صفحات

۱۳۹۷ دی ۱۴, جمعه

1

چرا جمهوری‌خواهم؟ 

حسن شریعتمداری

Hassan_Shariatmadari.jpg
استبداد در ایران یک پدیده بومی و تاریخی است. تاریخ ما چیزی جز تاریخ کام وری و شکست استبداد نیست. از لحاظ تاریخی سازمان سنتی جامعه ما، بر دو نهاد ستبر روحانیت و سلطنت استوار گشته است.


در هر اجتماع بشری، سامانه‌های جامعه پذیری (سوسیالیزاسیون) برای همساز نمودن افراد، با الگوهای ارزشی و رفتاری رایج از اوان کودکی، افراد جامعه را متناسب با آن‌ معیارها و هنحارها تربیت اجتماعی نموده و تحویل اجتماع می‌دهد.
طبیعتا، محصول جامعه اقتدارگرا، افراد همساز با آن میباشند. سامانه‌های جامعه پذیری، مانند خانواده -مدرسه، مذهب و محیط کار و دوستان و فامیل و همکاران، و سایر ساز و کارهای جامعه پذیری، افراد را همساز با پذیرش رسوم و سنن و هنحارهای سنتی و فرهنگی پرورش میدهد و آنان را برای زندگانی اجتماعی هماهنگ با جامعه استبدادزده ایرانی، آماده میکند. از جمله مهم ترین هنجارها، برای زندگانی بدون اصطکاک و بی ین سیستم تربیتی و با برخورداری از چنین فرهنگ و ادبیاتی، زمینه اجتماعی کافی برای پذیرش و بازتولید اقتدار و استبداد، همواره وجود دارد.
البته ناگفته نماند که مشابه چنین نظام جامعه پذیری، برای قرون متمادی در همه دنیا رواج داشته و قبل از پیدایش تجدد و بدنبال آن دموکراسی در غرب، همه جا وضع کمابیش یکسان بوده است.
در غرب اما، انتقال از قرون وسطی به دموکراسی مدرن، حاصل یک پدیده طبیعی و تاریخی بود. مجموعه عواملی که در اینجا مجال بازگشایی آن‌ها نیست و همگان با آن آشنایی دارند، وسائل این انتقال تدریجی مهم و شگرف در غرب را فراهم نمود.
روشنفکران و فیلسوفان برجسته‌ای در غرب، در این دوران که عصر روشنگری و سحرزدائی نام گرفت، برای اینکه جوامع خود را، با اساس چنین انتقال مهم پارادایمی آشنا کنند و آنان را پذیرای قبول باطنی و عمیق انتقال قدرت، از دوگانه پاپ - قیصر به مردم بنمایند، ناچار بودند که به سرمایه تاریخی و ادبیات و فرهنگ بجامانده ولی فراموش شده یونان و رم باستان مراجعه نمایند و این میراث تاریخی را، همچون گنجینه‌ای که قرنها در زیر آوار قرون و اعصار مدفون و فراموش شده بود، به مردم عرضه کنند تا مردم بتوانند قبول نمایند که، حکومت مردم بر مردم و مردم سالاری افسانه نیست و انتقال قدرت از پاپ وقیصر به مردم عادی، کاری ممکن و عملی است. زیرا نیاکان تاریخی آنان، بیش از ۱۵۰ سال دردولت شهر آتن و ۳۵۰ سال در رم باستان از نوعی نظام مردم سالار، به نام دموکراسی برخوردار بوده‌اند.
این دسته از روشن‌فکران به اومانیستها و هلنیستها، شهرت یافتند. آنان با چنین ابتکاری، در اجرای پروژه بزرگ خود نیز موفق گردیدند و توانستند به جای دوگانه پاپ - قیصر، که برای قرون متمادی سیطره بی چون و چرای خود را بر اذهان و قلوب اروپائی داشت و نظام سیاسی قرون وسطی را می‌ساخت، دوگانه بدیع و جدید دولت - ملت را بنشانند و ابتدا دوران تجدد و سپس عصر دموکراسی‌های مدرن را شروع نمایند.
ورود امواج فکر و اندیشه و فلسفه مدرن از غرب، بهمراه محصولات صنعتی و تجاری این تمدن جدید، ازاواسط دوران قاچار به ایران بشدت سنتی، باعث متزلزل شدن بنیانهای فرسوده دینی و فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی وسیاسی در ایران آن روز گردید.
طبیعتا نظام سیاسی استبدادی، مسئول این اوضاع درهم ریخته و نابسامان انگاشته میشد وبیشتر آسیب پذیر بوده وآماج حملات بود. روحانیون نیز پس از سلطنت و در مواردی حتی بیشتر از آن مسئول عقب ماندگی ایران شناخته میشدند.
از اواخر قرن هفدهم به تدریج دوگانه شیخ - شاه در ایران نیز مانند دوگانه پاپ - قیصردر اروپا، دچار چالش شد و دیوار قطور ولی فرسوده اقتدارش ترک‌های مهمی برداشت.
در اثر این پدیده جدید، بخشی از روحانیون و گروهی از درباریان حاکم، کم‌ و بیش اقتضائات دوران تجدد را بیشتر درک کرده و با لزوم اصلاحات وتغییرات همدلی داشتند. اما برخلاف ساز و کار ایجاد موکراسی‌های مدرن در اروپا، در ایران انجام یک انقلاب علمی و صنعتی غیرممکن بود. ولی اصلاح مذهبی در بین باورمندان به مذهب با الهام از نهضت پروتستانتیسم اروپا، چیزی نبود که از نظر آنان پوشیده بماند. اندیشه بازگشت به دوران پرشکوه گذشته نیز، به دلیل کوشش موفق اومانیستها و هلنیستهای اروپا، در بین متجددین رونق بسیار یافته بود.
بزودی، کوشش برای اصلاحات دینی، زمینه عملی یافت و نهایتاً باعث به‌وجودآمدن مذاهب جدیدی، چون بابیان و بهائیان شد، که با وجود تأثیری که در جامعه گذاشت، با سرکوب شدید از سوی روحانیون سنتی و سلاطین وقت مجال گسترش وسیعی نیافت و مانند پروتستانتیزم و کالوینیسم اروپائی، همه گیر نشد.
در روحانیت شیعه نیز رویکرد به اصلاحات مذهبی، به همگامی برخی روحانیون بزرگ به مشروطه انجامید. ولی این کوشش در زمینه نظری ازنگارش کتاب تنبیه الامه و تنزیه المله آیت الله محمد حسین نائینی، بمثابه کوششی برای تطبیق مشروطیت و مجلس قانونگزاری با قواعد فقه و دستورات شرع فراتر نرفت و نتوانست مانند پروتستانتیزم اروپائی بازوئی قوی و مددکار در گذار به دموکراسی باشد.
در اروپا نیز، تجدد علاوه بر شاخه اصلی خود با رویکرد به تاسیس دموکراسی، جریانهای فاشیسم و نازیسم و کمونیسم را بوچود آورده بود.
در بین روشن‌فکران و متجددین ایرانی اما، جریان غالب، جریان طرفدار دموکراسی نبود. از همان ابتدا با تاثیرپذیری از اومانیستها و هلنیستهای اروپائی، ملا فتحعلی آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی و و میرزا ملکم خان، آرزوی بلند خود را بازگشت ایرانیان به گذشته پرافتخار خود اعلام می‌نمودند. گذشته‌ای که برخلاف یونان باستان و رم قدیم، هرچیزی در آن، به جز دموکراسی و مردم سالاری یافت می‌شد. آنها درست برعکس ناسیونالیسم اروپایی، که پدر تاریخی خود را دولتشهر آتن و امپراطوری رم، یعنی دو مهد دموکراسی در عهد باستان معرفی می‌کردند، در ایران ناسیونالیسم جدیدی شکل دادند که پدر تاریخی‌اش امپراتوری باشکوه ولی به شدت اقتدارگرای هخامنشی و ساسانی بود.
ناسیونالیسم ایرانی در گفتار رایج خود، نه به دنبال حکومت مردم سالار، بلکه در پی احیای عظمت و شکوه گذشته بود. در آستانه مشروطه شاعر معروف دوران مشروطیت، یعنی ادیب الملک فراهانی مسمط مفصلی سرود که تا زمان حاضر نیز نقل محافل بود. این قصیده آئینه تمام نمای روحیه زمانه او است و از جمله در آن آمده است:
مائیم که از پادشهان باج گرفتیم - زآن پس که از ایشان کله و تاج گرفتیم
او این قصیده را در روز تولد پیامبر اسلام سروده و در آن آرزوی بازگشت به دوران عظمت ایرانیان و مسلمانان، هر دو وجود دارد ونشان میدهد که هنوز برای بخش بزرگی از ادیبان و روشنفکران، تفاوت چندانی در این دو مفهوم متضاد وجود نداشته است.
ضعف بنیانهای مشروطیت در سالهای پس از آن، به تدریج باعث فرادستی روشن فکران طرفدار سکولاریزم اقتدار گرا گردید.
حلقه برلین که در دوران جنگ جهانی اول تشکیل شده بود- بشدت تحت تاثیر گفتمان بازگشت به گذشته باشکوه ایران و مروج آن بود و در ارگان خود مجله کاوه آن را تبلیغ می‌نمود.
آنها خود را نزدیک به آلمانها، که آنزمان فلسفه و ادبیات دوران ایده آلیسم آلمانی را داشتند و تحت تاثیر فرهنگ شرق، بخصوص ایران باستان بودند، حس میکردند. هزینه مجله کاوه را ماهانه دولت رایش می‌پرداخت و آرم این مجله نیز درفش کاویانی بود.
بعدها این گروه دوقسمت شد و در آستانه جنگ دوم حهانی، گروه بزرگ آن طرفدار هیتلر شدند و تقی ارانی با انشعاب از آنان گروه معروف به پنجاه و سه نفر را تشکیل داد و پدر معنوی و فکری حزب توده‌ای شد که اندکی بعد و پس از مرگ او بوجود آمد.
در آستانه جنگ دوم جهانی روشنفکر ایرانی در بخش ناسیونالیست خود هیتلرستا و طرفدار نازیسم بود و در بخش سوسیالیستی، استالین چهره ایده آل او محسوب می‌شد.
در بخش مذهبی نیز سید جمال الدین اسد آبادی با پیام وحدت مسلمین برای احیاء اسلام اسطوره روشنفکران مذهبی آن زمان بود.
این روایت بازگشت به گذشته پرافتخار، که در زمینه همچنان پرنفوذ و پابرجای دوگانه مقدس شیخ و شاه، انعکاس عمیقی در جامعه می‌یافت و از شاه تصویر ایده‌آل یک شخصیت کاریزماتیک و مقتدر اهورایی در ذهن‌ها می‌ساخت. خواست ملیون ایرانی از او این بود که با تکیه براقتدار خود، عظمت و شکوه درخشان گذشته را احیا نماید. بازگشت به عظمت ایران، نه تنها چیزی نبود که کسی با آن مخالفت داشته باشد، بلکه آرزوی واقعی هر ایرانی نیز بود.
النهایه در میان این احساسات پرشور، تناقض ماهوی وجود چنین موجود مقتدر اهورائی و برفراز حامعه و قانون، بامردم‌سالاری یعنی انتقال اقتدار به مردم و حصول به دموکراسی گم می‌شد و امکان درک چنین ناسازگاری بنیادین، نه تنها برای عموم که برای نخبگان و تحصیل کردگان نیز از میان می‌رفت.
در بخش مذهبی نیز با برآمدن سیدجمال الدین اسدآبادی در زمان ناصرالدین شاه و ترور ناصرالدین شاه بدست مرید سید جمال، یعنی میرزا رضای کرمانی، و سپس نفوذی که اندیشه او در سراسر جهان اسلام پیدا کرد، بستر تفکر بازگشت به صدر اسلام قوت کافی یافته بود.
به تدریج از میل ابتدایی روحانیت برای اصلاحات دینی و تطبیق اصول شریعت با دموکراسی مدرن کاسته شد. به زودی روایت رو به رشد و همراه با جذابیت دیگری، بر مبنای احیای گذشته با شکوه مسلمانان در صدر اسلام، جای آنرا در اذهان بسیاری از روحانیون و روشنفکران مذهبی گرفت.
پس درست برخلاف اروپا که گفتمان روشنگری- سحرزدائی اومانیست - هلنیستها، ناسیونالیسمی برپایه دولت-ملت مدرن، برای برپایی دموکراسی به‌وجودآورد، تقلیدی انحراف یافته از آن در ایران، دو روایت کاملاً اقتدارگرایانه، بر علیه برقراری مردم‌سالاری ساخت که یکی بازگشت به دوران باشکوه ایران باستان و دیگری بازگشت به دوران باشکوه خلافت در صدر اسلام بود.
متاسفانه، در سایه برتری گفتمانی و نفوذ این دو روایت، فرهنگ و تاریخ معاصر ما پس از مشروطیت، صحنه رقابت بین عناصر و نیروهای معتقد به مردم سالاری و احزاب دموکرات نیست. بلکه بیشتر جولانگاه نبرد بین طرف‌داران دو نظریه فوق است. یکی می‌خواهد برای تجدید عظمت ایران به دوهزار و پانصد سال پیش باز گردد و دیگری در آرزوی بازگشت به عظمت مسلمانان در هزار و چهارصد سال پیش است.
در چنین دوره‌ای، نیروهای اندک و پراکنده معتقد به دموکراسی و مردم‌سالاری در حاشیه‌اند و گفتمان غالب و فراگیر را این دو تفکر اقتدارگرا و استبدادی می‌سازد.
نتیجه اینکه با سست شدن بنیان نظم کهن، مشروطیت با بنیه‌ای سست ببار نشست ولی شوربختانه درست مانند جمهوری وایمر آلمان، یک دموکراسی بدون انسانهای دموکرات بود.
شکست مشروطه و بحرانهای سیاسی ناشی از آن، در بستر تفکری استبدادستا و طالب اقتدار مذهبی و یا سکولاریسم اقتدارگرا، زمینه را برای ظهور چهره‌ای مقتدر فراهم نموده بود.
نظم کهن در روایت سنتی خود هم در سیاست و هم در مذهب، بنیانش به ضعف و فتور گرائیده بود و اکنون نوبت روایتهای نوین برای تجدیدحاکمیت اقتدار، در هر دو خوانش ملی گرایانه و مذهبی آن بود.
*****
ابتدا با آمدن رضاشاه، ناسیونالیستهای پرشور ایران، که معتقد به بازگشت به دوران باشکوه شاهنشاهی بودند، در رکاب او به قدرت رسیدند و پس از بیش از پنج دهه حکمرانی، با انقلاب پنجاه و هفت قدرت را به خمینی و طرفداران مدهبی او، که در آرزوی عملی نمودن روایت سید جمال الدین اسدآبادی، در خوانش فدائیان اسلامی آن بودند، واگذار کردند.
رضاشاه و روشن‌فکران ناسیونالیست پرشور، پس از به قدرت رسیدن، مدلی برای نوسازی ایران پیش رو داشتند. آنان علاوه بر آتاتورک در ترکیه، که چندی قبل حکومت عثمانی را برافکنده و دوران مدرن ترکیه را آغاز نموده بود، در اروپا نیزدر فاصله قرن هفدهم تا اواخر قرن هجدهم، نمونه هائی از شاهان و امپراتوران اروپائی و بخصوص آلمانی را پیش رو داشتند که به شاهان مطلق‌گرا یا اقتدارگرا شهرت یافته بودند.
این شاهان برای حفظ سلطنت خود از کلیسا فاصله گرفته و سکولاریسم اقتدارگرا راپیشه نموده و جدایی نهاد دین از حکومت را عملی کردند. شاهان اقتدارگرا در اروپا، به شدت طرف‌دار علم و مدرن شدن جامعه و دستگاه حکومت و استفاده از فنون و علوم جدید و پیشرفت‌های اقتصادی بودند. ولی از لحاظ سیاسی، آنان قدرت را نه از آن ملت، که از آن خود و خاندان خویش می‌دانستند.
آن‌ها چهره اروپا را از کهنگی قرون وسطائی به در آورده و نو نموده و کارهای درخشانی کردند. بر طبق این مدل و با الهام از آن رضاشاه و مردان حکومتش نیز ‌توانستند ایران را از لحاظ تشکیلات اداری و تولیدات صنعتی و زندگانی اجتماعی نوسازی نمایند. شاهان اقتدارطلب اروپا، ناسیونالیسم مهاجم و فزونی طلب را به شدت تبلیغ مینمودند. این کار علاوه بر برآوردن خواسته‌های توسعه طلبانه آنان، روش آن‌ها برای به‌وجود آوردن پایگاهی توده‌ای بود، ولی به جنگهای طولانی و خانمانسوزی منجر شد.
بالاخره پس از قرارداد صلح وستفالی در اوائل قرن هفدهم، بتدریج شاهان اقتدارگرا صحنه را ترک کرده و جای خود را در چند کشور اروپائی مانند سوئد ودانمارک و هلند و.... به شاهانی دادند که فقط نماد سنت سلطنت محسوب می‌شدند و از صحنه قدرت سیاسی برکنار گردیده بودند.
بالاخره پس از اتمام جنگ‌های سی ساله دراروپا، با انعقاد قرارداد وستفالی، شهروند‌ دارای حقوق، در کنار دوگانه دولت-ملت متولد شد و بتدریج به عنصر اصلی منشاء قدرت و حکومت تبدیل گردید.
در ایران نیز رضا شاه و محمد رضا شاه، تا آنجا که قدرت و امکانات‌شان اجازه میداد، مانند شاهان اقتدارگرای اروپایی، سکولاریزم اقتدارگرا، یعنی جدایی نهاد دین از نهاد حکومت را، به همراه حفظ کامل قدرت سیاسی دامن زدند، ولی با وجود همه این کوششها، روحانیت بخصوص در دوره محمد رضاشاه پهلوی، به قدرتی بسیار بیشتر از قبل دست یافت. آنها همچون اسلاف اروپائی خود، به اصلاحات اجتماعی و اداری عمیق و عظیمی ‌پرداختند.
تبلیغ ناسیونالیسم ایرانی نیز، پایگاه توده‌ای مهمی برایشان ایجاد نمود. اما سرنوشت آنان نیز در نهایت مانند سرنوشت شاهان اقتدارگرای اروپا بود.
در اروپا، هر حاکمی که نتوانست شهروند حاکم بر سرنوشت خویش را به رسمیت بشناسد و اقتضائات دوران مدرن را درک کند، دیر یا زود از بین رفت و شاهانی که واقعیت جدید عصر مدرن، یعنی وجود شهروند دارای حقوق و منبع یگانه قدرت سیاسی را به رسمیت شناختند، توانستند به عنوان سمبلی برای حفظ سنت و بدون دخالت در امور اجرایی بمانند.
در ایران متأسفانه شهروندمدرن، در دوران مشروطه و پهلوی هرگز اجازه و امکان تولد نیافت و هنوز نیز نه تنها در این چهاردهه اخیر امکان شکوفائی نیافته که در حوزه زندگانی خصوصی و آزادیهای اجتماعی نیز، به عقب رانده شده و پذیرفته نشده است. نتیجه این که روایت منحط دوم، یعنی روایتی مبتنی بر تجدید عظمت مسلمانان، با سوءاستفاده از بحران هویت ناشی از عدم تولد شهروند مدرن، و تاخیر عامدانه در آغازیدن دموکراسی و انتخابات آزاد، به قدرت رسید. با رفتن شاه از صحنه قدرت، یک روایت مهم اقتدار تاریخی با سمبل آن که شاه اهورایی بود و در دوران محمد رضا شاه، شاهنشاه آریامهر نام گرفته بود، دوران تاریخی خود راسپری کرد و مهمترین پایه باز تولید اقتدارگرایی تاریخی، به تاریخ سپرده شد.
روایت دوم، علاوه بر مخالفت ذاتی با مدرنیزاسیون و تمدن جدید، مدلی نیز برای تقلید به جز پاکستان مفلوک و فقیر و عربستان سعودی قبیله‌ای و بدوی نداشت. حاکمان جدید، عده‌ای تازه کار و جاهل بودند که در زمینه تاریکی افکار و جهل مطلق نسبت به الگوهای مدرن حکومت داری و با روش آزمون و خطا شروع بکار نمودند.
حال پس از ۴۰ سال، پایه دوم این اقتدارگرایی کهن، که قدمت روحانیت آن به اقتدار سیاسی و اجتماعی و فرهنگی مغان در سلسله ساسانیان بازمی گردد، دچار فروپاشی شده است. شیخ نیز ناکام از پذیرش حاکمیت ملت، اکنون در شرف اضمحلال تاریخی خود و خروج اجباری از صحنه سیاست و قدرت حکومت و نقش اقتدارگرایانه خود است.
با به تاریخ سپرده شدن این پایه دوم اقتدار تاریخی در ایران، زمینه برای تولد عنصر شهروند دارای حقوق و منبع قدرت سیاسی فراهم تر از هر زمان دیگری است. اکنون ملت ایران در آستانه این کار مهم تاریخی خود است که می‌تواند، نقطه عطف بسیار مهمی در تاریخ ایران باشد.
اگرملت موفق شود که شیخ را نیز روانه سرنوشت تاریخی‌ خود کند، اقتدارگرایی برای تجدید تولید خود، هر دو پایه باستانی را از دست میدهد و برای بازسازی مجدد خود، بسیار ناتوان‌تر از قبل میشود.
دشواری ارتجاع در بازتولید استبداد باتکیه بر ضمیر ناخودآگاه ملی و نوستالژی گذشته
استبداد البته در غیاب دوستون اصلی، می‌تواند به ضمیر ناخودآگاه ملی و نوستالژی حاصل از آن تکیه کند و سعی در بازتولید تولید خود بنماید.

اما هنگامی که تکیه‌گاه مادی این دوگانه تاریخی یعنی شیخ و شاه از بین رفته‌ باشند، برپائی مجدد آن دو، فقط با تکیه بر نوستالژی و آرزوانگاری عده‌ای از ایرانیان و تکیه صرف آنان بر عالم انتزاع، بعید به نظر می‌آید و دشوار خواهد بود.
امروزه هر کسی و با هر انگیزه‌ای که درصدد احیای یکی از این دو پایه باشد، به ارتجاع یعنی بازگشت به گذشته، بجای حرکت به آینده کمک میکند و علاوه بر آن ناگزیر نهال احیای پایه دوم را نیز از هم‌اکنون، در ناخودآگاه مردمان می‌کارد، که در آینده ممکن است به بازگشت مجدد آن دیگری نیز منجر شود. زیرا اگر ذهنیت استبداد سنتی، همچنان در ضمیر مردمان ایران بماند و آنان فرصت تمرین دموکراسی در زندگی خود و در نتیجه دوری از سنت استبداد رادر محیطی دموکراتیک پیدا نکنند، باردیگر در صدد احیای روایت استبدادی دلخواه خود برخواهند آمد.
برای مردمان استبدادزده، مصادیق استبداد به اندازه خود آن مهم و مقدس نبوده و نخواهد بود. با ناکامی یک روایت اقتدارگرائی، آنان ناگزیر به سمت احیای روایت دیگر خواهند رفت و حرکت آونگی ملت ما از پناه از یک ستون استبداد به ستون دیگر آن، باردیگر تکرار خواهد شد.
*******
من بارها در خلوت خویش از خود پرسیده‌ام، که چرا جمهوریخواهم؟
در یک دید کلی، در جهان کنونی، هم نظام‌های مشروطه سلطنتی دموکرات و هم جمهوری‌های استبدادی فراوان وجود دارند. استبداد و اقتدارگرایی، در نهایت به پذیرش ذهنی افراد استبدادزده و پایه‌های اجتماعی اقتدارگرائی، در هر جامعه استوار است. دستگاه سرکوب و نیروهای امنیتی نیز در کنار عوامل فوق، ضامن تداوم سیستم‌های سیاسی اقتدارگرا می‌باشند.
در نهایت از کوزه همان برون تراود که در اوست. محتوا مهم است و نه فرم. دنیا عوض شده و جوانان ما نیز از برکت تحصیل و اتصال به جهان به وسیله اینترنت دیگر نسل گذشته نیستند. با وجود همه این استدلالات و کلنجارهای درونی، سرانجام من متقاعد شدم که همچنان باید بر برقراری نظام جمهوری پافشاری کنم و جمهوریخواه باشم.
من به این نتیجه رسیده‌ام که، احتمال استبداد و اقتدار، در نظام‌های سلطنتی در ایران بیشتر از جمهوری است. استدلالهای من به قرار زیرند:
- ناخودآگاه اجتماعی متکی به تاریخ استبداد باستانی، هنوز در ضمیر تعداد قابل توجهی از ایرانیان فعال است و آنان همواره بدنبال نجات دهنده‌ای مقتدر می‌گردند.
- دستگاه جامعه پذیری (سوسیالیزاسیون) استبدادی جامعه، هنوز هم با وجود ضرباتی که از نفوذ افکار دموکراتیک و همچنین تغییر وضعیت معیشتی و ساختار خانواده در بخشهائی از جامعه و دگرگونی‌های فرهنگی ناشی از آن، متحمل شده است در قشرهای عقب‌مانده تر جامعه، همچنان به تولید انسان‌های مستبد و اقتدار پذیر مشغول می‌باشد. این دستگاه، پایه‌های اجتماعی کافی برای استقرار مجدد استبداد را تولید می‌کند.
- اقتصاد تک پایه نفتی، پول بادآورده‌ای در اختیار نظام سیاسی حاکم می‌گذارد که بدون احتیاج چندانی به درآمد ملی ناشی از تلاش و تولید مردم، بتواند به دلخواه و بدون اتکا به رای و نیازهای جامعه و پایگاه وسیع اجتماعی و مشروعیت و کارآئی، بر جامعه مسلط شده و احتیاجات مادی خود را رفع نماید. یک دولت نفتی فقط با توزیع افقی قدرت سیاسی در یک نظام غیر متمرکز و تقسیم متوازن قسمت مهمی از ثروت نفت و بودجه مملکتی حاصل از آن، در استانها، مجبور به تمکین به نظمی دموکراتیک برای اداره کشور خواهد بود.
وجود شاه باستانی، اقتدار را بشکل کامل به پای تخت او منتقل می‌نماید و برخورداری از درآمد بادآورده نفتی، پایه‌های مادی این اقتدار و استبداد را استوار می‌کند و شانسی برای دموکراسی نمی‌گذارد.
بنابراین و بنا به دلائل فوق، ما باید به جای استدلال‌های کلی، در مورد امکان وقوع استبداد، در هر دو نظام جمهوری و مشروطه پادشاهی، و بدون توجه به اینکه این نوع استدلال‌ها قابل تطبیق با هر کشور دیگری در جهان نیز می‌باشند، احتمال وقوع استبداد را در ایران آینده و احتمال باز تولید آن را، در نظام‌ جمهوری و یا مشروطه پادشاهی در مورد خاص ایران بررسی نمائیم.
در نظام مشروطه پادشاهی صرف وجود یک شاه در رأس نظام سیاسی، احتمال فعال شدن و جان گرفتن حافظه ناخودآگاه استبدادی جامعه را بار دیگر در بازگشت به گذشته اقتدارگرایانه و تقدیس او و تبدیلش به یک موجوداهورائی و در نتیجه فراقانونی و بر فراز جامعه زیادتر کرده و شانس دموکراسی را بسیار تضعیف می‌نماید (عامل ذهنی)
دستگاه جامعه پذیری نیز، حداقل در بخشهائی از آن، کماکان یکی از وظایف خود را، پذیرا نمودن افراد جامعه و تطابق دادن آنان با قبول چنین موجود اهورائی می‌داند و پایگاه اجتماعی لازم را برای استبداد تولید می‌کند (عامل عینی)
روحانیت نیزکه ضربه بزرگی را بر اقتدار خود، پس از جمهوری اسلامی پذیرا خواهد شد و از هم اکنون هم علائم آن به عیان دیده می‌شود، برای باقی ماندن در عرصه قدرت و افزایش نفوذ اجتماعی و سیاسی خود، این گزینه را خواهد یافت که، به جای انجام رفرم‌های لازم در جهت پذیرش سکولار دموکراسی و همزیستی با آن، دو باره سعی نماید که دوگانه شیخ و شاه را گاهی با نزدیکی به سلطنت و زمانی در رقابت با آن، بازسازی نموده و نقش رقابتی- حمایتی خود را با سلطنت همچنان ایفا نمایند.
مادام‌العمر بودن شاه و تداوم سلطنت به طور موروثی در خاندان او، این نهاد را ستبرتر و استوارتر خواهد نمود و کنترل این نهاد و ملزم نمودنش به نقش تشریفاتی و غیر عامل، بسیار مشکل‌تر از کنترل نهاد ریاست جمهوری و شخص رئیس جمهور که دوره‌ای و موقت است، می‌باشد.
از دیگر سو، اگر نظام سیاسی آینده به سمت اقتدارگرایی میل نماید، مجدداً مانند نظامهای قبل، سیستم سیاسی پایائی نخواهد بود و بار دیگر ایرانیان انرژی، جان و ثروت خود را صرف گذر از آن خواهند نمود و تداوم زنجیره توسعه و رشدپایدار بار دیگر دچار اختلال اساسی خواهد شد. نظامهای اقتدارگرا در تضاد بنیادین با دنیای مدرن و جامعه رو به مدرن شدن ایران است.
از مشروطه به این سو و اندکی قبل از آن، یک شاه ایران ترور شده و چهار شاه دیگر، در خارج از ایران، بدرود حیات گفته‌اند. از اواخر دوره قاجار و در دوران معاصر، با ورود تجدد و رفاه نسبی حاصل از فروش نفت، جامعه دگرگونی‌های وسیعی را پذیرا شده و سلطنت هم در قالب شاهنشاهی و هم در لباس مذهبی و هرچند با نعل وارونه‌ای بنام جمهوری، نتوانسته نظام سیاسی باثبات و پایائی ایجاد کند و بنظر من در آینده نیز باحتمال قریب به یقین نخواهد توانست.
استبداد مذهبی، هر چند نام جمهوری اسلامی به خود گذاشته، ولی در حقیقت چیزی جز فرم غیرسکولار و مذهبی یک نظام سلطانی تمامیت خواه، در قالب ولایت فقیه نبوده و نیست و این نظام نیز اکنون به پایان عمر خود نزدیک‌ شده است.
اضمحلال پیاپی نظام‌های سیاسی در کشورمان، امکان رشد و توسعه پایدار را از ما سلب کرده و در آینده نیز سلب خواهد نمود. ما احتیاج مبرم به تاسیس یک نظام با ثبات سیاسی بر مبنای دموکراسی و حقوق بشر و برای تعدیل فاصله طبقاتی و رفع تبعیض‌های گوناگون اجتماعی و فرهنگی داریم. به باور من این نظام جمهوری است.
نظام‌های استبدادی در ایران به علت ناکارآمدی و تضاد بنیادین با دموکراسی غربی به مبارزه آشکار (جمهوری اسلامی) و نیمه پنهان (پادشاهان پهلوی) با آن می‌پردازند و در مقابل آنان قرار می‌گیرند و باعث می‌شوند که امکان همکاری مداوم با جهان آزاد و همسایگان ایران به حداقل برسد و یا از بین برود.
بنابراین بدون این که من دچار توهم باشم و نظام جمهوری را بخودی خود و در همه حال معادل سکولاریزاسیون و دموکراسی و حقوق بشر بدانم و از امکان بازگشت استبداد و اقتدارگرائی در لباس جمهوری غافل باشم، جمهوری را مناسب‌ترین بستر سیاسی و گویاترین خوانش، برای رشد دموکراسی در ایران دانسته و برای برقراری یک جمهوری اتکاء به آراء آزاد مردم و احزاب آزاد و مستقل و جدائی نهاد دین از حکومت و ابتناء آن بر حقوق بشر، همراه با کوشش در جلب مشارکت اکثریت مردم در تصمیمات بزرگ مملکتی ورفع حداکثری تبعیض‌های موجود در جامعه، به خصوص ایحاد رفاه عمومی و کم کردن فاصله طبفاتی و ایجاد اشتغال و رفع تبعیص از زنان و اتنیک ایران و کمک به ایجاد صلح و ثبات در منطقه و جهان، می‌کوشم. من با توجه به دلایل فوق یک جمهوری‌خواهم.
حسن شریعتمداری
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این مقاله پیش از این در [نشریه میهن] منتشر شده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر