صفحات

۱۳۹۴ فروردین ۶, پنجشنبه

بعضی چیزها باید چنین باشند

فريبرز صهبا
در این دنیا چیزهایی هستند که باید آن طور مى بوده اند، این را میشود با یک نگاه به آنها فهمید. همه کس آن را حس میکند حتّی اگر چه تازه اند گمان میکنی همیشه بوده اند، از اوّل در دفتر تقدیر چنین رقم زده شده بوده است. مشرقالاذکار هند یکی از آن چیزهاست. سخت میشود این را فهمید، من این را میدانم که طرّاح آن ساختمان من بوده ام، در سال ۱۹۷۷ سنگ بنای آن را حضرت روحیه خانم گذاشتند؛ بنای آن را در سال ۱۹۸۶ تمام کردیم ولی نمیدانم چرا هر وقت آن را میبینم به نظرم میرسد آنچه من میدانم ظاهر داستان است همه چیز این بنا سالها قبل حتّی قبل از تولّد من این چنین رقم زده شده بوده است و باید چنین میبوده است. همه چیز؛ زمین، طرح، ساختمان وآنچه امروز با بازدیدکنندگانش میکند.

       مثلاً چرا باید اسم زمین "بهاپور" باشد اسمی که قرنها قبل از تولّد حضرت بهاءالله داشته؟ چرا باید مردم جاوه باور داشته باشند که وقتی موعود الهی ظهور میکند نیلوفر آبی عظیم مقدّسی در جهان خواهد شکفت؟ و بسیاری چراهای دیگر؟ این داستان مربوط به این چراهاست، چراهایی که اطمینان دارم جوابی برایشان نخواهم یافت ولی شاید در آخر معلوم شود که باید اینطور میبوده است و همین.

       یک سال بعد از تکمیل مشرقالاذکار عشقآباد در سال ۱۹۱۹ بهائیان هندوستان که بیشتر از مهاجرینی بودند که از ظلم و ستم هممیهنان خود از ایران گریخته و به آن سرزمین پناه آورده بودند، آرزوی خود را در مورد تأسیس مشرق الاذکاری در هند به حضرت عبدالبهاء تقدیم داشتند امّا از جواب مبارک دریافتند که تقدیر چیز دیگریست و باید صبر میکردند. هندوستان سالهای پرهیجانی در پیش داشت تا منجر به استقلال آن کشور در سال نقشهء جهاد کبیر دهساله به احبّای شبه قارّهء هند مأموریت دادند زمینی برای مشرق الاذکار آیندهء این شبه قارّه در دهلی پیدا کنند و این چنین بود که محفل روحانی ملّی هندوستان، پاکستان، برمه و سیلان با شور و اشتیاق در پی یافتن زمینی بر آمدند و یک سال بعد زمین موجود مشرقالاذکار را یافتند. زمین در حدود ۹۰۰۰۰ متر مربع وسعت داشت و در آن زمان زمینی سنگلاخ و دور از دسترس از شهر بود که شاید به دلیل مشکلاتی که بهائیان بتدریج در سالهای بعد از آن مطّلع شدند قیمتی بسیار مناسب داشت.
وقتی مطلب به اطّلاع حضرت ولیّ امرالله رسید بدون اتلاف وقت دستور دادند فوراً زمین خریداری شود حتّی تأکید فرمودند مکاتبات دیگر لازم نیست. شاید صاحب زمین میدانست که موقعیت زمین چنانست که بنای هر گونه ساختمانی در آن دشوار خواهد بود و لذا قیمتی بسیار نازل برای آن مطالبه میکرد، اگر چه برای جامعهء کوچک بهائیان هند در آن زمان ۱۴۰۰۰۰ روپیه (حدود ۱۴۰۰۰ دلار) هنوز هم مبلغ بسیار زیادی مینمود و جمع آوری آن کار دشواری بود لذا مقرّر شد اعضای محفل روحانی ملّی که در آن زمان تمام منطقهء هند، پاکستان، برمه و سیلان امروز را تحت اشراف داشت؛ به نقاط مختلف سفر کنند و این ارادهء حضرت ولیّ امرالله را به اطّلاع احبّاء برسانند تا دیگر در دفتر تقدیر چه نوشته شده باشد.

این چنین بود که دو نفر از اعضای محفل روحانی ملّی به ناحیهء پاکستان امروز سفر کردند به این امید که شاید در حدود یک دهم این مبلغ را از آن منطقه جمع آوری نمایند امّا در دفتر تقدیر چیز دیگری نوشته شده بود.
* * *
       اردشیر رستم پور در اوایل قرن بیستم در یکی از دهات نزدیک یزد به نام کوچهء بویوک در خانواده ای زردشتی به دنیا آمد. در آن زمان جاهلیت و تعصب در ایران، زردشتیان دوران سختی را میگذراندند. اردشیر خردسال بود که پدرش را از دست داد و به همراه مادر کر و لالش همچون برده زندگی بسیار دشواری را در زیر دست برادر ناتنی و نامهربان خود میگذرانید.
       ده ساله بود که شنید کاروانی از یزد به هندوستان میرود. آن روزها بسیاری از زردشتیان ایران که از زندگی سخت و ظلم و ستم هم میهنان مسلمان خود به تنگ آمده بودند به هندوستان میگریختند و همین ها هستند که جامعهء بزرگ پارسی را در هند تشکیل میدهند. اردشیر کوچک از مادر اجازه خواست تا از این زندگی ننگین بگریزد و به دنبال سرنوشت خود برود و به او وعده داد که هر چه زودتر او را نیز از آن بدبختی رهایی بخشد. مادر او را در آغوش گرفت و با اشاره به او فهماند که مجاز است بگریزد. اردشیر کوچک با یک پیراهن و دستمالی پر از نان خشک سر به بیابان گذاشت. بعد از دو شبانه روز راهپیمایی در کویر به کاروان رسید، از بخت خوش دو نفر از کاروانیان که از ده او بودند او را شناختند و داستان شوربختی او را به دیگر همراهان بازگو کردند و زنی ثروتمند که برای ازدواج به بندرعباس میرفت او را به خدمت گرفت و این چنین بود که بعد از سه ماه راهپیمایی در صحرای بیامان به بندرعباس رسیدند. اردشیر با پولی که زن مهربان از بابت نوکری به او داده بود به ادامهء سفر پرداخت و با کشتی خود را به کراچی رسانید.
       اردشیر کوچک سرمست از آزادی بازیافته با شور و شوق کار میکرد و آنچه دستمزد میگرفت را برای مادر میفرستاد و از او میخواست آنچه زیادی است را به مردم محتاج ده بدهد. مدّتی بعد به بمبئی و سپس به حیدرآباد رفت و آن جا را برای زندگی همیشگی انتخاب کرد و تا آخر عمر در آن جا بسر برد. از اوّل ورود به حیدرآباد، اردشیر در ساختمان سادهای که اجاره کرده بود، رستوران کوچکی تأسیس کرد که آن را رستوران بریتانیا نامیده بود و چون این تنها قهوه خانهء مرتب موجود بود، محلّ رفت و آمد خارجیان بخصوص انگلیسیها بود.

       خداوند به کار اردشیر برکت مخصوصی داده بود لکن او آنچه را درمیآورد به مادر میفرستاد تا برای آبادی ده خرج شود. برای تأسیس قبرستان برای زردشتیان یا ساختمان آبانبار برای مردم ده که در آن ورودی مخصوصی برای زردشتیان در نظر گرفته شده باشد و یا حمام که همچنان قسمت زردشتیان و مسلمانان از هم مستقل باشد تا زردشتیان از استفاده محروم نگردند. کمی بعد با پول اردشیر این حمام مجهز به لولهء گاز شد. از برکت قلب پاک اردشیر دهکدهء کوچک زندگی تازه یافته بود. اردشیر برای هشت زن بیوه که برای گذران زندگی در مشکل بودند کمک مالی میفرستاد و در عوض خداوند به رستوران کوچک او که در نوع خود نمونه بود برکت میداد.
   
    از آن جا که بسیاری از مبلّغین بهائی به حیدرآباد رفت و آمد داشتند و در میهمانخانهء او ساکن میشدند و جلسات تبلیغی برگذار میکردند از طریق ایشان با امر جمال مبارک آشنایی یافت. اردشیر همواره با افتخار از اقامت « مارثاروت » مبلّغ شهیر بهائی در رستورانش یاد میکرد. اطاقی را که ایشان درآن خوابیده بودند، به صورت موزه ای کوچک در آورده بود و چنین بود که ایمان آورد. از آن پس تبرعات خود را به خدمات امری اختصاص داد و آنچه پس انداز میکرد را به محفل روحانی محل و محفل روحانی ملّی میفرستاد. یک روز به او خبر رسید دو نفر از اعضای محفل روحانی ملّی، اسفندیار بختیاری، عباس علی بات و اعضای محفل روحانی محلّ برای مشورت در رستوران او جمع خواهند شد و چنین بود که اردشیر اطّلاع یافت زمینی در دهلی به نظر حضرت ولیّ امرالله رسیده است و آن را برای مشرق الاذکار آیندهء شبه قارّهء هند مناسب دانسته اند و اینک برای خرید آن احتیاج به فداکاری احبّاء است. به او گفتند امیدوارند در حدود پانزده هزار روپیه از این مبلغ از آن ایالت جمع آوری شود. اردشیر سراسیمه تمامی اسناد و مدارک خود را آورد و از ایشان خواست تا ببینند کلّ دارایی او چقدر است. مبلغ یکصدهزار و صد و نود روپیه بود. بدون لحظه ای تأمّل آن را روی میز گذاشت و التماس کرد آن را از او قبول کنند. او را برحذر داشتند که باید در فکر خود هم باشد و مبلغی را برای خود نگهدارد
       امّا اردشیر عاشقی سرمست بود و دلداده ای پاکباخته، جواب داد او زندگی را از بردگی شروع کرده بود و آنچه داشت را خداوند به او داده بود و اینک به آن پول احتیاج است. اگر حضرت بهاءالله بخواهد او آن پول را داشته باشد آن را به او پس خواهد داد و اگر ارادهء الهی چنین نباشد همه آن را از دست خواهد داد لذا تردید از چه؟ بالاخره او را قانع کردند، صد و نود روپیه را برای خود بردارد و با آن صدهزار روپیه بود که مبلغ اصل زمین تأمین گردید.
       جالب آن که وقتی اسناد زمین تحویل شد، معلوم گردید اسم زمین از قرنها قبل "بهاپور"بوده است "سرزمین بها"، دیگر چه تردیدی در این که دست تقدیر چنین رقم زده است؟ راستی که بعضی چیزها باید اینطور باشند. البته اردشیر آن کودک ده ساله و تنها با دستمالی نان خشک باید صحرا را مى پیموده و باید ثمرهء عمری کار و زحمت را چنان عاشقانه و بیخیال به معشوق تقدیم میکرده است زیرا هر پولی لایق چنین مکان بهشتی نیست و خداوند عاشقانش را دوست دارد و اینها همه "از مقتضای حضرت عشق است و باید چنین باشد".

استاد کائنات که این کارخانه ساخت
مقصود عشق بود جهان را بهانه ساخت



       در سالهای درازی که افتخار خدمت در این زمین مقدّس را داشتم و حتّی بعد از آن بارها افراد بسیار مهمّی را در بازدید از مشرق الاذکار همراهی کرده ام مثلاً والاحضرت مارگارتا ولیعهد رومانیا نوادهء ملکهء ماری رومانیا و چه بسیار از ایشان که وقتی زیبایی و عظمت این بنا و موقعیت آن که امروز در قلب یکی از مهمترین مراکز اقتصادی شهر دهلی در زمینی که بر آن نمیشود قیمتی تعیین نمود را دیده اند، با تعجب و حیرت از ثروت و تمکّن بهائیان عالم پرسیده اند. چقدر دشوار است که به ایشان بگویی و برای ایشان که باور کنند که بلی چنین است، بندگان جمال اقدس ابهی البته بسیار غنی هستند امّا نه از نظر مادّی بلکه از نظر منظر و وسعت نظر. آیا از اردشیر آن کودک ده سالهء فراری و بیکس که تا آخر عمر چنان عاشقانه به عالم خدمت نمود و هیچ از آن برکت که خداوند به او عنایت فرموده بود را برای خود برنداشت انسانی غنیتر و بى نیازتر در این عالم میتوان یافت؟ خداوند شاهد است که نمیتوان. مگر نه این که در لوح اصل کل الخیر میفرمایند: "رأس التّجاره هی حبّی، به یستغنی کل شیء عن کلّ شیء و بدونه یفتقر کل شیء عن کلّ شیء و هذا ما رقم من أصبع عزّ  منیر".
(ادعیه حضرت محبوب، ص۴۲)

       اردشیر تا آخر عمر پربار خود در همان رستوران محقّر که ساختمانش را اجاره کرده بود زندگی کرد. البته بعدها به دلایل اوضاع سیاسی هند و پاکستان اسم آن را از رستوران بریتانیا به رستوران مهربان تغییر داده بود. هرگز ازدواج نکرد و برای خود هیچ چیز نخواست. تمام درآمد خود را به جز مبلغی ناچیز که صرف خوراکی بسیار ساده و فقیرانه برای خود میکرد، برای امور مهمّ امری چون مدارس بهائی و حضائر قدس تبرع نمود.

       در سال ۱۹۸۰ که ساختمان مشرق الاذکار با سرعت در حال پیشرفت بود، از یکی از مشاورین قارّه ای که به پاکستان میرفتند، تقاضا کردیم به دیدن اردشیر که در آن زمان حدود هشتاد سال داشت بروند و به ایشان اطّلاع دهند که بسیار مشتاقیم جوانی را به پاکستان بفرستیم تا ایشان را برای دیداری از مشرق الاذکار به هند همراهی و مساعدت نماید و حتّی توضیح بدهند که مخارج سفر را زوج جوانی  مخصوص این سفر ایشان تقبّل نموده اند. در مراجعت خبر دادند که به دیدار ایشان به رستوران مهربان رفته اند و دعوت صمیمانهء ما را به اطّلاع ایشان رسانیده اند. اردشیر پرسیده بود: آیا تمام بودجهء لازم برای ساختمان تأمین شده است؟ جواب داده بودند: هنوز تبرعات جمع آوری میشود. ایشان از زیر بالشت خود عکس مشرق الاذکار را بیرون آورده و بوسیده بود و گفته بود این معبد در دل من جا دارد و من بر روی آن میخوابم احتیاجی به دیدن نیست، این پول باید صرف ساختمان بشود. مدّت کوتاهی بعد از آن خبر صعود این مرد فرشته آسا رسید. روحش در ملکوت ابهی سرشار است و سرسبز !

      .حالا بگذارید از اوّل به داستان نظری بیفکنیم. چند صد سال قبل خداوند این زمین را به اسم اعظم "بها" مخصّص میکند، "بهاپور". هفتاد سال قبل ازشروعش کودکی بیکس را برمیانگیزد از چنگ ارباب بیرحم خود بگریزد، سر به صحرا بگذارد و پول خرید زمین را بسازد. دولت را وا میدارد زمین را درقلب فضای سبز بگذارد و تمام اطرافش را تصاحب کند تا از هر گونه سوء استفاده محفوظ بماند و اجازهء هیچ ساختمانی در اطرافش نباشد. دکتر مهاجر بزرگوار را میگمارد تا جوانی ۲۴ ساله را به شرکت در طرح تشویق کند و چون به هند میرود دو بندهء خالص خود را میفرستد تا با او از لوتوس صحبت کنند. وقتی زمان ساختمان فرا میرسد دولتی را که اجازهء ساختمان را نمیدهد و زمین را آزاد نمیکند پس از سی سال که برمسند قدرت بوده است برای چند ماه از کار برکنار مینماید و دولتی جدید را به کار میگمارد که زمین را آزاد کند و ساختمان آغاز شود و جمعی کارگر زارع بیسواد و چند جوان بى تجربه و پرشور را برمیانگیزد تا یکی ازمشکلترین ساختمانهای قرن را در نهایت جمال بنا کنند و احبّای مخلص، مظلوم و جانفشان خود را در سرتاسر عالم برمیانگیزد که در بحبوحهء مشکلات عالم با جانفشانی مخارج ساختمان را بپردازند و با جانبازی بیش از دویست نفر از یاران دلیر و جانفشانش در مهد امرالله، شهرت امر و معبد مقدسش را به اقصی نقاط عالم میرساند تا سالی بیش از چهار میلیون به درگاهش بشتابند و ما متحیر بمانیم که چگونه این غیرممکن و محال با چنان واقعیت و وضوح بر زمین نشسته است. گویی همیشه و از ازل آن جا بوده و دست خداوند در همه چیز آن واضح و مشهود است.

       بعضی چیزها باید چنین باشند هیچ راه دیگری نیست !





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر