۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

از پاشایی تا کلهر و شهرام ناظری

نصراله لشنی 
تا پیش از دنیای مدرن، هنر گونه‌ای صنعت بود که هنرمند ـ در مقام صنعت‌کار و … ـ به سفارش کسانی از طبقه‌ی اشراف آن را خلق می‌کرد. فرآیند خلق هنر عمدتاً کاری جمعی بود که استاد به همراه شاگردان و همراهان، آن را انجام می‌داد.
 شاید «میکل‌ آنژ» اولین هنرمندی است که به تنهایی و بدون همراهی شاگردان، به خلق آثار هنری پرداخته است. در واقع میکل آنژ را اولین هنرمند دوران مدرن می‌دانند که نبوغ و احساس فردی را در فرآیند خلق اثر هنری اصالت می‌بخشد. در دنیای مدرن، اثر هنری آفرینش یک شخصیت خودمختار است که از سنت و نظریه و ضوابط تعالی می‌جوید. نفس کار هنری غنی‌تر و عمیق‌تر از هر کار دیگری که صنعت نامیده می‌شود، است و بیان آن در هیچ‌گونه قالب غیر هنری نمی‌گنجد. نبوغ به منزله‌ی یک موهبت الهی و چون نیرویی خلاق و مادرزاد و بی‌مانند، در فرد تجلی می‌یابد و اثر هنری را خلق می‌کند. آرنولد هاوزر نشان می‌دهد که سازمان اجتماعی تولید هنری تا پیش از اواخر قرن پانزده میلادی، تا حد زیادی دارای ماهیت گروهی و متکی به کارگاه‌های صنفی است. تا این زمان، کار هنری هنوز ابراز وجود یک شخصیت مستقل نیست که بر فردیت خویش تاکید ورزد. هنرمند یا صنعت‌کار زیر فشارهای سیاسی و مالی سفارش‌دهنده، هنری را خلق می‌کرد که متناسب با خواست و تمایل سفارش‌دهنده بود و نبوغ خود را تنها در خلق ایده‌های او بروز می‌داد و به کار می‌برد. آن هم نه به تنهایی که همراه با جمعی از شاگردان و یاران.
در دنیای مدرن، هنر به عنوان کاری که شبیه به هیچ کار دیگری نیست و در چارچوب دیگر کارها ـ چون صنعت ـ نمی‌توان آن را انگاشت، مطرح شد و هنرمند نبوغ و فردیت خود را در اثر هنری تجلی می‌داد. تداوم این امر تاریخی به رومانتیزم‌های قرن هجده میلادی رسید که شعار هنر برای هنر را سر دادند و گفتند هنر نه تنها باید خلقی فردی و شخصی باشد، که اساسا هیچ مسئولیت و تعهد سیاسی و اجتماعی برای هنرمند قائل نبودند و هنر را تنها برای نفس هنر می‌خواستند.
در واکنش به این موضع رمانتیزم، مارکسیزم، هنر را فرآیندی همچنان جمعی و البته مسوول و متعهد می‌دانست. مارکسیست‌ها بر خلاف رمانتیست‌ها معتقد بودند که واقعیات دیگری در بررسی یک اثر هنری غیر از زیبایی‌شناسی نیز دخیل هستند. یک اثر هنری تنها با معیارهای زیبایی‌شناختی و فردی ـ مولفانه نباید سنجیده شود. اثر هنری محصولی اجتماعی است که عوامل متعددی غیر از نبوغ و احساس هنرمند در آن دخیل است و دوم این‌که یک اثر هنری اگر خلقی هدف‌دار نداشته باشد و به منظور آرمانی بزرگ ـ که در مارکسیزم طبقاتی است ـ آفریده نشده باشد، کم‌ترین ارزشی در جامعه نمی‌یابد و به فراموشی سپرده می‌شود. اثری مورد پذیرش اجتماعی است که بیان‌گر خواست و مطالبه‌ی یک طبقه باشد و … در مقابل اما نظام سرمایه‌داری اثر هنری را تنها یک کالا می‌داند که هرچقدر خواهان و خریدار داشته باشد، ارزش می‌یابد و البته عوامل متعددی از جمله رسانه‌ها، منتقدین، گالری‌دارها و … در ارزش‌یابی این اثر هنری نقش ایفا می‌کنند و …
این مختصر بیان شد تا گفته شود که با وجود تمام بحث‌هایی که راجع به فرآیند خلق هنر شده و گفت‌وگوهای بسیاری را در بر داشته است، اما امروزه تقریباً همه بر این نظرند که هنر همچنان یک دست‌آورد جمعی است و عوامل بسیاری در خلق یک اثر هنری دخیل‌اند. هنوز هم برای خلق یک آلبوم موسیقی مجموعه‌ای از نوازندگان، همراه با خواننده و آهنگ‌ساز و صدابردار و تنظیم‌کننده و … باید حضور داشته باشند؛ یک فیلم حاصل همکاری تعداد زیادی از افراد و عوامل انسانی و اجتماعی و … است؛ حتی آثاری که به نظر کاملاً فردی به نظر می‌رسند، مثل یک رمان و یا شعر برای به وجود آمدن نیاز به یک کار جمعی دارد. یک شاعر برای خلق یک شعر و انتشار آن نیاز به کاغذ که بسیاری در تولید آن نقش دارند، دارد. همچنین نیاز به چاپ و نشر آن شعر هست که خود نیازمند حضور و فعالیت بسیار کسان است و … پس می‌بینیم که اثر هنری برای خلق و انتشارش نیاز به کار گروهی و جمعی گسترده دارد. اما در اینجا بحث ما نقش مستقیم افراد یا انسان‌ها در خلق یک اثر هنری نیست. بیشتر منظور نقش غیر مستقیم عوامل اجتماعی و تاریخی در خلق یک اثر است. چون در مقاله‌ی «تحولات هنری و پویایی اجتماعی» به آن پرداخته‌ام ـ و در فضای مجازی قابل دسترس است ـ در این‌جا تکرار نمی‌کنم. در این‌جا بیشتر بر نقش نهادها در خلق آثار هنری و جذابیت اجتماعی آن آثار می‌پردازیم.
جانت وولف معتقد است که نهادهای اجتماعی در تولید هنری بر چیزهای گوناگونی تاثیر می‌گذارند، از جمله اینکه چه کسانی هنرمند شوند، چگونه هنرمند شوند، چگونه بعد از هنرمند شدن بتوانند به هنر خود اشتغال داشته باشند، و چگونه بتوانند مطمئن باشند که هنرشان تولید و اجرا می‌شود و در دسترس عموم قرار می‌گیرد. افزون بر اینها، ارزیابی‌ها و داوری‌های آثار و مکاتب هنری، که جایگاه آینده‌ی آن‌ها را در تاریخ ادبیات و هنر تعیین می‌کنند، تصمیم‌های صرفا فردی و زیباشناختی محض نیست. بلکه رخدادهایی‌اند که امکان‌شان را اجتماع فراهم کرده و ساخته‌های اجتماع‌اند. وولف این نهادها را ذیل عناوین ۱) اشتغال و آموزش هنرمندان، ۲) نظام‌های حمایتی یا معادل آن‌ها، ۳) واسطه‌ها یا دربان‌ها، به بررسی می‌نشیند. در ایران اما به واسطه‌ی حاکمیت فقه و نسبت احکام آن با هنر، باید عنوانی دیگر که بسیار مهم است را اضافه کنیم و آن «نظام‌های تخریب و جلوگیری از خلق و نشر آثار هنری» است.
در واقع نهاد روحانیت در ایران، اصلی‌ترین عامل جلوگیری از خلق آثار هنری فاخر و به ابتذال کشاندن سلیقه‌ی هنری جامعه بوده است. این نهاد به واسطه‌ی قدرت سیاسی و استبدادی‌ای که دارد، سایر نهادهای حمایتی را نیز در تنگنا قرار داده و با همین عمل‌کرد، هنر فاخر را نابود و هنری مبتذل و چیپ که به طور مخفیانه یا در خارج از کشور تولید می‌شود را روانه‌ی اجتماع نموده است. یکی از نهادهای حمایتی در تولیدات هنری آموزش و پرورش است که از کودکی بچه‌ها را در زمنیه‌های مختلف هنری، استعدادیابی می‌کنند. در ایران اما، تنها در برخی رشته‌ها ـ مثل نقاشی ـ بچه‌ها اجازه‌ی فعالیت دارند و هنرهایی مثل موسیقی هیچ جایگاهی ندارد. این است که بسیاری از کودکان که استعداد و توانی ویژه در تولید و خلق آثار هنری دارند، هرگز به این استعداد پی نمی‌برند، چون از امکانات لازم برای ثبت‌نام در کلاس‌های آزاد با شهریه‌هایی با ارقام نجومی برخوردار نیستند. این که کشوری مثل ایران در دوره‌های دبستان و دبیرستان کم‌ترین توجهی به امر هنر و پرورش هنرمند نمی‌کند، به عنوان یک کشور جهان‌سومی و عقب‌مانده قابل توجیه است، اما نقش روحانیت در قدرت را نباید دست‌کم گرفت. روحانیتی که در قدرت هستند و با اهرم‌های فشار سیاسی، قضایی و انتظامی به زور عامل تحمیل احکام فقهی شده‌اند، وقتی اجازه نمی‌دهند هنرمندانی چون کیوان کلهر و شهرام ناظری هنر فاخر خود را به نمایش بگذارند، چگونه انتظار داریم که اجازه دهند در مدارس این هنرها تدریس شوند؟ پس می‌بینیم که نقش نهاد روحانیت در مانع‌تراشی بر سر راه تولید و ایجاد هنر فاخر از همان دوران کودکی و در مدارس ابتدایی قابل ردگیری است.
طی هفته‌ی گذشته کنسرت‌های کلهر و ناظری در نیشابور به بهانه‌های واهی لغو شده‌اند، در عوض اما فلان خواننده‌ی رپ در شبکه‌های تلویزیونی به عنوان هنرمند جولان می‌دهد و هنر! خود را به مردم عرضه می‌کند. وقتی هنرمندان اصیل ما کم‌ترین فرصتی برای ارایه و عرضه‌ی هنر خویش ندارند، معلوم است که خواننده‌هایی مثل مرحوم پاشایی و ساسی مانکن و تتلو به واسطه‌ی امکاناتی که در عرضه‌ی هنر خود داشته‌اند، چه در استودیوهای شخصی ـ که تحت عنوان موسیقی زیرزمینی عرضه می‌شود ـ و چه در خارج از کشور ـ که تحت عنوان موسیقی لس‌آنجلسی عرضه می‌شود ـ این امکان را برای تولید و عرضه هنر خود داشته‌اند شناخته می‌شوند و مورد پذیرش هم قرار می‌گیرند. چون اساسا دو نهاد قدرت و روحانیت به موسیقی یا به طور کلی به هنر فاخر اجازه‌ی عرضه شدن و ابراز نمی‌دهند.
نه تنها هیچ حمایتی از جانب قدرت، از هنر در ایران نمی‌شود، بلکه کسانی که به هزینه و تلاش شخصی به مرحله‌ای از رشد رسیده‌اند که می‌توانند در آن رشته‌ی خاص علاقمندان و شاگردانی را جذب و تربیت نمایند، اجازه‌ی فعالیت نمی‌یابند. طبیعی است تا وقتی که کلهر اجرا نکند و چند نفر اجرای آن را نبینند، علاقمندی‌ای برای یادگیری ساز کمانچه هم به وجود نمی‌آید. باید کسی مثل کلهر از این ساز در کنسرت‌ها یا تلویزیون استفاده کند تا کسانی ببینند و علاقه‌هایی ابراز شود. باید یک موسیقی در صدا و سیما نواخته شود، مورد نقد و بررسی قرار گیرد، تا شنوندگان و بینندگان درکی بهتر از آن موسیقی بیابند و علاقمندی‌هایی به وجود آید. وقتی که می‌بینیم موسیقی اصیل و سنتی در هیچ‌جا کمترین نمودی ندارد، نباید تعجب کنیم که موسیقی سطح پایین و مبتذل پاپ بیشترین هواخواه را داشته باشد.
مرحوم جلیل شهناز، در محفلی خصوصی، قطعه‌ی سلطان قلب‌ها را نواخته و بسیار زیبا و دل‌نشین هم نواخته است. سال‌ها پیش توسط دوستی که در اصفهان نزد یکی از اساتید آواز، مشق آواز می‌کرد، این قطعه را گوش داده و لذت بسیار برده‌ام. سلطان قلب‌ها یک آهنگ در موسیقی پاپ است. آهنگی که با شنیدنش ـ آن هم به وسیله‌ی تار شهناز ـ با همه‌ی وجود احساس می‌کنیم که این یک پاپ ایرانی است. یک موسیقی پاپ فاخر؛ متاسفانه اما سال‌هاست که تولید چنین موسیقی‌های پاپی هم به حداقل رسیده و بیشتر پاپ‌های کاملاً سطحی و مبتذل ساخته می‌شوند که از قضا مورد استقبال مردم و به خصوص جوانان هم قرار می‌گیرند. منظور از موسیقی مبتذل این نیست که موسیقی سنتی فاخر است و موسیقی پاپ یا راک و … مبتذل‌اند، خیر؛ هرکدام از این موسیقی‌ها خوب و بد و فاخر و مبتذل دارند. زمانی که هوشنگ ابتهاج مسئول بخش موسیقی رادیو ایران بود، بهترین موسیقی‌های پاپ در ایران ساخته شدند. اما الان متاسفانه همان موسیقی خوب پاپ هم اجازه‌ی ابراز ندارد و نوع مبتذل آن از زیرزمین‌ها سر برمی‌آورد و مورد توجه جوانان قرار می‌گیرد. وقتی صدای کسانی چون شجریان، ناظری، تاج، بنان، قمرالمولک، هنگامه اخوان، زویا و بسیارانی دیگر اجازه‌ی انتشار نداشته باشند و پخش نشوند، معلوم است کمتر کسی به موسیقی‌ای که این بزرگان عرضه می‌کنند، استقبال نشان می‌دهند. وقتی در رادیو و تلویزیون برنامه‌هایی راجع به درویش‌خان و میرزا عبدالله و نی‌داوود و عارف قزوینی و علینقی وزیری و … نداریم و کسی این افراد را نمی‌شناسد و نامی از آنها نشنیده است، چگونه انتظار داریم جوانان آنها را بشناسند و نسبت به آنها استقبال نشان دهند؟
نهاد روحانیت، به‌خصوص فقهای اخباری‌گر، همیشه با موسیقی مشکل داشته‌اند و آن را حرام می‌دانسته‌اند، اکنون که با نهاد قدرت هم پیوند برقرار نموده‌اند، امکان بیشتری برای مخالفت و مانع‌تراشی بر سر راه موسیقی و موسیقی‌دانان و هنرمندان این رشته یافته‌اند و خیلی راحت از انجام کنسرت‌ها جلوگیری می‌کنند و در تلاش‌اند که نظر فقهی خود را به مردم تحمیل نمایند. در چنین شرایطی آن موسیقی‌ای که به هر علت یا دلیلی امکان بهتر و بیشتر عرضه شدن دارد، شنیده می‌شود و البته مورد استقبال هم قرار می‌گیرد.
اما اینکه جوانان به موسیقی فاخر علاقه‌ای نشان نمی‌دهند و بیشتر از موسیقی و کلاً هنر مبتذل و پیش پا افتاده استقبال می‌کنند، مقصر تنها نهاد قدرت و روحانیت نیست. نهادهای دیگری مثل دانشگاه‌های ما هم تقصیر دارند. وقتی استاد جامعه‌شناسی ما علت استقبال از پاشایی را نفهمی مردم بیان می‌دارد و کمترین زحمتی به خود نمی‌دهد در این حوزه تحقیق و تحلیل کند و تنها با یک کلمه یا حداکثر یک جمله پاسخ این پرسش سترگ و بس مهم را می‌دهد، نباید انتظار داشته باشیم که در این زمینه‌ها کار جدی و نتیجه‌بخش انجام شود. وقتی جامعه‌شناسان ما هیچ شناختی از موسیقی ایرانی ندارند، تفاوت بین موسیقی مقامی و دستگاهی را نمی‌دانند، خاستگاه‌ اجتماعی دستگاه‌های موسیقی ایرانی را نمی‌شناسند، وقتی نسبت بین ادبیات ـ به خصوص شعر ـ را با موسیقی ایرانی نمی‌شناسند، وقتی خاستگاه اجتماعی رقص‌های محلی در اقوام ایرانی را نمی‌شناسند، وقتی زمینه‌های اجتماعی تحولات هنری را نمی‌دانند و … نباید انتظار داشته باشیم که مردم سلیقه‌ی هنری بالایی داشته باشند. وقتی کنسرت‌ها یکی بعد از دیگری لغو می‌شوند و صدایی از جامعه‌ی روشنفکری ایرانی درنمی‌آید (چون اساساً هنر برای این قشر از کمترین اهمیت برخوردار است) چگونه می‌توان انتظار داشت کسانی مثل تتلو و مرحوم پاشایی مورد استقبال مردمی قرار نگیرند. وقتی استاد جامعه‌شناسی برای مقایسه با موسیقی پاشایی موسیقی بتهون را مثال می‌زند و هیچ شناختی از موسیقی اصیل ایرانی ندارد، نباید انتظار داشته باشیم که سلیقه‌ی هنری مردم رشد نماید. جریانی راه افتاده است تحت عنوان آکادمی موازی، اما در اینجا نیز هیچ توجهی به یکی از بنیان‌های اصیل و تاریخی جوامع انسانی که همانا هنر و به طور ویژه موسیقی است، نمی‌شود. در آکادمی موازی اینکه طلبه‌ها چگونه زندگی می‌کنند و چند درصد آنها با پای چپ به مستراح می‌روند و چند درصد با پای راست و نعلین و عبای خود را از کدام حاجی‌بازاری می‌خرند و پارچه‌ی عمامه آنها چینی است یا تایوانی و … بیشتر اطلاعات هست تا هنر و نسبت آن با جامعه و به طور کلی جامعه‌شناسی هنر!
آیا نباید به حال چنین جامعه‌ای گریست؟ آیا نباید مرگ این تمدن را به نظاره نشست؟
در میان روشنفکران دینی نیز غیر از مرحوم شریعتی کدام را می‌شناسیم که توجهی جدی به هنر داشته باشد؟ از بازرگان و سحابی‌ها و طالقانی و سروش و … هنر را تنها در شعر خلاصه کرده‌اند و هیچ نکوشیده‌اند که مثلاً اهمیت موسیقی را در عرفان ایرانی ـ اسلامی بازخوانی کنند. اینکه شعرای بزرگی مثل حافظ شعرهای خود را در مقام‌های موسیقایی ایرانی می‌خوانده‌اند و نظم می‌داده‌اند کم‌تر مورد توجه قرار گرفته است. مولوی‌شناسی مثل سروش کجا آمده است در رابطه با آلاتی چون نی و تنبور و اهمیت آنها در عرفان عاشقانه‌ی ایرانی بحث و گفتگو کند؟ وقتی که هنر ایرانی با انواع موانع نهادی و کم‌کاری و بی‌توجهی نهادهای تاثیرگذار مواجه بوده، همین که خود را به اینجا رسانده است باید دست تک‌تک کسانی که با از خودگذشتی اجازه نداده‌اند هنر ایرانی بیش از این نابود شود را بوسید و دست‌مریزاد به آنها گفت. کسانی مثل شجریان‌ها، ناظری‌ها، شهنازها، لطفی‌ها، علیزاده‌ها، کسایی‌ها، و … که تنها و بی یاور میدان‌داری کرده‌اند و آثاری عظیم و ماندگار در این ۳۷ سال خلق کرده‌اند، مستحق بالاترین نشان‌ها و جوایز هنری و فرهنگی دنیا هستند. در کجای دنیا چنین به هنر ـ و از همه مهم‌تر موسیقی ـ از جانب نهادهای مختلف بی‌مهری و نامردی شده است، اما باز هم چنین جاودان و استوار سرکش‌اند و خلق می‌کنند و می‌آفرینند؟
این‌که موسیقی با تمام این موانع تا اینجا رسیده، نشان می‌دهد اصیل، ریشه‌ای و جزیی از وجود تاریخی جامعه و فرهنگ ایرانی است و با لغو چند کنسرت نمی‌توان آن را از بین برد و نابود نمود. اما بسیار نحیف و بیمار شده و نیاز به حمایت دارد که اگر نشود به روز مرگ هم خواهد افتاد. اینکه سطح سلیقه‌ی هنری جامعه به ابتذال کشیده شده است، مقصر نهادهای سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و علمی هستند که دست قدرت‌مندان و روشن‌فکران است؛ نه نادانی و نفهمی مردم. مقصر نشان دادن مردم برای در رفتن از زیر بار مسوولیتی است که به عهده‌ی ماست و نتوانسته‌ایم انجامش دهیم. نمی‌خواهم گرفتار خلق‌گرایی‌های پوپولیستی ـ از نوع فاشیستی و استالینیستی ـ شوم و مردم را تطهیر کنم تا به استحمارشان بپردازم، اما اگر جامعه‌ی ایرانی گرفتار ابتذال شده، تیراژ کتاب به زیر هزار رسیده، تولیدات مبتذل هنری ـ اعم از فیلم و موسیقی و تئاتر و شعر و داستان و … ـ بیشترین فروش تاریخی خود را تجربه می‌کنند، محصولات فرهنگی‌ای که انسان را از احساس فراتر برده و به تفکر و تامل وامی‌دارند، هیچ جایی در سبد خانوار ایرانی ندارند و … یکی از اصلی‌ترین مقصران، روشن‌فکران هستند. این روشن‌فکران‌اند که با بی‌توجهی خود حامی قدرت برای نابودی هنر شده‌اند.
بنابر اصل اقتصادی عرضه و تقاضا، وقتی که مخاطبان تولیدات مبتذل فزونی می‌گیرند، برای پاسخ‌گویی به این نیاز، طبیعی است که تولیدات مبتذل نیز فزونی می‌گیرند و تولیدکنندگان و مصرف‌کنندگان در دور باطل ابتذال کمر به نابودی فرهنگی و تاریخی خود می‌بندند. هدف سانسور نیست، نمی‌خواهیم و نباید هیچ تولید هنری‌ای را سانسور کنیم، اما باید تلاش نمود تا هنر اصیل و فاخری که انسان را به تفکر و تامل وامی‌دارد ـ که سخت‌ترین کار دنیاست ـ را در رقابتی نابرابر در بازار مکاره‌ی نظام سرمایه‌داری زیرسلطه و رانتیر ایران حمایت کنیم.ت

زیتون

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر