« سلطنت » نقض غرضی برای « دموکراسی »
محسن زال
دیباچه:پس از خواست رفراندوم از سوی تعدادی از کنشگران بحثی جانبی مطرح شده است در خصوص این که شاهزاده رضا شاه دوم در این میانه چه نقش و وزنی دارد و آیا او نیز میتواند بالاخره پس از نزدیک به نیم قرن دوباره میداندار قدرت سیاسی شود. برخی اهالی رفراندوم بر این هستند که در فضای رفراندومی سلطنت نیز میتواند یکی از گزینهها باشد و این را موافق با روح دموکراسی و جمهوریت میگیرند. این یادداشت بر این است تا این نکته را واکاوی کند. بدیهی است این بحث فارغ از امکان رفراندوم مطرح میشود و از این رو ورودش به مساله بر فرضی ناممکن و خیالی (در شرایط مسلط) استوار است.
پرسش بنیادی این است که در فضای آزاد چه گزینههایی میتوانند به عنوان نامزد نوع حکومت مطرح باشند و آیا اگر گزینه ای حذف شود به معنای مقابله با آزادی انتخاب است. پایه این بحث در فلسفه سیاسیای است که مبانی دموکراسی را میکاود.
در اینباره بسیار بحث شده است که خود دموکراسی اگر به عنوان بازی رای فرض شود ایرادهای زیادی دارد. رایگیری در دموکراسی در شرایطی برقرار میشود که رایدهندگان با هم برابر نیستند، بنابراین در دموکراسی ایده آل بایست عدالتی معنیدار بین رایدهنگان وجود داشته باشد. رای کسی که از منابع مالی وافری برخوردار است یا از منابع فرهنگی فربهی تغذیه میکند نمیتواند از همان خاستگاهی برخیزد که رای یک حاشیهنشین یا یک فرد کمدرآمد. اگر میدانهای زندگی روزمره با یکدیگر فاصلهای معنیدار داشته باشند و به طور نمونه فاصله اقتصادی بسیار زیاد باشد، خصلت فرهنگی میدان سمت وسوی رای دادن را نیز جهت میدهد. از این رو در این شرایط مبنا و دلیل و جهت رای دادن طبقه فرودست و فرادست یکی نخواهد بود. یکی در جهت تثبیت وضعیت رای میدهد و دیگری در جهت ملغی کردن آن(به فرض وجود خودآگاهی در فرودستان که بحثی دیگر است). بنابراین خود سیستم رایگیری و «انتخاب با رای اکثریت» اصالت ندارد و نسبتش با حقیقت به مثابه یک سپهر ارزشی لزوما پیوسته و مثبت نیست. دموکراسی به مثابه سیستم و بازی رای بر بستری استوار است که آن بستر تعیینکننده هویت دموکراسی نیز هست، بستر لیبرال اقتصادی خصلت ها را نحوی سامان میدهد که انتخابها نیز موافق با آن سیستم میافتد و چه بسا در یک جامعه عادلانهتر و سوسیالیستی لزوما همین نظم به دست نیاید. بنابراین پیش از اندیشیدن به بازی رای بایست بدین اندیشید که علایق و خواستههای رای دهندهها چگونه سامان گرفته و ساخته شده است.
دموکراسی سیستمی است بد، منتها سیستمهای دیگر از آن بدترند. بنابراین بایست آسیبهای دموکراسی تخفیف یافته و فروکاسته شده به سیستم رای را به درستی شناخت . اگر در مختصاتی نابرابر که جامعه به شدت طبقهبندی شده و منابع در دست نخبگان جمع شده است انتخاباتی «آزاد» هم برگزار شود این انتخابات عملا آزاد نخواهد بود چرا که قیدها از فرم به محتوای فرهنگی و به درون مناسبات اجتماعی و بین فردی عقب نشستهاند و خود را در لابلای شعارهای برابری خواهانه مخفی نمودهاند. سوژه احساس آزادی میکند در حالی که در هزارتوی قیدها در بند است و دستش توسط بندهایی مرئی و نا مرئی به سوی صندوق رای دراز میشود و ذهنش با همین قیدها انتخاب میکند.
در خصوص رفراندوم و موضوع سلطنت نیز همین مساله مطرح است. در جامعهای که سلطنت ریشه تاریخی دارد و هیچ گاه ذهنیت سلطنتطلبی از آن رخت بر نبسته، و در شرایطی که حکومت مستقر به شدت نقد و حتی نفی میشود، و در جامعهای که حافظه تاریخیاش در برابر مشکلات زندگی روزمره رنگ باخته است؛ میلی نوستالژیک به دوران شاه در بخشی از جامعه پدید آمده است. این بخش شاه را نماد اقتدار میداند و دورانش را دوران رفاه و آبادی، در حالی که نه از مصدق چیزی میداند و نه از خفتی که بعداز کودتا گریبان مملکت را گرفت، نه از سر فرودآوردن در برابر استثمارگران خارجی توسط شاهنشاه آریا مهر«ظل الله» چیزی میداند و نه از تاراج نفت بعد از کودتا (چنان که پیش از مصدق)، نه از نابسامانی سیستم اداری آن دوران چیزی شنیده است و نه از فساد دامنگستر آن و… . در این شرایط بخشی از توده به راحتی در خدمت کسانی در میآید که منابع مالی و از آن مهمتر ذخیره تاریخی دارند.
رضا شاه دوم به راحتی با مقایسه فریبکارانه دوران پدرش با دوران بعداز انقلاب میتواندآن دوران را طلایی جلوه دهد. در حالی که هم از منابع مالی برخوردار است و هم نیروی سازمانی «سلطنت طلب» در اختیار دارد. این سازمان رای میتواند بدنه ای از توده عوام را رهبری کند و از آن بهره ببرد.
این بخش از جامعه ایرانی اما اگر حافظه تاریخی داشته باشد میداند که محمد رضا شاه حتی در برابر تفسیر هیات هشت نفرهای که در دوران مصدق قانون اساسی را تفسیر کرده بودند و به شفافیت آن همت گماشته و شاه را به مقامی تشریفاتی رسانده بودند، مقاومت کرد و همین پاشنه آشیل و نقطه عزیمت میل او به کودتا بود. شاه پدر حاضر نشد مشروط بماند و بر خلاف قانون مشروطه با دست اجنبی به قدرتگشایی همت گماشت. او در کشاکشی بین آزادی و استبداد، استبداد را انتخاب کرد و بر این بود که میتواند استبداد و توسعه و رفاه را با هم جمع کند و به مردمش ارزانی دارد.او از این روکشتیبانی را به قوام داد که میخواست خودش ناخدای بلا منازع باشد.
دموکراسی نمیتواند خودش را نقض کند
دموکراسی نمیتواند خودش را نقض کند. ایدهای که میگوید من با اساس دموکراسی مخالفم و اگر قدرت را بگیرم سیستمی تک نفره ایجاد خواهم کرد و بساط دموکراسی را بر خواهم چید، یا آن را به ملعبه تبدیل خواهم کرد، اصولا حق شرکت در انتخاباتی آزاد و دموکراتیک را ندارد. بنابراین سلطنت نمیتواند به عنوان یک گزینه در رفراندوم فرضی مطرح بشود چرا که خودش نقض غرض است. خوب است اهالی رفراندوم فلسفه دموکراسی را بخوانند و به نقدهای هوشمندانهای که بدان شده است توجه کنند.
به طور کلی و فارغ از هر شرایطی باید گفت؛ دموکراسی بازی متوسطهاست و این متوسطها گاه میتوانند در خدمت اهالی قدرت در بیایند، وقتی نمیتوان شرایط اجتماعی را عادلانه کرد و آگاهی یکسانی ایجاد کرد بخشی از توده در اختیار کسی قرار میگیرد که بتواند آنرا بهتر تهییج و بسیج کند. به طور کلی در رای اکثریت هیچ حقانیتی نیست هر چند اقلیت مجبور باشند بدان تمکین کنند.
دموکراسی مبتنی بر حقوق بشر اساسش رعایت حق اقلیت است نه به کرسی نشاندن نظر اکثریت.از این روست که به رفراندوم گذاشتن مجلس هفدهم توسط مصدق برابر روح دموکراسی بود و استفاده کاشانی از مجلس برای کوبیدن نخستوزیر با روح دموکراسی مغایرت داشت. توقف انتخابات مجلس هفدهم توسط مصدق مبتنی بر روح دموکراسی بود و انتخابات مجلس هجدهم که به فرمان اعلی حضرت نمایندگان بی سر و صدا راهی مجلس شدند، وهن دموکراسی.
در ایران هیچ سلطنتی «مشروط» نخواهد شد
در فرهنگی که شاهش فرهایزدی دارد و به سرعت دورش هالهای ایجاد میشود که مسیر او را به سوی استبداد هموار و هموار تر میکند هیچ سلطنتی مشروط نخواهد شد و سلطنت به هیچ عنوان نماد ملی نخواهد بود. سلطنت یک نهاد قدرت است نه چیزی نمادین مانند پرچم یک کشور که به دلخواه بتوان انتخابش کرد و تغییرش داد.
کسانی که از امکان مقامات و پادشاههای بیخطر در منطقه ما حرف میزنند بد نیست به گذشته همین بشار اسد توجه کنند که پزشکی تحصیل کرده فرنگ و ظاهرا مدرن و متمدن بود که اینک به چه مستبد خونریزی تبدیل شده است. برای مقایسه نمیتوان سلطنت ایرانی را با مشابه اروپایی آن مقایسه کرد شاید نزدیکتر آن باشد که شاه ایرانی با مابهازای عربستانی آن مقایسه شود. در اروپا سلطنت نهاد قدرتی بلا منازع بوده است، در سیری تاریخی کنترل و مقید شده و در نهایت به نهادی تشریفاتی تبدیل شده است. بنابراین سلطنت در اروپا خود اراده نکرده تا مشروط باشد بلکه با قدرت جمهوری مقید و محدود شده است. در حالی که تناقض آشکاری در انسانشناسی جمهوریت و پادشاهی وجود دارد. این تناقض در نظام های پادشاهی غربی نیز وجود دارد و تحمل میشود.اگر جمهوریت یعنی برابری جمهور مردم، نهاد پادشاهی حتی نمادین شده نشان از چه چیزی دارد؟ درانگلستان وقتی مردم به نمایندگان رای میدهند، رای آنها تعیینکننده است و نیازی به تنفیذی توسط پادشاه ندارد! در اینجا رای مردم اصالت دارد یا تنفیذ پادشاه و…؟
ما در تاریخ خود در مقید کردن سلطنت و شخص اول نا موفق بودهایم و همواره جمهوریت بازی را به استبداد باخته است.
پذیرفتن سلطنت به خانهآوردن اژدهایی خواببرده است که گرمای قدرت و حرارت زبان متملقین و کاسه لیسان و فرهنگ دون پرور بیدارش میکند و وقتی به خودش بیاید کس دیگری را نمیبیند. شاهی که حتی با ملی شدن نفت موافق بود نتوانست بپذیرد که حقوقبگیر ملت باشد و این قدرت فرهنگ استبدادزده است که شاه را بدین هیبت میسازد. از آیتالله بهبهانی تا کاشانی و اراذل و اوباش جنوب شهر تا جمعیت ذوالفقار ملکه اعتضادی در نهم اسفند آمدند تا شاه از مملکت نرود و همینها او را تهییج کردند تا مشروط نماند و قدرتش را بسط بدهد. بنا بر این انتخاب سلطنت مشروطه نام مستعار پذیرفتن استبداد است، استبدادی که در یک فرآیند از پرده بیرون خواهد افتاد
از لحاظ انسانشناختی نیز سلطنت مخصوص جوامعی است که انسانها در تئولوژی وانسانًشناسی آن با هم برابر نیستند. بنابراین هستند کسانی که جوهرهای دیگر دارند، ژن برترند، برگزیده خداوندند، از هنگام تولد چیزی در آنها نهفته است که در دیگران نیست و همین جوهر آنها را یکه و ممتاز میکند. در این نوع از آگاهی اصولا برابری همه انسانها بیمعناست و نابرابری منطق جامعه و خواست خداونداست.
این که انقلابیون دیروز به سلطنت فردا رسیده اند نشان از ابتذال ایدههای انقلابی دارد. کسانی که جهان را سبز میخواستند و عدالت را موهبتی خداوندی به جایی رسیده اند که به سلطنت آری میگویند و به شاهنشاه خوش آمد. اینها پذیرفتهاند که عدالت ممکن نیست و جهان همواره در دست قدرتمندان خواهد ماند. نه برای مستضعفان حقی است و نه پرهیزگاری ملاک داوری است. بنابراین به نابرابری آری گفتهاند، پیش از اینکه شاه دوست باشند.
هستیشناسی سلطنت از جامعهای حکایت میکند که کسانی در آن بردگی میکنند و کسانی خانی و سلطنت تبلور برکشیدگان و مسلطان بر جامعه است. آرمانخواهانی که در برابر هیمنه واقعیت سپر انداختهاند به دامن چیزی پناهنده شدهاند که روزی با آن به ستیز بودند. و این همان کهن الگوی استبداد است که دارد بازتولید میشود. در شرایط آزادی میل به برابری نیز وجود دارد، وقتی میل به برابری به زمین گذاشته شود، آزادی نیز به دست نخواهد آمد حتی به معنای سطحی وسیاسی آن.
پذیرش این ایده که کسی حق سلطنت دارد و سلطان به مثابه یک ابر انسان بر صدر نشانده شود خود به خود در جوامعی از این دست که ماییم بیضه استبداد را میپروراند. چرا که ولایت کسی که پاسخگو نیست و جوهرهاش نیز برتر است پذیرفته شده و مشروط شدن او با هیچ منطقی سازگار نمیافتد. اتفاقا مشروط کردن چنین سلطانی نفس بیعدالتی است و ظلم در حق شاهی قدر قدرت!
پذیرفتن پادشاهی مشروطه به عنوان یک نماد بدان معناست که در جامعه خانوادهای حق دارد از منابع عمومی استفاده کند و بر آنها منت بگذارد بدون این که کار کند و خود را با دیگران برابر بداند، از دسترنج آنها بهره ببرد. نهاد کهانت سنتی نیز از همین منطق پیروی میکرد. کاهن یا پادشاه فیضی هستند که جامعه را مورد لطف قرار دادهاند. اما باید دانست کسانی که به لطف پادشاه و کاهن دل بسته اند هرگز استحقاق آزادی رانخواهند داشت و آنرا در بر نخواهند کشید.
از: زیتون
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر