدی. آنها را کشته و اموالشان را به غارت بردی. خیانت که فی‌نفسه نوعی فرومایگی است. آنگاه که از فرمانروای عالم اسلام سر زند منفورتر می‌گردد»…
می نویسند خوارزمشاه به ایلچی، معترض می‌شود، می‌گوید: «عملی را که یکی از زیردستان من مرتکب شده چرا به من نسبت می‌دهی؟» ایلچی چنگیز بی‌درنگ می‌گوید: « سلطان اعظم! پس تو تصدیق داری که والی اترار خلاف حکم تو عمل کرده است. نیکوست، حال که چنین است بنده تبهکار اینالجق غایرخان را به دست ما بسپار تا خاقان اعظم ما چنانکه شاید و باید او را به کیفر رساند، ولی اگر تو با این امرمخالفت کنی آنگاه می‌باید برای پیکاری که دلیرترین مردان در آن به خاک هلاک می‌افتند، و نیزه‌های تاتاری راست بر هدف می‌نشیند آماده باشی!»
واسیلیان مورخ نامدار روس در رمان تاریخی چنگیزخان، صحنهء این مجادله را اینگونه تصویر می‌کند: «خوارزمشاه از شنیدن این سخنان تهدیدآمیز به اندیشه فرورفت… نفس‌ها در سینه حبس شد. بر همگان روشن بود معضل درگیری و جنگ یا پرهیز از آن، هم اکنون روشن می‌شود ولی برخی از خان‌های قبچاق که باد در سر داشتند بانگ کشیدند که: حضرت سلطان! غایرخان برادرزاده مادر توست آیا روامی‌داری که او به چنگ کفّار گرفتار آید؟ زود فرمان به قتل این گستاخ ده یا ما خود هم اکنون خونش را می‌ریزیم!
رنگ از رُخ خوارزمشاه پریده بود و چون میّت سپید می‌نمود، با صدایی آهسته ولبانی مرتعش گفت: نه من اینالجق خادم وفادار خود را تسلیم نخواهم کرد!
آنگاه یکی از خان‌های قبچاق به سوی ایلچی – ابن کفرج بغرا – شتافت … ایلچی فریاد زد که: درشریعت اسلام تصریح شده است که ایلچی را نمی‌کشند و میانجی را به قتل نمی‌رسانند، خان‌ها فریاد برآوردند که: تو ایلچی نیستی، غباری هستی که بر موزه خاقان تاتار نشسته‌ای … توخائنی، سرگین تاتاری … هماندم خان‌های قبچاق بر سر ایلچی ریختند و با خنجر بدنش را سوراخ سوراخ کردند و دو مغول همراه او را سخت مضروب ساختند. آن دو مغول را با پیکرهایی خونین به مرز ولایات خوارزمشاه رساندند، ریششان را سوزاندند، اسبانشان را گرفتند و پیاده در قلمرو چنگیزخان رهایشان کردند.»
نامه‌ی لرزاننده و هراس آور چنگیز به خوارزمشاه!
آن دو مغول زخمی و خونین به هر طریقی بود خود را به جایگاه چنگیز رساندند و خبر قتل ابن کفرج و رفتار خفّت بار خوارزمشاهیان را با ایلچیان به او رساندند.
خاقان بعد از شنیدن خبر قتل ایلچی دلاور خود، فریاد می‌زند که: «‌ای آسمان جاوید! تو درستکاران را رستگاری می‌دهی و گنه‌کاران را به کیفر می‌رسانی . تو این مسلمان تبهکار را کیفرخواهی داد! بهادران دلیرمن بشنوید: مسلمانان اوسون ایلچی مرا با چهار صد و پنجاه بازرگان غیور که به بازرگانی رفته بودند خفه کردند، مسلمانان تمام امتعه‌ی آنان را به تاراج بردند و اینک برما نیشخند می‌زنند. ایلچی دیگر من ابن کفرج بغرای دلاور را کشتند و ریش دو ایلچی همراه او را چون موی گراز به آتش کشیدند، اسبانشان را گرفتند و چون آوارگان از خود راندند، آیا ما این رفتار را تحمل خواهیم کرد؟
تاتاران خروشیدند: «ما را به جنگ مسلمانان ببر! ما شهرهای آنها را ویران می‌کنیم، سنگ بر سنگ برجا نمی‌گذاریم، زن و کودکشان را، همه را از دم تیغ می‌گذارانیم، ما را به جنگ مسلمانان ببر، توفقط راه به ما نشان بده، تا دمار از روزگارشان در آوریم.»
چنگیزخان در پی آن خشم و غضب سوزاننده‌ای که از رفتار سلطان خوارزم به او دست داده بود، کاتب پیر خود را فراخواند و در نامه‌ای با شش کلمه خطاب به خوارزمشاه چنین گفت: «تو جنگ خواستی، جنگ را آماده باش.»
آری اینگونه بود که: «مغولان آمدند و کشتند و سوختند و بردند»! ولی همانگونه که ایرانیان از شکست در برابر یونانیان و رومیان، و عرب و غیره درسی نگرفته بودند – که حدّ و مرز خود را بشناسند – ازین شکستی که از مغٌول خوردند، و ذلّت و خفّتی که کشیدند، باز درسی نگرفتند! آن شاعر بزرگ ما درست گفته ست: هرکه نامخت از گذشت روزگار / هیچ ناموزد ز هیچ آموزگار!

۴- چگونه مُلاها و قزلباش‌ها با شیعه‌بازی و خصومت با اهل تسنّن، و دشمنی کور با دولت عثمانی و ممالک همسایه، ایران را ذلیل، و اصفهان را تسلیم محمود افغان کردند؟
محمدهاشم آصف، در رستم التواریخ در توصیف آن دسته از فقها و ملایان نابکاری که دولت پرشکوه و توان صفوی را به باد فنا دادند می‌نویسد: «اینان با عمامه‌ی حریر پر نقش و نگار خلیل خانی، و کفش ساغری و چاقشور کردی و چهار زرعی زری، که برمیان می‌بسته و سواره با قلیان‌های کرنائی آمد و شد می‌نموده‌اند …چون دارائی و فرمانروایی آن سلطان جمشید نشان – شاه سلطان حسین – از بیست و پنج سال گذشت، زمرهٔ خرصالحان – منظور: ملاها و فقهای ریایی- به افسانه و افسون، رسوخ در مزاج آن خلاصه ایجاد عصر خود نمودند و او را از شاهراه قانون حکیمانه جهانداران بیرون کردند و بکریوه گمراهی که مخالف عقل وحکمت است او را داخل نمودند… چون عَلَم حساب و رایت احتساب و سنجق عدل را اولیای دولت قاهره سلطانی از بی‌عقلی و بی‌تمیزی و شیطان خیالی از پای درآوردند، اصفهان بلکه همه ایران مانند طویله و اصطبل بی‌مهتر شد… شب و روز همه در این اندیشه بودند که به جهت خود، آقای نوکرپرور نُوی… یعنی لشکرآرا خسروی، پیدا کنند … که به هر قسم که مقدورشان بشود فتنه و فسادی ظاهر، و شور و شرّی برپا کنند … باری، صفحه دلکش سیاست را باد بی‌تمیزی از بساط ریاست برد و خط احتساب و رقم حساب را نشتر جور و ظلم از صفحه روزگار سترد.»( ص۱۰۱ و۱۰۲)
نویسنده رستم التواریخ در بیان فساد و تبهکاری فقها و قزلباش‌های مؤمن‌نما که آنها را خر- صالحان و نابکاران می‌نامد، می‌گوید که ظلم و جور در مملکت صفوی به حدی رسیده بود که ممالک همسایه قوی و قدرتمند ایران، یعنی عثمانی و ترکستان و هندوستان نگران وضع شاه صفوی بودند و آماده یاری. اما آن مفسدان نابکار در افزایش دشمنی شیعه و سنی و تشدید اختلاف ایران و عثمانی همچنان می‌کوشیدند و از هیچ عمل قبیحی در دشمن‌تراشی پرهیز نمی‌کردند. وی می‌نویسد: چون اخبار رقت‌آور و وقایع قبیحه‌ی مملکت صفوی به گوش پادشاه عثمانی رسید، ارکان دولت خود را احضار نمود و فرمود که: ما را با پادشاه ایران اخوت و دوستی است، باید دولت ایران را محافظت نمود زیرا که دولت روم و دولت ایران تکیه بر یکدیگر دارند، نامه‌ای …که مشتمل برمواعظ و نصایح حسنه باشد بنویسید، و بنویسید به پادشاه ایران که وزراء و امراء وارکان دولت خود را تغییر و تبدیل بدهد، و اگر در این کار اهمال و تغافل ورزد دولت خود را به باد فنا خواهد داد!
پس به فرمان سلطان روم-عثمانی- عُمر آقا نام، ایلچی فصیح و بلیغ … و از همه جا با خبر هوشمندی با نامه… مامور به سفارت ایران شد، و عازم دربار معدلت‌مدار سلطان جمشید نشان(شاه سلطان حسین) گردید… چون به حضور… شرفیاب گردید، (سلطان حسین) بعد از تفقد پادشاهانه… فرمود نامه سلطان روم را تمام خواندند و شاه … بعد از استماع مضامین آن نامه به ارکان دولت خود فرمود در این باب چه می‌گوئید. به خاکپایش عرض نمودند، که سلطان روم و اتباعش در دریای ضلالت و گمراهی غرقه می‌باشند کسی که خود گمراه است چگونه دیگری را هدایت می‌تواند نمود. ای جهان مطاع! سلطان روم بر تو و بر اتباع تو حسد می‌برند، و نسبت به حضرت تو بسیار بی‌ادبی کرده‌اند… انشاالله به اقبال تو به شمشیر قزلباشی تشریفات رومیه را به آتش خواهیم سوخت و دولت عثمانی را بر باد فنا خواهیم داد… باری در شب ده و رود ایلچی، به اشارت مقربین درگاه جهان‌پناه، سرهنگان خونخوار و رندان و بهادران… فوجی در لباس عیاری و مکاری به سرای ایلچی روم که عمرآقا نام داشت، رفتند و عمرآقای برگشته بخت و اتباعش را «تمسخر و خوار» نمودند. یعنی بهادران بی‌شرم و آزرم ایران…که فریاد افغان دلاوران روم، بر هفت گنبد افلاک برمی‌شد و در آن شب، ایشان را فریادرسی نبود، سبلت‌های ایشان را تراشیده و مال و اموالشان، آنچه قیمتی بود، ربودند و هر یک از آن رندان مکار به راهی گریختند…
ایضاً از جانب پادشاه هندوستان رسولی یعنی ایلچی با نامه اخوت علامه نصایح آمیز به درگاه جهان پناه سلطان جمشیدنشان (شاه صفوی) آمد، ارکان دولت خاقانی، با وی هم چنین سلوک نمودند… ایضاً ایلچی‌ها از جانب ملوک دیگر آمدند هر یک را به قسمی و نوعی مفتضح نمودند…
علت امداد نکردن ملوک و سلاطین با جاه و تمکین به آن سلطان جمشید نشان در وقت مغلوب و عاجز شدن از طایفه افاغنه، و نُه ماه در محاصره ماندن، و شهر اصفهان را به قحط و غلا مبتلا کردن و آخرالامر مغلوب و منکوب گردیدن، همین وقایع قباحت‌آمیز گردید… در آن وقت شیعیان با حماقت و رعونت… بی‌معرفت از مطالعه مصنفات و مولفات علمای آن زمان، چنان می‌دانستند که خون سنّیان و مالشان و زنشان و فرزندانشان حلالست، همچنانکه سنیان… تلف نمودن جان و عرض شیعه را واجب می‌دانند و این دو طایفه در گرداب گمراهی غرقه می‌باشند…»(ص۱۱۳تا۱۱۵)
آری خصومتی که ملایان و قزلباشان با همسایگان و ایلچی‌های آنها می‌کردند، و ظلم و جوری که برمردم ایران، خاصه بر غیرشیعه اعمال می‌نمودند، دولت صفوی را که زمانی از شکوه و شوکتی عالم‌گیر برخوردار بود به باد فنا داد، چنان فنایی که آن ثروت و قدرت و اقتدار، دیگر به ایران برنگشت!

۵- چگونه حُجج اسلام، فقهای شیعه، جنگی نابرابر با روسیه را به ایران عصر قاجار تحمیل کردند!
بعد از پایان دور اول جنگ‌های ایران و روسیه که به عقد قرارداد گلستان در ۱۸۱۳ میلادی منجر گردید نایب السلطنه، عباس میرزا و برخی از رجال وطن‌دوست می‌کوشیدند تا اصلاحاتی در امور مختلف لشگری و کشوری انجام دهند، و به هرقیمتی از درگیری تازه با روسیه، که به‌مراتب قویتر از ایران بود دوری و پرهیز کنند. اما ملایان و آیات عظام که سری پر باد داشتند و تحت تاثیر تحریکات انگلیسی‌ها نیز بودند، از پای نمی‌نشستند و جنگ جهادی علیه روسیه را برای دفاع از حقوق شیعیان قفقاز، وظیفه دولت و ملت ایران می‌دانستند! و در نهایت ملاباشی‌ها و مراجع مهم تقلید در عتبات عالیات و کربلا و نجف با فتواهای جهادیشان علیه روسیان، جنگ دوم با روسیه را که جنگی مذهبی و از روی جهالت و عدم درک منافع ملی بود به فتحعلی شاه و عباس میرزا، و به توده‌ی رعیت بی‌توشه ایرانی تحمیل کردند. از نتایج مترتب بر آن جنگ جهادی جاهلانه همه آگاهیم، می‌دانیم که چه شکست خفت باری خوردیم، چه خیانت‌هایی شد و چقدر از سرزمین‌های ایرانی را از دست دادیم، حتی استقلال ایران از دست رفت و عاقبت، قراردادی به نام ترکمانچای به ایرانیان تحمیل شد که هنوز که هنوز است بمثابه نماد شکست ملی در ذهن و زبان ایرانی باقی مانده ست.
دراین باره سعید نفیسی به نقل از سپهر و هدایت و سایر مورخان عصر قاجار در «تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران در دوره معاصر» می‌نویسد: «روز جمعه هفدهم ذیقعده ۱۲۴۱ عالی جناب … آقاسید محمد اصفهانی مجتهد عصر و مفتی عصر که در قبول عامه و خاصه متفرد … بود … با فضلای عظام: حاجی محمدجعفر و آقاسید نصرالله استرآبادی و حاج سید محمد قزوینی و سید عزیزالله طالش و بسیاری از علما و فضلای هر بَلَد وارد اردوی خاقان صاحب قران (درچمن سلطانیه) شدند… و در ورود این علماء تمام خوانین و عظما مقدم ایشان را استقبال کردند و عموم لشکریان با سلام و صلوات… در رکاب ایشان پیاده همی آمدند و همهمه‌ی غریب دراطراف انتشار یافت وعموم اهل ایران را تمنای موافقت ومتابعت با پیشوایان دین مبین مرکوز ضمیر ارادت تخمیر گردید … الحاصل رأی تمام پیشوایان شریعت که حامیان ملت و دین مبین اسلام بودند بر این مقرر شد که: «باید حضرت صاحب قران با دولت بهیّه‌ی روس ترک مصالحه و مدارا کند و لازم است و واجب شرعی که: عداوت و منازعت آشکار کند. چه برما معلوم شده که: سلوک اهالی آن دولت در بلاد متصرفهء قره باغ، تعرض به عرض و ناموس و تمسخر به دین و آیین اهالی اسلام والامقام به نحوی است که: در شریعت ما ننگ و مایه نزاع و جنگ، و تکلیف پادشاه ایران و تمامی اهل اسلام… در جهاد با روسیه است. و تمامت فقها و علماء که به حسب مذهب، پیروی ایشان بر پادشاه عهد، لازم بود، فتوی دادند که: … جهاد بر پادشاه و همه‌ی مسلمانان واجب است و مسامحه در این باب کفر و ضلالت. ناچار کل امرای دربار به فتاوی علمای مذکور گردن اطاعت نهادند…الا جناب معتمدالدوله… نشاط اصفهانی و حاجی میرزا ابوالحسن شیرازی وزیر امور خارجه…که مخالفت با دولت روسیه را صلاح دولت و مملکت نمی‌پنداشتند. علماء و فقها به این دو آدم عاقل، بارها پیام تهدیدآمیز…فرستادند… مقارن این حال و روز فتنه انگیز…خبر رسید که: کینیاز و سرحدداران پنبک و قراکلیسا از حدود خود تجاوز کرده و به آباران ایروان روی آورده. استماع این واقعه برلجاج علما افزود و نصح- پند و اندرز – سفیر روسی برایشان سرایت ننمود، و کار بر حضرت صاحب قران تنگ، و به اصرار مجتهدین، ملت مجبور به جنگ شد… فتنه خفته از خواب بیدار آمد، و از دو سوی، مؤالفت به مخالفت تبدیل یافت و تمامت ایران برآشفته شد و دل‌های عموم رعایا… از مواعظ علماء به هم برآمده گشت، و زمام رفع این فتنه‌ی عظیم از دست تصرف پادشاه دانش آگاه اسلام به در رفت، و کار ملک، به کف گروهی بی‌کفایت درافتاد. عوام کالانعام را کار به جایی رسید که: احکام علما را بر اَوامر سلطان ایران رجحان دادند، و گوش جان و دل براطاعت مجتهدین نهادند و کمر همت برجهاد بستند. بازار لاف و گزاف گرم، و دیده عقل و انصاف، بی‌شرم گردید. کتاب‌خوانان، شمشیرجوی شدند، و قلمزنان، نیزه بر گرفتند، عمامه‌ها و قلم‌ها به کلاه خُود و نیزه بَدل، و عباها و قباها به خفتان و قزاگند مبدل آمد. ازدحام عام، مایه‌ی امید عوام گشت، و جلوه‌ی سراب دردیده‌ی متعطشان نادان دریای آب همی نمود…تا در همه‌ی ایران کار چنان شد که: اگر حضرت خاقان صاحب قران، فتحعلیشاه قاجار بر رأی علماء انکار کند، اهالی ایران، سلطانی دیگر برانگیزند، و به مخالفت شاهنشاه اسلام برخیزند. لاجرم حضرت خاقانی به متابعت ملت… سپاه کینه‌خواه به محاربه و مجادله با سرحدداران قراباغ و ارمَن برآراست.»(ص۴۸۴’۴۸۵’۴۸۶)
باری فقهای شیعه، خمینی و خمینیست‌ها از روزی که بر ایران و ایرانی حاکم شده‌اند، با تصرف سفارت آمریکا و گروگانگیری دیپلمات‌های آمریکایی، با بهانه دادن به صدام جانی که به ایران حمله کند و بعد، دفع و نفی هر پیشنهادی که می‌توانست به آن جنگ ویرانگر پایان دهد، با بزرگداشت قاتل سادات و دشمنی و خصومت عقیدتی با مصر، با صدور فتوای قتل نویسنده انگلیسی سلمان رشدی، با مخالفت علنی با هستی و موجودیت اسرائیل، و خائنانه خواندن هرگونه حرکت صلح‌طلبانه میان اعراب و اسرائیل، با تقلیل دادن انقلاب اسلامی به مرگ بر آمریکا مرگ بر اسرائیل، و نهایتا با سوزاندن هر فرصتی که زمان اوباما به عادی و دوستانه شدن رابطه ایران و آمریکا منجر می‌شد… در واقع همان وضع و روز اسفباری را برای ایران و ایرانی به وجود آورده‌اند که سلاطین عظمت‌طلب و فقهای منحط سده‌های دور، به وجود آورده بودند که در این نوشته در پنج مورد به آنها اشاره شده است!
تاریخ بیهقی و حرف امروزی هر ایرانی دلسوز!
آری در شرح و وصف وضع مناطق شرق ایران – خراسان بزرگ – در دوره سلطنت مسعود غزنوی، گفته شده که: قوم جنگجوی غُز، هر روزه این مناطق را لگدکوب سُم ستوران خود می‌کرد و مال و منال و زن و کودک مردم بینوا و بی‌دفاع خراسانی را به تاراج می‌برد. سلطان مسعود که پادشاهی عیاش و خودرأی و مستبد، و متظاهر به دین‌داری بود، بی‌اعتنا به ناله و فریاد این مردم، به جهاد در راه دین مبین، و فتح و فتوحات نظامی پُردرآمد در شرق هند مشغول بود و به آینده تاریکی که در انتظار دولت‌اش بود، عطف توجّهی نمی‌نمود؛ وهر وزیر و فرد خردمندی را که از سر دلسوزی نصیحتش می‌داد، به خیانت متهم می‌کرد و از خود می‌راند! استاد بزرگ، بیهقی که از نزدیک شاهد اوضاع زار و زندگی دردناک مردم و بی‌اعتنایی و خودرأیی سلطان مسعود بود، سخن و ناله‌ی دل خود را چنین می‌گوید:
«گفتند این خداوند را – سلطان مسعود را – استبدادی ست از حد و اندازه گذشته و گشاده‌تر از آن نتوان گفت، و محال باشد دیگر سخن گفتن … و حال خراسان چنین ست، و از هرجانب خَللی؛ و خداوند جهان(سلطان) شادی‌دوست و خودرأی است، و وزیر متهم و ترسان؛ و سالاران بزرگ که بودند، همه رایگان برافتادند. ندانم که آخر کار چون بود، و من باری خون جگر می‌خورم. وکاشکی زنده نیستمی که این خللها را نمی‌توانم دید»*
پایان
درباره‌ی منابع مقاله:
در ارتباط با بخش ۱ و ۲ ازین کتابها بهره برده شده است: 
۱- هزارهای گمشده تالیف پرویز نجفی جلد ۲و۳و۵
۲- تاریخ ایران باستان مشیرالدوله
۳- روزگاران عبدالحسین زریّن‌کوب
۴- تاریخ ایران، از دوران باستان تا سده‌ی ۱۸ از ن.و پیگولوسکایا و پتروشفسکی، ترجمه کریم کشاورز
۵- ویکیپدیا در ارتباط با جنگ‌های بیست و پنج ساله‌ی خسروپرویز با هراکلیوس امپراتور روم شرقی
در ارتباط با بخش سوم: 
۱- جامع التواریخ / رشیدالدین فضل‌الله همدانی
۲- تاریخ مغول / عباس اقبال
۳- چنگیزخان /‌ هارولد لمپ ترجمه رشید یاسمی
۴- چنگیزخان / واسیلیان ترجمه پورهرمزان
۵- سیرت جلال‌الدین منکبرنی، شهاب الدین محمد خُرندزی زیدری نسوی
۶- تجلّی تاریخ ایران / عبدالرفیع حقیقت
۷- تاریخ مغول در ایران / برتولد اشپولر ترجمه‌ی محمود میرآفتاب
* تاریخ در «تاریخ بیهقی» / عباس میلانی
محمد ارسی
فروردین ۱۳۹۸شمسی شیکاگو
Mohammadarasi@gmail.com

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر