صفحات

۱۳۹۵ تیر ۲۱, دوشنبه

زوشنفکری یغنی چه ؟

اسمعیل نوری علا

گفتگوی اختصاصی با نشریه روشنفکر
روشنفکر/«اسماعیل نوری علا» از شعرا، نویسندگان و روشنفکران برجسته ایرانی است که  در پنج دههء اخیر، آثار زیادی در زمینه های گوناگون هنری،ادبی و … و سیاسی از او به جای مانده است. برخی او را حافظهء تاریخی و زندهء جریان روشنفکری، در دهه های اخیر می دانند.همنشینی و دوستی با«م.ا.به آذین»،«جلال آل احمد»و «عباس کیارستمی»درمیان درگذشتگان وبزرگانی چون«اسماعیل خویی»در میان بازماندگان و بسیاری دیگر از روشنفکران ایرانی،ازوی چهره ای ساخته که می توان برای شناخت جریان روشنفکری در پنج دههء اخیر، بیش از هر شخصیتی،به او مراجعه کرد. او از بنیانگذاران اصلی «انتشارات طرفه» بود که در ترویج شعرِ«موج نو» می کوشید. 
همچنین از مؤسسانِ اصلیِ«کانون نویسندگان ایران» می باشد که بعنوان یکی ازنمادهای روشنفکری،در ایران معاصر شناخته می شود.«اسماعیل نوری علا» دانش آموختهء «جامعه شناسی» درمقطع دکترا است که سالها به تدریس ادبیات فارسی و «جامعه شناسی اسلام» دردانشگاهِ «دنور کلرادو»ی آمریکا، مشغول بود.«سکولاریسم نو»و«سکولار دموکراسی»ازمفاهیمی هستند که در سالهای اخیر در او«سمبولیزه»شده اند، بطوریکه نام او،«سکولاریسم» را در ذهن بسیاری از ایرانیان تداعی می کند. افزون برآن،باتشکیل«سکولارهای سبز» و «جنبش سکولار دموکراسی»به عنوان یکی از فعالان سرسخت و خستگی ناپذیر، جهت تاسیس یک آلترناتیو «سکولار دموکرات» برای انحلال حکومت اسلامی ایران، شهرت دارد.
ازاینرو تارنمای «روشنفکر» برآن شد تا گفتگویی کوتاه و صمیمانه، با ایشان درباره روشن فکر و  جریان روشنفکری داشته باشد. نوشتار پیشرو،حاصل این گفتگو است.                     
 تعریف شما از روشنفکر و روشنفکری چیست؟
اگر از معنای لغوی و «من در آوردی»ی واژهء «روشنفکر» (که ترجمهء illuminati ست و نه intellectual) بگذريم، بايد به اين نکته توجه کنيم که اين مفهوم سوار بر واژه ای ترکيبی است، مرکب از دو واژهء «فکر» و «روشن»، که در آن، «فکر» يک «امر عام» است که با واژهء «روشن» محدود و محصور می شود. يعنی روشنفکر، قبل از هر چيز، آدمی است که «فکر می کند» يا فکرش را بکار می اندازد.
حال، وقتی ما صفتی همچون «روشن» را به «فکر» اطلاق می کنيم، در واقع، بر دو مفروض تکيه داريم:
۱. اگر فکر بتواند روشن باشد لزوماً عکس آن هم معنا دارد؛ يعنی فکر می تواند «تاريک» باشد.
۲. اما تاريکی و روشنائی هر چقدر در مبحث «فيزيک نور» دارای معنای دقيق تر هستند در مبحث «فکر» فاقد دقت اند و وابسته به طرز تلقی کسی هستند که اين صفات را بکار می برد و «فکر» را به آنها متصف می کند.
در عين حال، ذهنيتِ «دوگانه فهمِ» آدمی صفات را در دو اردوگاه «خوب» و «بد» قرار می دهد و از روياروئی اين دو اردوگاه «مصاف ضدين» را خلق می کند. و آشکار است که «روشن» در اردوگاه خوب و «تاريک» در اردوگاه بد قرار می گيرند. نيز آشکار است که اينگونه قضاوت جنبه ای نسبی دارد؛ يعنی يک امر يا فکر معين را کسی ممکن است «روشن» بداند و کس ديگری، که مخالف او می انديشد، آن را به تاريکی نسبت دهد. ما می توانيم امری، يا فکری، را انتخاب کنيم و بگوئيم امور يا فکرهائی نظير آن «روشن» هستند و متضادشان هم اموری «تاريک» اند.
همينجا توجه کنيم که اين اتصاف يک «امر قراردادی» است که تنها اگر در گسترهءجامعه ای جا بيفتد می تواند بصورت يک «قرارداد اجتماعی»ی همه شمول درآيد. با اين همه، چون قراردادی است، می تواند در گذر زمان نسخ و دگرگون هم بشود.
اما در اين ميان مسئلهء «تقدم و سبق بردن» هم وجود دارد. واقعيت تاريخی آن است که آدميانی در بيش از دو قرن پيش به اين نتيجه رسيدند که «مذهب» (که با ايمان و دين متفاوت است و در معبد و کاهن و روابط تشکيلاتی متجسد می شود) مانعی است که انسان را از ديدار «نور واقعيت» محروم می کند و تسلط اش هم بر جامعه، آفرينندهء «قرون تاريک» است. آنها به دنبال کشف و تبيين «نور واقعيت» برآمدند و اصول ديدار اين نور را مدون ساختند و عصر نوزائی (رنسانس) و عصر عقل را آفريدند و فکری را که به اين راه برود «فکر روشن» خواندند و شخص صاحب اينگونه فکر را نيز «روشنفکر» نام نهادند.
معنای اين سخن آن است که يک «فکر»، هر چقدر هم که پيچيده و ژرفائی باشد، می تواند «معقول» يا «منطقی» نبوده و «نور واقع بينی» بر آن نتابيده باشد. اينجا است که مفهوم عام «فکر» به مفاهيم خاص «روشن فکری» و «تاريک فکری» تقسيم می شود و روشنفکر (هرچند قراردادی اما دارای پذيرفتگی عام) کسی می شود که بر اساس عقل و منطق و واقعيت مداری می انديشد و تن به تبيين های ماوراء الطبيعی (همچون نظرات مذهبی) نمی دهد، هرچند که ممکن است خدا و روح و آخرت را بپذيرد؛ چرا که انکار اين مقولات به مدد کاربرد عقل ممکن نيست و اتفاقاً عقلی که بر اساس اصل «عليت» کار می کند محل ظهور افکار تاريک مذهبی هم هست و بايد از هياهوی اين حوزه به سختی بيرون آمد تا بشود پا در قلمروی روشنفکری نهاد.
توجه کنيم که متقابلاً يک فرد مذهبی نيز مممکن است ـ باز هم بصورت قراردادی ـ فکرهای مبتنی بر عقل و منطق و واقعيت را «تاريک» بخواند و افکار مبتنی بر مذهب را عين روشنائی بداند؛ چنانکه مذهب، و حتی عرفان مذهب زده، چنين اقامه می کنند: «تو کز سرای طبيعت نمی روی بيرون / کجا به شاهراه حقيقت سفر توانی کرد؟» (حافظ).
باری، از نظر من، روشنفکر، مطابق تعريفی قراردادی، کسی است که اساس تفکرش بر واقعيت مداری، گريز از باور به ماوراء الطبيه، و انکار جهان بينی مذهبی گذاشته شده است. و ضمناً اين يعنی «تفکر علمی» چرا که علم (بر خلاف معرفت) بر همين سه اصل پايه ريزی می شود.
در طول چند دههء اخیر، به خصوص دهه های سی، چهل و پنجاه، ما شاهد ظهور شکلی از جریان روشنفکری بودیم که بسیار فراتر از نسل اول و دوم روشنفکران ایرانی، به پدیده ها ی سیاسی، فرهنگی و… واجتماعی می نگریست و پیوند عمیقی با مدرنیته، خارج از مرزهای «ناسونالیسم ایرانی» داشت. تفسیر شما از این رویکرد چیست؟ در طول همان دوره طلایی، شاهد آن بودیم که روشنفکری مثل «آل احمد» ناگهان تغییر باور داده و از مرزهای روشنفکری عبور می کند و حتی کتاب «درخدمت وخیانت روشنفکران» را می نویسد. به باور شما دلیل و یا دلایل عمده این دگردیسی فکری چیست؟
من، بعنوان يک معتقد به اصالت «ناسيوناليسم ايرانی» منظور شما را از گريز زدن به اين مفهوم درک نمی کنم اما پرسش شما را بدين معنی درک می کنم که می خواهيد بگوئيد که روشنفکر دو سه دههء ماقبل انقلاب اسلامی از مسير روشنفکر عهد مشروطه خارج شده و به نوعی دور زده و از مبانی واقعی «روشنفکری» به دور افتاده است؛ و آنگاه تفسير مرا در اين مورد می خواهيد.
اگر اين فهم از پرسش شما درست باشد، مطلب از يک سو به تصديق يا انکار پيدايش اين «بازگشت» بر می گردد و، از سوی ديگر، چرائی اين بازگشت را به پرسش می کشد.
در مورد اول من اعتقادی به اين ندارم که همهء «متفکران» دهه های بلافاصله قبل از انقلاب «روشنفکر» هم بودند. کسی که مبانی روشنفکری را قبول نداشته باشد يا از آنها عدول کند که ديگر روشنفکر نيست؛ هرچند که همچنان «متفکر» باقی مانده باشد.
در عين حال من قبول دارم که در آن دوران در بخشی از روشنفکران ما ظاهراً اين اتفاق افتاده بود. اما برای درک اين پديده اول بايد تکليف خودمان را با اصطلاح «جريان روشنفکری» که شما از آن نام می بريد روشن کنيم.
از نظر من، اين مفهوم، حتی در متن پرسش شما، دارای معنای مشخصی نيست مگر اينکه، با ملحوظ داشتن حد زيادی از توسع، «جريان روشنفکری» را با «گفتمان روشنفکری» يکی بگيريم و بپذيريم که در جريان انقلاب مشروطه نوعی «گفتمان روشنفکری» (عليه مذهب و تصورات مذهبی) شکل گرفت و بر جامعه مسلط شد اما در دهه های ماقبل انقلاب اين گفتمان از محتوای روشنفکری خود خارج شد.
در اين صورت بايد بصراحت بگويم که در جامعهء معاصر ما همواره دو گفتمان روشنفکری و مذهبی وجود داشته اند و قدرت گرفتن گفتمان مذهبی در دهه های ماقبل انقلاب 57 را نمی توان به تغيير در گفتمان يا جريان روشنفکری نسبت داد؛ چرا که اين دو گفتمان هيچ گاه نمی توانند در هم ادغام شوند اما در هر زمانه ای يکی از آنها ممکن است در امر حضور اجتماعی بر ديگری چيرگی بيابد. مگر اينکه منظورمان از «تغيير در جريان روشنفکری» همان «تناوب نظری انديشه در نزد روشنفکران» (که خودبخود آنها را از حوزهء روشنفکری خارج می کند) باشد. بله؛ اين يک واقعيت است که اشخاص می توانند بين دو گفتمان روشنفکری و مذهبی در نوسان باشند اما «گفتمان روشنفکری» نمی تواند قلب ماهيت شود.
ما اهل اين دو نوع گفتمان را می توانيم به دو دستهء «متفکران روشنفکر» و «متفکران مذهبی» تقسيم کنيم. اين ها پرچمداران اين دو گفتمان هستند و ممکن است کسانی از هر دو گروه يک پرچم را رها کرده وبه پرچم مقابل بياويزند؛ اما پرچم ها را نمی توان به يکديگر تبديل کرد. در دهه های قبل از انقلاب۵۷، رفته رفته متفکران مذهبی به جلوی صحنه آمدند و متفکران روشنفکری را به انتهای صحنه راندند. يعنی اين متفکران مذهبی، و نه روشنفکران، بودند که زمينه را برای انقلاب اسلامی فراهم ساختند و در اين زمينه برخی از روشنفکران را هم به دنبال خود کشيدند.
در عين حال بايد توجه داشت که «دنباله روی» از يکسو متفاوت است با «پيوستن به اردوگاه يک گفتمان مخالف» و، از سوی ديگر، اغلب بعلت های مختلف سياسی و اجتماعی و معشيتی رخ می دهد؛ بدين معنی که ممکن است يک روشنفکر، مثلاً، در کار مبارزهء سياسی، با يک متفکر مذهبی ائتلاف کند بی آنکه اردوگاه روشنفکری را ترک کرده و تبديل به يک متفکر مذهبی شده باشد. در چنين حالتی نقد کار او هم يک «نقد سياسی» خواهد بود و نه يک «نقد گفتمانی». و عدم توجه به همين تفاوت است که اغلب قضاوت های ما را دربارهء روشنفکران دهه های ماقبل انقلاب 57 تيره و تار می کند.
حال که شما از جلال آل احمد ياد کرديد من هم می توانم در اين مورد از خود اوئی نام ببرم که امروزه از آباء انقلاب اسلامی بشمار می رود. من، تا آخر عمر آل احمد، با او محشور بودم و هرگز در او اعتقادی به مذهب و تفکر مذهبی نديدم. او، تا عمق جانی که می شدش ديد، معتقد به واقعيت مداری و گريزان از خرافات مذهبی بود. اما هم او، بخاطر اشياق مفرطی که در برانداختن سلطنت استبدادی داشت، «مصلحت» را چنين تشخيص می داد که «اردوگاه مذهبيون» ( و نه «گفتمان مذهبی») دارای چنان قدرتی است که می تواند در مبارزه با رژيم سلطنت استبدادی پيروز شود و لذا ائتلاف روشنفکران با مذهبيون (و نه مذهب) را چارهء کار می ديد و اين نظر را تبليغ می کرد.
در نقطهء مقابل او می توان از علی شريعتی نام برد که در اردوگاه روشنفکری جائی نداشت و يک متفکر مذهبی محسوب می شد (همچنانکه امروز هم سروش و عبدالعلی بازرگان و کديور و اکبر گنجی و مسعود رجبی نه روشنفکر که متفکر مذهبی محسوب می شوند). او در داخل مذهب به دنبال نوانديشی و بازانديشی بود؛ با اين ملاحظه که نيت او هم در آن نوانديشی نه امری فلسفی که امری سياسی بود و اتفاقاً همين «اشتراک در مصلحت سياسی» بود که آل احمد و شريعتی را اکنون در ذهنينت ما در يک منظر قرار می دهد.
جواب پرسش تان را خلاصه کنم: در دو دههء ماقبل انقلاب 57، اردوگاه روشنفکری، بر اساس مصلحت بينی سياسی (و نه گفتمانی) رفته رفته پشت سر اردوگاه مذهبی قرار گرفت، لابد به اين خيال که اين اردوگاه قادر به کشورداری نيست و وقتی «دشمن مشترک» (رژيم سلطنت استبدادی) از سر راه برداشته شد اين اردوگاه روشنفکری ست که جانشين آن شده و بر مؤتلف موقت خود چيره خواهد شد. بعبارت ديگر، ما نمی توانيم آنچه را که در دو دهه قبل از انقلاب 57 رخ داد يک «تغيير گفتمانی» بدانيم و بايد آن را يک تاکتيک اشتباه آميز و فاجعه بار سياسی تلقی کنيم.
البته آنچه من می گويم به مسئلهء مذهب بر می گردد و چون مسئلهء دين (اعتقاد به وجود سازنده) را در تضاد با گفتمان روشنفکری (در ساحت اجتماعی ـ سياسی اش) نمی دانم نمی توانم از اعماق روح کسی همچون آل احمد با خبر باشم و خبر بدهم که او به خدا اعتقاد داشت يا نداشت. بهر حال نبايد فراموش کنيم که اغلب روشنفکران پس از مشروطهء ما از دل خانواده های مذهبی برخاسته بودند و ذهنيت شان با ذهنيت يک روشنفکر برآمده از محيط های غير مذهبی حتماً متفاوت بوده است. اما اين يک گسترهء مربوط به روانشناسی اجتماعی است که حتماً در مورد جامعهء ايران بايد مورد مطالعه قرار گيرد اما به بحث «تغيير گفتمانی»، که در پرسش شما مطرح است، مربوط نمی شود.
 نقش کانون نویسندگان ایران، که شما از بنیانگذاران آن نیز بودید، و اساساً هنرمندان، نویسندگان و شعرا در تکوین جریان روشنفکری آن دوره چه بود؟
از نظر من، کانون نويسندگان يک جريان روشنفکرانه بود؛ يعنی بر اساس نگاه و گفتمان روشنفکری بوجود آمد و نگاه و گفتمان مذهبی در آن جائی نداشت. حتی هنگامی که آل احمد پيشنهاد کرد که برخی از روحانيون مخالف حکومت جلب کانون شوند اين امر با مخالفت همگی، و بخصوص نويسندگان سوسياليست، چپ گرا و توده ای، مواجه شد و او مجبور شد که پيشنهاد خود را پس بگيرد. البته پس از وقوع کودتا اين خط کشی ها برای مدتی از بين رفت اما بزودی ـ اين بار بوسيلهء متفکرين مذهبی که بقدرت رسيده بودند ـ ديگرباره مطرح شد و آنها با تعطيل کردن کانون نويسندگان و براه انداختن کانون های مذهبی نويسندگان موجب شدند که کانون تا همين امروز يک نهاد سکولار باقی بماند.
اما در مورد نقش اين کانون در تکوين جريان (يا گفتمان) روشنفکری نخست بايد توجه داشت که اين کانون فرصتی نيافت تا تأثيری عميق بر جامعهء وسيع کشور بگذارد و عمر سه ساله اش ميدانی در اين زمينه محسوب نمی شد. اما اصولی که کانون بر اساس آن شکل گرفت بخوبی نشان از آن داشت که کانونيان به عوالم خاص روشنفکری پای بندند. از جمله اينکه:
– کانون صراحتاً بر بنياد دست آوردهای قانون اساسی مشروطه شکل گرفت (هرچند که هرگز امکان آن پيش نيامد که متمم های دينی و استبدادی اين قانون را منکر شود).
-جلسات عمومی سخنرانی های کانون همگی بر مدار نکوداشت آزادی بيان و عقيده و نشر،دموکراسی و حاکميت ملت می گشت و هرگز بر اصول گفتمانی مذهبی استوار نبود.
– متفکران مطرح کانون، همچون مصطفی رحيمی، محمود اعتماد زاده (به آذين)، نادر نادرپور، و داريوش آشوری هرگز در سخنان خود تمايلی به گفتمان مذهبی نداشتند.
– رد پيشنهاد آل احمد برای دعوت از روحانيون خود نشانهء بارز اين خط کشی بود.
– و…
به نظرمی رسد در دو دههء اخیر، نسلی در این حوزه وارد شده، که می خواهند مانند «شریعتی» یک پیوند عمیق بین مذهب و فراکردهای مدرن بزنند، چه نظری دراین باره دارید؟ آیا می توان آن ها را روشنفکر یا روشنفکر دینی نامید؟
من فکر می کنم که جواب اين پرسش را در پاسخ به پرسش اول شما داده ام. من علی شريعتی، بازرگان، کديور، سروش و اکبر گنجی (و ده ها اصلاح طلب مذهبی ديگر) را «روشنفکر» نمی دانم و از ايشان با عنوان «متفکرين مذهبی» ياد می کنم؛ چرا که آشکارا «روشنفکر مذهبی» ـ بقول دکتر اسماعيل خوئی ـ چيزی شبيه «مثلث چهارگوش» است! اما معتقد نيستم که لازم است بين دو اردوگاه روشنفکری و مذهبی نوعی تقابل دشمنانه وجود داشته باشد. ما همگی بهر حال آرزو داريم در کشوری زندگی کنيم که هر کس بتواند باورها، اعتقادات، و عقايد خود را آزادانه داشته باشد و حتی در راه تبليغ آنها در يک محيط گفتگو مدار فعاليت کند. اما اعتقادی به امتزاج اين دو اردوگاه ندارم و برای خوددر اردوگاه مذهبی جائی نمی يابم.
به همين دليل هم هست که من چاره را در «سکولار دموکراسی» يافته ام که می تواند همچون چتری بر سر همهء عقايد متضاد گشوده شود و آزادی همهء عقايد را تأمين کند. اما به محض اينکه عقايد روشنفکری فلسفی (در راستای انکار دين و مبارزه با مذهب) به داخل حکومت و قدرت سياسی راه پيدا کند، و يا عقايد مذهبی زيربنای قانون اساسی و حکومت قرار گيرند، بايد منتظر تبديل جامعه به جهنمی شد که هيزم اش سرکوب است و آتش بيارش بازوی قدرت کور نيروهای نظامی و انتظامی. و ما هر دوی اين عوالم را کم و بيش با تجربه ای خونين از سر گذرانده ايم.
باتشکر از وقتی که در اختیار روشنفکر قرار دادید
 تهیه شده در گروه « گفتگو»ی روشنفکر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر