پس از چهل سال کجای کاریم؟
فاضل غیبی
ما مخالفان حکومت اسلامی پس از چهل سال همانجایی هستیم که بودیم، یعنی میدانیم که چه چیزی را نمیخواهیم، اما تصوری از آنچه که می خواهیم و مهمتر از آن، تصویر درستی از راهی که باید برویم نداریم. معمولاً عدم اتحاد «نیروهای اپوزیسیون» بعنوان کمبود اساسی در کار فروبستۀ ایران قلمداد میگردد و از آنجا که اغلب میپنداریم که درد مشترک به نزدیکی و همسویی کمک میکند، بیشتر به توصیف نابسامانیها و نارساییها مشغولیم.
اما نشان دادن نارساییها بدون ارائه پیشنهادی برای برطرف کردن آنها، نه تنها مفید نیست، بلکه ناامیدی را نیز به نارسایی میافزاید. از سوی دیگر چنانکه خواهیم دید، بررسی درست موقعیت امروز می تواند سمت و سوی راه آینده را روشن کند. این نوشتار کوششی است برای بررسی اوضاع ایران معاصر در سه محور اصلی:
نخست آنکه، همینکه اکثریت بزرگ ایرانیان پس از چهار دهه تصور کمابیش مشترکی از این دارند، که چه نمیخواهند خود دست آورد بزرگی است. همینکه به تجربیات تلخ دریافتهایم که هیچگونه دیکتاتوری نمیخواهیم، هیچگونه تبعیض جنسی، مذهبی و قومی میان ایرانیان را تحمل نمیکنیم و هیچگونه دشمنی با دیگر کشورهای جهان را برنمیتابیم ... خود نشان از بلوغ نسبی اجتماعی و سیاسی دارد. اما زمانی به آگاهی مشترک دربارۀ آنچه میخواهیم، خواهیم رسید که شناخت علمی مشترکی از تاریخی داشته باشیم که ما را بدینجا کشانده است. به عبارت دیگر اگر از انقلاب اسلامی که حکومتی را نصیب ما ساخت که دارد کار ایران را تمام می کند، شناخت درست و مشترکی نداشته باشیم، طبعاً نخواهیم توانست به اشتراک عمل دست یابیم.
شگفت آنکه حتی بسیار کسانی که خود شاهد، درگیر و حتی قربانی انقلاب اسلامی بودهاند، اینجا و آنجا از «نقش بیبیسی» و یا «توطئۀ گوادلوپ»، از «اشتباه کارتر» و یا از «توطئۀ ساواک» سخن می گویند. البته که عوامل بزرگ و کوچک مانند «دیکتاتوری شاه»، «بگیر و ببند ساواک» ، «فساد اداری» و بسیاری عوامل دیگر در شکلگیری جامعه ای که به سوی انقلاب می رفت تأثیر داشتند، اما تأثیرشان نسبی بود. زیرا در رویدادهای اجتماعی و بویژه رویدادی مانند انقلاب ایران عوامل بیشماری به مراتب گوناگونی مؤثرند، اما فقط یک عامل عمده می تواند تعیین کننده باشد و این عامل آن تودۀ میلیونی بود که هیچ نیروی داخلی و خارجی توانایی مقابله با آن را نداشت.
دربارۀ چگونگی فراهم آمدن چنین تودهای نیز کافیست به فضای فرهنگی و تبلیغات سیاسی در 25 سال پیش از آن، از 28 مرداد به این سو نگریست تا دریابیم، ایدئولوژی چپ ـ اسلامی مرحله به مرحله از نفوذ و گسترش بیشتری برخوردار میشد، درحالیکه در سوی دیگر، آگاهی ملی و دمکراتیک در جامعه بنیان نیافته بود،
از دید امروز اینکه فرهیختگان کشوری مانند ایران (از دانشجو و استاد گرفته تا مدیران و هنرمندان) واقعاً تصور میکردند تحقق شعارهای چپ و یا اسلامی، بر همۀ نابسامانیها نقطۀ پایانی خواهد گذاشت، شگفتانگیز است. اما باید در نظر گرفت که در آن دوران نه تنها "جنبش جهانی چپ" در اوج قدرت و گسترش تاریخی خود قرار داشت، بلکه حتی در کشورهای پیشرفته نیز این امید وجود داشت که "بیداری اسلامی" بتواند توده های کشورهای مسلمان را بر علیه تحجر اسلامی به حرکت درآورد.
بنابراین می توان جمع بست که درغلطیدن کشور به یکی از دو رژیم توتالیتر، یعنی چپ و یا اسلامی، اجتناب ناپذیر بود و به سبب ناتوانی جنبش دمکراسیخواه، هر تغییر و تحولی در ایران ناگزیر به این سو می راند. البته در صورت پیروزی چپها، مبارزۀ اسلامیون با آنان به جنگ داخلی نیز دامن می زد و سرنوشتی مانند افغانستان را برای ایران فراهم می آورد.
در ایران ملایان در نبرد قدرت پیروز شدند و چپها را بیرحمانه سرکوب کردند. در این میان جالب است که سازمانهای چپ از بابت اینکه شکست آنها در نبرد قدرت ده ها هزار جوان ایرانی را به زندان، شکنجه و فرار از میهن دچار کرد و هزاران تن از هواداران آنها به بیگناهی جان خود را از دست دادند، نه تنها مسئولیتی برعهده نگرفتند، بلکه خون آنان را به حساب ملت ایران گذاشتند و دلیل حقانیت خود قلمداد کردند.
با توجه به تسلط کامل ایدئولوژی چپ ـ اسلامی، سخن گفتن از اینکه اگر شاه چنین می کرد و یا اگر نمایندۀ فلان کشور چنین نمیگفت، اگر پای خمینی به پاریس نمیرسید و یا ارتش تسلیم نمی شد، چنان واقعیت را مخدوش میکند که نه تنها برازندۀ هیچ ایران دوستی نیست، بلکه حتی گفتاری ضدملی است. چرا که اگر واقعاً رژیم اسلامی را "اجانب" آوردند، منطقاً فقط همانها هم می توانند ببرندش! درحالیکه تغییر رژیم بدست ایرانی تنها زمانی ممکن خواهد بود که بدست خود ایرانیان برقرار شده باشد.
شناخت درست از ماهیت حکومت اسلامی پیش شرط شیوۀ درست مبارزه با آن است. اگر شناخت ما از ماهیت رژیم درست و دقیق نباشد، طبعاً شیوۀ مبارزه نیز جواب نخواهد داد. مثلاً برخی از فعالان اپوزیسیون واژه های «فاشیستی» یا «توتالیتر» را نه بعنوان ویژگی رژیم، بلکه بصورت دشنام بکار می برند یا برخی دیگر در مورد حکومت اسلامی از واژههای غیرعلمی مانند «فرقۀ تبهکار» و یا «رژیم اشغالگر» استفاده می کنند.
به هر حال، پس از چهار دهه باید به روشنی دید که حکومت اسلامی با وجود کوششهای بسیار برای مقابله با آن، از جمله بدین دلیل دوام آورده است که از سرشت ویژه ای برخوردار است و فقط با توجه به این سرشت میتوان شیوههای مؤثری در برابرش بکار برد. مثلاً اگر رژیم دیکتاتوری بود و انتخابات برگزار میکرد، با شرکت در آن بخوبی ممکن بود که آن را برکنار و یا دستکم تعدیل کرد. اما حکومت توتالیتر، چنانکه همۀ نمونههایش نشان دادهاند و انتخابات در چهار دهۀ گذشته در ایران نیز نشان داده است، از برگزاری انتخابات فقط بعنوان ترفندی تبلیغی استفاده میکند.
بدین مفهوم امروزه پس از چهار دهه میتوان مرز میان موافقان و مخالفان حکومت اسلامی را بدین گونه مشخص کرد که هر کس این حکومت را حکومتی توتالیتر تشخیص دهد که چهار دهه پیش بر دوش اکثریت ایرانیان به قدرت رسید، میتواند خود را مخالف آن بداند و دربارۀ راههای برکناری آن کنکاش کند. اما آنکه عوامل داخلی و خارجی دیگری را عامل عمدۀ برقراری رژیم اسلامی میداند، در انتخابات شرکت میکند و یا با تحریم رژیم مخالف است، صرفنظر از هرگونه انگیزه و توجیهی، در جهت پشتیبانی از حکومت اسلامی گام برمی دارد.
دوم آنکه، باید اندیشید اگر حکومت اسلامی مشخصات اصلی دو رژیم نازی و استالینی را دارد برای برکناری آن چه میتوان کرد؟ خاصه آنکه، دو ویژگی مهم رژیم توتالیتر، برخورداری از "پایگاه تودهای" و مهارت تبلیغی در سطحی بالاست. آنها با سرکوب و کشتار بیرحمانۀ مخالفان و دگراندیشان، از یک سو تودۀ زیر سلطۀ خود را مرعوب می کنند و از سوی دیگر با وعدۀ بهشت و نوید پیروزی بر جهان، عقبماندهترین اقشار اجتماعی را تحت تأثیر تبلیغات خود قرار میدهند.
آلمان نازی به سال 1940م. پس از پیروزی بر فرانسه همۀ اروپا را تسخیر کرده بود و به نظر می رسید قدمی بیشتر با تسلط بر جهان فاصله ندارد. در دهۀ 70م. نیز به نظر می رسید کمونیسم بزودی بر جهان تسلط خواهد یافت. اما هر دو قدرت توتالیتر (متأسفانه به قیمت قربانیهای بیشمار)، بی بازگشت از صحنۀ تاریخ بیرون رفتند.
از این نظر، در مقام مقایسه، حکومت اسلامی حتی در اوج قدرت برجامی خود، مضحکه ای بیش نبود و بعنوان قدرت منطقهای شناخته نشد تا چه رسد که بتواند در برابر قدرت های جهانی بایستد. با اینهمه خطای بزرگی است اگر تصور رود که با بالا گرفتن بحران اقتصادی و اجتماعی رژیم اسلامی از درون فرو خواهد ریخت. زیرا تاریخ و تجربه نشان میدهد که وفاداری پایگاه توده ای رژیمهای توتالیتر به آنها جان سخت است. این بویژه در ایران که رژیم اسلامی از احساسات و عقاید مذهبی توده ها در جهت تبلیغات سیاسی خود سؤاستفاده می کند، بزرگترین مشکل را فراهم آورده است.
با اینهمه چنانکه نمونههای پیشین نشان داده اند، هرگاه که فشار جهانی با خیزش همبستۀ مردم توأم شود، حتی برکناری رژیمی مانند حکومت اسلامی نه تنها ممکن، بلکه پرشتاب خواهد بود. اما به شرطی که آلترناتیو مشخص و ملموسی بتواند شوق و شور مخالفان رژیم را برانگیزد و هدایت کند.
در این میان باید توجه داشت که مردم درون کشور زیر فشار حکومت توتالیتر (از فشار تبلیغی تا سرکوب جمعی) طبعاً نمی توانند به تنهایی کار برکناری حکومت اسلامی را به پیش ببرند و آنان که "شورش در کف خیابان" را تنها راه یکسره شدن کار ایران اعلام میکنند، کاملاً بی مسئولانه عمل میکنند، زیرا در نظر نمی گیرند که شورش خیابانی بدون پشتوانۀ جنبشی ملی، فقط و فقط توجیهگر خشونتفزایی از سوی نیروهای سرکوبگر حکومتی قرار می گیرد و مهمتر از آن، اگر هدف از برکناری حکومت اسلامی برقراری نظامی دمکراتیک است، بدین هدف تنها با همگامی گستردهترین اقشار ملت ایران و با روش مسالمت آمیز و اقناعی می توان رسید و هر روش دیگری به خشونت بیشتر و به برقراری حکومتی خودکامهتر منجر خواهد شد.
صرفنظر از تصورات واهی و بچهگانه باید در نظر گرفت که میلیونها ایرانی در چهار دهۀ گذشته به خارج از کشور رانده شدهاند که بخش بزرگی از آنان در آرزوی رهایی و آبادی میهن از دست رفته روزشماری می کنند. چنین سرمایۀ بزرگی تا بحال در برابر هیچ رژیم توتالیتری فراهم نبوده است. نه تنها این نیروی بزرگ باید به میدان مبارزه با رژیم اسلامی جلب شود، بلکه بدون فعالیت آن اصولاً مبارزۀ مؤثر برای برکناری حکومت اسلامی شانس موفقیتی ندارد.
از دستآوردهای مهم مبارزۀ ایرانیان یکی این است که به موازات تبلور ارادۀ اکثریت برای برکناری حکومت اسلامی، رفته رفته نقش ضدایرانی "چپ"ها روشن شده، که در ایران و خارج از کشور هواداران خود را در پس واژه پراکنی میهندوستانه در "بیم و امید" نگهداشتهاند: بیم از «امپریالیسم» که گویا در پی فرصت برای حمله و غارت کشور است و امید بدینکه حکومتگران اسلامی که با کشتار و جنایت به قدرت رسیده اند، روزی ماهیتی دیگر یابند و راه دمکراسی و خدمت به ایران در پیش گیرند!
اما پس از چهار دهه روشن شده است که خط میان پشتیبانان و مخالفان واقعی حکومت اسلامی، نه از میان مسلمان و غیرمسلمان، بلکه از میان هواداران و دشمنان دوستی با ایالات متحده و اسرائیل میگذرد و وقت آن رسیده که مدعیان ایران دوستی و عدالت خواهی، که برکناری حکومت اسلامی را همانا «بازگشت جهانخواران و غارتگران منابع کشور» قلمداد می کنند بعنوان بدترین مدافعان حکومت اسلامی افشا گردند.
با توجه به نکات یاد شده، جای شگفتی است که چرا تا بحال چنین شمار بزرگی از ایرانیان که غربت را در برابر زندگی در سایۀ حکومت اسلامی انتخاب کردهاند، هنوز نتوانسته به «جنبش جهانی دمکراسی برای ایران» دامن زنند.
از این رهگذر به سومین نارسایی میرسیم که باعث دوام چهل سالۀ حکومت اسلامی شده است.
جامعۀ انسانی بدین پدید یافته است که انسانها با اعتماد به یکدیگر برای زندگی در واحدهای اجتماعی پیمان می بندند. از پیمان زناشویی تا پیمان میان پدر و مادر و فرزندان و از پیمان میان آموزگار و شاگرد تا فروشنده و مشتری روابط میان اعضای جامعه را اعتماد متقابل و پیمان برای رسیدن به هدفی مشخص تعیین می کند. والاترین این روابط همانا روابط میان مردم کشور و اعضای ملت است که با کار و کوشش خود به بهبود محیط و زندگی یکدیگر کمک می کنند تا بتوانند با تکیه بر هویت فرهنگی مشترک، در خانۀ پدری مشترک به شایستگی زندگی می کنند. بدین هدف همۀ اعضای جامعه به موازینی رفتار می کنند که همان "اخلاق" است و اغلب از راه تربیت مذهبی نسل به نسل تداوم یافته است. در کشورهای پیشرفته در سدههای گذشته رفته رفته سنجش عقلانی جای تربیت مذهبی را میگیرد.
در ایران پس از آنکه نامسلمانان اکثریت خود را از دست دادند، در عصر صفوی اکثریت به زور شمشیر مجبور به شیعیگری شدند. آنان در نسلهای آتی بدین توهم دچار شدند که موازین اخلاقی و انسانی حاکم بر جامعۀ ایران از این مذهب ناشی شده است، درحالیکه این توهمی بود که ملایان بدان دامن زدند. موازین اخلاقی ایرانیان در طول هزاران سال زندگی شهرنشینی بر پایۀ مهر و داد شکل گرفته بود و در سده های پس از حملۀ اعراب در سایۀ حکومت های ترک و عرب همچنان در روان جامعۀ ایرانی در میان همۀ وابستگان به آیینهای ایرانی جاری بود.
با انقلاب اسلامی، ایرانیان دچار بزرگترین شوکی شدند که شاید تا بحال ملتی با آن دست به گریبان بوده است. بدین صورت که اکثریت پیش از آن تصور می کردند که ارزش های زندگی اجتماعی در ایران از اسلام ناشی شده و پیشوایان این مذهب، بانیان و محافظان آن هستند. اما با توحشی که ملایان برای کسب قدرت انحصاری به نمایش گذاشتند، دیری نپایید که برای اکثر ایرانیان، «اسلام راستین» به کابوسی بدل شد. از سوی دیگر آماس بخش چپزدۀ جامعۀ ایران به برآمدن نسلی منجر شد که مدعی است از هرگونه وابستگی مذهبی رها شده، اما مشخص نیست که به کدام موازین اخلاقی پایبند است. در این میان تجربه نشان داده است که ردّ اعتقادات اسلامی بدون غلبه بر «اخلاق اسلامی» که رفتار بخشی از ایرانیان را آلوده، نه تنها مشکلی را حل نمیکند، بلکه از این جهت خطرناک است که در پس ظاهری آراسته و واژگانی متفاوت تداوم می یابد.
به هرحال، مسئولیت تاریخی سقوط اخلاقی بخشی از جامعۀ ایران متوجه «واعظان» است که چهار دهه با آنچه در سدههای گذشته در «خلوت» میکردند، سراسر جامعه را آلودهاند تا در تیرگی فساد فراگیر، بتوانند از مسئولیت تاریخی خود فرار کنند.
جامعۀ ایران پس از چهار دهه حکومت اسلامی بیش از پیش به سینهای بدل شده است که در آن دو قلب با آهنگی مخالف در تپش هستند و دو گروه با سرشت فرهنگی و اخلاقی کاملاً مختلف در کنار هم قرار گرفته اند که به سبب نبود اعتماد متقابل و پایبندی به پیمان ملی، توانایی همکاری جمعی ندارند. شاهد آنکه در دهه های گذشته دستکم در خارج از کشور هزاران بار کوشش برای تشکیل نهادهای فرهنگی و سیاسی با شکست مواجه شده است.
ابعاد فجیع این پدیده و پیامدهای آن چنان است که عملاً کار مبارزه با حکومت اسلامی را به حدّ صفر رسانده است. چنانکه برای ناظران خارجی نیز شگفتانگیز است که انبوه ایرانیان خارج از کشور با وجود رسانههای بیشمار نمیتوانند دستکم نقض فاحش، روزمرّۀ و گستردۀ حقوق بشر در ایران را افشا کنند. چنانکه جهانیان تصور کاملاً مخدوش و متناقضی از حکومت اسلامی دارند و طبعاً نمی توانند پشتیبان جنبش دمکراسیخواهانۀ ایرانیان باشند. (ن.ک. «سی سال تلاش»: گفتگو با محمود رفیع، بنیانگذار جامعه دفاع از حقوق بشر در ایران- برلن)
با اندیشه دربارۀ سه مانع مهم در راه پیشرفت جنبش آزادیخواهانه ایرانیان ( نبود شناخت مشترک از ماهیت رژیم، نارسایی آگاهی دربارۀ هدف از برکناری آن و بالاخره بحران اخلاقی فراگیر) سمت و سوی جنبشی که میتواند حکومت اسلامی را برکنار کند روشن می شود.
با توجه به خرابی های مادی و معنوی ناشی از چهار دهه حکومت اسلامی بدیهی است که چنین جنبشی نمی تواند خود به خود و به یکباره پدید آید، به عبارت دیگر به هیچ وجه نمی تواند "شورشی کف خیابانی" باشد، بلکه جنبشی متکی بر خرد جمعی، که گروه رهبری آن با گفتاری خردمندانه و رفتاری نیک، اعتماد و مهر ایرانیان را جلب کند. به منظور دامن زدن به چنین رستاخیز فرهنگی نیازمندیم، که راههای نوینی در پیش گیریم. از جمله با توجه به اینکه تا به امروز نیز اخلاق والای ایرانی در وابستگان به اقلیت های مذهبی از زرتشتی و کلیمی تا ارمنی و بهائی تداوم یافته است، بیشک جنبش ملی ایرانی از شرکت فعال آنان زیان نخواهد دید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر