صفحات

۱۳۹۵ خرداد ۲۲, شنبه

در پاسداری از آنچه که مرا از ایرانی بودنم شرمسار نمی کند


محمد امینی
در بخش نخست این نوشتار۱ به این پرداختم که در دودهه اخیر کارزار بررسی یک سویه از تاریخ ایران و پیشینه ایرانیان بالاگرفته است و روال براین شده که کسانی یا از روی کژاندیشی، نا آگاهی و یا افسردگی، و تنی چند نیزشاید بداندیشانه، تاریخ و پیشینه سرزمین مارا چنان به نقد می‌کِشـَند و می‌توفند۲ که گویا «گذشته ما، یکسره تاریخ کشتار، خونریزی، خودکامگی، تبعیض، جنگ ایلی و ستیز دینی بوده است و پی آمد آن زشت کاری‌ها، نا امنی شهروندان، فقدان فرهنگ شهروندی گری، مدارا و بردباری است که گویا در میان اروپاییان سخت رواج داشته و ما از آن‌ها بی بهره مانده‌ایم.
 سیمای هزاره گذشته و هزاره‌های پیش ازآن را چنان ترسیم می‌کنند که گویی ماندگاری چندهزارساله ایران را گروهی قداره بند خونریز، با کشتار و بیم، فراهم آورده اند؛ گویی از این سرزمین، جزپَـلـَشـتی ارمغان دیگری به روزگار کنونی و نیز به جامعه بشری نرسیده است.» (از بخش پیشین)
اینک پرسیدنی است که چرا پرداختن به پیشینه سرزمین مان و دریافت درست و سنجیده از آن چه را که ما توشه اجتماعی و فرهنگی امروزمان از آن پیشینه می‌نامیم، ارج داراست؟ گیرم که کسانی چونان نویسنده ارجمندی که در نوشته پیشین به بازبینی داوری‌شان پرداختم، نا آگاهانه براین باور باشند که برخلاف اروپا، «تاریخ ایران بر بی قانونی و استبداد متکی بوده است» و یا گیرم که برخی این نظریه پردازی استاد گرامی آرامش دوستدار را با آن نگاه حسرت آورش به تمدن اروپا و خوارشمردن یکی از بردبار ترین تجربه‌های همزیستی دینی و قومی در تاریخ، بپذیرند و همانند ایشان، ایران را کشوری دینمَدار و مردم مارا مردمی «دین خو» بخوانند.۳ گیرم که کسانی داوری‌های بیمارگویانه «پژوهشگرتاریخ»، ناصر پورپیرار را باورکنند که «کنکاشی مختصر در تاریخ هزار و دویست ساله ایران پیش از حمله اعراب گواهی می‌دهد که درسرتاسر آن دوران هیچ اثری از حضور اندیشه و عمل ملی در حوزه‌های اقتصاد، سیاست و فرهنگ دیده نمی‌شود. مردم ایران این دوران دراز را در اختفای عمومی به سر برده‌اند  و چنین است که ایرانیان تا سده دوم پس از حمله اعراب از معرفی حتی یک چهره جهانی در تمامی رده‌های حکمت باستان عاجز می‌مانند و اسناد فرهنگی جهان حتی یک برگ مکتوب را که از سوی ایرانیان به فرهنگ بشری افزوده باشد، نمی‌شناسند.»۴ و یا بپذیرند که پیدایش زبان اداری و مشترک امروزین ما، زبان پارسی، «درخراسان و با کمک خلفای عباسی در قرون اولیه و با اختلا ط و استمداد از چند منبع محلی و بخصوص تاتی، که زبان غیر رسمی و محلی آوارگان یهود بوده است، صورت گرفت واین مطلب را میتوان از مسیرهای متعدد و مختلف اثبات کرد!»۵
پرسش این است که ازاین گونه ناسزاگویی‌ها به پیشینه مردم ایران، ازاین خودستیزی‌ها و ازاین داوری‌ها نا آگاهانه و یا بدخواهانه پیرامون تاریخ، چه زیانی به زندگی امروز ما می‌رسد و کدامین پنجره را در چشم انداز فردایمان می‌بندد؟ و این نیز پرسیدنی است که من به چه انگیزه‌ای، به ستیز با این گونه کژاندیشی‌ها و راست گرداندن داوری پیرامون هستی ماندگارما از پیشینه تاریخی مان برخاسته ام؟ پاسخ این است که هست و نیست هر مردمی، ازجمله از پیشینه آنان برمی خیزد. می‌خواهی، مردمانی را نا امید و ناتوان سازی، می‌خواهی هستی امروز ایشان را ناچیزشماری و ایشان را از آینده خویش بیمناک گردانی، به ویرانی یک سویه پیشینه و ارزش‌های فرهنگی ایشان برخیز!
فرهنگ وهویت اجتماعی و ملی یک سرزمین، خاک و ساختمان‌های تاریخی، رودخانه‌ها، کوه‌ها و درختان آن سرزمین نیست. بناهای تاریخی در روند زمان می‌فرسایند و فرومی ریزند. شهرهایی که زمانی آبادان بوده اند، تـَلی از خاک میشوند. جنگل‌ها گاه می‌سوزند و نابود می‌گردند. دگرگونی‌های اقلیمی، و یا مداخله انسان‌ها آن جا را که روزی سرسبز و پرحاصل بوده، به نیمه بیابانی تبدیل می‌کند. اما، آنچه می‌ماند، ارزش‌های تاریخی، اجتماعی و فرهنگی است که در یاد و هستی مشترک مردم آن سرزمین جاویدان می‌شود و در زندگی امروز ایشان بازتاب می‌یابد. بیهوده نیست که یکی از نخستین کوشش‌های سازمان یافته بنیانگذاران جمهوری اسلامی در آغاز کار، ستیز با فرهنگ و تاریخ ایران بود.۶ از آن پس هم، کارزار بازنویسی تاریخ دور و نزدیک ایران همچنان ادامه دارد .
ارزش‌هایی که پدر و مادری به فرزند خویش در کودکی می‌آموزند و رفتاری که آن کودک از پیرامونیانش یاد می‌گیرد، در روح و روان و اندیشه آن کودک بجای می‌ماند و گاه تا پایان زندگی با وی همراه می‌شود. بیهوده نیست که اینک در بررسی رفتاری  بزه کاران بزرگ، گاه به پیشینه خانوادگی و سامان پرورش ایشان می‌نگرند. پاره‌ای از جامعه شناسان امروز را باور براین است که در راستای رفتاراجتماعی، ارزش‌های فراگرفته در کودکی و نوجوانی، گاه از ساختار‌های ژنتیک انسان نیرومند تراند. همان‌ها، اگرچه بر سر پی آمدهای مثبت و منفی خانواده سنتی در برابر ساختارهای خانوادگی در جوامع مدرن، با یکدیگر به جدل می‌پردازند، اما دراینکه رفتار خانواده، بازتابی ماندگار در زندگی و رفتار آتی فرزندان خانواده خواهد داشت، هم اندیش‌اند. بسیاری را باور بر این است که رفتارامروز ما با سامان پرورش ما پیوندی استوار دارد و خود باوری و یا خودناباوری فردی ما، با پیشینه ما واز جمله با پرورش خانوادگی و زندگی دوران کودکی مان درهم آمیخته است. از سوی دیگر آنچه که ما امروز در باره خود می‌اندیشیم، سامان دهنده رفتارما است و چشم اندازی از آینده ما را به ما می‌نمایاند. باورناکردنی است که کودکی که از آغاز با سرزنش، آزار و خواری از سوی خانواده و پیرامونیانش روبرو بوده و در بزرگسالی نیز ارزش والایی در خویش نمی‌بیند و خویشتن را خـُرد و فرمایه می‌داند، به یکباره به جایگاهی فرزانه در جامعه انسانی دست یابد!
همین داوری، در باره جوامع بشری نیز درست است. اگر مردم سرزمینی خویشتن را ناچیز و ناتوان شمارند و باورکنند که تنگناهای گذرای زندگی، سرنوشت ناگزیر ایشان است، شوربختی خویش را پذیرا خواهند شد و چالشی برای پایان دادن به درماندگی‌های خویش نخواهند کرد. در درازای تاریخ نیز یکی از نخستین کارهای دولت‌های چیره بر سرزمین‌های مغلوب، درهم شکستن ساختارهای تاریخی فرهنگی و آتش فکندن در خرمن خودباوری مردم آن سرزمین بوده است. اندیشمندان برجسته استعمار اروپا نیز در این باره بسیار نوشته‌اند که کلید چیرگی بر یک سرزمین، شکستن خودباوری مردم آن سرزمین است. پیام بریتانیا به مردم هند، سده‌ها این بود که آنان بیرون از فرمانروایی بریتانیا، راه به جایی نخواهند برد و رستگاری آنان در گروی پیوند آنان با امپراتوری خواهد بود. بسیاری از فرهیختگان هند نیز این اندیشه را پذیرفتند. بخش از رهبران حزب کنگره هند را باور براین بود که چالش هند با منافع امپراتوری پیوند دارد و هندیان باید درجستجوی حقوق شهروندی برابر با دیگر شهروندان امپراتوری باشند و نه استقلال. نخستین کوشش فاتحان مسلمان در ایران نیز همین بود که اگرخونریزی‌هایشان در جولا و نهاوند و ده‌ها ستیز دیگر٧، آنان را بر خاک ایران چیره کرده بود، پس از آن با درهم شکستن فرهنگ و ساختارهای اجتماعی ایران، کارایران را به پایان رسانند که نرساندند!
مردم امروزین ایران از هر مذهب و پیشینه قومی که باشند، فرزندان هزاران سال پروش تاریخی خانواده بزرگ این سرزمین‌اند و توشه آن تاریخ دراز و آن هستی فرهنگی مشترک را با همه نیک و بدش، سره و ناسره اش، در رگ رگ خویش به یادگار دارند. این داوری‌های نسنجیده که تاریخ و پیشینه سرزمین ما تنها بر خون وستیز استوار بوده و هویت امروزین ما تنها زاده خودکامگی شاهان و ستیز دینی و تنش‌های قومی است، تنها دستبرد به تاریخ نیست، تجاوز به هویت و هستی فرهنگی امروزین مااست! دراین جای گفتگو نیست که پژوهشگران امروزین باید پرسشگرانه به تاریخ بنگرند. اما این نگاه پرسشگرانه به تاریخ باید همه سویه باشد. اگر ناکامی‌ها و ناتوانی‌های پیشینه خویش را به نقد می‌کشیم، به این نیز بپردازیم که ارزش‌های ماندگار سرزمین و مردم ایران کدام‌اند. به این نیز بپردازیم که رمز ماندگاری چندهزارساله ایران در چیست و چرا سرزمین ما با همه آن پلشتی‌ها و پلیدی‌هایی که برآن رفته، همچنان پای برجای مانده است. اگر از خونریزی‌ها در تاریخ ایران گله می‌کنیم و آثار آن خونریزی‌هارا در خـُلـق و خوی امروز مردم مان می‌جوییم، به بردباری، همزیستی و مُدارای ماندگار و شهروندانه در تاریخ ایران نیز اشاره کنیم.
همان تاریخ و روزگاری که الب ارسلان چغری و سلطان محمود اُغـُز را به ماداده، خوارزمی، فارابی، زکریای رازی، ابوریحان بیرونی، پورسینا، فردوسی و ابن مسکویه رازی را نیز در دامان خویش پروریده است. در همان روزگاری که محمود غزنوی به ری لشگر کشید تا ساکنان شیعی مذهب آن دیار را از تیغ بگذراند، قاضی ابوالعلاء صاعدبن محمد استوایی، بزرگترین پیشوای حنفیان خراسان و کسی که پادشاه غزنوی بی مشورت او کاری نمی‌کرد، فتواداد که ساختن مرقدی بر گور‌هارون الرشید در توس روا نیست زیرا چنین کاری می‌تواند خشم مردم توس را برانگیزد! اسماعیل صابونی شافعی مذهب، شیخ الاسلام سنیـّان خراسان که بیهقی درباره اش گفته که «همه فـُصَحا پیش او سپر بیافکندند»، دشنام به صوفیان و شیعیان را ناشایست می‌دانست.
پژوهشگر راستین باید به این بیاندیشد که چرا و چگونه، سرزمینی به رغم آن همه خونریزی‌ها، هجوم و لشگرکشی‌ها، پای برجای مانده است. چگونه است که از دل آن آشفته بازار فرمانروایی، آن همه نویسنده ، تاریخ نگار، شاعر، ادیب، ریاضی دان، اخترشناس، جغرافی دان، سیاست مدار و فیلسوف برخاسته است؟ چرا و چگونه است که سرزمینی با آن همه ناهمگونی قومی و ایلی و بیش از یک هزار گویش، شیرازه هستی اش از هم ندریده و یگانگی خویش را بیرون از ستیز ایلی و قومی پاس داشته و زبان مشترکی را داوطلبانه و در کنار همه گویش‌هایی که زبان مادری بیشترین مردم ایران بوده و هست، برگزیده است؟ چرا و چگونه است که کوچندگان و چیرگانی از تبارهای قومی و ایلی گوناگون، آن گاه که به سرزمین ما رسیدند، در کوتاه زمانی پیشینه ایلی و تباری خویش را به کنار نهادند و خویشتن را بخشی ازاین سرزمین و فرهنگ مشترک آن یافتـند و به گسترش فرهنگ سرزمین پذیرنده ایشان، کمرهمت بستـند؟  چرا سرزمینی مانند مصر که تمدنی بسی کهن داشت، زبان عربی و فرهنگ لشگرغالب را پذیرا شد ولی ایران، در کوتاه زمانی، اعراب مسلمان را ایرانی کرد و آن‌هارا با فرهنگ و ساختارهای ایرانی درهم آمیخت و از این هم بیش، فرندان قبایل عرب را به سخن گفتن به پارسی یا گویش‌های بومی برانگیخت و زبان عربی را از یاد ایشان بُرد؟ خاندان خزیمه به همراه خازم بن خزیمه، سردار عرب در میانه سده دوم هجری به خراسان آمد تا شورش ایرانیان را سرکوب کند. همین خاندان که پس از چندی خویشتن را عرب خراسانی خواند، از شمار نخستین شورش گران در برابر آمدن افغانان به خراسان بود امیراسماعیل خان خزیمه به سپاه نادر پیوست و حکومت بهبهان و کهکیلویه را گرفت. فرزند او، میرعلم خان، طوایف عرب شیبانی، نخعی و دیگر عرب تباران را به پشتیبانی از نادر و ایل‌های ایرانی غـُزتبار برانگیخت.  از همین خاندان عرب تبارایرانی است که پاره‌ای از شخصیت‌های برجسته سده کنونی برخاسته‌اند که اسدالله علم، شناخته ترین ایشان است.  چرا و چگونه است که فرزندان و نوادگان تولی مغول، پس از آن همه خونریزی، با فرهنگ و ساختارهای اجتماعی ایران درهم آمیختـند و ارغون خان از اردوی زرین بُرید و خویشتن را شهریار ایران خواند؟ چگونه است که شمشیر ایل‌های ترکمان تبار و ترک زبان قزلباش که بیشترینشان از آناتولی به ایران کوچیده بودند، ضامن تشکیل دولت ملی درایران گردید؟
پاسخ خردمندانه به این گونه پرسش‌ها و بازبینی راست گویانه تاریخ، کاری است که جامعه امروز ما سخت به آن نیازمند است. چراکه در ارزیابی از رفتار خانواده تاریخی بزرگی که مارا پروریده و به روزگار کنونی رسانده است، ما چرایی بسیاری از توانایی‌ها و نیز ناتوانایی‌های جامعه امروز خویش را خواهیم یافت. در راستای همین بازبینی‌های همه سویه است که ازجمله آگاه خواهیم شد که برخلاف تجربه اروپا، در بیشتر دوران‌های تاریخ دراز ایران تاپیش از برپایی جمهوری اسلامی، ساختارهای دینی و دولتی از یکدیگر جدامانده‌اند و از اینرو، چالش ما در راستای سکولاریسم، با آنچه در غرب رفته، دیگرگونه است. و یا درخواهیم یافت که مناسبات قومی و ایلی در ایران برپراکندگی و آمیزش استوار بوده و نه ستیز. این چنین نگرش راست گویانه و همه سویه‌ای، مارا از داوری‌های سیاه یا سپید پیرامون جایگاه دین و خِرَد درایران، پیدایش دولت مدرن در انقلاب مشروطه و شکل گیری دولت پهلوی، مناسبات ملی و قومی و جایگاه زبان پارسی و بسیاری رویدادها و ساختارهای فرهنگی اجتماعی درایران به دور خوهد داشت و به ما نشان خواهد داد که ایران کنونی ما چرا و چگونه ماندگار بوده و چرا باید و چگونه می‌تواند ماندگار بماند و جایگاه تاریخی شایسته خویش را در جامعه بشری باز یابد.
در این راستا و در ادامه بخش نخستین این نوشتار، امید این کمترین است که در چهارده بخش آتی این نوشتار به روشن کردن پاره‌ای از ارزش‌های ماندگار تاریخی ایران و پیوند آن ارزش‌ها با زندگی امروزمان بپردازم و جایی کوچک در این گفتمان داشته باشم.
اما، یک راه دیگردرنگاه به تاریخ نیز این است که چونان ارشمیدس، برهنه از گرمابه بیرون شویم و فریا برآوریم که «یافتیم، یافتیم»، هرچه بیشتر به تاریخ ایران نگریستیم، جز خون و پلیدی و ستیز و نابردباری و نادانی چیزی نیافتیم و راهی جز این نیست دوای درمان این بیمار رااز آنان که راه رستگاری را یافته‌اند بستانیم! و یا مانند پاره‌ای از روشنفکران مسلمان براین شویم که یگانه راه رهایی از «هیولایی که به نام استبداد» بر تاریخ ما چیره گشته، بازگشت به پیرایش اسلامی است که انقلاب ۱۳۵٧ به آن پرداخت و «مبانی فکری و فرهنگی استبدادگرایی و استبدادپذیری را به چالش خواند.استبداد به خاطر سابقه دیرینه تاریخی، چنان در عمق فکر و فرهنگ ما ریشه دوانده بود که تنها با ساختارشکنی بیرونی و سرنگونی نهادهای استبدادی ریشه‏کن نمی‏شد. مهمتر از براندازی مستبدان افراد و نهادهایی که استبداد را اعمال می‏کردند، باید فکر و فرهنگی که استبدادگری را برای گروهی و استبدادپذیری را برای گروهی دیگر در هر دوره‏ای به شکلی توجیه می‏کرد شالوده ‏شکنی و اصلاح می‏شد.» ٨
نمونه‌ای ازاین دست پرسشگری تاریخ را آقای حسن قاضی مرادی در خودمداری ایرانیان و استبداد ایران به دست می‌دهند. به داوری آقای قاضی مرادی آنچه که از تاریخ به ما یادگار مانده و در روح و روان مردم ما جاویدان شده «قانون شکنى، دیگر نمایى (تظاهر و ریاکارى)، عدم اعتماد به نفس، غیبت و زورپذیرى را از خصیصه‌هاى فرهنگى اجتماعى ایرانیان و علامتهاى فرهنگ استبدادى را نیز هوچیگرى، خودکامگى فکرى، پندآموزى مفرط، تجویزدهى و تجویزپذیرى است.» ٩
قاضی مرادی و پژوهشگرانی چون ایشان، چون به تاریخ می‌نگرند، روحیه خویش و پیرامونیانشان را به کلیتی متحول می‌سازند و رنجیده از خودکامگی، یگانه ساختار ماندگار تاریخ ایران را خودکامگی می‌دانند و براین پایه، داوری‌های خویش را بنا می‌نهند. از جمله می‌نویسند که در درازای تاریخ، مردم ایران «خودمَدار» بوده اند! خودمدارهم از دیدگاه ایشان با فردگرایی که باز به داوری ایشان یک پدیده غربی است، متفاوت است. «خودمدارى نه به عنوان یک آموزه بلکه صرفاً به عنوان یک شیوه زیستن شخصى که حاصل سازگارى پذیرى منفعلانه فرد با شرایط اجتماعى تحمیل شده به اوست، بنیان بر فردیت و هویت فردى ندارد. درست به همین دلیل، خودمدارى یک ویژگى غربى نمى تواند باشد و خاص جوامعى همچون جامعه ما است.» ۱۰
جامعه شناس ارجمند، واژه «خودمداری» را برای بیان خـُلق و خوی ایرانیان در برابر فردگرایی که به داوری او یک پدیده اروپایی است به کار می‌برد. نخستین گرفتاری این گونه نگاه به تاریخ ایران و رفتار ایرانیان در این است که با بهره جویی از واژه فرد گرایی که اندیشه گوهرین لیبرالیسم و مدرنیته سده‌های اخیر است، آن را به پیشینه چند هزار ساله ایران گسترش می‌دهد. مراد از فردگرایی مدرن نیز این است که انسان آزاد است که زندگی خویش را بر توان و نیازهای خویش بنا نهد و دولت، دین و دیگر ساختارهای اجتماعی، نباید مزاحم استقلال فردی و‌شان انسانی باشند. پرسش من از جامعه شناس گرامی و دیگر کسانی که شتابان برکرسی داوری گرفتاری‌های تاریخی ما نشسته‌اند این است که بر پایه چنین برداشت مدرنی، کدام یک از مردم اروپا، از آن گونه فردگرایی رهانیده از چیرگی دین، دولت و جامعه برخوردار بوده‌اند که ما نبوده ایم؟  چگونه می‌توان انتظار داشت که پیش از پیدایش لیبرالیسم و فردگرایی مدرن برخاسته ازآن، چنین رفتاری در پیشینه ایرانیان به مفهوم مدرن آن روان بوده باشد؟
با آیینک ارزش‌های امروزین،  نه می‌توان به کرسی داوری در باره انسان اروپایی نشست و نه میتوان انسان شرقی را به نقد کشید.  من در بخش پنجم و ششم این نوشتار به درازا به جایگاه خِرَد و فردگرایی در اندیشه ایرانی خواهم پرداخت. در این جا همین را بگویم که خلاصه کردن تاریخ ایران به تاریخ استبداد امیران و شهریاران یا چیرگی شریعتمداران و ارباب دین، نه پژوهشگرانه است و نه راست گویانه. تاریخ همه جوامع بشری تا سده‌های کنونی بر خودکامگی و زور و چیرگی گروهی کوچک بر سرنوشت بیشترین مردم استوار بوده است و آمیختگی دین با زندگی مردم نیز نه پدیده‌ای ایرانی است و نه در انحصار سرزمین‌های مسلمان شده. فرد را هم چاره‌ای جز پذیرش آن ساختارهای چیره و همسان کردن خویش با آن ساختارها نبوده است. دستکم این را درباره تاریخ ایران پس از اسلام می‌توانیم بگوییم که در ساختارهای حقوقی و قضایی شرعی که از ساختارهای فرمانروایی عرفی برکنارمانده بودند، حقوق فردی جایگاهی والاتر از ساختارهای حقوقی و قضایی اروپا که شرع و عرف را درهم آمیخته بودند، داشته است.
اما اگر مراد از فرد گرایی و آزادی اندیشه و رفتار فردی و ناپذیرایی تنگناهای جمعی، مفهوم گسترده ترآن، فرای ارزش‌های دقیق تر شده دوران مدرنیته و لیبرالیسم باشد، من با کمترین درنگی می‌توانم بگویم که در شرق و از جمله شرق اسلامی، فردیت و پذیرش اراده انسان در ادراه امور خویش و چیرگی خِرَد، جایگاهی پست تر از غرب مسیحی تا روزگار مدرنیته نداشته است. آن اندیشه نیز از غرب مسیحی برنخاسته، آمیزه‌ای از فلسفه و خِرَد یونان با اندیشه‌های هندی وایرانی است که پس از چیرگی مسیحیت در اروپا و افزایش خِرَد ستیزی درآن دیار، از ایران و شرق، به اروپا بازگشته است!
اندیشه آرمانشهر که درآن، رهبری جامعه در دست اندیشمندی فرزانه باشد و فرزانگان و خردمندان و نه ارباب دین و شمشیر جامعه را بر پایه خِرَد ، قانون و داد اداره کنند، اگرچه به گونه سازمان یافته اش،  نخست از سوی افلاطون پیش نهاده شد، به دست فارابی سیمایی تازه یافت. داوری‌های افلاطون از آزمون دولت- شهر آتن بهره می‌جست و در واکنش به پایان دوره دموکراسی اشرافی بود. فارابی، همان اندیشه را با آزمون یک امپراتوری بزرگ که از پلاساغون چین تا اسپانیا گسترده بود و دیوانسالاری و خِرَد ایرانی در کانون آن قرار داشت در هم آمیخت و سیاسه المدنیه (سیاست شهری) و رساله فی مبادی آراء اهل المدینه ا لفاضله را نوشت. فارابی  اجتماع شهری را بالاترین ساختار زندگی اجتماعی خواند و نوشت که رستگار ترین قوم (ملت) آن است که شهرهای آن برای دستیابی به خوشبختی و بهزیستی باهم پیوند یابند و برپایه خِرَد، سرنوشت مردمان را اداره کنند!  فارابی گفت که بیرون از قوانین الهی که انسان‌ها درآن‌ها نقشی ندارند، هویتی شکل می‌گیرد که زمینی است و بر فلسفه و عقل استوار است و انسان این هویت و قانون را بنا می‌نهد. از دیدگاه فارابی و سپس ابن سینا و ابن مسکویه و پس از ایشان، بیش از سی نوشته فلسفی دیگر، انسان قانون گذاراست و قوم، «امت» یا «ملت»،  یک کلیت مشترک ناشی از قوانین و مناسبات انسانی میان شهروندان است. آرمانشهر افلاطون از سامان یک شهر بیرون نمی‌رفت، چراکه پردازنده آن اندیشه، برخاسته از یک دولت- شهربود. آرمانشهرفارابی وهم اندیشان او، سرزمینی بود که شهرهای بسیاری را دربرداشت و به هم پیوستگی آرمان خواهانه و قانون مند ایشان، یک قوم یا ملت را بنا می‌نهاد.
آرمان شهر فارابی، ابن سینا، ابن مسکویه، بیرونی و اندیشمندان مسلمان پس از ایشان،  هویت خویش را از دین که به داوری ایشان، موضوعی الهی و خارج از حوزه عقل انسانی است نمی‌گرفت، بلکه برخاسته از دگرگونی‌های آرام اندیشه فلسفی وعقلانی بود که «عقلاً قوم (مردم) آن را وضع کرده اند!» بیرونی در آثارالباقیه می‌نویسد که «تعصب چشم‌های بینا را کور و گوش‌های شنوا را کرمی کند.» در مال الهند می‌نویسد که «وجود آدمی از جهل متنفراست.»
بر روال همین گونه اندیشه است که اخوان الصفا عقل را برتر و فرمانروا می‌دانسته‌اند «زیرا خداوند نیز عقل را سرور و مهتر فاضلان قرار داده است.» و هرکس «ریاست عقل و مهتری عقل و خرد را نمی‌پذیرفت، دوستی اخوان الصفا را نمی‌شایست، و آنان از این جهت، از وی دوری می‌جستند و با او هم نشینی نمی‌کردند و دانش‌ها و دانسته‌های خود را برای او آشکار نمی‌ساختند»۱۱ ویا، «همان گونه که عقل ملاک فضیلت انسان بر سایر حیوانات است، ملاک فضیلت انسان‌ها بر یک دیگر نیز عقل است.»۱۲ دربیان نامه خود در فغان از خشکمغزی و پاسداری ازآزاد اندیشی می‌گویند: «اکنون که دولت اهل شر به نهایت رسیده است …. از حکمای دانشمند و فاضلان گزیده می‌خواهیم تا بر اندیشه‌ای واحد اجتماع کنند … با هیچ علمی از علوم نستیزند و ازهیچ کتابی از کتاب‌ها دوری نکنند و در هیچ مذهبی از مذهب‌ها تعصب نورزند.»۱۳
چه اندیشه شهروندی فارابی وچه داوری ابن مسکویه رازی که انسان موجودی مدنی است، بر خِرَد فردی انسان بیرون از قـَدریت دینی استواراست. ابن مسکویه، نه سد سال پیش از پیدایش اندیشه‌های مدرن شهروندی گری می‌نویسد که فرد، بدور از زندگی شهروندی و آمیزش با دیگران در شمار مردگان است! او می‌گوید که دستیابی به رستگاری در زندگی، همانا زندگی است و رستگاری فردی ممکن نگردد مگر در پیوند با رستگاری دیگر شهروندان و نه از راه سیر و سلوک. پس آن فرد که جزوی از زندگی شهروندی نیست، راه رستگاری نیز نتواند یافت. آنچه راهم که ابن مسکویه از داوری دوران باستانی ایران از برگردان جاویدان خرد در آداب العرب و الفـُرس به عربی گردآورده است، باز هم گواه پایداری اندیشه خِرَد و شهریگری در پیشینه ایران است.
شما یک برگ کاغذ در اندیشه اروپاییان مسیحی سده‌های چهارم تا چهاردهم میلادی به من بنمایید که به گـَردپای چنین فردگرایی، خِرَد اندیشی و رفتاری که گواهی از پذیرش روابط شهری باشد برسد و یا این داوری فردگرایانه و آزاداندیشانه ابوسعید ابوالخیر را که گفته بود «خدایت آزاد آفرید، آزاد زی»، تکرار کند. در راستای شک عام نیز که امتیازآن در تاریخ فلسفه به نام رنه دکارت خورده است، اندیشه شکاکیت در شرق و از جمله ایران، پیشینه‌ای بسی درازتردارد. در این راستا، امام محمد غزالی که به نادرست و یک سویه و تنها به دلیل نقد عقلی اش به فلسفه، دشمن خِرَد شناسانده شده، داوری‌های گسترده تری از دکارت نسبت به شک عام ابراز می‌کند. کوشش دکارت در اثبات وجود خدا از راه عقل نیز همان است که غزالی پانسد سال پیش ازاو دنبال کرده بود. شک خاص او نیز از دکارت پیشرو تر است. غزالی را باور این است که فرزندان نباید به دین پدران باشند مگر اینکه از راه خِرَد به برتری آن دین برسند!
یکی دیگر از داوری‌های جامعه شناسان ارجمند ما، این است که می‌نویسند که به اعتبار چیرگی خودکامگی و دوری مردم از خِرَد و فردگرایی، ایرانیان از رایزنی و کار گروهی و اعتماد به یکدیگر گریزان بوده اند! دراثبات این داوری هم به جای نگاه راستین به تاریخ اجتماعی ایران، چه بسا که به پیرامون خویش می‌نگرند. ازاین بیشتر نمی‌توان به بیراهه رفت! تاریخ ایران، تاریخ رایزنی و کارگروهی است! همان ساختار ماندگار دیوانسالاری ایران، نشانی از رایزنی و همکاری شهری است. خونریزترین فرمانروایان نیز جز از راه رایزنی با دیگر اشراف ایلی و نیز با دیوانسالارانی که اداره کارسرزمین در دست ایشان بوده، راه بجایی نمی‌برده‌اند. زبان پارسی امروزین ما نیز جز در گستره این چنین پیوندهایی پا نمی‌گرفت. درآن روزگاری که اعتبار بانکی و حساب رسی مدرن وجود نمی‌داشته، پاگیری سوداگری و بازار در ایران نیز جز از راه اعتماد و رایزنی ممکن نبوده است. از همین رواست که ساختارماندگار بازار، جایگاهی فرا قومی یافت و یکی از ماندگارترین نهاد‌های زندگی شهری درایران شد.  از این هم فراتر رویم، کارگروهی دانشمندانه و فکری، زاده هند و ایران است و پیشینه آن به پیش از اسلام باز می‌گردد. پس از اسلام نیز، همان انجمن اخوان الصفا که پنجاه و دورساله دانشی و فلسفی را به نام یک گروه و نه یک فرد منتشرکرد، یاهمکاری چهار دانشمند که هریک به مذهبی بودند: بیرونی از خوارزم با ابوالوفای بوزجانی، ابراهیم صابی و ابوسهل بیژن رستم کوهی تبرستانی دررصدخانه بغداد برای محاسبه ماه گرفتگی، و یا همکاری میان استادان مدارس نظامیه در بغداد، بصره، موصل، اصفهان، نیشابور، بلخ، هرات، بخارا، مرو و آمل، کاری است که در غرب در چند سده گذشته آغاز شده است. کدام نمونه دیگری را در جهان دانش می‌شناسیم که به پای نمونه همکاری سیسد ساله (یازدهم تا چهاردهم میلادی) دانشمندان اخترشناس از سرتاسر جهان در رصدخانه مراغه برسد. من در بخش دیگری از این نوشته به پیشینه رایزنی در ساختارهای فرمانروایی و اداری ایران خواهم پرداخت.
می نویسند که ما خودمداریم و اروپاییان فردگرا! و یاد می‌گیریم که «خودمدار، فردى است که در کردارهایشان، خودسر است و خودسرى اصلاً از الزامات سازگارى پذیرى با حکومت استبدادى است. همین خودسرى معرف فرصت طلبى خودمدار است. خودمدار اسم تمام فرصت طلبى‌هایش به ضرر حکومت را زرنگى مى گذارد. اما تسلیم طلب از خودسرى بى بهره است. تسلیم طلب فقط در همان چارچوبى عمل مى کند که حکومت براى او تعیین کرده و یا برایش مجاز دانسته. تسلیم طلب به خواستها و دستورات مافوق خود توجه مى کند و سعى مى کند آنها را همان طور که از او خواسته شده انجام دهد. اما فرد سازگار در حالى که با توسل به هرحقه بازى مى کوشد نشان دهد که جز به فکر انجام دستورات مافوق خود نیست، آن دستورات را به گونه اى انجام مى دهد که در درجه اول متضمن برآورده شدن منافع و خواست‌هاى شخصى اش باشد و از این طریق او سر هر مافوقى را کلاه مى گذارد.»۱۴
اگر این داوری‌ها، بررسی روان شناسانه خلق خوی گروه اندکی از مردم باشد که پژوهشگر ارجمند ما با ایشان آشنایی دارد، مرا با ایشان، سرستیزی نیست. اما ایشان با نگاه به تاریخ، با کنکاش در پیشینه تاریخی همه مردم و با خلاصه کردن همه پیشینه ما به بندگان و پروش یافتگان خودکامگی، دامنه داوری خویش را فراخ ترکرده و هویت مردم ایران را در چنین داوری‌های نابخردانه‌ای می‌بیند.  این گونه داوری‌ها چه پی آمدی جز این دارد که بپذیریم ما مردمانی با پیشینه‌ای پست و فرومایه ایم و اروپاییان مردمانی از سرشتی دیگر؟ کدام بخش از تاریخ ما گواه رفتار مردم ایران برتسلیم طلبی و یا فرصت طلبی است؟ آن خیزش‌ها در برابر چیرگی اعراب مسلمان و سرانجام، چیرگی فرهنگی و اداری برایشان؟  شاید این را که بیشتر اندیشمندان اسلامی از میان ایرانیان بوده اند، به شمار «فرصت طلبی» مردم ما بنویسید و یا براین داوری باشید که آن چه را که فرهیختگان ایرانی با کوچندگان ترکمان و سپس مغول کردند و ایشان را با فرهنگ و ساختارهای دیوانی ایران درهم آمیختند، نشانی از تسلیم یا فرصت طلبی ایشان بوده و نه خِرَد و بردباری ماندگار سرزمین ما!
نشستن به نقد تاریخ و پیشینه ایران، کاری است ارجمند و بایسته. اما خلاصه کردن هویت امروزین و تاریخی مردم ایران در دروغ گویی، ریا و نان به نرخ روزخوردن نه پایه در تاریخ دارد و نه پیوندی با جستجوی راهکاری برای رهانیدن مردم ایران از تنگنای کنونی. پرسش من ازاین گونه داوران تاریخ این است که آیا در جستجوی پیشینه خویش، موردی راهم یافته اید که ما مردم امروز ایران با اشاره به آن بتوانیم گاه و بیگاه از شرمندگی وجود خویش، رها گردیم و دقایقی راهم نسبت به پیشینه و هویت امروزینمان سربلند باشیم؟ آیا در این نگاه شرمسارانه شما به تاریخ خانواده خویش، که من نیز از آن برخاسته ام، جای درنگی برای احساس شادمانی از این پیشینه وجود دارد؟
داورانی از این دست، توانایی یک جامعه ماندگار را در مُدارای خویش با روزگار و دگرگون ساختن هوشمندانه شرایط، فرصت طلبی و خودمداری می‌خوانند. از این رواست که مُدارا و همزیستی رایزنانه را که یکی از برجسته ترین ارزش‌های ماندگار و توانای ساختارهای اجتماعی و فرهنگی زندگی شهری درایران بوده است، پدیده‌ای منفی می‌شمارند. برپایه این گونه داوری، ایرانیان که پس از شکست نظامی از سپاهیان اسکندر، چاره را در پذیرش یونانیان و ایرانی ساختن ایشان دیدند، به کژراهه رفته اند! نه این است که چیرگی اسکندر و هلنیک‌ها دو دهه‌ای بیش نبود و از آن لشگرکشی‌ها، جز نام‌هایی یونانی و سکه‌هایی باز نماند و روال کار به کام ایرانیان بازگشت.
پس ازآن جانفشانی‌های نخستین در برابر لشگراعراب و خیزش‌هایی که تا چیرگی دیلمان بر بغداد هیچ گاه به پایان نرسید، رفتار جامعه ایران در برابر لشگر پیروز اعراب مسلمان نیز نشانی از این مداراجویی و توانایی‌های ماندگار این سرزمین در پذیرش ارزش‌ها ی نو و درآمیختن آن‌ها با فرهنگ و ارزش‌های خویش است. از همین رواست که در کوتاه زمانی، فاتحان، ساختارهای ادرای و مالیاتی سرزمین مفتوح را پذیرفتند و دیوانسالاران، کاتبان و دبیران ایرانی اداره امور را در دست گرفتـند و به ایرانی کردن اعراب برخاستـند. به گفته ابن اثیر، جریرطبری، دینوری، یعقوبی و طقطقی، خراسان که یکی ازخاستگاه‌های زبان پارسی امروزین مااست، در سده نخست پس از اسلام، شاهد ستیز خونین طوایف عرب مضر و یمانی  بود. اما با گذشت زمان، نشانی از این ستیزعرب تباران در خراسان به جای نماند و زبان عربی نیز از میان ایشان رخت بربست. آمیخته شدن خاندان‌های بزرگ عرب نیز با فرهنگ و ساختارهای ماندگار ایران به پایه‌ای بود که پس از دو سده، از آل مهلب که به همراه ابوسعید مهلب، سردار خونریزایرانی تبار زاده مکه به ایران آمده بودند، نشانی بجای نماند و ایشان بی آن که بدانند، به پیشینه تباری خویش باز گشتند.۱۵ به روایت واقدی «چون تازیان در آذربایجان فرود آمدند، عشیره‌های عرب از کوفه و بصره و شام بدان جا روی آوردند. هرقوم برهرچه که توانست مسلط گردید و گروهی نیز زمین پارسیان را از آنان خریدند و پارسیان دیه‌های خویش را بَهر محافظت به پناه ایشان سپردند و خود کشاورزان ایشان گردیدند.» کمتر از سد سال پس از آن، بیشتر این اعراب نام‌های پارسی داشتند وبه زبان‌های بومی سخن می‌گفتند! اعراب شیبانی از نزدیکی مکه به آذربایجان و قفقاز کوچیدند و به زودی به سنت فرمانروایان این سرزمین در روزگار پیش از اسلام به شروانشاهان شهرت یافتند. فرمانروایانشان که نخست نام‌هایی عربی چون خالدابن یزید، هیثم ابن خالد و احمدبن احمد داشتند، پس از گذشت چند نسل نام‌هایی چون منوچهر، قباد، سالار، فریبرز و افریدون شروانشاه یافته و زبان عربی از میانشان رخت بر بست.
برپایه چنین داوری‌های یکسویه‌ای، ایرانی کردن اعراب مسلمان مهاجم و پذیرش ایشان در فرهنگ و ساختارهای ایرانی، نه ناشی از توانایی‌های ماندگار جامعه ایران، که نشانی از خودمداری فرصت طلبانه ایرانیان بوده است! راستی را این است که از همان سده نخست اسلام، واکنش ایرانیان به چیرگی اعراب و دین نوپا در دردورراستا و همسویه پیش رفته است. یک سوی این واکنش، که کمترین نشانی از فرصت طلبی و تسلیم را باخود همراه ندارد، این است که ایرانیان  از همان آغاز اسلام  به کانون قدرت خلفا دست یافتند و دستگاه ادرای ایشان را بر پایه آنچه که در دوره ساسانیان بود، بنا نهادند و پس از واژگون کردن خلافت اموی، اداره بالاترین مقام‌های سیاسی چونان وزیری، دیوان کتابت و دیوان اموال را در دست گرفتند. مهر خویش رانیز بر دین برخاسته از شبه جزیره عربستان زدند و ایران را کانون سرنوشت آینده اسلام کردند. نه تها بزرگترین اندیشمندان شیعه امامی، که بیشتر پایه گذران و پرورندگان و فقیهان مذاهب چهارگانه اهل سنت نیز یا ایرانی بودند و یا در دامان فرهنگ ایران پروریده شده بودند.۱۶ از این هم فراتر رفتند، زبان عربی را هم پالایش دادند و نخستین و مهمترین کتاب نحو عرب را یک دانشمند ایرانی زاده فارس به نام ابوبشرسیبویه نوشت که الکتاب نام دارد. ایرانیان، به یاری همان زبان، جنبش شعوبیه را که نخستین واکنش سازمان یافته آنان دربرابر «تفخرعربی» در راستای ادب بود، برپاساختند. ایرانیانی مانند اسماعیل نسایی، بشاربن برد تخارستانی، ابونواس حکمی، خریمی سغدی، ابراهیم ممشاد اصفهانی و بسیاری دیگر در قالب شعر عرب به ستیز با فرهنگ تازیان و پی ورزی نورسیدگان به فرمانروایی برخاستند.  سوی دیگر این واکنش و تسلیم نا پذیری، خیزش‌هایی است که از همان پَسان شکست نهاوند در گوشه و کنار ایران آغاز شد و پس از بابک، مازیار، استاذسیس، حمزه پسر آذرک شهری، اسفار پور شیرویه، مرداویج و یعقوب لیٍث و دیگران، از خلافت بغدا جز نامی بجای نگذارد.
این نیز باید از خودمداری دیوانسالاران ایران بوده باشد که پس از آمدن اعراب مسلمان و یا خونریزی‌های مغولان،  سر رشته دیوانسالاری ایران را رها نکردند و به هر گونه که توانستند، دانسته و یا نادانسته، از سر بیم و یا از دیدگاهی خِرَد مندانه، یگانگی ایران  و دوام زندگی اجتماعی را پاسداری کردند. خانواده روزبه پوردادبه، مشهور به عبدالله بن مقفع، از دیوانسالاران با پیشینه دوره ساسانی بود که از زورآباد فارس برخاسته و بیشتر ایشان، گردآورندگان مالیات بودند. ابن مقفع به سان بسیاری دیگر از فرزندان دیوانسالاران دوران پیش از اسلام، به خدمت دستگاه خلافت درآمد و به ایرانی ساختن آن فرمانروایی پرداخت و سرانجام نیز جان خویش را در پایداری در اندیشه‌های خویش و به اتهام مجوس بودن از دست داد. جز ازآن چه که او در برگردان نوشته‌های پهلوی به عربی کرد که به ماندگاری بسیاری ازآن نوشته‌ها انجامید، بزرگ ترین نوشته او الصحابه بود که چونان اندرز بزرگمهر به نوشیروان، اندرز به خلیفه بود که از خشونت دوری جوید و در«اداره سرزمین از کاردانان بهره گیرد.»  نمونه دیگر، رفتار خاندان برمکی است که از کارکنان دیوانسالاری ایران بودند. پدر خالد، برمک، پاسدارمعبدی بودایی در بلخ بود و در کوتاه زمانی، کاراین خاندان به جایی رسید که «شکوه موکب جعفر برمکی بارها جلال موکب‌هارون را از چشم‌ها انداخته بود »۱٧  فراز توانایی برمکیان تا به آنجا پیش رفت که به گفته یعقوبی، خلیفه جز نامی بیش نبود و ابن خلدون و عبدوس جهشیاری می‌نویسند که دارایی و هزینه روزمره خلیفه نیز در دست برمکیان بود!۱٨
یوانسالاران ایران همین گونه رفتار را در دربار ترکمان تباران غزنوی و سلجوقی و سپس مغولان دنبال کردند و با رفتار خویش نه تنها ماندگاری ایران را پاس داشتند، که تیغ آخته شاهان و امیران مغول را تا آن جا که در توانشان بود، کند ساختند.  من در بخش دیگری ازاین نوشتار به درازا به گفتگو پیرامون ارزش تاریخی ساختار دیوانسالاری در ایران خواهم پرداخت. در این جا، تنها در پاسخ به این گزافه گویی که گویا رفتار فرزانگان تاریخ ایران، تسلیم دربرابر خودکامگی بوده است، به مُشتواره‌ای گذرا اشاره می‌کنم. نخستین دولت سراسری ایران پس از اسلام را ترکمانان سلجوقی برپاکردند و از همان آغاز، کسانی چونان خواجه نظام الملک توسی، مُهر خویش را برکشورداری ایشان نهادند. خواجه درهمان دیار فردوسی زاده شد و خانواده اونیز چونان فردوسی ازشمار دهگانان خراسان بود.  شیرازه کار امپراتوری سلجوقی را هم او پیرامونیانش پاسداری کردند و نظامی برافراشتند که تا هجوم مغولان پای برجای بود. به قول مجتبی مینوی در نقد حال، دیوانسالاری او، فرمانروایی ایران بود و از خلیفه عرب تا امیر غزنه و پادشاه اُغـُز از اراده او سر نمی‌پیچید و سم اسب اورا می‌بوسیدند! اندرز اودر سیاست نامه به پادشاه ترکمان نیزاین بود که «پادشاهی با کفر بپاید و با ظلم نپاید!» یعنی که ظلم از کفر پلید تر است! بازبا اشاره‌ای به خویش، می‌نویسد که «بهترین سلطان آن است که با اهل علم نشست و خاست کند و بدترین علما آن است که با سلطان نشست و خاست کند!»
برخی از روشنفکران مارا رسم براین است که چون به تاریخ اروپا می‌نگرند، جایگاه توماس مور، حقوق دان فرزانه و نویسنده آرمانشهر را بسی ارج می‌نهند و از این می‌گذرند که او پیش از آن که مورد بی مهری هنری هشتم، پادشاه خودکامه انگلستان قرارگیرد و جانش را از دست دهد، دوست و خادم وفادار او بود و بالاترین مقام فرمانروایی را پس از پادشاه دراختیار داشت. اما چون به خواجه نظام الملک توسی، خوجه نصیرالدین توسی و یا خواجه رشیدالدین فضل الله همدانی می‌رسند آن‌ها را متهم می‌کنند که «سر برآستان خودکامگان فرودآورده اند!» راستی این است که سازمان یافتن دولت سرتاسری ایران و ایجاد نظم و آرامش نسبی، نه به شمشیر پادشاهان ترکمان تبار سلجوقی و ایلخانان مغول که به تدبیر دبیران و دیوانیانی چونان این خواجگان فرزانه بود. همین‌ها و پیرامونیانشان و هزاران کارکنان دیوان سالاری ایران و فرزانگان دانش و ادب ایران بودند که غزنویان بی بهره از دانش و ترکمانان آل سلجوق را فرزانگی آموختند و ایرانی کردند. همین‌ها بودند که به کوچندگان مهاجم که جز تیغ آخته و امور لشگری بیش نمی‌دانستند، رایزنی و کشورداری آموختند. زبان پارسی هم در کف با کفایت آنان بود که فراگیر شد و دامنه چیرگی سیاسی و فرهنگی ایران از پلاساغون ترکستان شرقی تا انتاکیه، ارمنستان و شام گسترش یافت.
از روزگاری سخن می‌گوییم که غازان خان مغول، وزیر فرزانه خویش، صدرجهان زنجانی را می‌کشد و خواجه سعدالدین محمد آوجی را به جای او می‌نشاند تا جانشینش، الجایتو که اینک مسلمان و شیعی شده و نام محمد خدابنده را برگزیده، اورا هلاک کند و وزارت را به فرزانه‌ای دیگر، رشیدالدّین فضل الله همدانی، دبیروتاریخ نویسی که مخالفانش می‌گفتند از یهودیان همدان است و تاریخ رشیدی از کِلک با کفایت او بر کاغذ نشسته بود، واگذارد. جانشینش، ایلخان ابوسعید بهادرخان فرمان داد تا نخست، خواجه ابراهیم، فرزند خواجه رشیدالدین فضل الله را در پیش چشمان پدرکهنسالش گردن زنند و سپس خواجه را هلاک کنند. این چنین بود سرانجام دیوانسالاران ایران و با این حال، چون خشم ابوسعید بهادر فرونشست و ایلخان بی فرهنگ مغول دریافت که دیوان را بدون فرزانگان ایرانی اداره نتواند کرد، وزارت را به غیاث الدین محمد، فرزند دیگر خواجه رشیدالدّین واگذاشت! چه بجاست این سخن بیهقی که «هر کس از این حکایت بتواند دانست که این چه بزرگان بوده‌اند  وهمگان برفته‌اند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است و غرض من از نبشتن این اخبار آن است تا خوانندگان را فایده‌ای  بحاصل آید و مگر کسی را ازین  بکارآید.»
پاره‌ای ازنورسیدگان بازنویسی تاریخ که دانش فکری خویش را از روزگار کنونی ستانده‌اند و هیچ گاه در برابر تیغ آخته طغرل چغری بیک و نوادگان تولی نبوده اند، پاسداری دیوانسالاران ایرانی را از فرمانروایی شهریاری درایران، پاسداری ایشان از خودکامگی می‌خوانند. گاه و بیگاه نیز می‌نویسند که فرزانگان و دیوانیان ایران با کار در دربار شاهان، ساختاری را پاس داشته‌اند که از بنیاد خودکامه بوده است! گویا که درآن روزگار کوچ خشونت بار ترکمانان به ایران و پیدایش دولت سلجوقی، و یا رسیدن لشگر خونریز مغول که همانندی در تاریخ نداشته است،  انتخاب جامعه ایران میان پادشاهی و جمهوری منتخب مردم بوده است! پس گویا خواجه نظام الملک به جای پذیرش وزارت ملکشاه سلجوقی و یا خواجه نصیرالدین توسی به جای همراهی با هلاکو به بغداد و پایان دادن به دستگاه خلافت و یا دیگر دیوان سالاران ایرانی به جای اندرز امیر و پادشاه که یگانه راه پیش پای ایشان می‌بوده، می‌بایست که مردم را فرامی خواندند که احزاب سیاسی برپاسازند، به شورش دربرابر لشگر طغرل و ارغون برخیزند و پس از فروریختن حکومت ایشان، حکومتی برگزیده از اراده مردم بر پاکنند! راستی را این است که هزارسال پیش، در حوزه سیاست و نه داوری فکری، ارجمندترین کاری را که می‌توانسته‌اند بکنند همان است که کردند. آن خردمندان بریتانیایی هم که با اندیشمندی و بردباری بیله حقوق یا ماگنا کارتا را از پادشاه خودکامه آن سرزمین ستاندند، درهمان تنگناهایی گرفتار بودند که دیوانسالاران ایرانی در برابر پادشاهان ترکمان و مغول! تنها در روزگار نو و مدرنیته است که چشم اندازهایی تازه دربرابر بشریت گشوده شد و اندیشه حکومت قانون به مفهوم مدرن پا گرفته است.
یک نمونه دیگر از این گونه رفتار خردمندان و دیوانسالاران ایران در کاستن ستم شاهان و تشویق ایشان به داد، رفتار و اندرزهای علامه قطب الدین شیرازی است که یکی از بزرگترین دانشمندان تاریخ ایران است. او درآغاز سده هشتم در اوج قدرت ایلخانان مغول، در درّه التـّاج به شاهان و امیران خونریز مغول اندرز می‌دهد که مُلک داری باید بر عدل باشد و مشورت: «روزی را که سلطان عادل در عدل بگذراند بهتر از شست سال عبادت است.» عدل «عبادتی است که نفع آن عام است؛ چه نظام عالم بدان منوط است… اثرظلم، خرابی است….» می‌نویسد که «اگر رای پادشاه برامری قرارگیرد که در آن صفتی مذموم (ناشایست) باشد… آن را با اهل مشورت بگوید تا اورا بدان صفت مذموم مخصوص نباشد… هر رای که اقتضای جنگ و کارزار کند از صواب دورتر باشد و هرچه اقتضای صلح کند، آن رای به صواب نزدیک تر… زیرا مفسده صلح یا نباشد و یا اندک باشد و مفسده جنگ و قتال عظیم باشد و هر مقصودی که به صلح حاصل شود به جنگ نباید طلبید.» اخلاق جلالی که خردمند کازرونی، جلال الدین دوانی، از قاضیان و وزیران دوره قراقویونلو و سپس آق قوینلو در سده دهم هجری نوشته، همین گونه اندرزها را به شاهان ترکمان ترکمان تبار آن دو اتحادیه ایلی می‌دهد. از درویشی و کناره گیری از دنیا نیز که پس از مغولان بالاگرفته بود، برکنار است و می‌نویسد که «حکمت با توانگرى بیدار است و با درویشى در خواب.»١٩
از دیربازهم، اندیشه فرمانروایی دادگرانه که بر قانون و نیازهای زندگی شهری و گسترش خرد و دانش استوار باشد، گوهر اندیشه خردمندان و دیوان سالاران ایرانی بوده است. شوربختانه این که این اندرزها برگوش بسیاری از فرمانروایان تیغ برکفی که خویشتن را ارباب بی چون و چرای جان و دارایی مردم می‌دانستند، فرو نمی‌رفته است. شاید این گفته که ابومنصور عبدالملک ثعالبی نیشابوری، نویسنده و تاریخ نگار برجسته ایرانی سده چهارم در تاریخ ثعالبی  از زبان اردشیر یاد می‌کند، بهترین گواه پیشینه این اندیشه باشد:
چون شاه از دادگری سرباز زند، مردم نیز از طاعتش روی بگردانند.
تبه روزی مردم به صلاح سروران نیست و در دولت آشوبگران، برای خردمندان، آسایشی نـَه!
برای رهبران، هول انگیز تر آن است که سَروَری، دنباله نشین و دنباله نشینی، صدر نشین گردد.
پادشاهی نتوان کرد مگر به یاری رجال و رجال فراهم نگردد، مگر به مال و مال پدید نیاید، مگر به آبادانی و آبادانی حاصل نشود، مگر به دادگری و سیاست‌های نیکو.۲۰
آن رفتار خردمندانه دیوان سالاران ایران که شورای دشت مغان را برای نادرافشار فراخواندند تا او فرمانروایی خویش را که به شمشیر ستانده بود، رسمیت بخشد، کاری بزرگ بوده است. شورای دشت مغان نمایشی نبود که نادر را نیازی برآن باشد. دیوانسالاری ایران اینک پذیرفته بود که پس از پیدایش دولت صفوی که نماد نخستین دولت ملی ایران بود، دولت نوپای نادر را نیاز بر این است که خویشتن را به آن پیشینه پیوند دهد. راستی راهم این است که از آن هنگام درآغاز سده شانزدهم میلادی که نوجوان خونریز چهارده ساله صوفی مسلک صفوی بر تبریز چیره شد وخویشتن را پادشاه ایران خواند ، تا به گاه انقلاب اسلامی، به شکرانه توانایی و کفایت ساختار دیوانسالاری خردگرا و شهر وند ایران، فرایندی در ایران آغاز شد که نزدیک به پانسد سال به درازا کشید که به جز گسست‌هایی کوتاه، فرمانروایی از پدری به فرزندی رسید و هر دودمان، مشروعیت خویش را دراین یافت که فرمانروایی خویش را ادامه فرمانروایی دودمان پیشین بخواند. انتقال شهریاری از قاجار به پهلوی نیزسامانی قانونی یافت.  این چنین فرایندی شاید در اندیشه کسانی که همچنان در جستجوی دگرگونی‌های انقلابی اند، خوش ننشیند. اما راستی این است که ساختار خردمندانه دیوانسالاری ایران و فرهیختگان پیرامونش، از این راه ماندگاری ایران را پاس داشتند. این داوری به این معنی نیست که گویا آن چه که در پنج سده پیشین بر ما گذشته، همه نیکو و ارجدار بوده است. شوربختی ما نیز این که بسیاری از آن شهریارانی که خردمندان ودیوانسالاری ایران در خدمت ایشان بود، شایستگی چنین جایگاهی را نمی‌داشتند و واکنش نواندیشان سده نوزدهم و سرانجام انقلاب مشروطه ایران نیز به همین خودکامگی ساختار شهریاری ایران بود.
همان نواندیشی و انقلاب مشروطه ایران نیز گواهی بر رفتار خردمندانه و رایزنی پایدار در سرزمین ما است. بارها پادشاه خودکامه و فاسد قاجار را به اروپا بردند و یا اروپاییان را به ایران فراخواندند تا شاید نوری به آن مغز تاریک رخنه کند. اندیشه نوآوری نیز زاییده همین کارو کوشش همسوی دیوانیان، میرزاها، شاهزادگان نواندیش، روحانیون بیداردل و روشنفکران آزادی خواه ایران بود. همین رفتار بود که انقلاب مشروطه ایران را رایزنانه بارآورکرد و از خونریزی‌هایی که با انقلاب در دیگر کشورهای جهان همراه بوده کاست. پی آمد‌های نیک انقلاب مشروطه ایران نیز با همه کاستی‌هایش، از پی آ مدهای انقلاب نخست روسیه و رویداهای دیگر کشورهای پیرامون ایران کمتر نبود. به این مهم در بخش‌های آتی این نوشتار خواهم پرداخت.
مُشتواره‌ای دیگرازآن گونه داوری‌های یک سویه که پایه در مجذوبیت طراحان آن‌ها از ساختار سکولار امروزین اروپا دارد و نیز واکنشی به چیرگی دین برساختارهای فرمانروایی و فرهنگی در ایران سه دهه گذشته است،  اندیشه‌های استاد ارجمند فلسفه، آقای آرامش دوستداراست. پاره‌ای از داوری‌های او از سوی کسانی دیگر نیز بازگو می‌شود. دوستدار در امتناع تفکر در فرهنگ دینی می‌نویسد که ایرانیان مردمی «دین خو» و «دین مَدار»‌اند و همین دین خویی تاریخی است که ایران را سترون کرده و توانایی زایش هر اندیشه با ارزشی را ازاین سرزمین گرفته است. او تمام تاریخ اندیشه و خِرَد ایران را یکسر به کنار می‌نهد و می‌نویسد که جز خیام، اندیشمندی که ارزش جهانی و امروزین داشته باشد از ایران بر نخاسته است و هرچه بوده بازگویی اندیشه دیگران است! برخی نیز از این هم فراتر رفته و می‌نویسند که دین، در تاریخ ایران جز تباهی و درماندگی اندیشه، پی آمد دیگری نداشته است. شگفتی هم این است که بیشتر کسانی که این گونه می‌نویسند، نه آشنایی چندانی با تاریخ ایران دارند و نه رنج پژوهش در گنجینه گسترده پیشینیان را برخود هموار می‌کنند. بیشتر آنان، آن چنان با اندیشه فرهیخته و پیشرفته غرب پیوند یافته‌اند که ایشان را نیازی به پژوهش در اندیشه‌های پیشینیان بی خِرَد ما نیست! بی آنکه به تاریخ بپردازند، می‌نویسند که تاریخ ما، تاریخ دین خویی است!
کدام دین خویی؟ اروپاییانی که از آغاز سده چهارم میلادی ( سه سده پیش از برخیزی اسلام) برداشت معینی را از مسیحیت، مذهب رسمی آن دیار کردند، و کلیسا و دولت‌های آن دیار به نام پاسداری از پیرایش مسیحیت، داغ و درفش دشمنی با یهودیان را برافراشتند، گنوسی‌هارا کافر و ملحد و محارب با خدا خواندند و به نام فرزند خدا، جنگ‌های صلیبی را برانگیختند، سکولار و بردبار و شهرونداند ومایی که در تمامی تاریخ مان جز در دوران‌هایی گذرا، ساختارهای فرمانروایی مان از ساختارهای دینی مان جدا مانده، «دین خو» و دین مداریم؟ من به موضوع مُدارای دینی و نیز به جدا ماندن ساختارهای دینی از ساختارهای عُـرفی در بخش دیگری از این نوشتار به درازا خواهم پرداخت. دراین جا تنها همین را بگویم که روشنفکر و نظریه پرداز ایرانی نباید با نگاه به رفتار تبعیض گرایانه کنونی درایران، احساس شرم را به مردمی روا کند که تاریخ‌شان بسا بردبارانه تر و بسا آزادمنش تر از تاریخ خِرَد ستیزانه و دین مدارانه اروپا بوده است. از رفتار پی ورزانه جمهوری اسلامی در این سه دهه اگر بگذریم، بیش از سه هزار سال است که یهودیان و نزدیک به دوهزارسال است که مسیحیان در ایران با مدارا در کنار مردم غیر یهود و مسیحی زیسته‌اند و در پرورش آن چه را که ما توشه یا هستی فرهنگی و فکری امروز ایران می‌خوانیم شرکت داشته‌اند.
در آن سده که اروپا به دوران سیاه سده‌های میانه پای می‌نهاد و سایه داغ و درفش کلیسا بر پهنه آن سرزمین گسترده بود، یک سوی ایران در دست غزنویان سنی مذهب بود و سوی دیگر در زیر فرمانروایی بوییان شیعی. پایه گذاران دولت دیلمیان،علی، حسن و احمد که پسران ماهیگیری شیعی مذهب به نام ابوشجاع بویه اند، القاب عمادالدوله دیلمی، رکن الدوله دیلمی و معزالدوله دیلمی را از خلیفه سنـّی مذهب بغداد گرفتند. دیلمیان پس از چیرگی بر بغداد در میانه سده چهارم و برکنار کردن خلیفه سنـّی مذهب، اگرچه مراسم عزاداری محرم و عید غدیر را درپایگاه خلافت رواج دادند، ولی خلیفه سنـّی مذهب دیگری را برجای مستکفی عباسی نشاندند. رفتار ایشان نمونه برجسته‌ای از مُدارای مذهبی در ایران بود: نصربن‌هامون، وزیر توانای ایشان مسیحی بود و به پروانه ایشان در شهرهای ایران کلیسا بنا کرد. ابواسحاق صابی، کاتب مشهور عزالدوله بختیار، صابئی  بود و سعداسرائیل، کاتب معزالدوله، مسیحی. هفت سد سال پس از آن، نادرشاهی که شمشیر خونریزش، بیم در دل‌ها می‌افکند، بردباری مذهبی در پیش گرفت وهمزیستی مذاهب اسلامی را یکی از شروط اساسی پذیرش پادشاهی ایران کرد.
از سترون بودن اندیشه در تاریخ ایران سخن می‌گویند و فراموش می‌کنند که از پایان فلسفه یونان تا به گاه کمدی الهی دانته، اندیشه‌ای ازآن اروپای خِرَد گرا، برنخاست که ازدل اسکولاستیک مسیحی زاده نشده باشد. من به جایگاه شرق و ایرانیان در خِرَد باوری، حکمت و فلسفه در بخش‌های پنجم و ششم این نوشتار خواهم پرداخت و به نشان خواهم داد که فلسفه مدرن اروپا بیش ازآن چه که تاکنون گفته شده، به ایران مدیون است. همین جا بیافزایم که در راستای تاریخ نگاری، پس از هرودوت و تا پیش از پیدایش تاریخ نگاران مدرن، تاریخ نویسی اروپایی را نمی‌یابیم که به درگاه محمدبن جریرتبری، حمزه اصفهانی، محمد بلعمی، ابوالفضل بیهقی، خواجه رشیدالدین فضل الله، حمدالله مستوفی ، عطاملک جوینی، سیفی هروی و شهاب الدّین شیرازی (وصّـاف)  رسیده باشند؟ ازاین هم فراتر روم، باور من این است که اندیشه تاریخی گری یا نگاه به تاریخ از دریچه یک دیدگاه علمی و روند طبیعی، سده‌ها پیش از آنکه در اندیشه مدرن اروپا پیدا شود، در شرق و از جمله ایران پروریده شده است.
ایران سترون؟ تنها کافی است به نزهه الارواح و روضه الافراح شمس الدین محمد شهرزوری که در آن زندگی و اندیشه ۱۲۲ تن از دانشمندان ایران را پیش و پس از اسلام آورده  و یا به معجم الادبای یاقوت حموی بنگریم تا از میزان سترون بودن دانش و اندیشه درایران آگاهی یابیم! زکریای رازی که دانشمندی به دور از باورهای دینی زمان خویش بود، الحاوی را در بیست و دوجلد و نزدیک به یکسد هزار برگ بر پایه کارهای پزشکی خود در بغداد و ری نوشت که نخستین کتاب پزشگی بالینی در جهان است. هم اوست که جوهر گوگرد (اسید سولفوریک) و اکل را به جهان شناسانده است. اورا پدر دانش شیمی می‌دانند.  آیا در راستای ریاضیات، نجوم و دانش‌هایی از این دست، در آن هنگام که غرب در چنبره جمود کلیسا به سرمی برد، کسانی بالاتراز ابوریحان بیرونی، یکی از بزرگترین دانشمندان ریاضی تاریخ است و ابوجعفرخوارزمی که نامش در واژه الگاریتم۲۱ جاویدان شده و دانش جبررا به جهانیان ارمغان آورده است، می‌شناسیم؟ خوارزمی از خاندانی زرتشتی برخاسته بود و به گفته ابن خلدون «نخستین کسی است که در این فن (جبر و مقابله) کتاب نوشت» و جرج سارتون در مقدمه‌ای بر تاریخ علم اورا «یکی از بزرگترین ریاضی دانان همه اعصار» می‌خواند. خواجه نصیرالدین توسی که از بزرگترین دانشمندان تاریخ است، رصدخانه پیشرفته مراغه را دویست و بیست سال پیش از برپایی نخستین رصدخانه مهم اروپا در نورنبرگ به همت رگیومنتانوس در سال ۱۴٧۲ میلادی و بیش از سیسد و سی سال پیش از رصدخانه تیکوبراهه بنا کرد.
ابن رُسته اصفهانی در اعلاق النفیسه که از هفت جلد آن تنها یک جلد به روزگار ما رسیده، نشان می‌دهد که شش سد سال پیش از کوپرنیکوس و گالیله و هفت سد سال پیش ازیوهانس کوپلر، دانشمندان ایرانی براین باور بوده‌اند که زمین پیرامون خورشید می‌گردد و «زمین درهر شبانه ‌روز، یکبار بر دو قطب خود می‌گردد که از مشرق آغاز و … با گذشتن از آنسوی زمین به همانجا می‌رسد.» ابن رُسته نیز همان داوری ابوسعید سجزی (سگزی یا سیستانی) را که بیرونی از او نقل کرده، بازگو می‌کند که «گردشی که از ستارگان به نظر می‌‌رسد، در واقع حرکت زمین است، نه فلک خورشید.»۲۲ این نماینده اندیشه «سترون» ایرانی، زمین را کوچکترین همه ستارگان و بزرگتر از برخی سیاره‌ها می‌‌داند. داوری او در باره جرم عطارد و قطر زمین چشمگیر است. «او بیشترین فاصله مریخ تا زمین را شصت میلیون کیلومتر می‌‌داند که برابر است با کمترین فاصله مریخ تا زمین بر مبنای اندازه‌ گیری‌های امروزی. اوهمچنین بیشترین فاصله مشتری تا زمین را یک و نیم برابر کمترین فاصله آن می‌‌داند. نسبتی که دانش امروزی آنرا تأیید کرده است.»۲۳ ابوالوفای بوژگانی (یا بوزجانی و بوژگان روستایی است پیرامون تربت جام خراسان) که هزار سال پیش می‌زیسته، نخستین کسی است که به داوری پیرامون کروی بودن ماه پرداخته است. دویست سال پیش از اسلام نیزهمین گونه داوری‌ها در میان اخترشناسان ایرانی و هندی روان بوده است که برجسته ترین نمونه آن ورازمهر سیستانی است.
راستی را این است که با همه تنگناهایی که شرق گرفتار آن می‌بود، در راستای دانش، رفتار نخستین فرمانروایان مسلمان ایران و به ویژه دولت‌های ایرانی که پس از اسلام سامان یافت، پیشروتر از رفتار کلیسای مسیحی بود. کلیسا تا به گاه نهضت رنسانس، دربرابر دانش ایستاد. کاری که در ایران هیچگاه پانگرفت. از همین رواست که دانش‌های تجربی در شرق و به ویژه ایران، با دین و شریعتمداران رودر رو نشد و ما هرگز نمونه‌هایی چونان به دادگاه کشیدن گالیله را در تاریخ ایران نداشته ایم.  برجسته ترین نمونه‌های رفتار جنایتکارانه با دانشمندان کشتن گروهی از دانشمندان خوارزم به دست محمود غزنوی، نخستین پادشاه ترکمان تبار ایران به جرم قرمطی بودن ایشان بود. نخستین دانشگاه‌ها و پژوهشکده‌های سازمان یافته نیز از ایران برخاست. مدارس نظامیه، بی گمان، کهن ترین سامان دانشگاهی جهان است که به همت خواجه نظام الملک برپا گردید. کسانی را باور این است که از آنجا که نظامیه‌ها پایگاهی دینی می‌داشته اند، دانشگاه نبوده‌اند. همه دانشگاه‌های نخستین اروپا نیز از دل کلیسا برخاستند! نظامیه‌ها، پایگاه دانش آموزی زمان خویش بودند و بزرگترین استادان دانش را با خود داشتـند و شیوه امروزی غرب در ایجاد بیمارستان، موقوفه و کتابخانه در پیوند با دانشگاه نیز از نظامیه برخاسته است. «مدرسان هم در مدرسه درجات داشتند از استاد و معید با لباسهای خاص و ظاهرا همین‏هاست که در دانشگاههای اروپا مورد تقلید واقع شد»۲۴ دانشگاه سالرنو ایتالیا که کهن ترین دانشگاه اروپا است، بیش از یک سد و پنجاه سال پس از نظامیه بغداد گشایش یافت.
توانایی فرهنگی و اجتماعی ایران «واپسگرا» به پایه‌ای بود که بسیاری از برجسته ترین فرهیختگان علم و  فرهنگ جامعه اسلامی بیرون از ایران نیز سخت درپیوند باایشان بوده‌اند. این پیوندها تا بجایی است که هزاران فرسنگ دورترازایران، رهروان نخستین تاریخ، فرهنگ و هنر اندلس در روزگار کشورگشایی‌های مسلمانان، بیشتر ایرانی تبار بودند: زریاب، ابوالحسن کرمانی، یوسف ابن بخت پارسی، عبدالکریم مهران، محمدبن رستم، جعفر محمد بلخی، فرج جیانی، مهیار دیلمی که در فرهنگ، موسیقی، علم و معماری اسپانیا تاثیری ماندگار بجای گذاردند، همه زاده همان چند دهه نخست هجوم اعراب به ایران بودند و از ایران به آن دیار روانه شدند. از همین رواست که معماری اندلس برگرفته از هنر ساسانی است و از مکه، کوفه و مدینه که تا پیش از اسلام شهرک‌هایی بیش نبوده‌اند برنخاسته است.  احمد رازی که بزرگترین تاریخ نویس و جغرافیدان اندلسی تا آغاز رنسانس است (او در سده دهم میلادی می‌زیست) و به «التاریخی» نام آور شد، پرورش یافته فرهنگ ایرانی و خاندانش از شهر باستانی ری برخاسته بودند. خاندان ابن حزم اندلسی، از برجسته ترین خاندان‌های اندلس، از بردگان ایرانی آزادشده یزید بن ابی سفیان بودند.
گرفتاری بزرگ برخی از روشنفکران ایرانی دراین بوده و هست که گمان می‌کنند همه اندیشه‌ها و دانش‌ها از غرب به ما رسیده و هستی و توشه ما از تاریخ، تنها خرافات و خودکامگی است. هم از این رواست که کارارشمیدس را ارج می‌نهیم (که باید بنهیم) و هرکوک دبستانی با نام او آشنا است اما از زیج سنجری و کار سترگ منصورخازنی کمتر آگاهیم. از سفرنامه مارکوپولو آگاهی داریم، اما نمی‌دانیم که پانسد سال پیش ازاو، سوداگر و جغرافی دانی ایرانی به نام سلیمان سیرافی، (سیراف یا سیراب، از شهرهای بندری پیرامون بوشهر بوده که اینک تنها خرابه‌ای ار آن به جای مانده است.) در  سفرنامه‌ای ارزشمند، یادگارهای دیدار خود از چین و هند به یاد گذارده که اینک یگانه نسخه بازنوشته آن در کتابخانه ملی پاریس است.
در ستایش اندیشه ماکس وبر و دیگر اندیشمندان فرزانه اروپایی به این اشاره نمی‌کنیم که بیشتر ایشان یا از بنیاد دینی می‌اندیشیده و یا پرورش یافتگان آموزش‌های دینی بوده‌اند. اما چون به ابن سینا و مسکویه، بیرونی و ملا صدار می‌رسیم، بیمانکیم که آن‌ها در راستای فلسفه، گریبان خویش را از دین نرهانیده اند! بزرگ ترین اندیشمندان اروپایی، از یک سو پرورش یافتگان دامان کلیسا بودند و از دیگر سو با ساختارهای فرمانروایی پیرامون خویش پیوند داشتند. دکارت، فردی مذهبی بود که اندیشه اش درباره خداوند برپایه اندیشه علم الوجدی قدیس انسلم بناشده بود. به دعوت ملکه سوئد به آن دیار رفت و از سرما درآن جا درگذشت. حتی ماکس وبرکه اینک بازگشت به او جای بازگشت به مارکس را درمیان از چپ بریدگان گرفته است، تا هنگام مرگ  به سال١٩۲٠، باورهای استواردینی خویش را پاس می‌داشت و از دیگر سو به پیشینه افسری خویش در خدمت امپراتوری آلمان می‌بالید! پیوستن او به رده جمهوری خواهان آلمان نیز بی میل و اشتیاق بود.
راستی را این است که هنگامی که بسیاری از روشنفکران سکولار ایران، هنگامی که به تاریخ می‌نگرند، گمان می‌کنند که هر آن چه و هرآن کس که پیوندی با اسلام و یا فرمانروایی شهریاری درایران داشته، آلوده به خِرَد ستیزی و خودکامگی است! فراموش می‌کنند که همان گونه که تاریخ اندیشه و خِرَد گرایی در اروپا، از دل سنت مسیحیت زاده شد و با ساختارهای فرمانروایی آن دیار پیوند داشت، بیشترین اندیشمندان ایرانی پس از اسلام نیز خواه ناخواه پرورش یافته و متأثر ازمذاهب اسلامی بودند و درکانون و یا پیرامون دیوانسالاری ایران می‌زیسته‌اند. از این رو داوری‌های ایشان، هرچند زمینی و عرفی، هیچ گاه گریبان خویش را از دین رها نمی‌کند و پیوند ایشان با ساختارهای فرمانروایی و دیوانسالاری استوار می‌ماند.
مرا باور براین است که تاریخ پیشرفت اندیشه‌ها در غرب و به ویژه آن چه که از روزگار خِرَد گرایی و رنسانس و مدرنیته درآن دیار روی داده تا به امروز، ارزش‌هایی والا در زنگی انسان امروز دارد. سرنوشت افسوس آور امروز ایران، مارا برآن می‌دارد که به انگیزه‌های پیشرفت غرب و ساختارهای دموکراتیک و آزاد آن سرزمین‌ها بنگریم و از آن‌ها بیاموزیم و فردای ایران را با گزینش ازآن آموزه‌ها بنا کنیم. اما در این راهکار نمی‌توان به گذشته خویش و به میراث تاریخی و فرهنگی خویش چنان بنگریم که گویا ما نیز چونان پاره‌ای از کشورهای همسایه مان زاییده رویدادهای پنجاه تا یک سد سال گذشته ایم و هیچ ارزش ماندگاری از پیشینه مان به ما نرسیده است. شوربخت که در نقد به خاموشی اجاق اندیشه و خِرَد درایران پرغوغاییم، اما فراموش می‌کنیم که اروپا، سده‌هایی بسی دراز تراز ایران در تنگنای خِرَد ستیزی گرفتار بوده است. ما، پرسشگران بی گذشت پیشینه خویشیم، اما دراین کنکاش، نیمه چشمی هم به سرفرازی‌های ماندگار پیشینه خویش نداریم و کژاندیشانه گمان می‌کنیم که خودستیزی، و نه راستی است که مارا رها خواهد ساخت!
یکی از نخستین پیام‌های پیرامونیان آیت الله خمینی پس از انقلاب اسلامی این بود که می‌خواهند به پاکسازی تاریخ ایران بپردازند و در این راستا، روح و روان مردم را از پلیدی‌های شاهنشاهی و طاغوتی پالایش دهند. برای همین هم دست به دامان تاریخی دیگر شدند و واپس مانده ترین ارزش‌های جامعه قبیله‌ای عربستان را پیش از آن که آن ارزش‌ها با ساختارها و تمدن‌های پیشرفته ایران و روم درهم آمیزد و به تمدن اسلامی متحول گردد، در پیش روی ما نهادند. به فروپاشی هرآنچه رنگ و روی ایرانی داشت و از بردباری و مردمداری و رایزنی بهره جسته بود پرداختنـد. آن کارزار به بن بست انجامید. از دل همان طغیان جهل، جُنب و جوش‌هایی تازه برخاست که اینک بزرگ ترین رنسانس فرهنگی تاریخ ایران را در میان جوانان ایران می‌پروراند و ایران را به رغم فرمانروایانش برای خیز به سوی فردایی بسی ارجدار آماده می‌سازد. در چنین تب و تابی برای دستیابی به آینده‌ای که شایسته سرزمین تاریخی و ماندگار ما است، بجاست که خردمندانه و راستگویانه به پیشینه خویش بنگریم و از آن چه خِرَد مندان و فرزانگان  پیشین برای ما به جای نهاده اند، سرافراز باشیم و نه شرمسار!
———————————————————
زیرنویس‌ها
١. دراین جا بجا است که به یک نادرستی در بخش یکم اشاره کنم. در آن جا نوشته بودم که اسکندر نزد سقراط درس خوانده که درست این است که او نزد ارسطو درس خوانده بود. در برخی نسخه‌ها نیز کتاب غزالی که المنقذ من الضلال است به نادرست المنقض من الضلال آمده است.
٢. توفیدن، بروزن کوشیدن، آواز وغوغا برپا کردن باشد (برهان قاطع، گفتارچهارم، بیان بیست و دوم)
٣. آرامش دوستدار: امتناع تفکر در فرهنگ دینی. این کتاب، به گفته نویسنده، تکمیل و اصلاح همان نوشته‌هایی است که پیشتر در پنج شماره الفبا که درسال‌های ۱۳۶۱ تا ۶٣ به کوشش زنده یاد غلامحسین ساعدی در پاریس منتشر می‌شد، آمده است. نقد من به ایشان کاری تازه نیست. پیش از من، مجید زُهری، جواد طباطبایی، میرفطروس و دیگران به این کار پرداخته‌اند.
۴. ناصر پورپیرار: نعل وارونه، بررسی تحریف تاریخ به وسیله یهود، مجله کتاب نقد، پاییز۱۳۸۳، شماره ۳۲. پورپیرار که از اندیشه‌های پیشینش پس از چندماهی در زندان بریده و اینک تاریخیگری را از چشم انداز قرآن می‌نگرد (ازجمله بنگرید به نوشته او به نام تاریخیگیری در درگاه پاسخگویی به مسایل دینی)، می‌نویسد که تاریخ باستان ایران را یهودیان جعل کرده و کورش و پارسیان را همان‌ها اجیر کرده‌اند که به بابل بیاید و ایشان را آزاد کند!
۵. سخنرانی دانشمندانه (!) پورپیرار در دانشگاه زنجان، بیست و نهم آذر۱۳۸۴
۶. کوشش در ستیز با هرآنچه که با فرهنگ ایران برخاسته بود، از نوروز و چهارشنبه سوری تا زبان پارسی و نام گذاری‌ها به عربی و ….
٧. دینوری، بلاذری، تبری، ابن اثیر و دیگران چنان شرح دردناکی از جنگ جولا، کشتار هفتادهزار اسیر در نزدیکی روستای الیس و نیز پی آمد شکست ایرانیان در نهاوند می‌دهند که خواننده گاه می‌اندیشد که چنین ددمنشی‌هایی چگونه از پیام آوران عدالت و برابری برمی آمده است. راستی را این است که ایرانیان نه از راه اندرز و داوطلبانه مسلمان شدند و نه از پی آن شیعی. تیغ آخته خونریز خالدبن ولید، حجاج بن یوسف، قتیبه بن مسلم بود که ایران و سرزمین‌های پیرامون آن را مسلمان ساخت و شمشیر برهنه قزلباشان بود که شیعه را مذهب بیشترین مردم ایران کرد. از این چون بگذریم، بیشترین مردم ایران اینک مسلمان‌اند و شیعی مذهب. چرخ تاریخ را هم به نیروی اندوه و افسوس نمی‌توان بازگرداند! هستی آن است که هست، نه آن که می‌بایست!
٨. پیام متین، فصلنامه پژوهشکده امام خمینی، شماره یکم، زمستان ۱۳٧٧
٩. روزنامه ایران، شنبه ١۴ و یکشنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۳
١٠. همانجا
١١. گزیده متن رسائل اخوان الصفا، به کوشش علی اصغر حلبی، ص ۳۵
١٢. علی فریدنی: اندیشه سیاسی اخوان الصفا، ص ۴
١٣. ازبرگردان پرویز شهریاری در مجله دانش و مردم، سال سوم، شماره یک و دو، با دگرگونی‌هایی اندک بهره گرفته ام.
١۴. روزنامه ایران، شنبه ١۴ و یکشنبه ۱۵ آذر ۱۳۸۳
١۵. نیای این خاندان، بافنده‌ای بود از خارک به نام بَسفـُررَه (بسی فرّه) فرزند بهبوذان. بنگرید به پژوهش ارزنده صادق سجادی در دایره المعرف بزرگ اسلامی.
١۶. ابوحنیفه، از موالی یا اسیران برده شده ایرانی و نواده مرزبان کابلی بود. تبری، امام فخر رازی، غزالی، ابواسحاق اسفراینی، امام الحرمین جوینی، امام محمود ماتریدی سمرقندی، ابوسلیمان داوود اصفهانی، ابواقاسم محمود خوارزمی زمخشری، عبدالکریم شهرستانی و ده‌ها تن دیگر.
١٧. زرین کوب ، عبدالحسین: تاریخ ایران بعد از اسلام ؛ ص۳-۴۴۲
١٨. یعقوبی ، احمد بن ابی یعقوب: تاریخ ؛ جلد دوم برگردان محمد ابراهیم ایتی، ص ۴۴۲؛ جهشیاری، ابوعبدالله محمد بن عبدوس؛ الوزراء و الکتاب؛ برگردان ابوالفضل طباطبایی؛ ابن خلدون، عبدالرحمن: مقدمه ابن خلدون؛ جلد دوم، برگردان محمد پروین گنابادی
١٩. از نخستین نوشته‌هایی است که سامان اخلاق سیاسی ایران را به اروپاییان آموخت. اندیشه‌های خواجه نصیرالدین توسی در اخلاق ناصری راهم نخست از راه این کتاب شناختند. جایگاه اخلاق جلالی چنان بود که در کنار اخلاق محسنی ملا حسین کاشفی، تا پایان چیرگی بریتانیا بر هند، از شمار کتاب‌های درسی آن سرزمین بود.
٢٠. با ویرایشی اندک ازاین کمترین، در ترجمه تاریخ ثعالبی، برگردان محمد فاضلی و دیباچه مجتبی مینوی، ص ۳۰۵ آمده است.
٢١. تنها نسخه حساب ا لهند خوارزمی که اروپاییان از آن راه با نماد دهگانه هندی در عدد نویسی آشنا شدند و به نادرست آن را عربی خواندند، متن لاتینی algorithmi numero indrum است. آشکاراست که در برگردان عربی به لاتن، واژه الخوارزمی، lgorithmia شده و واژه الگاریتم از همین جا برخاسته است.
٢٢. از رُسته اصفهان بود. بنگرید به اعلاق النفیسه، برگردان دکتر حسین قره‌ چانلو. نخستین بار به کوشش آ. و. جوینبول به سال ١٨۶٩ میلادی در هلند منتشر شد و پس از برگردان فرانسوی آن در سال ١٩۵۵ از سوی گاستون ویت، شگفتی جهانیان را برانگیخت.
٢٣. این گفته از شمار کارهای ارزنده آقای رضا مرادی غیاث ابادی است که تارنمای آموزنده پژوهش‌های ایرانی را برپاداشته است.
٢۴. دکتر زرین‏کوب: کارنامه اسلام، ص ٩- ۳۸
از: ایران امروز


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر