اسمعیل نوری علا
توضيح: آنچه می خوانيد بازنشر مقاله ای است که 9 سال پيش، در تاريخ جمعه 11 آبان ماه 1386 (2 نوامبر 2007) در سايت های اينترنتی منتشر شد. علت بازنشر مقاله آن است که، در پی گردهمآئی عظيم جوانان ايران در پاسارگاد و گراميداشت کورش بزرگ در هفتم آّان ماه امسال، بحث های مختلفی در مورد اين که ايران با خطر «ملی گرائی افراطی» روبرو است مطرح شده است. از جمله کسانی که بعنوان يک شخصيت شناخته شدهء ملی گرا (البته با طعم اسلامی)، در تلويزيون ايران فردا و در گفتگو با آقای عليرضا نوری زاده، دربارهء خطرات مزبور سخن گفت آقای مهندس حسن شريعتمداری، فرزند آيت الله شريعتمداری، بود که اتفاقاً 9 سال پيش هم به همين «خطر ملی گرائی افراطی» اشاره کرده بود. از آنجا مقالهء 9 سال پيش من هم در پاسخ به سخنان آن روز ايشان که امسال هم تکرار شده نوشته شده ترجيح دادم همان را باز پخش کنم.
***
اخيراً، در حين مطالعهء سخنرانی های انجام شده در «کنگرهء جبهه ملی ايران ـ شاخهء اروپا»، به سخنرانی بسيار جالب و معقولی برخوردم که بوسيلهء آقای مهندس حسن شريعتمداری، شخصيت خوشنام نهضت ملی، و اکنون اتحاد جمهوری خواهان ايران، انجام شده بود و عنوانی نزديک به «ضرورت اعتدال و واقع گرایی درگفتمان ملی» داشت. در اين سخنرانی، آقای شريعتمداری، در عين دعوت خوشفکرانه ای از نسل جوان پيرو آرمان های نهضت ملی ايران به «اعتدال و واقع گرائی» در همهء امور، اشاره ای هم به «ملی گرائی» ناظر بر ايران پيش از اسلام و خطر «افراطی شدن» آن داشتند که متأسفانه در اين مورد هيچگونه نمونه ای را ارائه نکرده بودند تا معلوم شود که عملاً به چگونه خطری اشاره می کنند، اما، در عين حال، اين بخش از سخنان ايشان نکاتی را با خود داشت که من نتوانسته ام بی توجه از کنارشان بگذرم.
ايشان، در يک بخش از سخنرانی خود گفته اند:
«در دوران مصدق دو نوع ملی گرایی افراطی و معتدل بموازات هم در جامعه ایران وجود داشت. ملی گرایی افراطی که عمدتاً به ایدئولوژی ناسیونالیستی تکیه داشت از دوران رضا شاه سر بر آورده بود و تحت تاثیر ناسیونال سوسیالیسم هیتلری و ناسیونالیسم اروپایی و در تقلید از آنها داد سخن از برتری نژاد آریایی می داد... افتخار به نژاد آریایی، ستایش مبالغه آمیز ایران باستان، نفرت از اعراب و سیاست یکسان سازی نژادی و قومی و زبانی اساس سیاستی بود که بقایای آن در دوران محمد رضا شاه پهلوی نیز ادامه داشت و دستاویز برقراری جشن های ۲۵۰۰ ساله و تاجگزاری و لقب آریا مهری بود. مصدق و جبهه ملی هرگز در دام این افراط در نغلطیدند. ملی گرایی آنان در افتخار به گذشتگان و خاک و تبار نبود. آنان مردم ایران را دوست داشتند و برای بهروزی مردم زمان خود فعالیت می کردند؛ برای آنان حقوق والایی قایل بودند که فقط با مبارزه با استعمار خارجی و استبداد داخلی میسر بود؛ همان استبدادی که خود را مظهر ناسیونالیسم ایرانی می دانست... درسی که می توان از این سنت بجا گرفت اینست که در زمان حاضر نیز نباید بهیچ وجه تحت تاثیر رفتار بشدت ضد منافع ملی حاکمان فعلی ایران و گفتمان ضد ملی آنان دچار عکس العمل شده و بوادی افراط در ملی گرایی در غلطید. مشی اعتدالی جبههء ملی در این زمینهء مهم همچنان باید حفظ شده و ادامه یابد».
اين مطالب برای من پرسشی بدينگونه را آفريدند: براستی در گرايش جوانان امروز ايران به «ملی گرائی بنياد گرفته از بازگشت به ارزش های پيش از اسلام فرهنگ ايرانی» چه خطری وجود دارد که يکی از عقلای قوم ملی گرا را وا می دارد تا در کنار هشدار دادن نسبت به خطرات مختلفی که انديشهء امروز سياسی و فرهنگی جوانان ما را تهديد می کنند، نسبت به خطر پيدايش «ناسيوناليسم افراطی» نيز هشدار دهد و مخاطرهء ظهور هيتلری ديگر و برقراری فاشيسمی نو را به رخشان بکشد؟ گفتم که، اين تنها سخن آقای شريعتمداری نيست و نمی دام چگونه است که ايشان و عقلای ديگر، در بررسی اين گرايش، گاه به تلويح و گاه به صراحت، می گويند همانگونه که «ناسيوناليسم هيتلری» به نام «نژاد آريائی» دست به تصفيهء خونين ملت آلمان زد، کوره های آدمسوزی و جشن های کتابسوزان براه انداخت و ملتی را در برابر جهان متمدن برای هميشه شرمنده ساخت، اکنون نيز با اين بازگشت به تاريخ پيش از اسلام، و اين جريان گسترندهء بازنگری نتايج هجوم خانمانسوز اعراب مسلمان هزار و چارصد سال پيش شبه جزيرهء عربستان به ايرانزمين، و اين توجه روزافزون به فرهنگ آريائی ـ غير اسلامی ايرانيان، چنان خطری در افق آيندهء جامعهء ما ظاهر شده است که بايد مواظبش بود و از تحقق نتايجش پرهيز کرد. براستی چگونه و چراست که همهء بدنامی هائی را که هيتلر و نازی هايش بوجود آوردند اکنون می توان به جريان ملی گرائی باستان دوست جوانان کنونی ايران نسبت داد و کوشيد تا راه بر گسترش «خطرناک» نتايج آن بسته شود؟
البته من نيز موافقم که اگر چنين خطراتی در سر راه جوانان ملی گرای ما کمين کرده باشد بايد با بحث ها و روشنگری های وسيع از بروز آنها جلو گيری کرد. اما، در عين حال، فکر می کنم که در اين زمينه، قبل از هر چيز، لازم است اندکی هم بر مبحث وجود دو نوع ناسيوناليسم «افراطی» و «معتدل» ـ که در تاريخ معاصر ما يکی به پهلوی ها و ديگری به دکتر مصدق منتسب می شوند ـ تأمل کنيم و صحت و سقم علمی آن را در نظر بگيريم.
در اين دعوت به تأمل قصد من نشان دادن آن است که اينگونه تقسيم بندی ها مبنای منطقی و علمی ندارند و «ناسيوناليسم واقعی» نه می تواند افراطی باشد، نه معتدل و نه تفريطی؛ و اگر لوازم درست پيدايش و رشد آن را فراهم کنيم، يا فراهم بشود، آنگاه ديگر جائی برای حدوث مظالمی نظير آنچه که «ناسیونال سوسیالیسم هیتلری و ناسیونالیسم اروپایی» با ملت های خود انجام دادند وجود نخواهد داشت.
لذا، حتی با کنار گذاشتن موقت احتمال وجود اغراض ناآشکار در اينگونه اظهار نظرها، و پرداختن به ساختار اين اظهارات از يک ديدگاه منطقی، اين نکته روشن است که اغلب اينگونه سخنان، بصورتی «کلی گويانه»، صرفاً بر اين فرض استوارند که نازيسم و فاشيسم هم (با پيشزمينهء «ناسيوناليستی» خود) انواعی از «ملی گرائی» محسوب می شوند با اين تفاوت که اين «انواع خاص» وجوه «افراطی» ملی گرائی بشمار می آيند.
به عقيدهء من، اين نظر سراپا غلط و گمراه کننده است؛ چرا که يکی دانستن «دو امر متضاد، اما معرفی شده با يک واژه»، در چارچوب های علمی تبيين پديده های اجتماعی خطای آشکاری است. توضيح می دهم: اگر «ناسيوناليسم» مورد اشاره همان «ملی گرائی» خودمان باشد (امری که بنظر می رسد اختلافی در آن نيست) و از اين ترکيب معنای «گرايش احترام آميز به هرآنچه که به ملت مربوط می شود» مستفاد گردد، آنگاه ملی گرائی در گوهر خود دارای ويژگی هائی می شود که بدون در نظر گرفتن آنها اساساً معنا و مفهوم و کارکرد اين واژه درک نشده باقی می مانند.
در اينجا چند تائی از اين ويژگی ها را بر می شمارم:
1. در ترکيب «ملی گرائی»، واژهء «ملت»، در تعريف امروزی سياسی خود، مجموعه ای مرکب از هزاران «نوع» آدم است که با داشتن رنگ پوست و ويژگی های نژادی گوناگون و فرهنگ ها و آئين ها و اديان و مذاهب مختلف همگی در زير سقف جغرافيائی ـ سياسی اين واژه گرد هم می آيند. مفاهيمی همچون ملی گرائی، منافع و مصالح ملی، و هويت ملی نيز بر همهء آنان اطلاقی فراگير دارند. بنا بر اين واقعيت، هر آنچه نژادی را بر نژادی ديگر برتری دهد، مذهبی را بر مذهبی مرجح بداند و زبانی را والاتر و بهتر از زبانی ديگر بداند اساساً نمی تواند در مقولهء «ملی گرائی» جای بگيرد، حتی اگر اين تفاوت گزاری ها تحت نام ملی گرائی انجام شوند. اصل بديهی آن است که مفاهيم را نه از طريق نامی که اين و آن می خوانندشان، که به معنائی که از لحاظ منطقی و کاربردی دارند بايد شناخت و بررسی کرد.
2. براين اساس روشن است که «ملی گرائی»، در ساحت حکومت های ايدئولوژيک، دينی و مذهبی هيچگونه امکان تحققی ندارد چرا که کار اين نوع حاکميت ها هميشه از نوع همان «ترجيح دادن» هائی است که ذکر کردم. اينها، بنا بر طبيعت خود، همواره جامعه را به خودی و غير خودی تقسيم می کنند و، در نتيجه، نمی توانند حاکميت هائی ملی گرا (يا ناسيوناليست) محسوب شوند.
3. بنا بر همين نکتهء ظاهراً بديهی، می توان نتيجه گرفت که نازيسم هيتلری، با حذف نژادهائی از ملت آلمان (همچون کولی ها و يهوديان) و حذف دستگاه های عقيدتی کثيری از آحاد ملت (همچون کمونيست ها) نمی توانسته تعين و جلوه ای از «ملی گرائی» باشد و آن را بايد تنها شبهه و سوء تفاهمی دانست که، با نام کاذب «ناسيوناليسم»، دست به محو يا محروم کردن بخش هائی از «ناسيون» (يا «ملت») زده است.
4 بدينسان و منطقاً، چاره ای جز پذيرفتن اين نکتهء بديهی ديگر هم وجود ندارد که بين ملی گرائی اصيل و کوشش برای جدا کردن دين و مذهب و ايدئولوژی از حکومت (امری که امروزه با نام «سکولاريسم» از آن ياد می شود) پيوندی ناگسستنی برقرار است و، بدون تحقق يک سکولاريسم گسترده، تصور برقراری ملی گرائی نيز ممکن نيست. اگر خشت سکولاريسم را (مثلاً، از طريق ايجاد حکومت های مذهبی يا ايدئولوژيک) از زير ديوار ملی گرائی بيرون بکشيم آنگاه تمام اين ديوار فرو خواهد ريخت و اگر از پس اين آوار کسی مدعی «ملی گرائی» شود مسلماً ادعايش کاذب خواهد بود و او تنها با نام جعلی ملی گرائی عمل می کند و ماهيتاً ارتباطی با آن ندارد.
5. در عين حال، سخن گفتن از ناسيوناليسم در دو وجه «معتدل» و «افراطی»، بدون در دست داشتن معيارهائی قابل کاربرد در همهء شرايط و بوسيلهء همه کس برای تفکيک اين دو از هم، ناسيوناليسم را به چيزی شبيه چراغ نفتی تبديل می کند که می توان فتيله و شعلهء آن را بالا و پائين کشيد؛ در حاليکه اگر امتزاج ايدئولوژی با ناسيوناليسم را موجب انحراف آن و خروج از مفهوم واقعی اش بدانيم آنگاه سخن گفتن از ناسيوناليسم معتدل يا افراطی صورتی غيرعلمی بخود می گيرد و تشخيص را بر عهدهء اشخاص مختلفی می گذارد که بدلخواه خويش نوع ناسيوناليسم مطرح شده را تعيين می کنند!
***
حال، اس اين معيارهای تشخيص و تفکيک، می توان ديد که گرايش نوين جوانان ما به ايران باستان و بخصوص به شخصيت کورش هخامنشی، به هيچروی ماهيتی «ايدئولوژيک» يا «مذهبی» ندارد، چرا که در تعيين نقش مرکزی کورش در اين ملی گرائی اساساً به «شاه بودن» او اهميتی داده نمی شود و، لذا، اين روند بر پيدايش انديشهء ايدئولوژيک سلطنت طلبی و شاه اللهی راه نمی گشايد. ستايش امروز جوانان ايران از کورش هخامنشی ريشه در آن دارد که او پدر و نخستين بازگويندهء انديشهء سکولاريسم و حقوق بشر در سراسر جهان است و نه صرفاً يکی از شاهان عهد باستان. ما در هزاران سال گذشته شاهان زيادی داشته ايم که امروز سخنی از آنها در ميان نيست. کورش اما هنوز زنده و بالنده است چرا که در منشور تاريخی خود از يکسو آزادی عقايد و آزادی انتخاب کار و جای سکونت را برای همگان برسميت شناخته و، از سوی ديگر، درآميختن مذهب با حکومت را ممنوع کرده است (يعنی همان اموری که هنوز هم بشريت با آنها دست و پنجه نرم می کند) . در نتيجه، ستايش و پيروی از انديشهء های او نه تنها به فاشيسم نمی انجامد بلکه بصورتی منطقی و طبيعی راه را بر ظهور آنچه که «ناسيوناليسم نوع هيتلری» خوانده می شود می بندد.
حال، اگر از منظر اين احتجاجات نظری، به سراغ سخنان آقای مهندس شريعتمداری برويم، می توانيم نکات گوناگونی را پيرامون آن مطرح کنيم. مثلاً می توانيم توقع داشته باشيم که آقای شريعتمداری بصورت مشخص نشان دهند که :
- سياست فرهنگی دکتر محمد مصدق در مورد ايران پيش از اسلام چه بوده است؟
- ايشان کی و در کجا از اين پيشينه شگرف که تمدن ايرانيان را برای حداقل 1500 سال پيش از ظهور اسلام ممکن کرده بود به «صورتی معتدل» که سهل است حتی بصورتی گذرا سخن گفته اند تا ما نيز بتوانيم موضع ايشان را در مورد «هويت ملی ايرانيان» با صفت «اعتدالی» مشخص کنيم؟
- و آيا نه اين است که صفت مناسب تر برای موضع اتخاذ شده بوسيلهء دکتر مصدق صفت «تفريطی» بايد باشد؛ چرا که از يکسو بی اعتنائی دکتر مصدق به ايران پيش از اسلام را بهتر توضيح می دهد و، از سوی ديگر، تا پيش از جا افتادن حکومت دينکاران در ايران، اين بی اعتنائی را بصورت وجه غالب سياست فرهنگی نهضت ملی ايران به نمايش می گذارد؟
- همچنين، در ارتباط با «ناسيوناليسم افراطی عهد رضا شاه»، می توان پرسيد که اين پديده از چه آبشخوری سرچشمه گرفته است؟
- آيا ناسيوناليسم پرورده شده در نيمقرن پيش از جنگ دوم جهانی در ايران را می توان دست پروردهء رضا شاه و حاصل سياست های فرهنگی و اجتماعی او دانست؟
- آيا، مثلاً، ميرزا ملکم خان و ميرزا آقاخان کرمانی به تأثير از سياست های فرهنگی رضاشاهی بود که، بقول ميرزادهء عشقی، در خرابه های کهن بدنبال مام وطن می گشتند و بر از دست رفتن آن گذشته های پر افتخار افسوس می خوردند؟
- آيا صادق هدايت، اين چپگرای ضد سلطنت، تحت تأثير رضاشاه دست به کنجکاوی در متون بازمانده از «ايران باستان» زده بود؟
- آيا پورداود بزرگ، بينائی خود را برای خواندن متون کهن ايران باستان به سفارش رضاشاه از دست می داد؟
- و اگر پاسخ های به اين پرسش ها منفی باشند و پذيرفته شود که پيش از رضاشاه نيز يک جريان قوی ملی گرائی مبتنی بر توجه به ايران باستان در کشورمان وجود داشته است آنگاه نبايد بتوانيم حساب اين نوع ناسيوناليسم را با آنچه در عهد پهلوی ها به نام «ناسيوناليسم» معرفی شد جدا کنيم؛
- و اگر ضرورت اين جداسازی را پذيرفتيم آنگاه آيا نبايد بتوانيم توضيح دهيم که ملی گرائی باستان بنياد ايران پيش از رضاشاه با کدام صفت قابل توصيف است: اعتدالی يا افراطی؟
نيز می توان پرسيد که:
- بر بنياد چه استدلالی می توان از تاريخ و فرهنگ انسانمدار و خردمدار آريائی ايرانيان سخن گفتن را با ناسيونال سوسياليسم هيتلری مقايسه کرد؟
- آيا کورش بزرگ هم در هنگام گشودن بابل و صدور اعلاميه حقوق بشر و آزاد سازی بردگان و ساختن معابد ملل تحت ستم آشوريان و بابليان، به ايجاد کوره های آدم سوزی پرداخت تا يهوديان را در آنها بسوزاند؟
- آيا او مشغول برتری دادن قوم آريائی خويش بر ديگر اقوام بود که بتوان کارش را با کار هيتلر مقايسه کرد؟
- آيا او که در بابل نه بر اهورا ميترا و اهورا مزدا (خدايان قوم خويش) که بر مردوک (خدای قوم شکست خوردهء بابل) نيايش کرد و در نيايشگاه اين خدای «سامی» تاج شاهنشاهی بر سر نهاد می خواست دين و آئين «آريائی» خويش را بر مردمان ديگر تحميل کند؟
- آيا مگر قائل بودن به برتری های فرهنگی و تمدنی ايرانيان بر اعراب صدر اسلام، با اعتقاد جاهلانه به برتری های نژادی، می تواند ربطی منطقی داشته باشد؟
- آيا فرهنگ خردمدار و انسانی ايران پيش از اسلام واقعاً از فرهنگ وحشيانه ای که اعراب با خود به ايران آوردند بالاتر و برتر نبود که اکنون اشاره به اين برتری (بی آنکه به امروز و به کل اعراب مربوط شود و نيز بی آنکه جنبهء نژادی بخود بگيرد) بتواند از ما نژاد پرستانی فاشيست بسازد؟
- و مگر براستی اين ايرانيان صاحب تاريخ و فرهنگی هزاران ساله نبودند که کوشيدند با دميدن روحی عارفانه (و نه درويشانه) به پيکر خشن اسلام شبه جزيرهء عربستان آن را به پديده ای زنده و رام و متمدن مبدل سازند؟
بله، من هم می پذيرم که ناسيوناليسم شکل گرفته در جريان انقلاب مشروطه، که در گذشته می کاويد تا سکوی پرشی مناسب برای کندن از حالی نکبت بار و سفری به سوی آينده بجويد، و دست آوردهای همين جستجوها سرچشمهء همهء نوآوری ها و نوسازی های عصر رضاشاهی شد، با گذر زمان و در معرض تمايلات دربار اين پادشاه برای تثبيت ديکتاتوری شاهنشاهی، رفته رفته از معنای خود دور افتاد، گذشته های پيش از اسلام را مبنای ايجاد يک «کيش شخصيت» جديد بر حول محور «پادشاه» قرار داد، ارزش های يافته شده در تاريخ ايران باستان را به حد مرکزيت دادن به مقام پادشاه فرو کاست، «سرود ملی» را تبديل به «سرود شاهنشاهی» کرد و ايران نوين را تحقق «ارادهء همايونی شاهنشاه» قلمداد نمود. اما در اين ميان، و بنا بر تعريفی که در ابتدای مقاله مطرح شد، روند مزبور ديگر چيزی به نام «ناسيوناليسم» را باقی ننهاد که بشود آن را به صفت «افراطی» متصف کرد. در جريان اين روند، در واقع «ملی گرائی گستردهء عهد مشروطه» تعطيل شد تا «شاه پرستی متکی بر قرائت ايدئولوژيک از تاريخ» جای آن را بگيرد.
و اتفاقاً مشکل دکتر مصدق و نهضت ملی، و اصولاً همهء روشنفکران بيرون آمده از عصر رضاشاهی، اين بود که، بجای بازگشت انديشمندانه به جريان ملی گرائی عهد مشروطيت، آن را با ايدئولوژی شاه پرستانه يکی گرفتند و، بخاطر قهر با اين يکی، به آن ديگری نيز پشت کردند، «هويت ملی ايرانيان» را از تاريخ ماقبل اسلامش تهی ساختند، آن را با هويت «ملت مسلمان ايران» يکی دانستند و، بدين ترتيب، ناخواسته زمينه را برای بروز فاجعهء انقلاب اسلامی هموار ساختند.
متأسفانه، همين تجربه در عهد محمدرضاشاه نيز تکرار شد و دربار ايران ديگرباره تصميم گرفت تا، با استفاده از کورش و پاسارگاد و ايران باستان، ايدئولوژی شاه پرستی را احياء کند. محمد رضا شاه در برابر آرامگاه کورش از او بعنوان بنيان گزار حقوق بشر نبود که ستايش کرد بلکه تنها بين خود، بعنوان شاهنشاه ايران، با او، بعنوان شاهنشاه ايران، گفتگوئی را آغاز کرد که پنج شش سالی از آن نگذشته بکلی از محتوا تهی شد.
اما او، در عين حال، از راه اختصاص بخود دادن کورش و مقام سياسی اش، بار ديگر به بحران هويتی جديد در جامعه دامن زد و، از طريق نوعی «برهان خلف»، عامل فرهنگ و تمدن پيش از اسلام را از مفهوم گستردهء «هويت ملی» خارج ساخت. آنگاه، مليون ايران هم، بار ديگر و از سر لجبازی با اين روند، به گذشتهء پيش از اسلام ايران و ارزش های انسانی پرورده شده در آن پشت کردند و يکسره در دام دينکاران مذهبی فرو افتادند و نردبامی برای برای بر شدن آنان به بام قدرت شدند.
و بر اساس همين تجربه هاست که، بنظر من، حق آن است که آنچه امروزه رخ می دهد، و راه حل جديدی که ديگرباره برای حل بحران هويت ملی ايرانيان يافت شده است مورد بحث و تدقيق و استقبال گستردهء مليون واقعی ايران قرار گيرد.
توجه کنيم که راحت ترين کار برای جلوگيری از نضج ديگربارهء ايدئولوژی «شاه پرستی»، بعنوان تنها ميراث انحصاری ايران باستان، چشم پوشی کردن کامل از آن گذشته و ميراث های ارزشمند آن است. اما در اين صورت آنچه برای ما باقی می ماند، از يکسو، درست همينی است که جمهوری اسلامی می کوشد آن را بجای هويت ملی ما جا بياندازد و، از سوی ديگر، همانی است که آقای مهندس شريعتمداری از آن بصورت فرمول پرهيز از «افتخار به گذشتگان و خاک و تبار» و تقليل مفهوم «ملی گرائی» به «مبارزه با استعمار خارجی و استبداد داخلی» ياد می کنند؛ و من در مقالهء هفتهء پيش خويش به اين «تقليل» اشاره کردم و گفتم که مليت بر چهار ستون استقلال و حاکميت و تاريخ و فرهنگ استوار است و بی اعتنائی به تاريخ و فرهنگ، مليت را پديده ای ناقص و ملی گرائی را امری بی محتوا می سازد.
اما، بنظر من، ريشهء هراس سنت گرايانهء برخی از اعضاء صادق نهضت ملی از «گرايش جوانان امروز به ايران باستان» تنها به سياست های فرهنگی رضاشاهی و محمدرضا شاهی بر نمی گردد و دقيقاً از نفوذ طبيعی سبقه و سليقهء مذهبی ـ اسلامی آنان نيز مايه می گيرد. و ما اين نکته را خوب می دانيم که اساساً جبههء ملی، بخصوص در مراحل تکوينی خود، در دست همينگونه از مبارزان مذهبی ضد استعمار شکل گرفته است؛ يعنی کسانی که مذهبشان مشروعيت خويش را در نفی گذشتهء پيش از اسلام ايران جستجو می کند.
و اگر فرض وجود اين اسلام گرائی بعنوان زمينهء برخورد منفی با باستان گرائی امروز صحت داشته باشد آنگاه بايد ديد که
- چرا اين برخورد کنندگان به اين نکته التفات نمی کنند که اگر اسلام در نزد نسل جوان کشورمان به اين روز سياه دچار آمده و آنان را از خود بيزار ساخته، اين وضعيت ناشی از بدکاری های خود هيئت حاکمه است نه «بی حاصلی خطرناک» بازگشت به ايران باستان.
- يعنی، چرا به اين واقعيت روشن توجه ويژه مبذول نمی شود که «ناسيوناليسم / ملی گرائی» امروزين جوانان ما باعث آن نشده که اسلام به مخاطره ای چنين بنيادين کشانده شود، بلکه خود اين گرايش رو به رشد واکنشی محسوب می شود که، بر خلاف عقيدهء آقای شريعتمداری، نمی توان آن را با صفت «افراطی» تعريف کردکه به صورتی انديشمندانه و حکمت آموخته نسبت به زشتکاری های دينکاران امامی عمل می کند؟
- براستی چرا عنايت نمی شود که اتفاقاً اين نسل آنقدر شرافت دارد که، حتی در مورد مقولاتی همچون حقوق بشر و سکولاريسم، بجای تسليم شدن به، و تقليد کورکورانه از، ارزش های فرهنگی ديگران، دست طلب در اعماق تاريخ خود فرو کرده و شخصيتی همچون کورش بزرگ را به چنگ آورده و خاک دشت آرامگاه او در پاسارگاد (و نيز خاک فردوسی بزرگ در توس) را زادگاه انديشه های بلند بشردوستانه ای يافته است که می توانند مايهء سرفرازی امروزين او در برابر جهانی باشند که سی سال است او را در قامت گروگانگير و تروريست می شناسد؟
- چرا توجه نمی شود که «ملت ايران» امروز بيش از هر روز ديگری نيازمند توسع تعريف از «هويت ملی» خويش است و اين توسع حاصلی نمی تواند داشته باشد جز رسيدن به يک «هويت ملی غير مذهبی و غير ايدئولوژيک ايرانی» که مستقيماً در ريشه های سکولاريستی ملی گرائی کنونی جا دارد و در هيچ کجايش ربطی به «ناسيوناليسم افراطی هيتلری» پيدا نمی کند و نمی تواند پيدا کند؟
- چرا توجه نمی شود که حکومت اسلامی برای جوانان ما چاره ای باقی نگذاشته جز اينکه آنها، در برابر اسلام مبتذل و سبعی که بر کشورمان حاکم است، دست نياز به دامان چهره های تاريخی ماقبل اسلامشان بزنند و حتی در تاريخ پس از اسلام خويش نيز در جستجوی چهره هائی باشند که، بر بنياد تمدن و فرهنگ ايرانی، اسلام خونريز شبه جزيره را رام و آرام کرده اند؟
و درست در چنين مقامی است که اکنون از زبان های مختلف جوانان ايران سخن از معادلات تازه ای می شنويم: در اصفهان از قرابت کورش با مولوی بلخی سخن می گويند؛ در شيراز صدای حافظ از گلوی جوانانی آينده نگر تکرار می شود که او را در کلام خودش «حافظ مهر آئين» می خوانند، در توس آرامگاه فردوسی در جذب مسافران نوروزی بر امام هشتم پيشی می گيرد، و مردم در رشحات قلم شيخ «اشراق» (برگرفته از شرق و مشرق و طلوعگاهان خورشيد آريائی) نوزائی فرهنگ پيش از اسلام خود را، نه برای مرده پرستی و گذشته خواهی، که برای آينده سازی، به تماشا نشسته اند و هيچ از اين خطر که «بازگشت سکولار» شان به ايران باستان چيزی شبيه «بازگشت ايدئولوژيک» آل احمد و دکتر شريعتی به نکبت گذشتهء پس از اسلام از آب درآيد، هراسی بدل راه نمی دهند و آن را ناممکن می بينند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر