شکوه میرزادگی
از نوجوانی بارها به اروپا و آمریکا رفت و آمد داشتم و گاه مدت ها مقیم کشورهای اروپایی بودم. اما این جدایی از زادگاه و سرزمینم چیز دیگری بود؛ برای اولین بار در زندگی ام معنا و درد تبعید، اگر چه تبعیدی خودخواسته، را درک می کردم و عجیب این بود که نزدیکی های هر نوروز، این حس شدیدتر و سنگین تر می شد.
با رسيدن نوروز 1362 چهار سالی می شد که سرزمینی را، که برایم محبوب ترین تکه ی حاک جهان است، ترک کرده و به لندن رفته بودم. در تمام آن سال ها به کسی می ماندم که گنجینه ی با ارزش و بزرگی را گم کرده و، با این که می داند گنجینه اش کجاست،
اما هر چه دست بسويش دراز می کند به آن نمی رسد. این حس، بیشتر اوقات، از همان اواخر سال 58 که ایران را ترک کرده بودم، مرا رها نمی کرد.
اما هر چه دست بسويش دراز می کند به آن نمی رسد. این حس، بیشتر اوقات، از همان اواخر سال 58 که ایران را ترک کرده بودم، مرا رها نمی کرد.
از نوجوانی بارها به اروپا و آمریکا رفت و آمد داشتم و گاه مدت ها مقیم کشورهای اروپایی بودم. اما این جدایی از زادگاه و سرزمینم چیز دیگری بود؛ برای اولین بار در زندگی ام معنا و درد تبعید، اگر چه تبعیدی خودخواسته، را درک می کردم و عجیب این بود که نزدیکی های هر نوروز، این حس شدیدتر و سنگین تر می شد.
شب نوروز 62 یکسره از کارم به خانه برگشتم. آن شب هم مثل نوروزهای قبلی لندن دلم نمی خواست جایی بروم. دوست نداشتم بخاطر اصرار دوستانی که می گفتند «شب عیدی را تنها نمان» با چهره ای گرفته و ناشاد در مراسم عیدشان شرکت کنم. به ويژه که بچه هایم در شب های عید نمی توانستند با من باشند چرا که در مدرسه ای شبانه روزی درس می خواندند و در شب عيد هنوز تعطیلات میان دوره ی زمستان و بهارشان شروع نمی شد.
آن شب نمی دانستم چه باید بکنم. مثل پلنگی که در قفسی گرفتار باشد در آپارتمان کوچکم قدم می زدم، گاه از پنجره به بیرون نگاه می کردم و گاه به سراغ رادیوی سیاهرنگی می رفتم که با آن می توانستم گاهی صدای راديوی ایران را بگیرم. آن وقت ها اینترنت و ارتباط های ساده ی امروزی وجود نداشت و من از طریق همین رادیوها به خبرهای جنگ، ویرانی، و کشتار و اعدام ها گوش می دادم. آن شب امید داشتم که، به خاطر عید هم که شده، خبری خوب از ایران بشنوم.
رادیو با خش خش کردن هایش پاسخم را نمی داد اما در یکی از این دفعاتی که آن را گرفتم صدای گوینده ای صاف و بی خش خش به گوشم رسید که خبر پخش پیام نوروزی رییس جمهور اسلامی، علی خامنه ای، را می داد. خامنه ای در ابتدا چیزی شبیه این گفت که : «عید ما از روزی شروع شد که طاغوت را شکست دادیم و حکومت اسلام را براه انداختیم» و بعد بارها تکرار کرد که «عید واقعی ما وقتی است که جامعه ای صد در صد اسلامی داشته و همه ی نشانه های طاغوت را از آن پاک کرده باشیم.» و چیزهایی شبیه این ها... بدون یک کلام تبریک، یک کلام شادباش و بدون اشاره ای به نوروز، و ارزش های فرهنگی و ملی نوروز و ...
یادم می آید رادیو را بستم و تا ساعتی پس از نیمه شب پشت پنجره نشستم و گریستم. فکر می کردم نه تنها وطنم را از من گرفته اند بلکه می خواهند هویتم را هم نابود کنند. می دانستم برای آن ها نشانه های طاغوت یعنی تاریخ چند هزار ساله ما، یعنی فرهنگ ایرانی، یعنی ارزش های فرهنگی و ملی ما، یعنی نوروز، یعنی جشن های ایرانی، یعنی هویت ایرانی و...
روزهای بعد مرتب به این حرف ها فکر می کردم و از وحشت کلام آن ایران ستیز بیگانه از فرهنگ آرام نداشتم. اما نتیجه ی همه ی هراس ها و نگرانی ها و فکرهایی که در آن روزها داشتم این شد که بپا خیزم، به قصد این که، در حد توان و به سهم خودم، تمام زندگی و وقتم را برای زنده نگاهداشتن آن چه هایی که جماعتی فرهنگ ستیز قصد نابودی اش را داشتند بگذارم.
شاید درکش برای خیلی ها آسان نباشد، اما همین قصد برخاستن به من انرژی و شادمانی های از دست رفته را باز گرداند. دریافتم که اگر «این من ها ما شوند» و برای حفظ فرهنگ مان بایستند هیچ قدرتی نمی تواند آن را ویران سازد. دریافتم که اگر من بتوانم وطن و فرهنگ و هویتم را با خودم حمل کنم کسی نمی تواند آن ها را از من بگیرد.
در آن روزهای نوروزی سال 62 دستم را دراز کردم و گنجینه گم شده ام را برداشتم و در سینه ام گذاشتم. و دیدم که وطنم در قلبم می طپد، دیدم ایران با مردمانش، با جغرافیایش، و با همه ی زشت و زیبایی هايش با من و در من است. دیدم به جای این که در چهارشنبه سوری ها، در نوروزها، و در سیزده به درها، و در تک تک جشن ها و مناسبت های فرهنگی که هویت ما را می سازند اندوهگین باشم می توانم بیرون بدوم و در کنار یکی دیگر از هموطنانم هم که شده از روی آتش بپرم، سفره ی هفت سین بیاندازم، و در سیزده بدر به جای چمن های وطنم بر چمن های جهان برقصم و بر گستره ی اندیشه ای نیک، بگویم و بنویسم و بنویسم و بنویسم.
و اکنون، پس از سی و هشت سال که از انقلاب اسلامی گذشته، می بینم که در طول این مدت انگار میلیون ها ایرانی چون من، هر کدام از راهی، به این دریافت رسیده اند که کسی نمی تواند فرهنگ زیبای خردمدار و مهرآفرین ما را، که چون خورشیدی می درخشد، ویران سازد. می بینم که، با همه ی بگیر و ببندها و بهانه گیری ها، و حرام کردن ها و نامشروع خواندن های حاکمان، عطر نوروز مان، نه تنها در ایران، که در سراسر جهان پراکنده است.
می بینم که دیگر نوروز و مراسم آن برای ما دوستداران فرهنگ ایرانی یک سنت نیست، یک فرهنگ غنی و امروزین است؛ فرهنگی که راز و رمز ماندگاری شایسته ی مردمان ایران را با خود دارد و هر نوروز در سراسر جهان گل می دهد.
نوروزتان شاد و خجسته باد
مارچ 2016
*یادآوری این خاطره به خواست دوست گرامی ام، آقای تقی مختار است، که خواسته بودند، خاطره ای در ارتباط با نوروز برای «ایرانیان واشنگتن» بنویسم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر