صفحات

۱۳۹۵ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

مفهوم « کین توزی » و بحران ذهنی روشنفکری ایرانی



گزارشی از عقايد داريوش آشوری

گزارشگر: فيروزه خطيبی
پيشگفتار: نام داریوش آشوری بیش از چهار دهه است که به فضای روشنفکری ایران راه یافته است. او که در دهه سی همانند اکثر روشنفکران ایرانی گرایش چپ داشت با تالیف کتاب "فرهنگ سیاسی" در دهه چهل که پس از آن بارها تجدید چاپ و به کتابی مرجع تبدیل شد بر سر زبانها افتاد. آقای آشوری در ادامه به ترجمه تعدادی از کتابهای فلسفی نیچه همچون "چنین گفت زرتشت" و "شهریار" ماکیاولی پرداخت که از نام آوران اندیشه در غرب بودند. در این میان داریوش آشوری به مبحث "زبان" هم توجه ویژه ای داشت و همچنین با انتشار مجموعه مقالاتش درباره مدرنیته در کتاب "ما و مدرنیت" به بحثرویارویی ایرانیان با مدرنیته هم توجه جدی نشان داد. این متفکر ایرانی، در 28 مه چهار سال (2012) پيش به دعوت بخش مطالعات زبان و فرهنگ خاورمیانه دانشگاه لس آنجلس، درباره "رهیافتی به بحران ذهنی روشنفکری ایرانی در پرتو مفهوم کین توزی نزد نیچه و ماکس شلر" سخنرانی کرد.
داریوش آشوری که معتقد است "ماکس شلر"، فیلسوف آلمانی، فلسفه اخلاق و روانشناسی تم کار "نیچه" در حوزه تحلیل روانشناسی اخلاق را خیلی خوب درک کرده است، در آغاز این سخنرانی، به تعریف کلمه "روسانتیمان" پرداخت. واژه ای که "ماکس شلر" در سال1912 از آن به عنوان یک ترم تکنیکی وام گرفته از "نیچه" استفاده کرده است.

آقای آشوری "روسانتیمان" را "احساس دشمنی نسبت به آنچه کسی به عنوان علت ناکامی خود می شناسد و به سرزنش آن می پردازد، احساس ضعف یا حقارت و چه بسا حسادت در برابر علت ناکامی خود، که یک نظام ارزش های طرد کننده از سویی و پذیرنده از سویی دیگر می آفریند که به منشاء خیالی ناکامی خود حمله و یا آن را انکار می کند"، خواند.

"روسانتیمان" در ادامه تعریف آقای آشوری "اگویی است که دشمنی می آفریند تا خود را از احساس گناه رها کند" با این اندیشه که "باید دیگری وجود داشته باشد تا من بتوانم از این احساس حقارت و نفرت آزاد بشوم."

به این صورت "کین توزی" به شکلی که از آثار فردریش نیچه و ماکس شلر برمی ‌آید، تدریجا به یکی از واژه های فنی علوم انسانی بدل می شود.

داریوش آشوری سپس به بررسی معنایی که مفهوم "روسانتیمان" می تواند در رابطه با فضای "روشنفکری ما" و توضیح رفتاری آن داشته باشد پرداخت.

به گفتهء آقای آشوری، روشنفکری در عالم ما نه یک پدیده همیشگی تاریخ بشر، بلکه پدیده ای ناشی از جهانگیری تمدن غرب است و فرق اساسی بین روشنفکری مدرن با جهان فرهیختگی و دانشوری سنتی گذشته در این است که روشنفکری سنتی نمی خواست عالم را تغییر بدهد و عالم همان است که به او داده شده اما روشنفکری مدرن دنیا را آنچنان که هست خوب نمی داند و میخواهد با معیارهای دیگری به نام انسانیت، تاریخ، اخلاق و غیره همه چیز را عوض کند.

به این صورت انقلاب های جهان از انقلاب فرانسه به بعد، پیامد همین ایده هایی است که از دوران روشنگری فرانسه آمده و این تفکر که "وضعیتی که انسان قرون وسطایی در آن زندگی می کند یک وضعیت واقعی انسانی نیست بلکه ما باید جهانی انسانی با معیارهای جدید عقل، اخلاق، انصاف و داد و غیره بیافرینیم."

آقای آشوری معتقد است، هرچند درمیان قشر فرهیخته و دانشور سنتی گذشته همواره یک نوع شکوه و شکایت از "چرخ فلک" نسبت به وضع بشری وجود داشته اما این قشر از جهان خود بیزار نبوده است بلکه به آن از دیدگاه وضعیتی که ایجاد تغییرات در آن غیرممکن اما در کنار آن پاداش و یا جزای آخرت قرار داشته نگاه می کرده است .

در حالی که "اساس روشنفکری مدرن که در گرایش های چپ ریشه دارد، بر نوعی نگرش گیتیانه سکولار گذاشته شده و اینکه "اراده بشری می تواند وضع بشر، نظام های سیاسی و ارزش های انسانی را عوض و در نتیجه بهتر کند."

او در ادامه تحلیل روانشناسی "ما" و این که ما به عنوان یک "روشنفکر" که هستیم؟ و چرا این داعیه ها را داریم که دنیا به شکلی که هست خوب نیست، فرض را براین می گذارد که "این انسان روشنفکر در راه ساختن عالمی دیگر و از نو آدمی دیگر" در وهله اول "خود را خوب می داند" که می خواهد جهان را عوض کند.

از دیدگاه داریوش آشوری، روشنفکری بعد از جنگ دوم جهانی به شدت تحت تاثیر کمونیسم و ضوابط روسی بوده و به این صورت اولین نسل منورالفکران در ایران از جمله آخوندزاده، تقی زاده و فروغی بعدها جزو روشنفکران نیستند چرا که "روشنفکر آن دوران می بایست چپ گرا هم باشد."

آقای آشوری می گوید: "روشنفکر همواره پیشاهنگ تحولات اجتماعی و خواهان تغییر وضع بوده است. اما از طرفی ویژه گی این روشنفکر جهان سومی این است که دچار عقده حقارت نسبت به آن مدلی است که در اروپا تصور می کند و این مسئله که "در یک جامعه قرون وسطائی عقب افتاده چگونه می شود اروپایی شد؟" و این پرسش بزرگ همواره در مقابل این منورالفکران و بعدها روشنفکران آن زمان قرار داشت. روشنفکران مدرنی که جامعه خود را آماده این تحولات نمی دیدند و می اندیشیدند که این جامعه پاسخ کافی به این انگیزش ها نمی دهد.

اما بعدها "مارکسیسم/لنیننیسم با تئوری انقلاب و جوی بودن انقلاب ظاهرابه این پرسش ها پاسخ داد و روشنفکران آن زمان هم کسانی بودند که در خدمتاین ایده ها و این حرکت انقلابی بودند."

به گفته آقای آشوری یکی دیگر از ویژه گی های روشنفکر مدرن بازگشت به تاریخ و تاریخ خوانی است که با آمدن دنیای مدرن از قرن هفدهم به این طرف اهمیت محوری پیدا می کند. نگاه به انسان، سکولاریزه می شود و انسان خود را در متن زندگی زمینی و اجتماعی و تاریخی می بیند.

او می افزاید در این دوران است که با پیدایش تاریخ نویسان بزرگی در آلمان و فرانسه، ملت های مدرنی پیدا می شوند که تاریخ خودشان را می خواهند و به بازخوانی و بازنویسی تاریخی می پردازند.

در ایران هم با بازخوانی تاریخ گذشته در اواخر دوره قاجار، چیزی به اسم تاریخ پیوسته ایران از دوران هخامنشی تا آن زمان مشخص و بازنویسی می شود و به این ترتیب پاسخگویی در برابر تاریخ، وارد حرکت های روشنفکری می شود و کلمه ملت که از "ناسیون" فرانسوی ترجمه شده، در زبان فارسی بار معنایی می گیرد و تاریخ طوری نوشته می شود که چیزی به نام "ملت" در آن وجود داشته باشد و روشنفکر خود را مسئول پیشبرد این "ملت" و پیشبرد این "تاریخ" می داند.

بنابر گفته آقای آشوری، رسیدن به اتوپیایی که انقلاب فرانسه یا روسیه می خواست مستقر کند و "در خدمت ملت بودن" کم کم کلمه "ملت" را به یک کلمه مقدس تبدیل می کند. در ایران هم که تا آن زمان حق الهی حکومت به شاهان تعلق داشت، ملت و دولت مطرح شده و انقلاب مشروطیت و حاکمیت مردم بوجود می آید.



چگونه ضعف و زبونی دنبال علت خود می گردد؟

این متفکر ایرانی معتقد است عالم های بشری تا پیش از بوجود آمدن شرایط مقایسه با دیگری، هریک به نحوی خود را الگوی انسانیت می دانستند و خود را با نهایت اعتماد به نفس قبول داشته و می پذیرفتند. اما وقتی کلنیالیسم اروپایی با قدرت تکنولوژی ناشی از انقلاب صنعتی و دستاوردهای تازه اش به سراغ بقیه جهان می آید، دنیا خودش را در مقابل این قدرت عظیم می بازد و با توجه به ضعف و زبونی که احساس می کند به دنبال علت و تاریخ و شکل خود می گردد.

بنابر گفته آقای آشوری، در این خوانش تاریخی از دوره ناصری به این طرف، چیزی به اسم تاریخ، ملت و دولت ایران به تدریج شکل می گیرد و ضعف و زبونی و حقارتی با فشار دولت های روسیه از شمال و انگلستان از جنوب، امکان اینکه بقایای این امپراطوری آسیایی از هم بپاشد را بوجود می آورد.

روشنفکران این دوران از میرزا آقا خان تا کسروی و هدایت هر یک به گونه ای به دنبال علت ضعف و زبونی کنونی ملت ایران می گردند و باعث و بانی آن را " اسلام" و"عرب" و یا "مغول" می دانند که سبب از دست دادن عظمت تاریخی ما شد و این که ما تقصیری در هر آنچه رخ داده نداریم.



روانشناختی "روسانتیمان" و عامل نپذیرفتن مسئولیت در مقابل وضعیت "خود"

داریوش آشوری معتقد است یکی از وجوه اساسی روانشناختی "روسانتیمان" همان نپذیرفتن مسئولیت در مقابل وضعیت "خود" است. در نتیجه، تفسیری از تاریخ پیدا می شود که این اواخر هم به شدت زنده شده است: "هرآنچه نکبت و بدبختی ما داریم مال عرب و اسلام است و تاریخ گذشته سراسر عظمت و نورانیت است که در این طرف تبدیل به ظلمت می شود. در حالیکه مشخصا اسلام هم بالاخره تاریخی دارد و فرهنگی متحول که یک فرهنگ بدلی صحرائی نیست که همچنان ادامه پیدا کرده است بلکه با ادغام با تمدن هند و ایران و روم به یک تمدن تازه دست یافته است. خوارزمی در ریاضیات، رازی در طب و ابوعلی و امثال آن ها در بستر همین تمدن پیدا شده اند و دین و ایمانشان هم اسلامی بوده است."

با این حال به عقیده آقای آشوری همه این ها به خاطر اینکه به دنبال علت ذلت و بدبختی مان می گردیم باید نادیده گرفته شود و باید یک تاریخ باستانی و با عظمتی ساخته بشود که در مقابل آن تاریخ کنونی تبدیل به تاریخ ذلت و بدبختی و توسری خوردگی شود و همین امر تا به امروز هم ادامه پیدا کند.

داریوش آشوری این مسئله را نمونه اعلای "روسانتیمان تاریخی" می خواند که نشانه هایی از آن در آثار بزرگ ترین نویسنده مدرن ما "صادق هدایت" که نفرت عجیبی نسبت به عرب و اسلام دارد به خوبی مشهود است. او نمونه اخیر آن را هم "آرامش دوستدار" و تئوری دین خویی او می خواند و این اعتقاد که ما دچار یک جور نفرین ابدی تاریخی هستیم و هرگز از این "دین خویی" رها نمی شویم.

از دیدگاه آقای آشوری، این خوانش خیلی رادیکالی از تاریخ است که به یک بن بست تاریخی می رسد. بن بست تاریخی که شکل ادبی آن در "بوف کور" هدایت به خوبی منعکس شده است.

به نظر داریوش آشوری، "دوستدار" هم مثل "هدایت" بعد از این "روسانتیمان" ناشی از انقلاب اسلامی خوانش تاریخی تازه ای ارائه می کند که برای خیلی ها آرامش بخش است. اما از لحاظ منطق فهم تاریخ بسیار اشکال دارد.

آشوری سپس به دوران حاکمیت ناسیونالیسم ایرانی رضاشاهی و در محور قرار گرفتن فردوسی و پیکربندی های تاریخی اشاره می کند: "هرچند فردوسی آدم مهمی است اما قرن ها به این معنا که ما امروز می فهمیم مطرح نبوده است. این پیکربندی های تاریخی، جابجاها را عوض می کنند و آدم ها و چهره ها از آثار یکدفعه جایگاه های تازه ای پیدا می کنند."

آقای آشوری در ادامه افزود: "شاهنامه اثری است که مشابه آن را شاید هیچ کشور و ملت دیگری نداشته باشد اما درهمان زمان فردوسی، فرهنگ صوفیایه آنچنان غالب می شود که اثری مثل "مثنوی" بوجود می آید که هیچ ارتباطی به شاهنامه ندارد و قرن ها بر فضای فکر و ذهن مردم آن دوران غالب می شود. در این دوران خاطره ایران باستان معنایی در مقابل نگرش جهانی در پرتو رابطه ای که بین انسان و خدا برقرار بوده نداشته است. اما ناسیونالیسم مدرن با تمرکز روی تاریخ ملی، فردوسی را ارج و جایگاه تازه ای می دهد و او را تبدیل سردار زبان فارسی می کند و قرن ها پس از آن که فردوسی نبوده، دوباره زبانش زبان معیار فارسی می شود.

بنابر گفته داریوش آشوری، در واقع این نوع بازخوانی تاریخ ضروری بوده و همراه با آن یک نوع نگرش ناسیونالیستی که طرد اسلام و عرب جزو ذاتی این ناسیونالیسم است و مفهوم این که ما یک ملت آریایی هستیم - یک مفهوم نژادپرستانه نازیستی - تحت تاثیر سمپاتی که ایرانی ها به آلمانی ها داشتند بوجود می آید.

داریوش آشوری معتقد است که با جنگ جهانی دوم و شکست آلمان و برآمدن اتحاد جماهیر شوروی، ایدئولوژی مارکسیست / لنینیست و ایجادحزب توده، یکدفعه این فضا عوض می شود و گفتمان روشنفکری تا حدیناسیونالیستی و حتی فاشیستی دوره رضا شاهی جای خود را به گفتمان روشنفکری چپ انقلابی مارکسیستی/ لنینیستی می دهد.

در اینجا بنابر گفته آقای آشوری، روسانتیمانی که درگذشته متوجه عرب و اسلام و مغول بود جای خود را به روسانتیمان تازه ای می دهد و این که علت همه بدبختی ها، فقر و عقب ماندگی ما "امپریالیسم" اروپایی است: "امپریالیسم اروپایی که قطب مقابل آن هم بهشت معهود و اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای سوسیالیستی نجات یافته هستند و همان بهشتی که ما هم باید به آن برسیم."

ورود آخوندها و مسلمان ها به صحنه فعالیت های سیاسی

داریوش آشوری معتقد است با پایان سلطنت رضا شاه و آزاد شدن فضای سیاسی کشور، آخوندها و مسلمان ها کم کم وارد صحنه فعالیت های سیاسی می شوند و کم کم می آموزند که بسیاری از عناصر ایدئولوژیکی مدرن را توی فضای ذهنی خود جذب کنند و چیزی را به صورت ایدئولوژی انقلابی از درون آن بیرون بکشند.

آقای آشوری می گوید اگر از طریق تحلیل گفتمان به متن کتاب "کشف اسرار" خمینی که در سال 1324 نوشته شده نگاه کنید، می بینید که چگونه اسلامی را که دین ناظر به آخرت بوده و به کارهای دنیوی کاری نداشت را تبدیل می کند به ایدئولوژی انقلابی که بعدها با آمدن شریعتی تکمیل می شود و اسلام تبدیل به دین جنگ و جهاد و اینکه "ما باید سرزمین اسلامی را از دست کفار نجات بدهیم" می شود: "عقل ناقص بشری در مقابل عقل کامل الهی قرارمی گیرد و اگر این عقل الهی حاکم بشود دنیا تبدیل به بهشت می شود."

این مبحث اسلامی آن دیدگاه ضد عرب و ضد اسلام را به تدریج کمرنگ و محو می کند و با کودتای 28 مرداد و وقایع ناشی از آن مسئله روشنفکری یکپارچه تبدیل به جهاد ضد امپریالیستی می شود. انقلاب چین، کوبا، الجزایر و ویتنام پیروز می شود و در ایران هم جنبش های چریکی و چریکی اسلامی پیدا می شود و بعد چهره مهمی مثل " علی شریعتی "ظهور می کند و "احمد فردید" به عنوان فیلسوف، مفهوم "غرب زدگی" را پیش می کشد که بعدها توسط "جلال آل احمد" تبدیل به کتابی به همین نام می شود. عنوان این کتاب شایع و رایج می شود تا جایی که به غرب زدگی به عنوان یک نوع بیماری تاریخی/فرهنگی نگاه می شود.

بنابر گفته داریوش آشوری، در اینجا تحولی در کل جهان سوم اتفاق می افتد که با دوران اول یعنی از صدر مشروطیت که روشنفکران چون تقی زاده و فروغی می گفتند باید اروپایی شویم تا متمدن شویم متفاوت است.

آقای آشوری معتقد است با این ایماژ تازه، یک گفتمان عمومی در زمینه نشانه های عقب افتادگی در این دوران جدیدتر که بر اثر دشمنی سیاسی با رژیم محمدرضاشاهی و فضای عمومی جهان سومی که انگشت اتهام روسانتیمانیش را به طرف "غرب"متوجه کرده بوجود می آید. تحولی که شعار آن "ما در واقع باید به خویشتن خویش برگردیم "است. آل احمد هم در غرب زدگی چیزی جز این نمی گوید که ما از خود بیگانه و از بستر تاریخی خود کنده شده ایم و باید به اصل و اصالت خودمان که فرهنگ اسلامی است برگردیم.

در این زمان به اعتقاد داریوش آشوری، نویسنده و "رتور" خیلی با قابلیتی مثل شریعتی هم پیدا شد که تمام اسطوره های مذهبی ناظر به قیامت و آخرت را تبدیل کرد به اسطورهای دنیایی انقلابی شبیه به اسطوره های انقلابی مارکسیستی /لنینیستی و این که ایمان اسلامی و به خصوص شیعی می تواند اهرم یک انقلاب سیاسی باشد برای براندازی رژیم.

آقای آشوری گفت: "به این ترتیب است که آن گفتمان که بیان روسانتیمان تاریخی بود که برمی گشت به عرب و اسلام و بعد به امپریالیسم ناگهان مفهوم تازه ای به نام "غرب" پیدا می کند و در مقابل "شرق" قرار می گیرد. شرق، همان عالم نورانی روحانی و غرب عالم خاکی."

امپریالیسم و آن دو قطب "متروپول "و "کلنی" که از فرهنگ مارکسیست / لنینیست می آمد به دو قطب شرق و غرب در مقابل هم قرار گرفته تبدیل می شود و گفتمان تازه ای پا گرفت و روشنفکری ما که دربستر "روسانتیمان" زاده شده در این دوران هرآنچه تولید می کند ادبیات نارضایتی و دلگرفتگی است.

داریوش آشوری معتقد است با انقلاب اسلامی ظاهرا همه آن عناصر انقلابی که در جای دیگر جستجو می کردیم همین جا در انقلاب اسلامی خلاصه شد: "خوب البته دیدیم که چه چیزی از آن حاصلمان شد". درنتیجه آن گفتمان های "ما یک تاریخ درخشان قبل از اسلامی داشته ایم که به دلیل حمله عرب از بین رفته و حمله مغول مانع انقلاب علمی و صنعتی ما به شکلی که غرب کرده شده"، امروز نوستالژی یک ایران ناب گذشته را یک بار دیگر درمیان نسل جوان ایرانی زنده کرده است.


چگونه می شود از روسانتیمان رها شد؟

داریوش آشوری در ادامه بحث گفت که نیچه در این زمینه کارهای فلسفی عمیقی کرده است. او رهایی از روسانتیمان را در این می بیند که از خیالات دست برداریم و واقعیت خودمان را بپذیریم. او حتی این مسئله را به حالت آنتولوژیک مطرح می کند و در کتاب "چنین گفت زرتشت" فصلی درباره "نجات مسیحی" دارد که مسیح در آن در مقام نجات بخش آمده تا ما را از این جهان خاکی، از هبوط به این عالم که گناهش به گردن "آدم" بوده رها کند و ما را به بهشت ملکوت ببرد. اما نیچه معتقد است که دشمنی درست در همین است: "جای ما همینجا در همین عالم خاکی است و گناه ازلی در واقع موهبتی است که نصیب انسان شده است."

نیچه این تفسیر مسیحی را معکوس می کند و به جای آن نجات بخشی را در این می داند که ما از این "کین توزی" نسبت به زمان و "چنان بود" آن رها شویم. اگر از کین توزی با زمان و چنان بود آن و دائم به دنبال علت ناکامی های خود گشتن رها شویم و آن را به عنوان تقدیر خودم بپذیریم به آن رهایی و آزادی والای انسانی رسیده ایم."

آقای آشوری می گوید در این رهایی است که فرد به این اندیشه می رسد که حالا با در نظر گرفتن این شرایط چه کاری می توانم برای خودم انجام بدهم؟ و تمام گرفتاری ما همین است که چکار می توانیم بکنیم؟

به گفته او: "به جای غم خوردن از گذشته و شکوه و شکایت و صادرکردن ادبیات مملو از کین توزی باید ببینیم چکار می توانیم انجام بدهیم و اگر مدلی پیدا شده که اسمش "دنیای غرب" است و ما هم می خواهیم مثل آن باشیم، ببینیم چگونه می توانیم مثل آن باشیم. یا حداقل در این جهت قدم برداریم که آنچه از دستمان برمی آمد کردیم و اگر هم نشد به هرحال مسئولیتش با من نیست. رها شدن از این احساس مسئولیت تاریخی نسبت به وضع خود همراه است با شرایط آزادی از روسانتیمان.
سکولاردموکراسی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر