دوگانهء داخل نشین ، خارج نشین
دوگانهی داخلنشین و خارجنشین مدتی است که میرود تا به یک دشنام سیاسی تبدیل بشود. فضای سیاسی متشنج و غیرشفاف یکی از عواملی است که میتواند آنچه را که دشنام نیست به فحشی تبدیل کند که در میانهی نزاعها، طرفین به سوی یکدیگر پرتاب میکنند.
خارجنشین در معنا و در اینجا به کسی گفته میشود که به هر دلیل در جایی جز وطن اش زندگی میکند و این که محل زندگی کسی نمیتواند به قوت دلیل ِ مدعا بیافزاید یا از آن بکاهد آنچنان واضح است که دلیل آوری در مورد آن کاری عبث است. اینکه بگوییم مدعای الف نادرست است چرا که دلیل آورنده در خارج از مرزهای کشوری زندگی میکند بیش از آنکه متکی به «دلیل» باشد تکیهزده بر «علت» است و علتی جز محکوم و منکوب کردن ِ خصم به هر قیمت ندارد.
البته این داخلنشین و خارجنشین نباید تنها به داخل و خارج مرزهای جغرافیایی تعبیر شود. در داخل کشور نیز میتوان این تقسیمبندی را به شکل دیگری صورتبندی کرد.
کسی که داخل زندان است و کسی که بیرون از آن، قوت و ضعف دلایلشان در نظر بسیاری فرق دارد. گویا کسی که زندانی است هر آنچه میگوید چونوچرا بردار نیست و این معنایی ندارد جز اینکه هر جا از قدرت و قوت دلیل کمبودی احساس کردیم میتوانیم از هیمنه و شخصیت دلیل آورنده وام بگیریم و دلیلمان را بر کرسی بنشانیم؛ و چه هیمنهای برتر از این که کسی چشم در چشم سلطانی جائر سخن حقی گفته باشد و بابت این حقگویی به بند گرفتار آمده باشد؟
از دشنام خارجکردن ِ «خارجنشین» تنها یک راه دارد و آن اینکه بپذیریم که «دلایل قوی باید و معنوی» وگرنه محیط زندگی فرد نمیتواند نقشی در درستی یا نادرستی یک گزاره داشته باشد.
اینکه من با حجاب اجباری موافقم یا مخالف، اینکه تحریم حکومت اسلامی را راه برون شوی مؤثری از وضعیت نابسامانی که نظام اسلامی ایجاد کرده است میدانم یا نمیدانم، اینکه نظام اسلامی اصلاح پذیر است یا نیست و موارد مانند این ربط وثیقی با این ندارد که من کجای این عالم زندگی میکنم.
حال پرسش این است: آنهایی که دلایل و نظرات دیگران را با عنوان خارج نشین، شایستهی تامل نمیدانند و آن را یک سره باطل میپندارند بر اساس چه مبنایی چنین میکنند؟
شاید یکی از دلایل استفاده از این واژه این باشد که خارج نشینی را چیزی معادل «بی دردی» و عدم درک رنج آنهایی میدانند که در معرکهی صعب در داخل گرفتار آمدهاند. یعنی منی که در خارج از مرزهای سوریه زندگی میکنم چه میدانم که آن خانوادهی سوری که زیر موشک و بمب و جنگ گرفتار آمده است چه میکشد، یا اینکه منی که در پاریس و هزاران کیلومتر دورتر از سیستان و بلوچستان زندگی میکنم چه میدانم آن که در بلوچستان زندگی میکند چه رنجی میبرد. این سخن هر چند ظاهراً منطقی مینماید اما در واقع همان است که در بالا آمد. برای مثال، گزارهی «فقر، فساد میآورد» تنها از کسی پذیرفته است که خود فقیر باشد و یا لااقل زمانی با فقر دستوپنجه نرم کرده باشد وگرنه اگر این گزاره را کسی بر زبان بیاورد که نه فقیر است و نه فقیر بوده است گزارهای نامعقول و نامدلل است. ظاهراً این استدلال موجه نمینماید و نمیشود گفت که برای درک موقعیتی لزوماً باید در آن موقعیت گرفتار آمد.
فیلسوفان اخلاق یکی از راه های زیست اخلاقی را تقویت قوهی «تخیل» در آدمی میدانند. آنها بر این نظر هستند که با تقویت تخیل میشود انسانهای بهتری بود. برای مثال، من به عنوان یک مرد هیچگاه نمیتوانم زن باشم. اگر برای درک درد و رنجی که زنان به دلیل زن بودن به آن دچار هستند حتمن باید زن باشم، میشود نتیجه گرفت که من هیچگاه نمیتوانم در مورد درد و رنج زنان سخنی بگویم و گزارهای بر زبان بیاورم که صادق باشد. یا من به عنوان یک فرد دگرجنس خواه هیچگاه نباید بتوانم درد و رنج و ستمی که بر یک همجنسگرا در نظام حکومت اسلامی میرود را درک کنم و اگر سخنی در حمایت از حقوق همنجنس گرایان بگویم پیشاپیش سخنانی نادرست گفتهام چرا که در خارج از شرایط یک همجنسگرا زیست میکنم. شهوداً میشود گفت که چنین سخنانی نامدلل است.
فیلسوفان اخلاق میگویند که فرد با تقویت قوهی «تخیل» خود میتواند خود را جای دیگران فرض کند و به این شکل درد و رنج دیگران را درک کند و نیازی ندارد که حتمن در همان شرایط واقع شده باشد تا آن درد را درک کند.
این نداشتن قوهی «تخیل» همان چیزی است که هانا آرنت، در شناخت «آدولف آیشمان» بر آن صحه میگذارد. آیشمانی که 400 هزار یهودی را کشت، از نظر هانا آرنت که در دادگاه او شرکت کرده بود و کتابی بر مبنای همین دادگاه به نام «آیشمان در اورشلیم» نوشته بود، کسی نبود که در زندگیاش دارای رذیلت اخلاقی فردی باشد. او تنها «قوهی تخیل» نداشت و همین امر او را به سوی جنایتی بزرگ سوق داد.
هر گونه تجاوز به آزادی بیان اندیشه ، تعرض به « طبیعت » انسان است. رشدی
«...علت دستزدن ِ آیشمان به آن همه جنایت هولناک هم توهمزدگی بود و هم فقدان قدرت ِ تخیل. آیشمان هم از واقعیت بریده بود و به جای آن، معجونی از اباطیل مابعدالطبیعی در سر پخته بود، و هم نمیتوانست مجسم کند که چه بلایی بر سر قربانیان اش میآرود و آنان چه درد و رنج عظیمی متحمل میشوند. لااقل، اگر از نیروی تخیل بهره میداشت میتوانست، در عالم ذهن، به ابعاد درد و رنج قربانیان تبه کاری های خودش واقعیت و محسوسیت و ملموسیت بدهد. … مقصود از "تخیل" فعل یا فرآیندی است که آدمی در آن آگاهانه چیزی را تصور میکند که قبلاً، هرگز در عالم واقع، آن را کاملاً ادراک و احساس نکرده بوده است.» (حدیت آرزومندی، مصطفی ملکیان، نشر نگاه معاصر، 1389، ص 209 و 211)
نتیجه این که برای درک و رنج دیگران لزوماً نباید در محدودهی جغرافیایی خاصی زندگی کرد.
از طرفی آنها که خارج نشینان را به خارج نشینی و عدم درک شرایط مردم محکوم میکنند از درک بسیاری از وجوه معمولی انسان غفلت میورزند. این که من از ایران خارج شدهام به این معنا نیست که دیگر هیچ کس در ایران ندارم. بسیاری از خارج نشینها، بیشتر اعضای خانواده و فامیل و دوستان شان در داخل کشور زندگی میکنند. کسانی که خارجنشینی را به سبب دور بودن از کشور معادل بیدردی و یا عدم درک درد دیگران میدانند در واقع میگویند وقتی فرزندی از کشور خارج میشود دیگر رنج پدر و مادر و خانواده و دوستان و همسایهها را نمیتواند درک کند که این مدعا نیز معقول نمینماید.
از طرفی باید گفت که از پیامدهای ناخواستهی این که مقولهی «خارجنشین» را وارد نزاعهایمان بکنیم این است که ما با گفتن اینکه فلانی خارجنشین است لذا دلایل اش ناشنیدنی است بر این امر صحه میگذاریم که تنها زمانی دلایل فردی شنیدنی است و درست، که فرد دلایل اش را از «داخل» به گوش دیگران برساند.
داخل جایی است که دیکتاتوری بر آن حکمفرما است. جایی است که نظام ولایی بر همهی ارکان زندگی فردی و جمعی انسانها در حد توانش سیطره انداخته است. داخل جایی است که زنان از ابتدایی ترین حقوق خود که همان حق انتخاب پوشش است محروم هستند. داخل جایی است که بیشتر وبسایت های ناوابسته به ارکان قدرت، فیلتر هستند. داخل آنجایی است که روزنامهنگاران با کوچکترین انتقادی و ابراز عقیدهای به زندان میافتند لذا نمیتوانند آزادانه سخن بگویند. داخل جایی است که روشنفکران برای دریافت مجوز کتاب باید سالها در انتظار بمانند. در داخل فیلم و موسیقی باید از قدرت حاکم برای انتشار کسب اجازه کنند. اینکه بگوییم صدای داخل در هر صورت منطقیتر و مدللتر از صداهایی است که بیرون از این مرزها به گوش میرسد به آن معنا است که معتقد هستیم که انسانها در ظل نظامهای دیکتاتوری بهتر میتوانند اندیشه ورزی و شرایط را تجزیه و تحلیل کنند؛ که این مدعا نیز نمیتواند درست باشد چرا که اگر چنین باشد چرا ما تا این اندازه اصرار داریم که نظامهای دیکتاتوری را بر بیندازیم و یا اصلاح کنیم؟
این نوشته را با ذکر مثالی به پایان میبرم.
فرض کنیم که ما در خانهای به زیر سلطهی پدر ستمگری گرفتار آمدهایم و یا نابکاری اعضای خانوادهی ما را گروگان گرفته است. او اجازه نمیدهد که ما سخن بگوییم و ما را شکنجه میکند. به هر دلیل یکی از افراد این خانه از محل فرار میکند و به خارج از خانه میرود. او دیگر گرفتار سلطهی این پدر یا گروگانگیر سلطهگر نیست. او میتواند راحتتر سخن بگوید و دیگران را متوجه کند که در این خانه چه میگذرد. آیا معقول است که از او بخواهیم همانگونه سخن بگوید و رفتار کند که افراد گرفتار آمده در خانه سخن میگویند؟ اگر کسی تلاش کند که با صدای بلند فریاد بزند که در خانه چه خبر است میتوانیم به او بگوئیم که از آنجا که در این خانه نیستی پس نباید فریاد اعتراض بلند کنی؟ آیا اگر او با زبانی متفاوت از اعضای داخل خانه با پدر یا گروگانگیر ستمگر سخن بگوید بر او میتازیم که شما هم باید به همان زبان ترس خوردهی گرفتار آمدگان در چنگال ستمگر سخن بگویی؟
«خارجنشین» بودن دشنام نیست بلکه پروژهی امنیتی نظامی است که در همهی این سالها تلاش کرده تا «چراغهای رابطه» را تاریک کند تا شهروندان یکدیگر را نبینند و از هراس یکدیگر پناه ببرند به سوی همان هایی که چراغها را خاموش کردهاند.
12 دی 1395
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر