صفحات

۱۳۹۶ شهریور ۱۲, یکشنبه

حکایت ما و رهبران ما


ف . م . سخن
اين روزها كه سخن از ابراهيم يزدى و تبهكارى هاى اول انقلاب اش در رسانه ها بسيار است و كسانى كه دستى در سياست و نويسندگى دارند، به اظهار نظر در اين مورد مى پردازند، اين نظر نيز به چشم مى خورَد كه در آن سالِ كذايى، كه يزدى چنين و چنان مى كرد، «خودِ ما» چه مى كرديم.
سوالى ست منطقى كه بايد به آن جواب داد ولى اين جواب هر چه باشد از مسووليت يزدى و يزدى ها نمى كاهد. علت اش را اكنون خدمت تان عرض مى كنم:
در سال ٥٧ همه جور آدمى در خيابان ها حضور يافت. از بچه هاى گودنشين و حلبى آباد گرفته تا افراد ثروتمند و دارا. از آدم هاى بى سواد و كم سواد گرفته، تا آدم هاى تحصيلكرده و با معلومات. از افراد بى فرهنگ و لمپن گرفته تا افراد با فرهنگ و صاحب نظر.
در آن سال، صحبت از آزادى بود. خمينى با وعده ى آزادى به ميدان آمده بود.
در آن سال، به رغم آزادى هاى اجتماعى و فردى، فقدان آزادى هاى سياسى به چشم مى خورد.
با اين وعده ها، تعداد زيادى از مردم، آرام آرام پا به خيابان ها گذاشتند. «اين اتفاق به يكباره نيفتاد». به عبارتى مردم به ناگهان به خيابان ها نريختند.
به خيابان آمدن مردم علل گوناگون داشت:
«حلبى آباد نشين»، ممكن بود شعار آزادى سر دهد، اما اصل براى او، زندگى بهتر از نظر مادى بود. به گوش او رسيده بود كه «شاه» عامل فلاكت اوست، و اگر او برود و نظام شاهنشاهى سرنگون شود، پول نفت ميان مردم تقسيم خواهد شد و او به جاى سكونت در بيغوله، در خانه اى عادى سكنا خواهد گزيد.
ثروتمندان، ممكن بود شعار آزادى سر دهند، اما اصل براى آن ها، بيرون كشيده شدن اقتصاد از دست هزار فاميل و خواهر شاه، «اشرف» بود. ثروتمندان سنتى، منافع شان را با منافع بنيانگذاران فروشگاه هاى زنجيره اى و طرفداران تجارت مدرن در تضاد مى ديدند و آرام آرام به سمت اقتصاد اسلامى يى كه وعده اش از پاريس داده مى شد جذب مى شدند.
اهل فرهنگ، از سانسور و نبودن امكان بيان آزاد انديشه هايشان احساس رنج مى كردند. براى آن ها در محاق سانسور افتادن كتاب ها و «ضاله» خوانده شدن برخى انديشه ها، عين فاجعه بود، و وقتى مى شنيدند كه در حكومت بعدى «ماركسيست ها هم آزاد خواهند بود» از شادى در پوست خود نمى گنجيدند. آن ها هم آرام آرام روانه ى خيابان ها شدند و «مرگ» شاه و نظام سلطنتى را خواستار شدند.
دانشجوها، در پى جهانى متفاوت، جهانى رويايى، جهانى كه در آن مساوات و برابرى به طور مطلق وجود دارد، جهانى كه در آن بايد همه چيز خوب و ايده آل باشد، همواره معترض به همه ى حكومت ها بودند و حكومت شاه نيز استثنا نبود. نداهايى كه از پاريس به گوش دانشجوها مى رسيد، آن ها را به داشتن چنين جامعه ى خيالى، اميدوار مى كرد.
اما يك گروه ديگر بودند، كه بر خلاف گروه هاى ديگر منافع و ايده آل هايى از جنس منافع و ايده آل هاى بالا نداشتند، و آن ها هم آرام آرام، و بدون اطمينان به آينده ى مورد نظرشان، وارد امر انقلاب شدند: خواست آخوندها، سلب آزادى هاى مردم بود! «به نظر آن ها، جرم شاه، ندادن آزادى نبود، بلكه دادن آزادى بيش از حد بود!» معنى نداشت كه شاه به زنان آزادى بدهد! معنى نداشت كه شاه به رعيت آزادى بدهد! معنى نداشت كه سپاه دانش شاه به مردم خواندن و نوشتن ياد بدهد! معنى نداشت كه زنان و مردان در انتخاب لباس آزاد باشند!...
آخوند ها آزادى نمى خواستند بلكه خواهان بازگشت به جامعه ى ١٤٠٠ سال پيش بودند. جامعه اى كه در آن مخالف دين بايد به صلابه كشيده شود و زن بايد چادر سر كند و خانه نشين باشد و بساط هنر و هر چيز نويى جمع شود. جامعه اى كه در آن دادگاه، در دست حاكم شرع باشد، و مجازات مجرم به شكل قصاص و ضربه ى شلاق و پرداخت ديه و قيمت گذارى انسان ها و اعضاى شان بر مبناى شتر! در چنين وضعيتى، آخوند مى توانست يكه تاز عرصه ى اجتماع شود.
آخوندها اما نمى توانستند نظر خودشان را صراحتا بگويند. آن ها افكار واقعى خود را پنهان كردند. نعمتى از آسمان بر آن ها نازل شده بود و آن نعمت، على شريعتى بود. شريعتى يى كه با او دشمن خونى بودند ولى توانستند از اين دشمن، بهره ى بسيار براى جا انداختن خود در جامعه ببرند. آن ها پشت داستان هاى تخيلى دكتر پنهان شدند و با سكوت آگاهانه شان در باره ى او، گذاشتند اسلام در نزد مردم، همانى معرفى شود كه شريعتى در تخيلات خود پرورده بود...
در بين جماعتى كه ذكرشان رفت و هر يك هدفى را دنبال مى كردند، گروه بسيار بزرگى هم بودند كه مى شود بر آن ها «سياهى لشكر انقلاب» نام نهاد. آدم هايى كه هيجان اجتماعى آن ها را به خيابان مى كشاند بدون اين كه خواست معينى داشته باشند يا منافع خاصى داشته باشند يا واقعا و جدّاً هدفى را دنبال كنند. حكايت سياهى لشكر، حكايت كسانى بود كه جمعيتى را در حال دويدن مى بينند و آن ها هم بدون اين كه از ماجرا و علت فرار جمعيت خبر داشته باشند، شروع به دويدن مى كنند.
دانش آموزان كم سن و سال و بدون سواد سياسى، در اين گروه جاى مى گرفتند.
من هم با هفده-هجده سال سن در همين گروه جاى مى گرفتم، هر چند كتاب هاى ممنوعه اى خوانده بودم و نام هاى ممنوعه اى شنيده بودم و گهگاه با دوستانى كه آدم هاى متفاوتى بودند كوه پيمايى و نشست و برخاستى هم كرده بودم.
كسانى كه امروز از ما سوال مى كنند «خودِ شما» چه مى كرديد، اين ها پاسخ شان است.

*****

اما رهبران ما چه مى كردند؟

اگر بخواهيم موضوع را در يك جمله خلاصه كنيم پاسخ چنين است:
«رهبران ما در حال گول زدن ما بودند!»

آن ها يا مى دانستند كه جامعه را مى خواهند به كجا ببرند، يا مثل ما غافل و جاهل بودند.
آن ها اگر مى دانستند، تبهكار بودند، و اگر نمى دانستند، همكار نادان و جاهل تبهكار، كه جامعه را به سمت بدبختى هدايت مى كردند.
فرق آن ها با ما اين بود كه آن ها مسووليت كل انقلاب را بر عهده داشتند، ولى ما مردم، مسووليت مان در حد شخص خودمان بود.
فرق آن ها با ما اين بود كه آن ها بازيگردان بودند، ما بازيچه!
فرق آن ها با ما اين بود كه آن ها دانسته، در دادگاه هايى حضور يافتند كه دادگاه نبود، و اين دادگاه ها، حكم به مرگ متهمانى دادند كه هرگز حق دفاع از خود نيافتند.
فرق آن ها با ما اين بود كه آن ها رهبر بودند و ما ره پوينده.
مسووليت امثال ما همان طور كه گفتم شخصى بود، فردى بود، دودِ خطاى ما، مستقيما به چشم خودِ ما رفت، ولى براى رهبران چنين نبود.
آحاد ملت براى مسووليت شخصى شان در قبال فاجعه ى انقلاب، هزاران بار، بلكه هر روز، با گفتن «عجب غلطى كرديم»، «عجب قدرنشناس بوديم»، «الهى نور به قبرش بباره»، «الهى از گناه ما بگذره»، در حال عذرخواهى كردن هستند. عذرخواهى از انقلابى كه در آن، نقش شان در حد نقش سياهى لشكر فيلم ها بود؛ ولى كارگردانان و بازيگردانان و مسوولان صحنه، نه تنها عذرخواهى نكردند، بلكه هر بار، به اسم اين كه مى خواهند عذرخواهى كنند، نمك بر زخم جامعه پاشيدند و اين البته شامل آن هايى مى شد كه جايى براى عذرخواهى مى ديدند نه آن ها كه كار شان را خيلى هم درست و صحيح مى ناميدند.
و حكايت ما و رهبران ما از اين قرار است. براى آنان كه نمى دانند و يا مى دانند و خود را به ندانستن مى زنند...آخوندها!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر