رضا علیجانی
در سالگرد هولوکاست زندانیان سیاسی در ایران (یا به تعبیر آیتالله منتظری «کندن کلک» آنها) این نمایش شوم را نباید نصفه رها کرد و باید تا آخرش را بازگو کرد… نمایشی در سه پرده: مرداد ماه با اعدام مجاهدین؛ شهریور ماه با اعدام چپها و بهمن ماه با فیلتر کردن زندانیان بازمانده.
هیئت «مرگ» با پوشش حیله گرانه «عفو» (که نشان از آن داشت که از مدتها قبل برای این دسیسه خونین بهدقت برنامهریزی شده بود)؛ اعدام سبعانه مجاهدین (با محک سرموضع بودن یا نبودن) و چپها (با محک مرتد بودن یا نبودن، از طریق سؤال حیله گرانه نمازخوان بودن یا نبودن)، را چنان تزویرگرانه پیش میبرد و دادگاه مرگ را چنان میآراست که فردی که در مقابل این هیئت قرار میگیرد اصلاً نفهمد پاسخش به سؤال سادهای که به نرمی و فریب با او مطرح میشود؛ سرنوشت مرگ یا زندگی را برایش رقم خواهد زد. شاید کسانی که داشتند خلاف همه قوانین و عرف و شرع رایج (حتی اگر توجیهات فریبندهای که بعدها بهعنوان عکسالعمل حمله مجاهدین برای این جنایت تراشیده شده، پذیرفته شود) دوباره دادگاهی میشدند، از این حق اولیه دادگاه مجدد برخوردار بودند که بدانند این صحنه دادگاه است و نه هیئت عفو؛ و مطلع باشند که این دادگاه دارای مأموریت و اختیارات ویژه است و خطر مرگ تهدیدشان میکند؛ این فرصت و امکان را داشتند که در پاسخدهی به سؤالات نوع دیگری برخورد کنند. اما جنایتکاران حتی این حق اولیه و ساده هر متهم در هر نوع دادگاهی را نیز از آنها دریغ کردند. چراکه آنها قصد نسلکشی زندانیان سیاسی و کندن کلک آنها را داشتند. به همین دلیل از قبل در بین زندانیان زندان اوین حیله گرانه شایع کرده بودند که ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته و حال میخواهد زندانیان را به همین مناسبت مورد عفو قرار دهد. شایعه و فریبی تلخ و شوم و کثیف و خون آشامانه برای بالا بردن موضع سیاسی زندانیان جهت قتلعام هر چه بیشتر آنها.
زندانیان بازمانده از این حیله کثیف و قتلعام فجیع بهتدریج و بهخصوص پس از برقراری اولین ملاقات از عمق و هولناکی فاجعهای که پشت سر گذاشته بودند مطلع شدند. شرح حال و هوای بند بازماندگان پس از مطلع شدن از این جنایت خود نیازمند حکایتی دیگر است.
اما داستان همینجا به پایان نرسید. در آن هول و ولای هفتهها و ماههای بعد از جنایت، همه در حالت تعلیقی ابدی به سرمی بردند و نفس میکشیدند و بیمناک بودند که سرنوشت ما چه خواهد شد؟ خانوادهها نیز در همین وضعیت به سر میبردند. آنها شاهد ورود صاعقه بر پیکر انبوه خانوادههایی بودند که تا مدتی پیش باهم به ملاقات زندانیانشان میآمدند. ترس و وحشت تا عمق استخوان این خانوادهها نفوذ کرده بود که دیده بودند عزیزانشان در زندان نیز(که پس از گرفتن حکم از دادگاههای همین حاکمان در حال کشیدن حبسشان هستند)، باز امنیت جانی ندارند.
در همین وانفسا بود که خبری همچون رعدوبرق بهصورت درگوشی در کل بند پیچید. یکی از زندانیان که یکی از نزدیکانش در شورای عالی قضایی بود خبر آورده بود آقایان طرح دیگری برای تصفیه زندان دارند. آنها از تصفیه قبلی راضی نیستند و میخواهند دوباره بازماندگان را غربال کنند و عدهای را باز اعدام و بقیه را آزاد کنند! مارگزیدهها از ریسمان سیاهوسفید میترسند. این شایعه سیاه که عکس آن شایعه فریبکارانه سابق بود، پس از قتل عام هولناکی که صورت گرفته بود باورکردنی مینمود. اوایل بهمن ماه و شاید اوایل دهه فجر بود که روز موعود فرا رسید. زندانیان تکبهتک فراخوانده شده و نزد هیئتی جدید فرستاده شدند.
من شخصاً نزد هیئت قبلی نرفته بودم. چراکه در یک ماه اول از ۵ مرداد تا ۵ شهریور حیله گرانه زندانیان «سازمان»! را صدا میزدند و میبردند. و بعد هم نوبت چپها فرارسید. من و عدهای که مذهبی غیرمجاهد بودیم (بهعلاوه آقای امیرانتظام) ته بند باقی ماندیم. ظاهراً قرارشان نبود گروههای مذهبی غیرمجاهد (الهام گرفته از دکتر شریعتی) را نیز زیر تیغ ببرند. هرچند علیرغم همین قرار نیز در قم صادق عزیزی و در تبریز هوشنگ عنبرشاهی که هر دو از جریان ما بودند را نیز بنا به دلایلی شاید محلی، اعدام کردند.
البته همانطور که در برنامه به عبارت دیگر بیبیسی نیز گفتم موقعی که زندانیان مجاهد را برده بودند و از ۵ شهریور به بعد چپها را به گمان اینکه باقیمانده افراد همه چپ هستند را بهصورت اتاق به اتاق و دستهجمعی میبردند، مرا نیز بهاشتباه همراه آنها داشتند میبردند که هنگام نهار رسید و از نیمهراه به اتاق برگشتیم تا احضار نزد هیئت عفو! را بعد از نهار ادامه بدهند. بعد از نهار پاسدار بندی که آمد ردهبالاتری داشت و میدانست عدهای غیر مارکسیست هم در بند حضور دارند. بنابراین تکبهتک سؤال میکرد و بعد میبرد که در این دور من و عدهای دیگر را باقی گذاشت. افراد باقیمانده ۸-۹ نفر بودیم که همه بهجز آقای امیرانتظام از گروههای الهام گرفته از شریعتی بودیم. بگذریم از این سؤال و بحث بین خودمان که مگر قرار نیست ما را هم آزاد کنند پس چرا تعیین تکلیف نمیکنند؟ طبق سنت زندان، بحثها و استدلالها معمولاً با تخیلات قوی همراه بود. برخی بدبینانه معتقد بودند چون این طیف بیشتر تیپهای فکری هستند و خطر دارند بنابراین قرار نیست آزاد شوند!!
اما در رابطه با هیئت دوم که داستانش در بالا آمد همه را بدون استثناء میبردند و این خود شایعه سیاه را بهنوعی تأیید میکرد که دیگر میخواهند تکلیف همه را روشن کنند.
سؤال هیئت روشن بود قرار است یک راهپیمایی در برابر دفتر سازمان ملل علیه گروهکها انجام شود آیا در این راهپیمایی شرکت میکنی و علیه گروهکت شعار میدهی و پلاکارد دستت میگیری یا نه؟ اگر افراد در برابر هیئت قبل فکر میکردند فقط در رابطه با عفو شدن یا نشدنشان دارند تصمیم میگیرند و نه زندگیشان و بسیاری نمیخواستند تقاضایی برای عفو داشته باشند؛ این بار افراد همه در این فضا بودند که دارند درباره مرگ و زندگیشان تصمیم میگیرند. و چه تصمیم سخت و تلخ و دشواری را در برابر فرد می گذاشتتد. نه درباره قصاص دیگری بلکه در مورد قصاص خود!
فردی که این سؤال را با من در میان گذاشت برخوردی بسیار سرد و لحنی بسیار خشن و تهدیدآمیز داشت. پاسخم یک کلمه بود. آرام گفتم: «نه»! با فریاد و تشر گفت «شماها اصلاحناپذیر هستید». به یکی از دوستانت که قبل از تو آمده بود و شالی به گردنش بسته بود (دوستی بود که به علت سرماخوردگی و گلودرد دور گردن و گلویش را پوشانده بود) هم گفتم که با همین شال آویزانت میکنیم. و با ناراحتی و خشم گفت بیرون بروم.
روزهای بعدی بدترین روزهای حبسم بود. آنچه در بند میگذشت بسیار دردناک بود. یکی از افراد برگشته از هیئت به دوستانش گفته بود: از من پرسیدند راهپیمایی میروی؟ گفتم آری. گفتند پلاکاردی علیه گروهت باید در دستت بگیری. گفتم باشه. گفت من را هم باید تا در اوین کول بگیری و ببری. فکر کردم شوخی میکند. ضمن اینکه به من خیلی برخورد. گفتم این دیگه نه حاجی. حالا ترسیده بود که نکند به خاطر این مسئله او را اعدام کنند!
اما برای من خاطره شگفت روزی که با دوستی در هواخوری قدم میزدم همیشه بهعنوان یک معما در ذهنم باقیمانده است. شاید بعد از یک روز ملاقات بود. در قدم زدن در هواخوری، گویی احساسی روی پاهایم نداشتم. مثل خواب، فکر میکردم روی ابر قدم میزنم. راه میرفتم اما قدمهایم را حس نمیکردم . فقط میدیدم که قائمم و نیفتادهام. نایستادهام و روبهجلو میروم! نمیدانم چه بود و چرا. یک معما. یک حس شگفت. در زندگیام دو بار یکبار به علت یک حادثه رانندگی و یکبار به علتی پزشکی نیمه تجربهای از مرگ داشتم. این دو خاطره را بهخوبی میتوانم مرور کنم و برای خودم توضیح بدهم. اما آن حالت شگفت را، نه. در روزهای اخیر ناگهان به یاد این حس افتادم. فراموشش کرده بودم. فراموش کردن، به خاطر هول بزرگتر و سوگ و داغ عظیمتر، در یادآوری و تجسم حالت همه آنهایی که فکر میکردند دارند عفو میشوند یا نمیشوند و ناگهان در چند ثانیه و با خشونتی ناگهانی، طنابی به گردنشان انداخته میشود و عدهای قلدر و جانی و خشن جای کوچکترین اعتراض و حرکت و تکانی را به آنها نمیدهند و با وحشیگری زیر پایشان را خالی میکنند. هزاران بار این صحنه را تجسم کرده، به گوشهای خیره مانده و یا عرق سردی را از پیشانیام پاک کردهام.
بعد از چند روز، یک روز بعدازظهر که طبق سنت بند بعد از نهار همه دراز میکشیدند و استراحتی میکردند و احیاناً میخوابیدند، یکی از هماتاقیها باعجله تکانم داد و بیدار کرد و گفت همه زندانیان عفو شدهاند! یادم نیست کی بود و خودش منتظر راهپیمایی و آزادی بود و یا تصفیه و مرگ. اما خبری که از تلویزیون بند پخش شده بود راز حیله سیاه را آشکار کرده بود. آن بار به نام عفو مرگ پراکندند و این بار به نام مرگ میخواستند باز صورتمسئله زندان را سبکتر کنند.
با فاصله کمی عده زیادی را به راهپیمایی مقابل دفتر سازمان ملل بردند و از همانجا هم تحویل خانوادههایشان دادند و آزاد کردند. ما بخشی از تظاهرات همبندیها را از اخبار تلویزیون دیدیم. با برخی نیز مصاحبه کردند. ازجمله با فرد بسیار جوان (و به تعبیر زندان صغری) که گویا پدرش که از بچههای چپ بود را قبلها اعدام کرده بودند. بگذریم از اینکه بعد از چند ماهی برخی از هواداران مجاهدین را دوباره به زندان برگرداندند. شاید برای اینکه هم چنان گروگانی از مجاهدین در چنگ داشته باشند. ازجمله آنها برادرانی بودند که پدرشان نانوا بود. مادرشان به سفارش همیشگی بازجویان برای پسرانش بعد از آزادی بلافاصله بهاصطلاح زن گرفته بود تا آنها را بهزعم آنها پایبند کند.
بعد از چند ماه صادرکننده فتوای جنایت درگذشت. در این فاصله برای اینکه پدر و مادر مسن و شکسته شدهام برای ملاقات آمدن کمتر دچار مشکل شوند تقاضای انتقال به زندان شهرمان را کردم و به آنجا رفتم. پدرومادرم قبلاً گهگاه این خواسته را با من در میان میگذاشتند و هر بار به این دلیل که زندان اینجا بزرگ است و بهتر است در اینجا بمانم رضایتی به انتقال نداشتم و اصرار میکردم شما هر بار به ملاقات نیایید و من کاملاً راضیام که چند بار یکبار به ملاقات بیایید. اما آنها هر بار میآمدند…
بعدها از دوستان دیگری که آنها نیز بعد از من به شهرستان منتقل شدند شنیدم که بعد از مرگ رهبر، وقتی اشعار او منتشر شده بود یکی از همان برادرهای مزدوج شده بازگشته به زندان، شعر «من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم» رهبر درگذشته را به سبک فیلمهای هندی خوانده و اجرا کرده بود. و البته بعدش که احتمالاً آنتنهای بند خبررسانی کرده بودند، به مجازات به انفرادی رفته بود!
و این خود نشانگر این بود که با قساوت و مرگ نمیتوان انسانها را تغییر داد و یا دهانشان را دوخت؛ حتی با قساوت کشتار سری به سری و سریع اسیران برای کندن کلکشان. و یا قساوتی در حد خاطره تلخی که در روزهای اخیر شنیدهام. پاسداری از مجریان مرگ برای اینکه زندانیان آویخته به دار زودتر تمام کنند بهپای آنها آویزان میشده است. طبق همین خاطره او در سالهای بعد روانی شده و ریش و موهای صورت و ابرویش را مرتب میکنده است.
و چه تلخ است حکایت خشونت و قساوت در سالهای بعد از انقلاب. خشونتی که اوجش در اعدامهای ۶۷ تجلی پیدا کرده است . اما این فاجعه و جنایت نشانه «اوج» خشونت است و نه «تنها» نقطه خشونت. حاکمان متهم درجه اول عرصه خشونتاند. اما تنها متهم این صحنه نیستند. برخی مخالفانشان نیز با کشتن برخی مردم عادی و بیگناه بنزین بر آتش خشونت حاکمان ریختند. بازماندگان این افراد نیز سؤالات بیپاسخی دارند که پاسخ میطلبد.
اما در روایت تاریخ نباید تاریخ را از آخر به اول خواند. بلکه باید بهطور طبیعی از اول به آخر و صادقانه و منصفانه و همهجانبه و کامل خواند. آنگاه سؤال بزرگ این است: آیا اگر حاکمان انحصارطلب و خشونتگرا به حذف دیگران نمیپرداختند و راه حضور و مشارکت سیاسی برای همگان را گشوده نگه میداشتند اصلاً انقلاب ایران به چنین سرنوشتی دچار میشد و اگر بهجای فردی خود حق پندار و مطلقنگر و مغرور و لجباز فرد دیگری رهبر بود که نسبت به مخالفانش، از روحانیون و مراجع گرفته تا
احزاب و روشنفکران، بازتر و متسامحتر برخورد میکرد؛ ما شاهد تاریخ دیگری نبودیم؟
زیتون
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر