انقلاب و طبقه
رامین کامران
یکی از مضامینی که مدتهاست وارد مباحث مربوط به انقلاب آیندهُ ایران شده و بخصوص از حرکت دی ماه گذشته، بیشتر به گوش میخورد، موضوع طبقاتی بودن این انقلاب است و اینکه خلاصه کدا�� طبقه قرار است در ایران انقلاب کند.
در بحث و جدل ها، سخن از دو گروه رقیب در میان است. یکی طبقهُ متوسط و دیگری طبقهُ کارگر. اولی را میدانیم که در جنبشهای سیاسی مدرن ایران جداً نقش آفرین بوده: از خود مشروطیت که البته رهبریش در درجهُ اول با اشراف زمان بود، تا نهضت ملی و انقلاب اسلامی. ولی عنایت بدان بیشتر بعد از انقلاب اسلامی واقع گشته و کارهای تحقیقی هم برای سنجیدن نقشش در تاریخ معاصر، بیشتر در این دوره انجام گرفته است.
دومی طبقهُ کارگر است که ورودش به مضامین سیاسی و اجتماعی ایران، مدیون رخنهُ مارکسیسم است و بیش از یک قرن است که راجع به نقش مرکزی وی در تحولات سیاسی قلم زده میشود و سخنرانی میشود. البته بدون اینکه بتوان برای این نقش مرکزی، ما به ازای تاریخی مشخصی جست. این طبقه، در هیچیک از جنبشهای سیاسی ایران معاصر نقش مرکزی بازی نکرده. هرچند این مانع نشده که مارکسیست ها دائم بر اهمیتش و اینکه کلید تغییر به دست اوست، اصرار بورزند.
در حال حاضر، وضعیتی پیدا شده که طرفداران دمکراسی، بر اهمیت طبقهُ متوسط تأکید میورزند و در مقابل، خواستاران انقلاب کارگری، میکوشند تا این طبقه را همراه این یا آن جناح از حکام جمهوری اسلامی بشمرند که البته تحلیل بیباکانه ایست، و به همین دلیل در تمایل و توانش برای ایجاد تغییر تردید بورزند و کار را به انقلاب کارگری فرضی احاله نمایند.
در این وضعیت، شاید طرح دو سؤال به روشن شدن مسئله، مدد برساند. اول از همه اینکه مقصود از طبقه چیست، دوم اینکه آیا هر انقلابی میباید طبقاتی باشد و به دست طبقه ای معین انجام بپذیرد؟ آخر هم میتوان دو کلمه ای راجع به انقلاب آزادیخواهان گفت.
دو کاربرد کلمهُ طبقه
در مارکسیسم، تعریف طبقه روشن است. هر طبقه از طریق داشتن رابطهُ یکسان با وسائل تولید، تعریف میشود. دو طبقهُ اصلی هر فاز تاریخی، آن دوتایی هستند که یکی وسائل مزبور را در اختیار دارد و دیگری که از این امتیاز محروم است. گروه اول بهره کش محسوب میگردد و دومی آنی است که تحت بهره کشی قرار گرفته است. دینامیسم تاریخ از تقابل این دو برمیخیزد و رفتن از هر مرحله به مرحلهُ بعدی، با انقلابی انجام میشود که طی آن، یکی، دیگری را از قدرت به زیر میکشد و نظمی نو بنیاد مینهد. فلسفهُ تاریخ مارکسیستی که صورت سکولار شدهُ مذاهب منجی طلب است، نه یک فرد، بل یک طبقه را که طبقهُ کارگر باشد، منجی میشمارد.
مقداری تحلیل تاریخی هم به مدد این بینش فلسفی میاید تا با نشان دادن اینکه هر تحولی در تاریخ صورت گرفته، طبقاتی بوده و هر جا که تغییری انجام یافته، مدیون پویایی و نبرد طبقاتی و در نهایت انگیزه های مادی بوده است، به اثباتش برساند. تحلیل هایی که هیچگاه یکسره از سوی غیر مارکسیستها پذیرفته نشده. به هر صورت، صرفنظر از پذیرفتن یا نپذیرفتن این تحلیل ها، باید توجه داشت که هیچکدامشان، قادر به اثبات درستی فلسفهُ تاریخ مارکسیستی نمیگردد که نقطهُ اصلی جذابیت این ایدئولوژی و در حقیقت مرجع اصلی شکل دهنده به تمامی این دم و دستگاه است. همهُ اینها فقط نشانه هایی است که در گذشتهُ بشریت برای تأیید آن بینش کلی تاریخی یافت شده و معمولاً برای همین کار پرداخته شده و گرد هم آمده است. اعتبار این بینش وقتی محرز خواهد شد که تاریخ به پایان برسد و فاز آخر آن هم تکمیل شود که نه فقط تا به حال نشده، بل نشانه ای هم از اینکه قرار است طبق برنامهُ موعود، بشود، دیده نشده است. داستان در حد اصرار ورزیدن بر آن دورنمای تاریخی باقی مانده است و البته تاریخ هم به راه خود رفته. در یک کلام، انقلاب کارگری موعود در هیچ کجا واقع نگشته، نه روسیه، نه چین، نه کوبا، نه... البته خواستاران و مدعیان و نمایندگان و... آن از شمار بیرونند.
آن جایی که از طبقهُ متوسط سخن به میان میاید، نه تعریف طبقه تشابهی با مورد مارکسیسم و حکایت تسلط بر وسائل تولید دارد و نه فلسفهُ تاریخی در کار است که به این طبقه نقشی خاص محول نموده باشد. در اینجا گفتار ایدئولوژیکی که همتراز مارکسیسم باشد و به عبارت دقیقتر مدعا های بی حساب آنرا داشته باشد، در کار نیست. سیاه قلمی که برای توضیح موقعیت به کار گرفته میشود، بسیار ساده است و مبتنی است بر اینکه طبقهُ میانه حال جامعه از مقداری امتیازات اجتماعی بهره ور است که هم از طبقات ممتاز متمایزش میسازد و هم از فقرا. داشتن این امتیازات باعث میشود که این طبقه، علاوه بر امتیازات مادی که از آنها برخوردار است، طالب امتیازات سیاسی هم باشد و بخواهد که در ادارهُ جامعه، سهم داشته باشد. این فشار در جهت شراکت در قدرت سیاسی، موجد تحولاتی میشود که دمکراسی اهم آنهاست و نیز انواع تغییراتی که باعث گسترش طبقهُ متوسط و امکانات آن میگردد. این سناریو، بر خلاف قبلی، بار ها در نقاط مختلف جهان واقع شده و تکیه بدان نه به کلی ایدئولوژیک است و نه به دور از واقعبینی.
انقلاب طبقاتی
حال بیاییم سر قسمت دوم بحث و سؤالی بسیار ساده را مطرح کنیم: اصلاً چرا انقلاب باید طبقاتی باشد؟ سؤال معمولاً مورد توجه قرار نمیگیرد چون آنقدر همهُ ما از طبقاتی بودن انقلاب شنیده ایم که گویی آنرا به عنوان فرض مسئله پذیرفته ایم، بی توجه به این مسئله که پذیرش، اکثر اوقات تحت تأثیر گفتار مارکسیستی انجام گرفته که اصلاً دلیلی برای قبولش وجود ندارد. هر بازیگر جمعی صحنهُ انقلاب، الزاماً «طبقه» نیست و اگر هم اصرار داشته باشیم که همه جا چنین نامی بر آن بنهیم، باید درست تعریفش کنیم تا گرفتار مزاحمت گفتار مارکسیستی نشویم.
هنگام پرداختن به انگیزهُ انقلاب، نکتهُ اصلی و بدیهی این است که کسی انقلاب میکند که از اوضاع موجود ناراضی باشد و بخواهد در آن تغییری ایجاد نماید. سوخت انقلاب از اینجا تأمین میگردد. اما عدم رضایت را نزد هر گروه و در هر زمینه ای میتوان سراغ کرد. داستان، نه فقط به منافع مادی مربوط است و نه هیچ دلیلی دارد که بر اساس وابستگی طبقاتی تقسیم شود.
طبقاتی شمردن انقلاب نمیتواند از پیش و فقط با ارجاع به برخی فرضهای تئوریک، صورت بپذیرد. وقتی انقلابی واقع شد، میتوان مثل هر مورخی، به گذشته نگاه کرد و واقعه را سنجید و نقش این و آن گروه، یا احیاناً طبقه را در آن معلوم ساخت. البته اینرا نیز باید در نظر داشت که مباحث تاریخی، از جمله در مورد انقلاب ولی نه فقط در مورد انقلاب، به راحتی ختم نمیشود و اگر رسیدن به روایت واحد هم ممکن گردد، رسیدن به تحلیل واحد تقریباً هیچگاه دست نمیدهد و طبعاً ارزیابی نقش طبقات نیز همیشه به آن روشنی که تئوری به ما عرضه میکند، در میدان مبارزه نقش نمیبندد.
یک نمونهُ خوب از بن بستی که تن دادن به حکایت انقلاب طبقاتی، ما را در آن اسیر میکند، مورد دمکراسی در ایران است: این نکته که بیش از یک قرن کوشش مردم ایران برای برقرار کردن آرمانهای مشروطیت، قرین موفقیت نبوده است، امریست بدیهی که بر سر آن اتفاق نظر هست. منتها تحلیل دلایل این وضعیت، موضوع اختلاف است.
مارکسیستها به جای طبقهُ متوسط از بورژوآزی صحبت میکنند که در اینجا نقش نوعی ترجمهُ ایدئولوژیک را ایفا میکند و البته در کنار آن، بر این نکته هم تأکید میورزند که در ایران بورژوآزی یا به وجود نیامده است و یا اینکه قدرت کافی برای به کرسی نشاندن خواسته هایش نداشته است و به همین دلیل است که انقلاب مشروطیت در ایران به نتیجه نرسیده و امروز هم نمیتوان بدان امید بست. پس تنها راهی که باقی میماند، پذیرش گفتار تاریخی معیوب مارکسیستی است و کوشش در راه انقلاب کارگری یا به عبارت رایج، «پرولتری» موعود. طبعاً این نکته که در ایران، طبقهُ کارگر هم هیچگاه توانی برای رفتن به سوی انقلاب بزرگ نشان نداده و اگر هم کاری کرده که ثمری در پی داشته است، در جهت همان حرکتهایی بوده که طبقهُ متوسط جلودارشان بوده، اصلاً مورد عنایت قرار نمیگیرد. چشمبندی جالبیست.
تحلیل های دیگر تاریخی، معمولاً عوامل بسیاری را وارد گفتار خود میکنند، از ضعفهای فرهنگی گرفته، تا دخالتهای خارجی و توان نیروهایی که تحت عناوین مختلف، مخالف آزادی بوده اند، چه از دید منافع خویش و چه به خاطر انگیزه های ایدئولوژیک. ولی در هر حال از ترتیب رابطهُ علت و معلولی، چنانکه در مورد مارکسیستها شاهدیم، احتراز مینمایند. نمیتوان از تنوعی که در اینجا یافت میشود و بیانگر ابعاد مختلف نگرش تاریخی است، برای گفتار مارکسیستی قرینه ساخت، چون چنین تقارنی وجود ندارد و به عبارتی نه ممکن است و نه مطلوب. تحقیق تاریخی واقعی این طور انجام میشود، نه با چیدن وقایع تاریخی در قالب ایدئولوژی.
انقلاب آزادی خواهانه
نکتهُ اصلی در مورد انقلاب آزادیخواهانه، انقلابی که آزادی را، به همین معنای موجود و ملموس آن، هدف قرار میدهد، این است که اصلاً بر پایهُ بینش طبقاتی استوار نیست و قرار هم نیست که باشد. از دیدگاه لیبرال، آزادی تعریف کنندهُ موقعیت انسانی است و به همین دلیل برقراریش حق همهُ ابنای بشر است و نه این و آن طبقه. یادآوری کنم که فقط از همین دیدگاه است که میتوان آزادی را به معنای ملموس و آشنایش خواست و احیاناً به دست آورد. هنگام مبارزه برای آزادی، بهتر است به صراحت این میراث را بپذیریم و بی جهت نکوشیم که از راههای ناهموار و غیر مستقیم مفید بودن آزادی و برتریش را بر بندگی اثبات نماییم. مطلب بسیار ساده است: شما اگر رسیدن به آزادی را هدف قرار ندهید، امکان رسیدن به آنرا پیدا نخواهید کرد. اینکه آزادی میخواهم، ولی لیبرالیسم را قبول ندارم، حرفیست بی منطق و بی سر و ته و در همه حال بی عاقبت. این جنس تقلبی را، هم کمونیسم به ما عرضه کرده، هم انواع و اقسام فاشیسم، از جمله نوع اسلامیش. موقعش شده که برویم سراغ جنس اصیل.
وقتی آزادی را غنیمتی بشمریم که هر فرد انسان میتواند و باید از آن بهره مند گردد، جایی برای نگرش طبقاتی به انقلاب آزادیخواهانه باقی نمیماند. زیرا اساساً دلیل ندارد کسی غیر از بهره وران از استبداد بخواهد از شرکت در چنین انقلابی سر باز بزند. طبقاتی شمردن انقلاب آزادی خواهانه، فقط در حکم محدود کردن برد آن نیست، مترادف بی اساس شمردن آن است، چون آن آزادی را که هدف است، از بن بی معنا محسوب میکند. مارکسیسم در مواردی حرفهایی برای زدن دارد، ولی در مورد آزادی خیر. کوشش برای توجیه دمکراسی لیبرال از راه مارکسیسم، خیلی با توجیه اسلامی آن فرق ندارد، عبث است و بس.
مشکل اصلی ما، امروز، مانند صد سال پیش، برقراری نظام سیاسی دمکراتیک است و این کار، در انحصار این یا آن طبقه نیست ـ حتی طبقهُ متوسط که مستعد و نامزد اصلی این کار شمرده میشود. هر کس ـ دقیقاً هر کس ـ پا در این راه بگذارد، سهیم و صاحب حق است و کسی هم حق ندارد از او شجره نامچهُ طبقاتی بطلبد. اگر امروز شاهدیم که مردم بعد از چند دهه، به سوی گفتار آزادیخواهانه، یعنی لیبرال که تا اوایل دههُ چهل، در ایران بیشترین رواج را داشت، بازگشته اند، به دلیل کسب تجربه و پختگی است. برای همین هم هست که تمایلی به پذیرفتن تعاریف و تمایزات تئوریک قلابی راجع به آزادی نشان نمیدهند.
با برقراری دمکراسی اصل و اساسی در میان میاید که به همهُ ملت بهره میرساند. تا به این نکته عنایت نکنیم، ماهیت دعوا با نظام اسلامی را درست درک نکرده ایم.
۱۱ مارس ۲۰۱۸
این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده است و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر