صفحات

۱۳۹۴ بهمن ۲۹, پنجشنبه

زدم به سیم آخر


       محمد نوری زاد

یک: مرا چاره ای نمانده جز این که برای واخواهی خواسته های شخصی و قانونی ام، صورت به سیلیِ حادثه ها بسپرم. مرا چاره ای نمانده جز این که برای رساندنِ صدایِ خراش خورده ام به همگان، از نردبانِ حادثه ها بالا بروم و از همان بالا داد بزنم: آهای ای همه ی آنانی که بر برج های بلند مسئولیت لمیده اید، این منم، انسان. و از همان بالا بر سرِ همه ی لمیدگان فریاد برآورم: آهای ای نرم تنانِ این روزهای وادادگی، هشیار باشید که من از همین شنبه ای که در راه است، برای پس گرفتنِ هرآنچه که سرداران سپاه از من ضایع کرده اند، دست به کاری تازه می زنم. چه کاری؟ خواهم گفت. پس، تک به تکِ شما در هر چه که بر سرِ من آید مسئولید و باید در بزنگاه های روبرو پاسخگو باشید.

دو: من همه ی توانم را بکار می گیرم تا به دولتمردانِ همینجوری، و نمایندگانِ همنیجوری، و رییسِ دستگاه قضا و قاضیانِ همینجوری اش بفهمانم: اگر آنان ذلیل و خاکسار و مطیع و مرعوبِ سپاه اند، باشند. و لقمه ای اگر سپاه بر سفره هایشان می نهد، گوارای وجودشان. من اما بنا ندارم به راهی در افتم که سرداران و هیولاهای سپاه، فرشم کنند و به زیر پا بیندازند. من چه می گویم مگر؟ می گویم: من انسانم و ایرانی ام، پس حقوقی دارم. بی هیچ تفاوتی با سرداران سیری ناپذیر و شخص رهبر و جناب جنتی. 

سه: من برای پس گرفتنِ دو حقِ حتمی و شخصی ام، به سیم آخر می زنم. چگونه؟ با حضوری بیست و چهار ساعته در مقابل زندان اوین. صبح تا به شب، و شب تا به صبح! با هر سوز و سرمایی که مرا مچاله می خواهد. نخست: روزهای شنبه و دوشنبه و چهارشنبه، و بعدها: همه ی روزها و همه ی شب ها. تا هر کجا که پاها و نفس هایم یاری کنند. من مگر چه می خواهم؟ گذرنامه ی آزاد شده ام را، و اموال به غارت رفته ام را. که هر دو در چنگ سپاه اسیرند و مرا به تکاپو می خوانند. این که: اگر انسانی، بپا خیز و حق خود را طلب کن.


چهار: من در این حرکتِ تازه و در این به سیمِ آخر زدن، تنهای تنهای تنهایم. بی هیچ همراهی. از همه ی عزیزان و حتی از استاد گرانقدرم جناب دکتر محمد ملکی می خواهم که مرا در این روزهای سرگشتگی بخود واگذارند. خواسته های من و دکتر ملکی یکی است. من اگر کاری می کنم، به نمایندگی از ایشان نیز هست. بویژه این که حال وی اصلاً خوب نیست این روزها. پس گفته باشم که من هرگز همراهیِ کسی را بر نمی تابم. این راهی است که من باید به تنهایی بر پیمودنِ آن اصرار ورزم. مفهوم؟ اگر مقدورم بود عکسی و نوشته ای از شب ها و روزهای سرگشتگیِ خود منتشر می کنم. وگرنه، کسی را که به سیمِ آخر زده، با تلگرام و اینستاگرام و سایت و فیسبوک و کیهان و شرق و غرب چه کار؟


پنج: این بگویم که من هماره سهم و نقشِ خوبانِ سپاه و بسیج و اطلاعات را با هیولاهایشان جدا دانسته ام. مرا در سپاه و بسیج دوستانی است که به سلامت و درستی اشان ایمان دارم. رشته های چپاول و آدم کشی اما در دست هیولاهاست. با این همه، به مأموران سپاه و بسیج و اطلاعات و نیروی انتظامی اعلام می دارم: من در این سیمِ آخر، دربست در اختیار شما هستم. بی هیچ مقاومتی و اعتراضی و سر و صدایی. بگویید: برو، می روم. بگویید: بمان، می مانم. بگویید: سوار شو، سوار می شوم. مرا اگر به بیابان های دور ببرید و رهایم کنید، بی هیچ اعتراضی با شما همراه می شوم. اما هر بار، آرام و بی تپش، به ” جای نخستِ” خود باز می آیم. رازِ این حرکتِ تازه ی من در همین باز آمدن و قرار گرفتن در “جایِ نخست” است. من در مقابلِ درِ اصلیِ زندان اوین یا در همان حوالی، مثل کارتن خواب ها و بی خانمان ها بیتوته می کنم. 


شش: حرکت تازه ی من، زندگی کردن کردن جلوی زندان اوین است. آنهم نه دو ساعت، بل بیست و چهار ساعتِ پیوسته. در این بیست و چهار ساعت، من از جلوی زندان اوین تکان نمی خورم. هیچگاه. هرکجا که مرا ببرند، به همان جا باز خواهم گشت. جوری که بشوم: روح سرگردانِ زندان اوین و اطرافش. با خود کوله ای و کیسه خوابی خواهم داشت. آنجا خواهم ایستاد و آنجا خواهم چرخید و همانجا خواهم خفت. 


هفت: من در دادسرای اوین، پرونده دارم. من در اوین، یک سال و نیم زندانی بوده ام. من تمامی راه های قانونی را برای پس گرفتنِ اموالم و برای رفعِ ممنوع الخروجی ام پیموده ام. اما بن بستِ سپاه، سنگی شده پیش پای من و پیش پای دستگاهِ مومینِ قضا. این حق من است که به سفر بروم و اموال برده شده ی خود را مطالبه کنم. حالا اگر سرداران سپاه نمی خواهند توجهی به خواسته های من بکنند و تمایل شان به این است که برای پس ندادنِ حق من، به هر هزینه ای فرو شوند، این گوی و این میدان. خلاصه این که: ما هم مثل حضرت آقا جان ناقابلی داریم و جسم علیلی و بغضی در گلو. 


هشت: سرپرستِ دادسرای اوین در بهار همین امسال به من گفت: ممنوع الخروجی و اموال تو در دست سپاه است و سرشاخ شدن با سپاه نه در توان من که در توان گنده ترها نیز نیست. می گویم: مرا با این سخنِ واقعی اما حقیرانه ی جناب سرپرست – که خود قاضیِ کارکشته ای است – کاری نیست. دادسرای اوین یا کلّ دستگاه قضا مجبور است با عُرضه ای که ندارد، و با ترسی که بندبندش را به ارتعاش انداخته، سنگِ سپاه را از پیشِ پای من بردارد و ریسمانی را که سپاه بر دست و پای من تنیده، وا کند. من، تا این دو حقم را نگیرم، گریبانِ سپاه و گریبان دستگاه قضا را ول نخواهم کرد. مگر این که برادران و هیولاها مرا ببرند و بزنند و زندانی ام کنند و بکشند. مفت چنگشان. هر ساعت و هر روزی که مرا بخوانند، بی هیچ مقاومتی با آنان همراه می شوم. اما به محضِ رهایی، به زندان اوین باز خواهم گشت. 


نه: این حرکتِ مرا انتهایی نیست مگر گرفتنِ آن دو حقِ شخصی. و در این لولی وشی و سرگشتگی و دیوانگی، مرا کاری نیست با نمایشِ انتخابات و برآمدنِ اصلاح طلبان یا اصولگرایان و پولهایی که جناب رهبر و سرداران سپاه از جیب مردم بر می دارند و به سوریه و به هر کجا می بخشند. من در این حرکت، خواستار حقوق شخصیِ خویشم. کاری به آمدن ها و رفتن ها و کاری به فرو افتادنِ این و آن ندارم. حرکتِ تازه ی من، نه یک حرکت سیاسی، بل حقوقی است. حرکت های پیشین من و دوستان همراهم نیز در این مدت، حرکتی حقوقی بوده و نه سیاسی. من و دوستانم نه دیپلمات بوده ایم و نه انقلابی. شهروندانی بوده ایم با حقوقی بالا کشیده شده و ضایع شده. همین! 


ده: امروز چندِ بهمن است؟ بیست و هشت بهمن؟ من روز 25 بهمن رفتم پاوه برای حضور بر مزار صانع ژاله که سالروز شهادتش بود. سال گذشته نیز همین روز را در پاوه بودم. این بار اما یکی از نقاشی هایم را بردم و تقدیم پدر و مادر صانع کردم. دو سال پیاپی است که می بینم: برای پدر و مادر صانع، بیش از آنکه کشته شدنِ پسرِ جوان و سرزنده و بی گناهشان سوزنده باشد، این سخنِ شریعتمداری که گفت: صانع، عامل نفوذیِ ما بوده، سوزاننده است. 


یازده: اگر مرا در این راهِ تازه و در این به سیمِ آخر زدن حادثه ای رخ داد، نگذارید شریعتمداری ها و هیولاهای سپاه و اطلاعات با یاوه هایی که برای صانع ژاله پرداختند، وبا پی ریزیِ نقشه هایی ناجوانمردانه، راهِ رفته ام را بی اثر کنند و همانندِ دلِ پدر و مادر صانع، دلِ پدر و مادر و خانواده ی مرا بسوزانند. من از پلشتی و پلیدیِ این هیولاها هر چه بگویم، کم گفته ام. بارها شنیده ام که این هیولاها به اسمِ شکستن و به اسمِ به زانو در آوردن و اعتراف گرفتن از دختران و بانوانِ بازداشت شده، دست به همه جای تنِ شان می سایند و چه الفاظی که بر زبان نمی آورند و چه ها که نمی کنند. زدن ها و کشتن هایشان بکنار!


دوازده: چند سال پیش نوشته ای داشتم با عنوانِ ” فاطمه، وگورستانِ سُنّیانِ سنندج”. در آن نوشته از خانواده ام خواسته بودم اگر مرا حادثه ای رخ داد، جنازه ام را به سنندج منتقل کنند و در گورستان قدیمی اش بخاک بسپرند. و یا اگر برادران به رسم متداول، خودشان زحمت خاکسپاری ام را کشیدند، سُنیان سنندج در همان گورستان، سنگی از زیر پا بردارند و به اسمِ من نشان کنند. می گویم: هم برای سنیان و هم برای شیعیان و هم برای همه، اگر انسان بودن در مقامِ نخست نباشد، همه ی هیاهوها باد هواست. چه حال خوبی است این روزها با من. گویا همه ی ادیان و مذاهب در درونِ من به دوستی و همزیستی پای می کوبند. 


سیزده: برنامه ی این جمعه و جمعه ی آینده که روز انتخابات است، هم بخاطر کسالت شدید دکتر ملکی و هم بخاطر عصبیتِ خارج از اندازه ی دستگاه های امنیتی، لغو است. ریخت مأموران گنده ی اطلاعات و سپاه را تماشا کنید آنجا که از حضور سی چهل نفر بادبادک و بادکنک بدست تن و بدنشان می لرزد و همزمان اما برای آمریکا و اسراییل و کشورهای منطقه رجز می خوانند و ترقه های شهابیِ خود را به رخ می کشند. می گویم: میزانِ گنده گیِ سرداران سپاه و گنده گیِ دستگاه های امنیتی و میزانِ دل و جرأت بیت رهبری را از همین ترسِ بادکنکی شان می شود رصد کرد. که نکند یکی از این بادکنک ها فِسّی بکند و زهره های آقایان بترکد و کامشان بر آشوبد. 


چهارده: حرکتِ تازه ای که در پیش گرفته ام( حضور بیست و چهارساعته ام در مقابل درِ اصلیِ زندان اوین) مرا با خطرها و حادثه های ناگواری مواجه خواهد کرد. پس، از پدر و مادرم، و از تک تک اعضای خانواده ام، و از همه ی دوستان و عزیزانم برای زحمت ها و سختی ها و تلخی هایی که به کامشان افشانده ام، حلّیت می طلبم. شاید گمان جماعتی بر این باشد که من از سرِ بیکاری سر به صخره های هولناکِ حادثه ها می کوبم. نخیر، من نیز زندگی را دوست دارم. خانواده ام را دوست دارم. آرامش را دوست دارم. لبخند را دوست دارم. اما چه کنم که نمی توانم بنشینم و خراشی را که بیت رهبری و ملایان حکومتی و سرداران سپاه و عمله های این نظامِ هردمبیل به هویتم و به هویتِ سرزمینم می اندازند، تماشا کنم و بخود بگویم: اینها را نبین و صورت بگردان و زندگی ات را بکن. 


پانزده: من بقدر توانِ خود، و برای پس راندن تاریکی ها، مشعلی افروختم. اگر مرا پایانی نیک افتاد و کسی سخن من شنید و حقوقم را به رسمیت شناخت، سفر می کنم و باز می آیم و با شما در حمل این مشعل و روشن کردن مشعل های دیگر و پس راندنِ تاریکی تلاش خواهم کرد. وگرنه، این شما و این تاریکی! 


سایت: nurizad.info

اینستاگرام: mohammadnourizad
تلگرام: telegram.me/MohammadNoorizad
ایمیل: mnourizaad@gmail.com


محمد نوری زاد
بیست و هشتم بهمن نود و چهار


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر